گاندو
. قسمت نوزدهم/ پس از سقوط روستای شرقی هم ارتش رژیم و هم موساد بسیار خوشحال بودند. موساد که اطلاعات
.
قسمت بیستم/
حرفهای شیخ که تمام شد به مرتضی گفت: پس با همسرت صحبت کن اشتباه جای علی یه دفعه نگه مرتضی، اگه بگه همه چی لو میره، نوال رو هم نمی تونیم بازداشت کنیم چون کل عملیات لو میره..
مرتضی رفت دوباره با جنان صحبت کرد: یک وقت اشتباه نکنی، از دهنت نپره بگی مرتضی، اگر خواستی بگی مرتضی فرض کن مساوی با یه خطر جدی برای من !
جنان گفت: نگران نباش، من اصلا اسم نمیارم، همش میگم "ایشان" که یه وقت اشتباه نشه
مرتضی از جمله ی جنان دهنش وا ماند، به عقل خودش نرسیده بود که جنان می تواند کلا اسم نگوید که یک وقت اشتباهی نشود....
همه چیز هماهنگ شد. با نوال هم هماهنگ کردند و نوال آمد تا با جنان مصاحبه کند.
اسم پرسید و جنان خودش را فاطمه معرفی کرد. از تعداد فرزندان و چیزهایی از این دست پرسید و جنان جواب داد.
نوال خیلی تلاش داشت ببیند جنان چهره ی علی را در لحظه ی شهادت دیده و نوع جراحت به چه شکل بوده است. جنان توضیحات را همان طور که مرتضی گفته بود برای او شرح داد.
بحث درباره ی محل شهادت و چیزهایی از این دست هم از سوالات نوال بود.
نوال سوالاتش را تمام کرد و تصویری از علی خواست که جنان به او گفت حزب در این خصوص بسیار تاکید کرده و ممنوع کرده است...
نوال و جنان از هم جدا شدند.
نوال به خانه رفت و به محض اینکه وارد آپارتمان شد اولین چیزی که گفت این بود: زن احمق، یک ساعت از سجایای اخلاقی شوهرش برای من میگه، سجایای اخلاقی تو سرت بخوره
مشخص بود نوال به جزئیاتی که مد نظرش بوده نرسیده است. او فقط یک چیز را به قطعیت رسیده بود: علی کشته شده است. و این خبری بود که او در یک جمله برای اکانت موساد فرستاد: سلام دوست عزیزم. امروز با یک خانم که همسر یکی از فرماندهان حزب بود مصاحبه داشتم. همسرش شهید شده، بد هم شهید شده....
در مرکز حزب هم مرتضی بطور کامل خودش شخصا همه چیز را شنود کرده بود. از لحن طرفین فهمیده بود نوال به چیزی مشکوک نشده اما به شیخ گفت باز هم لازم است فیلم جلسه را یکی از متخصصین زبان بدن حتما ببیند تا اگر چیزی معنا دار در رفتار نوال بوده بررسی شود. مرتضی سوالات مصاحبه که نوال از جنان پرسیده بود را هم نوشت و زیر آن یک جمله نوشت: تمام بستگان اعضای درجه یک حزب باید نسبت به این سوالات بر اساس دستورالعملی که تعریف میکنیم پاسخگو باشند....
مرتضی از جنان تشکر کرد و از او خواست اگر مسئله ی مشکوکی دید به نیروهای حزب اطلاع دهد و در عین حال که مراقب است به محل جدیدی که در اسکان آواره ها مشخص شده منتقل شود و دیگر به محل قبلی مراجعه نکند....
در روستای مرزی صابر اخبار مقاومت را مرور میکرد. دو روز از اتفاقات بیروت و مصاحبه ی نوال گذشته بود. برای اولین بار بود که بعد از چندین روز صابر میخندید.
یکی از بچه ها از او پرسید: به چی میخندی؟ چیز خنده داری اونجا نوشته؟
صابر درحالی که برگه هایی که از اخبار ساعات اخیر برایش آورده بودند و بُرشی از مهم ترین محتواهای سایت ها و رسانه های حزب بود را میخواند گفت: مصاحبه ی همسر شهید علی را میخواندم.
قهرمانی بوده برای خودش! همسرش به برخی شوخی ها هم اشاره کرده، خنده ام از این بابت بود.
صابر برگه را کنار گذاشت و بعد نیروها را جمع کرد و به آنها گفت: به زودی باید روستا را کاملا تخلیه کنیم. تسلیحات زیادی هم به عقب نمیبریم. همه آماده ی ساعت مورد نظر باشند.
یکی از بچه ها به صابر گفت: ما توان جنگیدن داریم. روستای شرقی هم مفت از دست دادیم البته من در تصمیمات دخالت نمیکنم، صرفا میخوام بگم میشه بیشتر مقاومت کردها
علی لیوان چایی که در دست داشت را به دهانش نزدیک کرد. بعد پایین آورد. در حالی که به دیوار مقابل خیره شده بود و به نظر میرسید در فکر فرو رفته است گفت: خیلی خب، اگر بنا بر تجدید نظر در نقشه بود بهتون اطلاع میدم، ولی فعلا اولویت چیزی هست که براتون گفتم.
در بیروت نیروهای رصد مقاومت یک مصاحبهی جدید از یکی از مقامات رژیم صهیونیستی که درباره ی نقش رژیم در ترور علی میگفت پیدا کرده بودند. مصاحبه بعد از صحبت های نوال و جنان ضبط شده بود.
مرتضی گزارش را به شیخ صالح نشان داد و گفت: بعد از مصاحبه ی نوال نسبت به ترور علی کاملا مطمئن شده اند.
شیخ مصاحبه را دید و گفت: بله، انگار به دقت نوال و مصاحبه ها را رصد میکنند.
بعد هم به مرتضی گفت: با یاسر هماهنگ شوید که اگر نوال تماس دیگری گرفت زودتر شرایط برای یک مصاحبه فراهم و هرچه سریعتر با میدان هماهنگ شوید.
مرتضی گفت: الانم با میدان هماهنگیم.
صابر در پاسخ گفت: شاید دستور کار کلا عوض بشه و مجبور بشیم برای همانگی بیشتر خارج از بیروت عمل کنیم.
مرتضی کمی فکر کرد بعد به شیخ گفت: خیره ان شالله
شیخ در پاسخ به مرتضی گفت: خیره، به ویژه اگر به زودی به زیارت قدس منتهی بشه....
ادامه دارد...
...
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت بیستم/ حرفهای شیخ که تمام شد به مرتضی گفت: پس با همسرت صحبت کن اشتباه جای علی یه دفعه نگه
.
قسمت بیست و یکم/
مرتضی خیلی وقت بود ذهنش درگیر بود. برخی از نیروهای حزب و عوامل رده بالا شهید شده بودند.
از جاسوسها برخی حذف شده بودند و برخی فرار کرده بودند و برخی موفق شده بودند با کمک در ترورها به قطع ارتباطهایی در بین میدان و مراکز فرماندهی کمک کنند.
بیشتر از همه ذهن مرتضی درگیر علی بود. در این سالها کم آدم های مهم از جمله رفقای مرتضی شهید نشده بودند اما مسئله ی علی انگار بخشی از واقعیت زندگی مرتضی شده بود که امکان جدا شدن از آن را نداشت.
درحالی که مرتضی ذهنش درگیر بود شیخ وارد اتاق شد. تعدادی نامه همراهش بود. یکی را داد به مرتضی و گفت: تعدادی از نامه ها درباره ی یک اتفاق مهم است.
بخون و جمع بندی خودت رو بگو
مرتضی گفت: خیر باشه
نامه ها رو یک به یک باز کرد. از بخش های مختلف با موضوعات مختلف نامه هایی برای مرتضی ارسال شده بود. در یکی از نامه ها آمده بود: کلاغ به زودی به مقصدی دور سفر خواهد کرد. پرنده ای مسافر خواهد بود؟
مرتضی کمی فکر کرد.
یاسر وارد اتاق شد. سلام کرد و گفت: آقا مرتضی خبر به شما رسید؟ تکلیف چیه؟
مرتضی گفت: بله شنیدم، مشخصه مقصد کجاست؟
یاسر گفت: اسپانیا
مرتضی گفت: چرا باید بره اسپانیا؟ مگه قرار نبود خبرنگار اختصاصی حزب باشه؟
یاسر گفت: شما چی حدس میزنید؟
مرتضی گفت: شاید قراره اینجا اتفاقی بیفته که میخوان دورش کن ! شاید عملیات ما لو رفته که میخوان منتقلش کنن ! شاید هم باید ملاقات حضوری داشته باشه
یاسر گفت: تکلیف چیه؟ ما میریم اونجا؟ بازداشتش میکنیم؟ لازمه حذف بشه؟ چه باید بکنیم؟
مرتضی گفت: شاید دوست داشته باشن ما بریم اونجا بعد منتقل بشیم تلاویو
یاسر گفت : یعنی میخوان ما رو به بهونش بکشن اسپانیا؟
مرتضی گفت: ممکنه!
یاسر گفت: خب اگر این طوریه و ما رو میخوان بکشونن اونجا که نوال باید تو روی ما میگفت راستی من یه سفر دارم به فلان جا، ولی دختره چیزی نگفته، اینو چطوری میبینی؟
مرتضی گفت: ممکنه فهمیدن ما روشون سوار شدیم، سعی کردن طوری که ما بفهمیم ما و بکشونن! شاید هم واقعا میخوان تست کنن ببینن روشون سوار شدیم یا نه و اگر نوال رفت و برگشت و ما واکنشی نداشتیم با خیال راحت به بازی ادامه بدن
یاسر پرسید: پس با این تعاریف یعنی رفتن قطعیه، بازداشت هم در فرودگاه نمیشه و ما هم باهاش نمیریم.
مرتضی گفت: اولا ممکنه دختره تو همین روزها بهت بگه من دارم میرم اسپانیا که در این صورت ماجرا برای ما و انگیزه ی موساد کمی روشن تر میشه و البته اگر نگفت هم به نظرم باید بری اسپانیا
یاسر گفت: اگر بازداشت شدم یا خواستن منو حذف کنن چی؟
مرتضی گفت: ما تو اسپانیا آدم کم نداریم، میتونیم بسپریم به اونا منتها میخوام خودت اونجا باشی، اینا پشتیبان هستن! پس نگران نباش، نمی تونن برای ربایش تو کاری کنن
یاسر گفت: خب اگر برای کشتنم اقدام کردن چی؟
مرتضی گفت: نگران نباش، هستن، از خجالتشون در میان...
یاسر کمی فکر کرد و گفت: خوبه
در مرکز موساد هورام از آریل خواسته بود یکی از مهره های اتاق ایران رو برای دیدار با نوال به اسپانیا بفرسته! نوال قبلا به بهانهی جنگ داعش و تحولات سوریه، به عنوان خبرنگار در اون کشور حضور داشته و برای موساد مهم بود ببینن بعد از اعتماد سازی صورت گرفته میتونن کاری کنن که نوال از طریق برخی عوامل در مقاومت لبنان به کسانی در ایران وصل بشه و به بهانه ی مصاحبه بتونه به اطلاعاتی که بهش نیاز دارن دست پیدا کنه یا نه!
آریل تقریبا همه چیز را هماهنگ کرده و فقط سه روز تا سفر نوال به اسپانیا فاصله بود.
از حزب با نوال تماس گرفتند تا طبق روال همیشه از او بابت گزارش های اخیرش که بازتاب داشته تشکر کنند و قرار بعدی را بگذارند.
نوال در پاسخ به درخواست حزب گفت: من در هفته ی اخیر احتمالا نمی تونم برای ادامه ی مصاحبه ها حضور داشته باشم چون باید مصاحبه های مفصلی که از چند خانواده شهید تهیه شده رو آماده ی انتشار کنم. (هیچ کدام از گزارش های نوال توسط خودش تنظیم نمیشد. تقریبا تمام گزارش ها توسط خود بخش خبر موساد تهیه و صرفا مسئله ی انتشار با نوال بود) به هر جهت بهانه ی خوبی بود که نوال هم سفرش رو کتمان کنه و هم وانمود کنه درگیره...
متن گفتگوی رابط حزب با نوال برای مرتضی ارسال شد. مرتضی متن رو خوند و کمی فکر کرد که آیا نوال و موساد واقعا دارن سفر رو از حزب پنهان میکنن؟ یا اینکه دارن وانمود میکنن که میخوان حزب رو فریب بدن تا سرویس اطلاعاتی حزب در گمراهی کامل قرار بگیره، به هر جهت اونها پاسخی داده بودن که القا میکرد دارن سفر رو پنهان میکنن
مرتضی مسئله ی سفر رو به یاسر اطلاع داد و قرار شد اون هم راهی اسپانیا بشه ! جزئیات زیادی در بحث های بین این دو بود اما ما در این حد میدونیم که مرتضی به یاسر گفته بود شاید اصلا نیاز به هیچ اقدامی نباشه و یاسر صرفا بره و برگرده و تمام....
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت بیست و یکم/ مرتضی خیلی وقت بود ذهنش درگیر بود. برخی از نیروهای حزب و عوامل رده بالا شهید شده
.
قسمت 22
اونها نمیخواستن تحت هیچ عنوان در این سفر مستقیم با نوال و عوامل موساد مرتبط بشن مگر در صورتی که بدونن عملیات توسط موساد لو رفته و موساد متوجه اونها شده
یاسر از مرتضی پرسید: اگر اونا برای ما تله نگذاشته بودن و قصد اقدام علیه ما رو نداشتن،منتها در جایی از عملیات متوجه شدیم که اونها متوجه ما شدن تکلیف چیه؟
مرتضی در پاسخ گفت: باید تلاش کنی تحت هیچ عنوان در چنین شرایطی قرار نگیری، بهت توضیح میدم چطوری!
یاسر گفت: حالا فرض محال اگر چنین چیزی رخ داد چی؟
مرتضی گفت: هر دوشون باید مجازات بشن.
یاسر گفت: اگر سرویس اطلاعاتی اسپانیا یا پلیس متوجه من بشن چی؟
مرتضی در پاسخ گفت: من بهت توضیح میدم چطور اقدام کنی که باهاشون رو به رو نشی، ولی اگر شدی تا تهش باید بری، گزینه ی دیگهای قابل تعریف نیست
یاسر کمی فکر کرد، تهش یعنی میشد زندانهای اسپانیا یا شاید هم آبکش شدن وسط خیابانها در تقابل با پلیس اسپانیا، ولی خب چاره ای نبود
نوال برای سفر آماده شد
یاسر کمی قبل تر به پایتخت اسپانیا منتقل شده بود. نفری که قرار بود سایه ی نوال باشد هم با نوال تا فرودگاه رفت. نوال را به کسی که در پرواز بلیط گرفته بود سپرد و فرد مورد نظر تا فرودگاه مادرید با نوال رفت. در فرودگاه کسی منتظر بود تا نوال به وی سپرده شود، قرار بود سایه ی نوال اگر متوجه مسئله ای در مسیر (داخل هواپیما) شد به کسی که در فرودگاه منتظر است منتقل کند. همه چیز عادی بود و فردی که به انتظار نشسته بود ماموریت خود را شروع کرد.
نوال به هتلی منتقل شد. یکی از اعضای حزب هم در همان هتل مستقر شد. قرار بود دو نفر دیگر هم یکی در همان طبقه ای که نوال بود و یکی در طبقه ی بالایی مستقر شوند. یاسر در خانه ای در مادرید منتظر بود ببیند از هتل چه اطلاعاتی کسب میشود.
نوال برای برگزاری اولین جلسات آماده بود و منتظر بود تا رابط موساد به او اضافه شود.
از طرفی عوامل حزب موفق شده بودند از نظر شنود از طریق روش های خودشان بر اتاق مسلط شدند.
نوال منتظر بود تا عامل موساد به او اضافه شود. فردی از یکی از اتاق ها در همان طبقه درب اتاق را زد. به محض اینکه وارد اتاق نوال شد و حال و احوال کرد رادیو را روشن کرد. تقریبا هر کاری که بچه های حزب برای شنود اتاق می خواستند انجام دهند با اختلال رو به رو شد.
یکی از اعضای که در طبقه ی بالای همان اتاق بود موکت را کنار زد. گوشش را به زمین چسباند. صدای همه چیز در گوشش شنیده میشد اما هیچ صدایی از محیط پایین به بالا منتقل نمیشد. از همان طبقه یکی از افراد دیگر از اتاق خارج شد. به بهانه ی قدم زدن از جلوی اتاق نوال عبور کرد تا شاید حداقل یک کلمه اتفاقی شنیده شود اما هیچ چیز به گوشش نرسید.
نوال و عامل موساد بسیار آرام در حال صحبت بودند.
ـ نوال باید به ایران سفر کنی
+ در چه پوششی؟ چطوری؟
- یا از طریق بچه های حزب در قامت خبرنگار، یا به شکلی که خودمون برات تعریف میکنیم. اونجا باید با یکی دو نفر مصاحبه بگیری، یکی دو تا موضوع هم هست که اگر بتونیم بهش نزدیک بشیم خیلی کمکمون میکنه
+ من مشکلی ندارم چند روز طول میکشه تا جلسه ی مربوط به ماموریت رو برگزار کنیم؟ و چرا داریم تو اسپانیا برگزار میکنیم؟ نمیشد یکی از همون شهرهای لبنان یا یه کشور نزدیک تر جلسه رو بگذاریم؟
- یک روزه تمام نکات رو بهت میگم.
نگران نباش! درباره ی محل جلسات من اطلاعات زیادی ندارم (عامل موساد میدانست که یکی از اتاق های مربوط به ایران و روسیه کارها را در اسپانیا مدیریت میکند، خودش مسئول این بخش بود اما اجازه نداشت بیشتر به نوال توضیح دهد.
عامل موساد بطور کامل به نوال توضیح داد چطور باید به ایران برود و با چه کسانی باید صحبت کند و... تقریبا چند راه جایگزین هم برای او مشخص کرده بودند که در هر کدام به مشکل خورد بتواند از دیگری استفاده کند.
جلسات نوال و عامل موساد موفق بود و بر خلاف آنها هیچ چیز دست یاسر و تیمش را نگرفته بود. آنها برای شنود هم روی روشی متمرکز شده بودند که بطور کامل ناموفق بود.
یاسر منتظر تماس بچه ها بود. آنها هیچ از جلسه ی نوال و رابط نفهمیده بودند و صرفا توانسته بودند رابط موساد در اسپانیا، فردی که هادیِ عملیات موساد در مادرید بوده و تیم میدانی موساد که نوال و فرد دیگر را پشتیبانی میکردند، را شناسایی کنند. جالب است که محل استقرار یکی از عوامل در ۷۰۰ متری سفارت ایران بود.
یاسر خیلی کلافه بود. گوشی را که گذاشت گفت: ای لعنت بر این شانس!
یکی از نیروهای حزب به یاسر گفت: چی شده؟ یاسر گفت: چند تا مرد گنده بلند شدن رفتن اونجا هیچی نشنیدن، هیچی به گوششون نرسیده
تمام روزهایی که نوال و عامل موساد درگیر تمرکز روی پروژه ایران بودند هیچ اطلاعاتی از جزئیات جلسات به دست بچه ها حزب نرسید چرا که تقریبا یک قدم از موساد عقب تر بودند و به لحاظ تکنولوژی در شنود با چالش رو به رو شده بودند.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت 22 اونها نمیخواستن تحت هیچ عنوان در این سفر مستقیم با نوال و عوامل موساد مرتبط بشن مگر در صو
.
قسمت بیست و سوم /
بچه های حزب از طریق رصد ترددهای افراد شناسایی شده توانسته بودند چند لایه از عناصر همکار با موساد را بشناسند و این اتفاق کوچکی نبود.
بچه های حزب دیده بودند که عامل موساد کتاب و جزواتی هم به نوال داده بود (موضوع کتاب ها ایران بود) اما عامل موساد حتی کتابها و جزوات را با جلدهای غیر مرتبط با حقیقت کتاب، تحویل داده بود تا عوامل حزب کاملا سر در گم شوند.
جلسه ی موساد با نوال در اسپانیا تمام شده و حالا او قرار بود به لبنان برگردد و بعد راهی ایران شود. یاسر هم قرار بود راهی لبنان شود.
نوال تقریبا میدانست باید چه کند و وقت برگشت چیزی ذهنش را مشغول نکرده بود اما یاسر بی حد عصبی بود. در اسپانیا تقریبا هیچ کدام از ماموریت های اولیه به نتیجه نرسیده بود.
نوال به بیروت برگشت و به فاصله یک روز یاسر هم وارد لبنان شد.
در جلسه ی مربوط به نوال در حزب مرتضی با علامت سوالهای بیشتری رو به رو شده بود. هدف از نشست چه بوده؟ چرا نوال رفت؟ آیا موفق شده بودند عوامل حزب را بشناسند؟ موساد قصد داشته در این سفر حزب را فریب بدهد یا آزمایش کند؟ تقریبا برای هیچ کدام پاسخی نداشت.
مرتضی به یاسر گفت: فعلا هیچ چیز درباره ی خروجی سفر نوال نمیشه گفت و باید صبر کنیم اولین تماس ها رو با حزب بگیره و ببینیم آیا تغیراتی در رفتارش یا در سوالاتش دیده میشه یا نه و شاید اینها اون چیزی باشه که ما رو به اهداف سفر نزدیک کنه...
نوال هم در محل سکونتش در عین حال که منتظر تماس حزب بود منتظر یک پیام از ایران نشسته بود. یک کاربر لبنانی با یک فعال رسانهای نزدیک به مقاومت در ایران تماس گرفته و گفته بود با یکی از خبرنگاران مقاومت در لبنان (نوال) در ارتباط است. میتواند هماهنگ کند او برای سفری به ایران بیاید و این گروه هم میتوانند چند مصاحبه با نوال داشته باشند.
کاربر لبنانی (اکانت وابسته به موساد) قرار بود اطلاعات نوال را به فعال رسانه ای ایرانی بدهد تا با هم وارد گفتگو شوند.
نوال همان طور که پیش بینی میکرد روی تلفن همراهش یک پیام دریافت کرد: سلام، من پیام علوی هستم از تهران. در موسسه ی چراغ فعالیت میکنم.
هفته ی بعد یک نشست با موضوع مقاومت در تهران است و ما میهمان هایی را از خارج دعوت کرده ایم. شنیدم شما هم قصد دارید به تهران بیایید، میتوانید در جلسهی هفتهی بعد هم باشید؟
نوال به محض اینکه پیام را دید پاسخ داد: سلام، بله بله، من منتظر پیام شما بودم، منتها باید از حزب اجازه بگیرم. اما یک سوال؟ در صورت اجازهی با حزب، شما میتوانید هماهنگ کنید من با چند مسئول ایرانی هم مصاحبه کنم؟
پیام: بستگی داره، باید بدونیم با کدوم مسئولان و در چه سطوحی!
نوال به حسام گفت: نمیدونم. مثلا یکی دو تا فعال رسانه ای مرتبط با مقاومت، سیاستمدارهای همسو و اگر شد یک یا چند فرمانده ی نزدیک به مقاومت
پیام گفت: برای فعال های رسانهای و سیاستمداران مشکلی نیست، براتون پیداش میکنم ولی برای فرماندهان باید ببینیم کدام فرمانده و در چه سطی!!
نوال اسم یک نفر را گفت: مثلا فلان سردار در نیروهای مسلح...
پیام گفت: اجازه بدید میپرسم و بهتون اطلاع میدم.
تماس پایان یافت و حسام دست به کار شد. با یکی از دوستانش تماس گرفت.
+ سلام، علوی هستم. یکی از خبرنگاران معروف حزب قراره بیاد ایران، میتونیم در نشست از حضورش استفاده کنیم و در بخش میهمان های خارجی اسمش رو داشته باشیم، خودش هم اخبار رو پوشش میده، البته باید منتظر باشیم ببینیم حزب بهش اجازه میده یا نه ! منتها میخوام بدونم به فرض اینکه حزب بهش اجازه بده ما میتونیم هماهنگ کنیم با سردار...... دیدار داشته باشه؟
- برادر اینکه تونستی همچین گزینه ای را هماهنگ کنی خیلی خوبه، اگر واقعا این طوری که میگی با حزب هماهنگه شاید بتونم با رئیس دفتر سردار صحبت کنم و یه وقت بگیرم.
+ بله من مطمئن هستم با حزب هماهنگه
- پس مسئله ای نیست. من هماهنگ میکنم خبرتون میکنم.
پیام علوی خواست با نوال تماس بگیرد اما مجددا در فضای مجازی کمی درباره ی نوال جستجو کرد. گوگل، اینستاگرام نوال و ایضا توئیترش پر بود از تصاویر و مصاحبه هایش! خیلی به نسبت قبل تغییر کرده بود. اصلا شبیه به دو سال قبلش نبود. در دو سال قبل تصاویرش شبیه به این نوال محجبه ای که امروز میدید نبود. به هر جهت خانم متشخصی به نظر میرسید.
پیام کمی عکس ها را بالا و پایین کرد. بعد به نوال پیام داد: سلام، هماهنگی ها رو انجام دادم. اگر حضورتون قطعی شد، حتما نشست با سردار رو هم هماهنگ میکنیم.
نوال پیام ارسالی از سوی پیام علوی را دید اما باز نکرد. خیالش راحت شد که میتواند حالا مستقیما با سردار دیدار کند. یک پیام برای اکانت موساد فرستاد: سلام عزیزم، سفرم به تهران قطعی شده برای یک مصاحبه ی مهم باید برم اونجا امیدوارم زودتر بتونم بیام و از نزدیک ببینمت.
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت بیست و سوم / بچه های حزب از طریق رصد ترددهای افراد شناسایی شده توانسته بودند چند لایه از عنا
.
قسمت بیست و چهارم /
نوال با حزب تماس گرفت: من برای یک نشست مهم با موضوع مقاومت به تهران دعوت شدم. امروز بخش آخر از مصاحبه ی مربوط به خانواده ی شهدای حزب رو در خبرگزاری کار کردم. لطفا ببینید و نظرتون رو بگید. برای هفته ی بعد حتما خودم رو می رسونم که بقیهی جلسات رو پیگیری کنیم.
رابط نوال و حزب به مرتضی اطلاع داد و مرتضی هم با همین خبر رفت پیش شیخ صالح
مرتضی بعد از احوال پرسی به شیخ گفت: شیخ تصور کن یه خبرنگار اومده پیشت و میگه من برای نشست مقاومت دعوت شدم تهران، در مرحله ی اول تو چطور قضاوتی دربارش میکنی؟
شیخ گفت: مشخصه، یه آدم همسو و قابل اعتماد به نظر میرسه.
مرتضی گفت: دقیقا، نوال بعد از سفر به اسپانیا، اومده و همین ادعا رو مطرح کرده، حالا ما اگر از ارتباطش با موساد خبر نداشتیم احتمالا الان اعتماد سازی بیشتری بین ما و اون با این حرفش مطرح میشد.
شیخ صالح گفت: درسته، از این میخوای به چی برسی؟
مرتضی گفت: باید به عنوان تجربه ثبت بشه و به برخی عوامل حزب منتقل بشه که در مواردی از این دست فریب نخورن و باید به تهران هم اطلاع بدیم.
شیخ گفت: پس هدف از سفر به اسپانیا همین بوده، جلسه داشتن برای تهران!
مرتضی گفت: بله، منتها فقط مسئله این نیست که میخواد بره تهران، مسئله اینه که چه شبکهای در تهران هماهنگ کرده که این منتقل بشه و تو جلسه شرکت کنه؟ اینم ممکنه بخشی از شبکه ی همکار با موساد تا خود تهران باشه، که برادرا باید شناساییش کنن...
شیخ گفت: احسنت، اینم از مواردیه که باید کامل در بیاد، هماهنگی با تهران رو انجام بدید. باید بدونن مهمون دارن...
از دفتر حزب به دوستانی در تهران اطلاع داده شد که به زودی میهمان دارند. جزئیاتی هم درباره ی قضیه مطرح شد.
هادی در تهران مسئول پیگیری موضوع بود. چند بار به عکس نوال نگاه کرد و بعد هم به عکس پیام علوی! او پیام علوی را میشناخت و حالا سوالات زیادی داشت. آیا پیام با نوال همکار است؟ پیام علوی به دنبال افرادی برای همکاری بوده و اشتباهی به مسئله اضافه شده؟ همه چیز نمی تواند اشتباهی باشد چون نوال قبلش برای سفر به تهران، به اسپانیا رفته و بعد با پیام تماس گرفته ! اینها باید حل میشد و خیلی سوالات دیگر ...
هادی بعد از چند تماس جزئیات کامل جلسه ی نوال در تهران و برنامه هایش را در آورد. در بررسیهای هادی مشخص شد قرار است نوال با یکی از مقامات مطرح سپاه پاسداران دیدار کند. مسئله ای نبود که بتوان تلفنی پیگیری کرد. هادی باید شخصا ماجرا رو دنبال میکرد.
رفت دفتر همان فرمانده و از رئیس دفترش وقت ملاقات برای یک موضوع فوری خواست. جلسه ای همان روز بعد از نماز در نظر گرفته شد.
آنقدر مسئله مهم بود که هادی به محل کارش بر نگشت. در دفتر سردار ماند و آن بخش از کارها که امکان پیگیری تلفنی داشت را پیگیری کرد تا وقت نماز برسد. برای اقامه ی نماز رفتند. نماز را خواندند. نیروها برای ناهار رفتند اما سردار به اتاق کارش برگشت.
هادی وارد شد. عذرخواهی کرد که وقت سردار را میگیرد و گفت:
هادی: یکی از عناصر موساد قراره به زودی با شما دیداری داشته باشه!
سردار خندید و گفت: جدی میگی؟ ما میریم تلاویو یا اون میاد تهران؟
هادی گفت: اونا میان تهران سردار
سردار گفت: با جزئیات توضیح بده ببینیم ماجرا چیه؟
هادی گفت: یک خبرنگار به زودی از لبنان میاد برای اینکه از شما سوالاتی بپرسه، مدعی شده که با حزب در ارتباط هست و بچه های حزب هم تایید کردن، منتها میگن جاسوس تحت نظره و یه سفر رفته اسپانیا و اونجا آموزشش دادن که بیاد ایران، حالا میخواد با شما دیدار کنه!
سردار گفت: آقا ست؟ خانمه؟ کیه این خبرنگار ما؟ عکسشو داری؟
هادی عکسی از نوال به سردار نشان داد و گفت: ایشونه، یه خانمه!
سردار کمی نگاه کرد به عکس تا خوب به ذهن بسپارد و بعد به هادی گفت: وظیفه من چیه؟
هادی گفت: شما باهاش دیدار میکنید، دستگاه ضبط حتما باشه و دوربین ها هم بچه های دفتر چک کنن فعال باشه چون جملاتش و زبان بدنش به هنگام بیان موضوعات برای ما مهمه، مهم تر اینه که ببینیم چه سوالاتی از شما داره! منتها فریب رسانه ای بر اساس دستور العمل سازمان حتما در گفتار شما باید باشه، البته ما جزوه ی دستورالعمل رسانه ای رو به روزرسانی کردیم حتما تقدیمتون میکنم قبل از جلسه خونده بشه و یه خواهش هم اینه: یک روز قبل از جلسه ما حتما مجدد شما رو ببینیم.
سردار کمی فکر کرد و گفت: سناریوی رفتاری من قراره در جلسه چی باشه؟ مقتدر و آگاه؟ یه شخصیت هالو و ساده یا چی؟
هادی گفت: خدا خیرتون بده که پرسیدید ما میخوایم شما رو این طوری بفهمه "یه شخصیت ساده، فریب خور و البته تحکم کننده" در واقع اگر در مصاحبه طوری وانمود کنید که متوجه فریب طرف مقابل نشدید عالی میشه!
سردار کمی فکر کرد و گفت: خیالت راحت باشه، حالا ان شالله قبل از جلسه مجدد با هم هماهنگ میکنیم...
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت بیست و چهارم / نوال با حزب تماس گرفت: من برای یک نشست مهم با موضوع مقاومت به تهران دعوت شدم.
.
قسمت بیست و پنجم /
هادی میخواست از اتاق سردار خارج شود، یک لحظه ایستاد و گفت: ببخشید حاج آقا یه سوال شخصی دارم برای تجربیات خودم، جسارتا امکانش هست بپرسم؟
سردار گفت: بله حتما
هادی گفت: اگر صلاح ندونستید پاسخ ندید. میخواستم ببینم اگر شما بدون توضیحات من با این خبرنگار ملاقات میکردید میتونستید تشخیص بدید جاسوسه؟
سردار گفت: عکسش رو مجدد بده ببینم.
هادی عکس نوال را از لای تقویمی که دستش بود درآورد.
سردار عکس را نگاه کرد. دختری جذاب با آرایش عربی که در کنار پرچم مقاومت ایستاده، سردار گفت: عکس برای ایام اخیره؟ یا برای قدیم؟ یعنی میخوام بدونم: پوشش الانش اینه یا نه؟
هادی گفت: برای روزهای اخیر نیست ولی پوشش اخیرش همینه
سردار گفت: اگر اینی هست که من دیدم و به فرض اینکه قبل از توضیحات شما میدیدم تا لحظه ای که سوالاتش رو نمیپرسید نمیتونستم حدس بزنم جاسوسه یا نه، ولی میتونستم حدس بزنم این داره با یک بالادستی خاصی کار میکنه
هادی گفت: جسارتا میشه بیشتر توضیح بدید؟
سردار گفت: از این پوشش و این ظاهر میشه حدس زد این آدم داره با یه کارفرمایی همکاری میکنه که نفوذ خبرنگارش و تاثیر گذاری خبرنگارش براش مهمه، من این رو فهمیدم
هادی تشکر کرد و خارج شد و به محل کارش رفت. از یکی از بچه ها درباره ی پیام علوی پرسید.
همکار هادی پاسخ داد: اطلاعات کاملش رو در آوردیم. اینها برای یک موسسه هستند که مستقیم با مقاومت یا ارگان های ما همکاری نداره، منتها براش مهمه که از برند مقاومت استفاده کنه، یه تعداد سیاستمدار هم داره و برای اینکه در سیاست داخلی برای جامعه هدفی که مقاومت براش مهمه، اینها رو تبلیغ کنه، نیم نگاهی هم به مسئله ی مقاومت داره!
هادی کمی فکر کرد و گفت: در مجموع چنین کاراکتری با این توضیحاتی که دادی به نظرت میدونه داره با موساد همکاری میکنه؟ مستقیم از وضعیت نوال خبر داره؟
همکار هادی پاسخ داد: هیچ چیزی قطعی نیست. منتها من با فهمی که نسبت به مسئله دارم و شناختی که از پیام و مجموعشون دارم حدس میزنم اینها خبر ندارن که نوال با موساد داره کار میکنه و صرفا به عنوان خبرنگار لبنانی دعوتش کردن.
هادی گفت: خیلی خب، نمیخوام مطلع بشن یا حتی حساس بشن، منتها ارتباط هاشون با نوال حتی ارتباط های خصوصی و شخصیشون میخوام تحت رصد دقیق باشه، اگر مراوده ی اینها با نوال بیشتر از مسئله ی کاری بشه میشه حدس زد که موساد، یا شاید هم خود نوال به استفاده ی بیشتر از پیام نیاز داره، پس تاکید میکنم روابط شخصی اینها برام مهمه! از طرفی میخوام یه تماس با پیام بگیری و بگی: من از دفتر سردار فلانی هستم، دیدم همچین همایشی دارید خوشحال شدیم و اگر کمکی از دست ما برمیاد به ما بگید.
خودت رو هر طور شده به پیام نزدیک کن و باهاش طرح رفاقت بریز و غیر مستقیم ازش آمار بگیر ببین چطوری به نوال رسیدن!
همکار هادی در پاسخ گفت: چشم ولی به نظرت اگر اینا با نوال همکار باشن تو حرف زدنش با من معلوم میشه؟
هادی گفت: اصلا نمیخوام در صحبت هاش معلوم بشه، صرفا میخوام بدونم مسئله رو چطور برات روایت میکنه، نوع روایت کردنش برام مهمه!
مرتضی نوال را در لبنان با اطلاعاتی که برای تهران فرستاده بود رسما تحویل برادران در تهران داده بود و خیلی پیگیر مسئله نبود.
نوال از بیروت خارج شد و به تهران آمد و همان ابتدا در فرودگاه با پیام رو به رو شد. او به عنوان یک دخترک لبنانی برای پیام آنقدر جذاب بود که دلش را با خودش برد و ذهن پیام را حسابی مشغول کرد.
نوال از همان فرودگاه تا توانست با پیام گرم گرفت. از او خیلی تشکر کرد و به محل اقامتی که برایش مشخص کرده بودند منتقل شد.
تمام فکر و ذکر پیام از لحظه ی دیدار حضوری با نوال و به محض دیدن رفتارش شده بود نوال!
ذهنش مشغول شده بود.
وسط فکر و ذکرهای پیام فردی که هادی به عنوان رابط به پیام وصل کرده بود با او تماس گرفت.
+ سلام، محسن هستم. از دفتر سردار با شما تماس گرفتم، راجع به همایشی که دارید برگزار میکنید. میخواستم حضوری ببینمت وقت داری؟
- بله حتما، چرا که نه؟ کجا همدیگه رو ببینیم؟
+ نمیدونم اگر دوست داشتی شما بیا دفتر ما، وگرنه من میام سمت شما
- اتفاقا ایده ی خوبیه من میام دفتر سردار، برای ساعت 18 امروز اونجا باشم خوبه؟
+ بله مشکلی نیست. بیا، رسیدی جلوی درب ورودی تماس بگیر من هماهنگ کنم بیای داخل
محسن به محض اینکه تلفن را گذاشت با هادی تماس گرفت:
+ اگر ممکنه هماهنگ کنید من برم دفتر سردار، اونجا پیام رو ببینم.
- هیچ مشکلی نیس من با رئیس دفتر حاجی صحبت کردم، اونجا کاملا وانمود میکنن که تو در دفتر حاجی کار میکنی، یه اتاق در اختیارت هست اونجا با پیام کارها رو پیگیری کن، شمارهی رئیس دفتر حاجی رو میدم بهش یه زنگ بزنم
+ خیلی ممنونم ، همین الان پیگیر میشم
محسن به دفتر سردار رفت. برای عادی سازی محیطی را برای محسن آماده کرده بودند تا پیام برسد.
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت بیست و پنجم / هادی میخواست از اتاق سردار خارج شود، یک لحظه ایستاد و گفت: ببخشید حاج آقا یه س
.قسمت بیست و ششم /
محسن از همان لحظه که "هادی" دستور داد با پیام هماهنگ شد
اولین دیدار محسن با هادی به شکلی بود که پیام نه تنها با محسن کاملا رفیق شد بلکه محسن را برادری دید که احساس کرد هم میتواند رویش حساب کند هم میتواند او را محرم بداند و در مورد برخی مشکلات خصوصی خود با او صحبت کند
پیام در صحبتهایش با محسن یکی دو تا اظهارنظر سیاسی تند هم داشت که محسن کاملا با آن مخالف بود اما طوری در آن مورد با پیام همراهی و او را تایید کرد که دل پیام محکم تر شد و محسن را بیش از پیش رفیقی قابل اعتماد تصور کرد
یک ویژگی اخلاقی محسن این بود که اگر با اصلاح طلب، اصولگرا، برانداز یا با هر گروهی هم صحبت میشد و چیزی میگفتند کاملا همراهی میکرد، همراهی اش هم ریاکارانه، نفاق گونه یا برای فریب نبود
همین اخلاق محسن باعث شده بود هم رفقای زیادی از طیفهای مختلف داشته باشد، هم نزد همه محترم باشد هم بتواند افراد زیادی را به مرور با عقیده ی خود همراه کند.
محسن وسط صحبت هایی که پیام داشت به نوال هم رسید. به پیام گفت: این خانم رو چطور پیدا کردید؟
پیام گفت: من با بچه های رسانه ای لبنان در ارتباط هستم. برخی مخاطب های اکانت های خبر رسانی ما هستن، اونا یکی دو تاشون خبرهایی رو گاه و بی گاه برام میفرستن، نوال رو هم اونا بهم وصل کردن و من از طریق اونها باهاش ارتباط گرفتم و خدا همه رو خودش جور کرد و خیلی سریع و بی دردسرتر از همهی مهمونها اومد ایران.
نوال خیلی هم بی دردسر و اتفاقی نیامده بود، بخشی از پروژه ی موساد بود. محسن میدانست اما پیام نه...
محسن کمی فکر کرد. آنجا بود که فهمید موساد با پیام بی آنکه خودش بداند خیلی وقت است که در ارتباط است.
محسن به پیام گفت: جدی میگی؟ یه اکانت هماهنگ کرد نوال اومد ایران؟
پیام گفت: آره به همین راحتی
محسن گفت: واقعا کار خدا بوده ها، خودش برات همه چیز رو جور کرده
پیام گفت: آره واقعا نمیدونی چقدر برای این مراسم زحمت کشیدم، متوسل شدم به روح شهید مغنیه، خودش همه چی رو جور کنه
محسن کمی فکر کرد. میخواست ببیند میتواند نشانه ای از حس علاقه به نوال در پیام پیدا کند یا نه!
به پیام گفت: درسته، واقعا خود شهید عنایت کرده، درباره ی این خبرنگار لبنانیه هم اولین باره اومده ایران، فکر نکنم قبل از تو کسی تونسته باشه بیارتش ایران، انصافا دختره، جای خواهری واقعا خبرنگار متشخص، نجیب و با حیاییه.
پیام سری تکان داد و تایید کرد و بعد گفت: اتفاقا امروز یه دیدار باهاش دارم در دفتر خودمون درباره ی هماهنگی رسانه ای که باید انجام بشه.
بحث به اینجا که رسید محسن گفت: خب پس من خیلی مزاحمت نمیشم، برو برای جلسه آماده شو، بعدش هم به من یه زنگ بزن حتما میخوام ببینمت یه همفکری روی برخی مسائل داشته باشم.
پیام خوشحال بود که رفیقی پر نفوذی مثل محسن پیدا کرده از طرفی برایش مهم بود با او همکاری کند به محل کارش رفت تا زود تر نوال را ببیند.
برای نوال ماشین گرفتند تا به محل کار پیام بیاید. دخترکی با قدی متوسط و موهای فرفری طلایی رنگ و البته آن قدر پر که با وجود شالی که روی سرش انداخته بود، سرش بسیار بزرگتر به چشم می امد.
نوال وارد دفتر پیام شد. احوال پرسی گرمی با بچه های گروه کرد و بعد به دفتر پیام رفت تا کارها را با هم هماهنگ کنند. بسیار حواسش بود که حتما وسط گفتگو ها به شکلی که انگار غافل است شالش از سرش بیفتد و بعد به مانند کسی که انگار تازه با این قوانین جدید آشنا شده اما به آنها بی حد متعهد است فورا خودش را اصطلاحا جمع و جور کند.
پیام بیش از آنکه حواسش به کار باشد دلش با نوال بود. او بالاخره بحث ها را جمع و جور کرد و بعد از نوال خداحافظی کرد تا او برای جلسه ی فردا با سردار به هتل برود و کارها را جمع بندی کند و خودش برود سراغ محسن...
نوال به هتل رفت، پیام هم به محسن زنگ زد تا او را ببیند. محسن قرار بود شام را با پیام باشد. با هم درباره ی موضوعات مختلف صحبت کردند و بخشی از صحبت ها کاملا به زندگی شخصی دو طرف و گذشته و حال آنها وارد شد و بحث دوباره رسید به نوال
پیام داشت توضیح میداد که نوال در فرودگاه آمده چه ها گفتند و بعد تصاویری که روی خروجی رسانه رفته واکنش ها (به ویژه واکنش کاربران لبنانی چه بوده و ...) به هنگام توضیحات با تبلت خود عکس نوال را هم به محسن نشان داد.
محسن کمی به عکس نوال نگاه کرد و ذهنش درگیر تر شد. معمولا خانم ها وقتی موهایشان را رنگ می کنند بعد از یک مدت ریشه موها سیاه رنگ میشود اما نوال موهایش کاملا طلایی بود.
مشخص بود او برای این چند روز که قصد آمدن به ایران را داشته موهایش را رنگ کرده است. این جزئیات همیشه برای محسن مهم بود چون میدانست پشت بعضی اتفاقات قطعا انگیزه هایی هست.
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
.قسمت بیست و ششم / محسن از همان لحظه که "هادی" دستور داد با پیام هماهنگ شد اولین دیدار محسن با ها
.
قسمت بیست و هفتم /
محسن از زندگی شخصی پیام پرسید و پیام توضیح داد. توضیحاتش که کامل شد به محسن گفت: راستی آقا محسن، من خیلی وقته دنبال یه دختر متشخص برای مسئله ازدواج میگردم. این چند روز که نوال رو دیدم، مشخصه این اصلا پایبند به مسائل دینی نبوده، اما الان بسیار سعی میکنه متعهد باشه، من البته هیچ صحبتی درباره ی این مسائل باهاش نداشتم ولی میخوام بهش فکر کنم.
محسن کمی فکر کرد. اتفاقا بدترین چیزی که می توانست بشنود همین بود که پیام عاشق نوال شده باشد.
محسن اینطور پاسخ داد: یعنی میخوای زن لبنانی بگیری؟
پیام گفت: اگر نوال موافق باشه
محسن گفت: خیلی تفاوت فرهنگ دارید ها، اینا رو میدونی؟
پیام گفت: اتفاقا به اینا فکر کردم ولی گفتم شاید بیشتر آشنا بشیم بشه بیشتر به اینا فکر کرد.
محسن کمی فکر کرد و گفت: اتفاقا من تجربهی مشابهی داشتم.
پیام گفت: جدی میگی؟
محسن گفت: بله من عاشق یه دختر لبنانی شدم. این برای خیلی سال پیشه، منتها به محض اینکه حفاظت مطلع شد بهم گفت اگر زن غیر ایرانی بگیری همکاریت با سازمان متوقف میشه و باید از سازمان بری
پیام گفت: خب شما چی کار کردی؟
محسن گفت: من دختره رو انتخاب کردم.
پیام گفت: خب پس چطوری الان پاسداری؟ مگه نگفتی حفاظت گفته بوده نباید زن غیر ایرانی داشته باشی؟
محسن گفت: بله ولی من دختره رو انتخاب کردم، قید کار رو زدم، منتها دختره منو انتخاب نکرد.
پیام این رو که شنید جا خورد، گفت: دلمو داری خالی میکنی آقا محسن!
محسن گفت: نه بابا چرا خالی؟ دختر به این خوبی، همکار هم که هستید. به درد هم میخورید. منتها حالا قسمت ما یه جور دیگه بود. دختره فرهنگش با ما فرق میکرد متأسفانه و نشد که بشه!
پیام گفت: ای بابا آقا محسن بدترش کردی که، یعنی به نظرت ممکنه هیچیمون به هم نخوره؟
محسن گفت: نه آقا اگر تصمیمت رو گرفتی حتما بهش فکر کن ولی خب جوانب مختلف رو باید در نظر بگیری، اگرم خواستی میتونی با من مشورت کنی دربارش....
محسن و پیام مفصل با هم صحبت کردند و محسن امیدوار بود ته دل پیام خالی شده باشد و از فکر این جاسوس بیاید بیرون! نه محسن می توانست به پیام بگوید که دختره جاسوسه چون پروژه لو میرفت و نه دوست داشت جلوی پیام رو بگیره (چون میخواست بفهمه دقیقا موساد چه در ذهن داره و این جاسوس میخواد تا کجا پیش بره) و از طرفی هم دوست نداشت پیام به فنا بره، ذهنش درگیر همه ی این موارد بود ولی از خیلی قبل تر با این حقیقت که کارش، کار بی رحمیه و ممکنه به تصمیمات ترسناکی نیاز داشته باشه کنار اومده بود...
پیام تمام فکر و ذکرش نوال بود.
منتظر هم بود پیامی از سوی نوال روی صفحهی گوشیاش نقش ببندد تا پاسخ دهد. به مسئله ی ازدواج فکر میکرد و اینکه این را چطور با نوال در میان بگذارد و آیا نوال اعتنایی به او خواهد کرد یا نه؟
همزمان محسن هم با هادی دیداری داشت.
هادی از محسن پرسید: چه خبر از پیام؟ کارها خوب پیش میره؟
محسن گفت: خبر که، عاشقه دختره شده!
هادی گفت: ای بابا یه جاسوس اومده ایران، اونم پیام عاشقش شده؟
محسن در پاسخ گفت: بله فعلا که این طوریه
هادی گفت: خب نمیخوای منصرفش کنی؟
محسن گفت: اگر منصرفش کنم که پروژه لو میره، نوال داره ازش دلبری میکنه و اینم بخشی از یه مدل رفتاری جاسوسی موساد هست که باید ازش سر در بیاریم.
هادی گفت: درسته ولی خب این بچه زندگیش نابود میشه!
محسن گفت: چاره ای نیست، ایران مهم تره
هادی دوست داشت ببینه محسن واقعا داره این حرف رو میزنه یا فقط گفته تا یه چیزی گفته باشه و در پاسخ گفت: اگر جای پیام متوجه میشدی داداشت عاشق یه جاسوس شده هم همین رفتار رو میکردی یا منصرفش میکردی؟
محسن کمی فکر کرد و گفت: نه اگر برای داداشم پیش می اومد منصرفش میکردم.
هادی گفت: آفرین، پس نگو ایران مهم تره که پاش بیفته از ایران مهم تر هم هست برات.
محسن گفت: منظورت رو نمی فهمم!
هادی جواب داد: منظورم اینه اولویت باید این باشه که اولا راهی پیدا کنی که پیام تا حد امکان تو این دام نیفته ولی طوری که اصل ماجرا لو نره که این بچه آسیب نبینه، فردا خودش الکی الکی تو مسیر جاسوسی نیفته و یه مسئله ی جدید برامون به وجود نیاد.
محسن گفت: آقا، حالا ما پیام رو منصرف کنیم، موساد این دختره رو فرستاده با یه خبرنگاری چیزی ازدواج کنه، بالاخره این دختره میخواد با یکی ازدواج کنه دیگه، در هر صورت این با یکی اینجا ازدواج میکنه به نظرم.
هادی گفت: مگه نمیگی پیام عاشق دختره شده؟ پس چطوری میگی دختره قصد داره با یکی ازدواج کنه؟
محسن گفت: نه من برداشتم اینه مدل رفتاری دختره به این سمته!
هادی کمی فکر کرد و گفت: بر فرض که این درست باشه، چرا موساد پیام رو انتخاب کرده؟
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت بیست و هفتم / محسن از زندگی شخصی پیام پرسید و پیام توضیح داد. توضیحاتش که کامل شد به محسن گف
..
قسمت بیست و هشتم /
محسن گفت: به نظرم موساد یه الگوی رفتاری تعریف کرده و دختره مبتنی بر اون اومده جلو، منتها در کل من این شکلی میفهمم که اینا برای جاسوسی و نفوذ در سطوح بالا رویه ی خاص خودشون رو دارن، ولی یه روش هم سرمایه ی گذاری روی افرادی هست که نه خیلی دیده شده و معروف هستن نه خیلی گمنام، یعنی حلقه های میانی رو مستعد تر می بینن و معمولا اینطور افراد وقتی خودشون هم بعدا بفهمن سوژه بودن اولین چیزی که به ذهنشون میاد معمولا اینه که ببین من چقدر خفنم اینا جایگاه اصلی من رو درک کردن اومدن سراغ من، نمی فهمن اصل داستان چیه...
هادی گفت: درباره ی کاری که میخواد با پیام بکنه همچین چیزی به ذهن میرسه، به هر جهت اولویت اول باید پیام باشه که تو این مسئله آسیب نبینه.
محسن در پاسخ گفت: حاج آقا اولویت برای ما پرونده باشه بهتر نیست؟ شاید پیام هم با دختره ازدواج کنه آسیب ببینه منتها ما با رصد کامل قضیه الگوی رفتاری موساد رو در این قضیه در میاریم و به نفع کشوره.
هادی در پاسخ گفت: محسن جان این حرفت خوبه، منتها الان داری روی چند تا پرونده کار میکنی؟
محسن گفت: یکی
هادی در پاسخ گفت: فرض کن در ادامه ی این اتفاق ها پیام رو هم عضو شبکه ی جاسوسی کنه، اون وقت چند تا پرونده داری؟
دو تا و تازه گسترده تر هم میتونه بشه، پس اولویت این باشه پروژت به مشکل نخوره، منتها یه راهی پیدا کن که پیام به مشکل نخوره...
محسن گفت: هرچی شما بگید حاج آقا
قرار بود فردا نوال با سردار دیدار داشته باشه و مصاحبه صورت بگیره.
قبل از برگزاری جلسه خود هادی شخصا به دفتر سردار رفت تا آخرین هماهنگی ها رو انجام بدن
در دیداری که داشتن سردار به محسن گفت: پس سناریوی رفتاری من در مصاحبه "شخصیت ساده، فریب خور و البته تحکم کننده" باشه؟!
هادی آخرین توضیحات را هم به سردار داد و بنا بر این شد که با همین الگو سردار در جلسهی مصاحبه حاضر شود.
قرار بود نوال و پیام با هم به جلسه گفتگو با سردار بیایند. از طرفی هادی بر خلاف درخواستش در جلسه ی اول، این بار از سردار خواسته بود در یکی از مکان های امن سازمان که حساسیت بسیار پایینی دارد مصاحبه با نوال صورت بگیرد.
برای هادی مهم بود ببیند در آینده نشانه ای از تحت رصد قرار گرفتن این خانه یا چیزی شبیه به این دیده میشود یا نه!
نوال برای حضور در خانه ی امن با پیام به محلی که لازم بود رفتند.
او سوالاتش را از سردار شروع کرد. عمده سوالات پیرامون کلیت مسئله ی مقاومت بود اما بعضاً نوال سوال هایی را درباره ی مشارکت حزب در نبرد با داعش و نوع همکاری اش با نیروهای ایران و آموزش ها میپرسید.
سردار مبتنی بر همان سناریوی رفتاری "شخصیت ساده و فریب خورده" طوری پاسخ میداد که دقیقا جواب هایی بود که نوال حس کند پاسخ به اوست؛ البته به شکلی کاملا انحرافی. او کوشید در جلسه چند آدرس هم مطرح کند تا ببیند بعدا در جایی ردی از موساد یا نشت اطلاعات پیرامون این آدرس های دروغین پیدا میکند یا نه....
جلسه تمام شد و بعد از خروج نوال به سرعت هماهنگی های لازم با سردار و آنالیز جلسه و مسائل مهم آن به جهت مشخص شدن چیزی که در ذهن "هادیِ نوال" گذشته و به خاطر آن او را به ایران فرستاده، در دستور کار قرار گرفت.
هادی قرار بود جزئیات را به تیم های آنالیز خود بسپارد تا بررسی کنند و محسن هم روی وضعیت پیام و نوال متمرکز شود.
محسن و پیام با هم جلسه ای در خصوص مقاومت داشتند.
محسن با پیام احوال پرسی کرد. پیام خیلی خوشحال بود. اصلا شبیه به روزهای قبل به نظر نمیرسید.
مشخص بود که نوال یک روح تازه به زندگی پیام داده و این اصلا خبر خوبی برای محسن نبود.
پیام با محسن درباره ی مسائل کاری کمی صحبت کرد و وقتی حرف ها تمام شد محسن از پیام درباره ی نوال پرسید: راستی به اون مسئله فکر کردی؟ یادمه گفتی ذهنت درگیرش شده!
پیام: آره به نظرم حرف هایی که زدی خیلی درست بود و تفاوت فرهنگ میتونه مشکلات زیادی رو برامون به وجود بیاره
این رو که گفت محسن خوشحال شد. متوجه شد حرفش اثر داشته. به پیام گفت: آفرین
پیام که انگار در خواب و خیال بود گفت: آره، ولی من میخوام باهاش مطرح کنم و ازش خواستگاری کنم. مطمئن هستم عشق که بیاد وسط این تفاوت ها فراموش میشه...
پیام در حوزه ی کاری خود بسیار آدم کار بلدی محسوب میشد اما در حوزه ی زندگی شخصی به شدت کم تجربه و خام بود و تخیل و رویایی که در ذهن داشت اصلا با واقعیت همخوانی نداشت.
محسن تازه فهمید پیام اصلا در باغ نیست پس ناامیدانه اینطور پاسخ داد: خیلی خوبه، منتها خیلی مراقب باش!
پیام گفت: مراقب چی باشم؟
محسن گفت: ببین من یه رفیق داشتم رئیسم بود. این بابا عاشق یه دختره شده شد. وقت داری داستان عشقشو برات بگم؟
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
.. قسمت بیست و هشتم / محسن گفت: به نظرم موساد یه الگوی رفتاری تعریف کرده و دختره مبتنی بر اون اومد
.
قسمت بیست و نهم /
خب پس صبر کن داستان فرمانده ام رو برات بگم: اینا عاشق هم شده بودن، تفاوت نگاه داشتن، تفاوت فرهنگ داشتن و همه چیز، این رفت ازدواج کرد با دختره، یه جوری بهم خورد همه چیزشون که این دیگه تو کار همه ی استعدادهاش خشک شد، در نهایت چند بار بهش تذکر دادن که این چه وضع کار کردنه، تذکر دادن که خودش رو درست کنه، منتها از کوره در رفت دیگه کلا سر کار نیومد، پرونده حفاظتی براش درست شد و... در نهایت هم به خاک سیاه نشست.
محسن امیدوار بود پیام حداقل به همین چند جمله فکر کند.
پیام گفت: جدی میگی آقا محسن ولی من و نوال همکاریم، هر دو رسانه ای هستیم، تفاوت فرهنگ درست، اما این اشتراک ها هم کمک میکنه.
محسن گفت : آره، این رفیق ما هم با دختره همکار بود.
پیام گفت: یعنی دختره جاسوس بود؟
محسن گفت: آقا پیام، داداش ما جاسوس نیستیم. اطلاعاتی هستیم.
پیام جا خورد و گفت: به خدا قصد بدی نداشتم، میگم ایشون هم اطلاعاتی بوده؟
محسن گفت: حرفتو زدی، بله ایشون هم اطلاعاتی بود منتها خانوادهاش کرمان ساکن بودن، اینا سر اینکه باید مدام میرفتن خانواده رو می دیدن زندگی هاشون از هم پاشید، دختره کوتاه هم نیومد، پسره هم الان زندانه برای مهریه
پیام فکر کرد و کمی نگران شد و گفت: آقا محسن ته دلمو خالی کردی!
محسن گفت: نه بابا قصد بدی نداشتم به خدا، فقط میگم اینا رو جدی بگیر
پیام که این رو شنید گفت: ممنونم بابت توضیحاتت، من فکر میکنم حتما، خواستم کاری کنم ازت راهنمایی میگیرم.
کاملا مشخص بود که پیام تمایل ندارد چیزی از حرف های محسن را بفهمد.
محسن فکری دیگر به ذهنش رسید که البته شاید تصمیم درستی نبود.
میخواست به خانواده ی پیام دسترسی پیدا کند و به آنها بگوید پیام را منصرف کنند. چند باری در صحبت های پیام به این اشاره شد که با خانواده اش در موارد حساس مشورت میگیرد. البته تصمیم درست و حرفه ایی نبود اما شاید برای محسن که میخواست از ازدواج فردی با یک جاسوس جلوگیری کند و از تباهی نجاتش دهد چاره ای نبود.
محسن تصمیم خودش را گرفت تا به سراغ پروندهی پیام در مرکزی که در آن مشغول است برود. بررسی های محسن نشان میداد که اصلا فردی به نام پیام علوی وجود خارجی ندارد.
خیلی عجیب بود. محسن بررسی های خود را دقیق تر کرد و رسید به یک مرکز که برای دسترسی به اطلاعات آن نیاز به نامه ی کتبی از بالادستی خود یعنی هادی بود.
او نامه نگاری های لازم را انجام داد و به آن مرکز خاص رفت. متوجه شد آنجا فردی به نام پیام مرتضوی با نام مستعار "پیام علوی" فعالیت میکند که همین پیام خودمان است. در واقع پیام از نیروهایی بود که اصطلاحا به او میگفتند "حفاظت شده" که قرار بود هویت او و بطور کامل شخصیت و هویتش محافظت شود.
برای محسن جالب بود که پیام با اینکه میدانست محسن از بچه های سازمان اطلاعات است طوری رفتار کرده بود که او تحت هیچ عنوان بویی از اینکه وی یک نیروی محافظت شده است نبرد. این اتفاق احترام پیام را نزد محسن دوچندان کرده و انگیزه ی او را برای اینکه کمک کند پیام در رابطه با نوال آسیب نبیند بسیار زیاد...
محسن شماره تلفن خانه ی پیام را گرفت. میخواست برای این مسئله و این امر خیر با خانواده ی او صحبت کند. به هر شکلی که بود تلاش کرد که با مادر پیام صحبت کند و این اولین باری بود که در عمرش تصمیم به چنین اقدام عجیب و غریبی که خارج از تمام چهارچوب های سازمان بود میگرفت.
محسن تا لحظه ی آخر برای این تصمیم دو دل بود اما دلش را به دریا زد و تماس گرفت: حاج خانم سلام عرض شد. من فلانی هستم از فلان جا، از همکارهای آقا پیام هستم، میخواستم چند تا نکته خدمت شما عرض کنم و البته خواهش کنم اینها جایی مطرح نشه!
مادر پیام: سلام پسرم، شما آقای؟ چرا با بنده تماس گرفتید؟
محسن: ذوالجناحی هستم.
مادر پیام گفت: اسم کوچیکتون؟
محسن گفت: شهسوار هستم. ذوالجناحی، شهسوار ذوالجناحی
مادر پیام کمی از این نام و نام فامیلی بیش از حد غریب تعجب کرده بود گفت: پسرم در خدمت شما هستم.
محسن کلی تاکید کرد که این حرف ها جایی مطرح نشود و بعد گفت که متوجه شده پیام عاشق دختری شده و به صلاحش نیست و اگر ازدواج کنند زندگی آنها از هم میپاشد و میداند که پیام از شما (مادرش) حرف شنوی دارد و چون با او رفیق صمیمی است نمی خواهد زندگی پیام از هم بپاشد و مجبور شده این غلط را بکند و مزاحم خانواده ی پیام بشود و ...
مادر پیام خیلی از محسن بابت نگرانی اش تشکر کرد و به او گفت که اتفاقا خودش هم از این بابت دلواپس است و با پیام حرف هایی هم داشته و...
همزمان که محسن و پیام و هادی و همه مشغول کارهای خودشان بودند نوال هم خوشحال بود از ارتباط های جدیدی که در این بین پیدا کرده و اطلاعات جدیدی که به دست اورده است.
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
. قسمت بیست و نهم / خب پس صبر کن داستان فرمانده ام رو برات بگم: اینا عاشق هم شده بودن، تفاوت نگاه
قسمت سی ام /
او آخرین ساعات حضورش در تهران را میگذراند و البته نیاز داشت که یک رابط در تهران برای خودش پیدا کند و برای این مهم بسیار به پیام امید داشت.
نوال در هتل با رفیقش (اکانت موساد) ارتباط گرفت و نوشت: سلام دوست عزیزم. جلسات خیلی خوبی تهران داشتم. به زودی بر میگردم. راستی من با یک پسر خوب در تهران آشنا شدم و فکر میکنم به زودی همکار خوبی برای ما در تهران بتونه باشه
رفیق نوال هم در پاسخ نوشت: سلام عزیزم، راستی من یه خوابی دیدم. خواب دیدم با یه پسر خوب در تهران ازدواج کردی و اون پسر شهید شده، اگر دوست داشتی چند روز بیشتر تهران بمون ...
نیروهایی که در حال رصد نوال بودند بیش از چیزی که نوال تصور میکرد به او اشراف داشتند. بخشی از اطلاعات از طریق وسائل ارتباطی نوال بود و بخشی از اشراف بر روی پیام هایش از طریق روشی بود که فعلا امکان بیان ندارد. به هر جهت عین متن پیام برای هادی پرینت گرفته شده و به وی منتقل شد.
هادی محسن را صدا زد تا با او درباره ی این مسئله صحبت کند.
محسن متن پیام را خواند و گفت: اینا این قدر احمق هستن که رمزی حرف نمیزنن؟
هادی گفت: اولا نشون میده خیلی مطمئن هستن که ارتباطشون امن هست و جای خوشحالی داره، دوما رمزیه دیگه، رفیقش یه خواب دیده، کاملا عادی، سوما چی برداشت میکنی؟
محسن گفت: مشخصه...
هادی گفت: بله منتها میخوام شرحش بدی
محسن گفت: میخواد با پیام ازدواج کنه و بعد هم موساد پیام رو بکشه
هادی گفت: خوبه ولی از یه همچین چیزی چه سودی می تونن ببرن؟
محسن گفت: به نظر من این از ظرفیت پیام استفاده میکنه و ارتباط هایی رو تعریف میکنه، شبکه ی رسانه ای موساد در داخل هم برای نوال هویت میسازه به عنوان خبرنگار غیر ایرانی حامی مقاومت، بچه حزب اللهی های ما هم بدون اینکه بدونن از همه غرب زده تر هستن و تا میبینن یه خبرنگار غیر ایرانی داره از مقاومت میگه، یا یکی با پوشش متفاوت داره میگه با دست خودشون تبلیغش میکنن و نوال هویت رسانه ای در ایران پیدا میکنه
هادی گفت: درسته ولی پیام کجای داستان کشته میشه و چرا؟
محسن گفت: آقا، دختره اومده ایران شده شخصیت رسانه ای، حالا وقتشه پسره رو بکشن تا ایشون بشه همسر شهید، هم جایگاهش بره بالا تر هم سطح نفوذش بره بالا به عنوان یه خبرنگار غیر ایرانی دلسوز که خودش هم حالا همسر شهیده
هادی کمی فکر کرد و گفت: یه مسئله نباید فراموش بشه و اونم اینکه این سناریوی موساد نباید هیچ کجا مطرح بشه که خدایی نکرده فردا توهم نسبت به خانواده ی شهدا پیش نیاد
محسن: نه بابا مگه بچم جایی بگم، فردا یه احمقی پیدا میشه همینو داستان شب میکنه و یه سری آدم ساده رو مردد.
هادی: آفرین خوبه که دهنت قرصه و حواست به این چیزها هست، خب پیشنهادت چیه برای مدیریت این مسئله؟
محسن گفت: به نظرم باید بگذاریم پیام رو بکشن
هادی گفت: ای بابا
محسن حرف هادی را قطع کرد و گفت: میدونم الان میخوای بگی داداش خودت هم بود همینو میگفتی؟ ولی به نظرم، باید بگذاریم پیام رو بکشن! اقا جان یه نفر کشته بشه بهتر از اینه که فردا روزی ده ها نفر جانشون تهدید بشه یا امنیت یه ملت به خطر بیفته...
هادی گفت: با عقل کامل داری این حرف رو میزنی؟
محسن گفت: آقا ما الگوی رفتاری موساد رو از لب مرز لبنان در آوردیم، رسیدیم به بیروت با نوال بچه های مقاومت رفتن تا اسپانیا و حالا هم اومدیم تو تهران این الگو رو کامل در بیاریم میدونی چه کمکی به کشور میکنه؟ میدونی چند تا عملیات موساد برای ما عیان میشه؟ شما فکر کردی همین اشرافی که الان روی نوال داریم و موساد به عقلش هم نمیرسه مفت پیش اومده؟ هزینه دادیم ولی الان رسیدیم اینجا، اینجا هم به نظرم باید بگذاریم موساد کارش رو بکنه که کلیت ماجرا روشن بشه و عملیاتشون لو نره...
هادی در پاسخ به محسن گفت: آقا جان موساد میخواد یه نفر رو ترور کنه، ما در یک فرآیند طبیعی جلوی موساد رو میگیریم. موساد از کجا میخواد بفهمه عملیاتش لو رفته؟ حالا از اینجای کار به بعد هم ما میتونیم الگوی رفتاری موساد رو در بیاریم چیزی عوض نمیشه !
محسن گفت: خیلی خب، پس ما در تهران به فرض اینکه این دوتا ازدواج کنن جان پیام رو حفظ میکنیم ولی اگر دختره این رو برداره ببره لبنان، اونجا بزنن بکشنش دیگه دست ما نیست.
هادی گفت: دست ما نیست نداریم، باید با بچههای حزب هماهنگ بشی و بهشون بگی ادامش بدن.
محسن گفت: باشه ولی خب اگر از لبنان پسره رو ببره بیرون دیگه اونجا دست هیچکس نیست. بعد به نظر من اگر زدن پیام رو کشتن باید یه اتفاقاتی بیفته که نوال هم بمیره، اونجا رسانه ها بگن موساد زده یه زوج جوان رو کشته، دختره جاسوسه دیگه زنده بمونه که چی بشه؟
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت سی ام / او آخرین ساعات حضورش در تهران را میگذراند و البته نیاز داشت که یک رابط در تهران برای خ
قسمت سی و یکم /
هادی گفت: مگه الان نمیگفتی پیام شهید بشه تا الگوی موساد در بیاد؟ الان میگی دختره کشته بشه؟ الگوی موساد چی میشه پس؟
محسن: نه گفتم پروژهش رو بسوزونیم تموم بشه بره!
هادی فهمید اینجا در ذهن محسن چیزی گذشت که فعلا نمیخواهد مطرحش کند. خیلی روی مسئله نماند و به محسن گفت: اولویت اول اینه که این دو تا به هم نرسن، اولویت دوم اینه که پسره زنده بمونه، بقیه موارد رو هم باید با پیام اون قدر هماهنگ بشی که اینا تو ایران آب خواستن بخورن مشخص بشه، تجزیه و تحلیل سوالات نوال و پاسخ های سردار رو هم بفرستید بچههای "مرکز عقیل" بررسی کنن...
همزمان که هادی محسن را مسئول رصد کامل پرونده کرده بود نوال و پیام با هم دیداری داشتند. پیام دلش را به دریا زد و در همان دیدار از نوال خواستگاری کرد.
در عقل هیچ بنی بشری نمی گنجید که سه روز از آشنایی دو نفر با دو ملیت کاملا متفاوت بگذرد و یکی از آنها به خودش اجازه بدهد با سطحیترین نوع آشنایی مسئلهی خواستگاری را مطرح کند.
البته پیام، این حماقت عجیب و غریب را کرد! نوال به محض اینکه درخواست پیام را شنید بر اساس آموزه هایی که مبتنی بر روانشناسی و شیوههای برخورد با سوژه به او آموزش داده شده بود، با پیام رفتار کرد. خلاصه ی ماجرا اینکه پیام در تردید بسیار بالایی ماند و 99 درصد حدس زد که نوال احتمالا به او پاسخ منفی خواهد داد. نوال از پیام جدا شد و قرار بود به محل اسکان خود برود. او به پیام گفت من تا پس فردا تهران هستم و بعد از ایران خواهم رفت.
نوال لحنش را هم کمی با پیام جدی کرد. پیام بسیار عصبانی بود. از دست خودش و تصور میکرد احتمالا اشتباه بزرگی کرده است. سریع با محسن تماس گرفت: سلام! آقا محسن وقت داری؟ میخوام ببینمت؛ فوریه!
محسن: آره کجا هستی من بیام؟
پیام: دفتر هستم.
محسن: نزدیکم، میام اونجا
پیام، داستان را برای محسن تعریف کرد و محسن که یقین داشت نوال حتما پاسخ مثبت میدهد و فعلا میخواهد ارزش خودش را نزد پیام بالا ببرد تا پیام در این ماجرا حسابی هزینه داده باشد و حسابی قدر نوال را بداند.
محسن از همین فرصت استفاده کرد و به پیام گفت: من نظرم شخصیم رو بهت میگم. دختره از تو خوش اومده و به تو جواب مثبت میده، منتها این راهی که تو داری داخلش پا میگذاری به نظر من راه سختیه، ببینم تو با خانوادت مشورت کردی درباره ی این قضیه؟
پیام در پاسخ به محسن گفت: آره ، نظرشون منفیه، مادرم از همه مخالف تره!
محسن گفت: ببین برای منم که تعریف کردی منم چند تا نمونه برات گفتم که چه نتایج تلخی داشته، تو رفیق منی من جونمو حاضرم برات بدم ولی من پیشنهادم اینه که این مورد رو بهش فکر نکنی، تا الانم من بهت نظر منفی نگفته بودم ولی الان نظرم رو میگم بهش فکر نکن، بازم هر طور خودت راحتی، اگر نظرت مثبته که هیچی!
پیام خیلی از صحبت های محسن ناراحت شده بود. اصلا تصورش رو نمیکرد همچین حرف رکی بشنوه و به محسن گفت: آقا محسن ما از روز اولی که اسم این دختره رو آوردیم شما هی ته دل ما رو خالی کردی ولی ما نفهمیدیم چرا بازم با شما دربارش صحبت کردیم!
محسن خندید و گفت: باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی خب حالا از زاویه ی نگاه من هم ببین...
محسن و پیام درباره ی موضوعات دیگر صحبت کردند و پیام وقتی از محسن جدا شد با خودش گفت: دختره که معلوم نیست جواب مثبت بده؛ حرف های خانوادم و محسن هم که درسته، ولی من مطمن هستم عشق که بیاد همهی سختی ها قابل تحمل میشه!
چند روز گذشت.
نوال مشغول ماموریت های خودش بود تا روز آخر!
در آخرین روز یک تماس بین پیام و نوال رد و بدل شد: سلام، من دارم از ایران میرم، اتفاقا به چیزی که شما گفتید فکر کردم. باید با پدر و مادرم مشورت کنم....
همین جملات آن هم درحالی که نوال آن را خیلی گرم و صمیمی مطرح کرد برای پیام کافی بود تا بفهمد که پس در مرحله ی اول نظر نوال مثبت است به احتمال زیاد، اما باید منتظر بماند.
نوال از تهران رفت و پیام در فکر نوال همچنان ماند تا از او خبری برسد. در همین حال محسن با یک نامه از سازمان خود به محل کار پیام مراجعه کرد.
متن پیام این بود: سلام با توجه به برخی موضوعات پیرامون آقای پیام علوی، تا اطلاع ثانوی ایشان تحت هیچ عنوان حق فعالیت در بخش های تصمیم ساز این مجموعه را نداشته و ندارد. از نام برده در بخش هایی که نیاز به مشورت نیست و اطلاعات کمتری به نیروها منتقل میشود استفاده گردد. توجه شود که سطح محرمانگی ایشان هم از درجه 2 به درجه 5 کاهش داده شود. ضمناً: با توجه به حساسیت مسئله تحت هیچ عنوان نامبرده نباید نسبت به مسئله حساس شود...
پیام به محل کارش رفت و محسن را هم آنجا دید. با هم احوال پرسی کردند و محسن توضیح داد که برای دیدن آخرین گزارش ها به اینجا آمده و عجله دارد، و با هم خداحافظی کردند...
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت سی و یکم / هادی گفت: مگه الان نمیگفتی پیام شهید بشه تا الگوی موساد در بیاد؟ الان میگی دختره
قسمت سی و دوم /
به محض اینکه پیام به محل کارش رفت مدیر آن مجموعه پیام را صدا زد.
مدیر: پیام جان روزت بخیر باشه بیا میخوام یه همفکری با هم بکنیم.
پیام: جانم حاج آقا؟ من همه جوره در خدمتم.
مدیر: جانت بی بلا پیام جان! ببین ما متأسفانه در بخش پالایش اخبار خبرگزاری به شدت افت کردیم. در شأن مجموعه ی ما با این موقعیت نیست که تو این شرایط باشه، من یه نفر رو میخوام تو این بخش مشغول بشه، عقب افتادگی ها رو جبران کنه، میتونم روت حساب کنم؟
پیام: حاج آقا اگر دستوره که به روی چشم، منتها من حوزه ی تخصصیم رسانه هست. از طرفی این بخشی که فرمودید کارش خیلی رباتیکه، بچه ها با سطح تخصص پایین هم میتونن انجام بدن ها؟
مدیر مجموعه: میدونم میدونم، اما برام مهمه یکی که خیلی قابل اعتماده انجامش بده!
پیام: حاجی این بخش نیاز به فکر کردن هم نداره ها، مطمئنی تو بخشی که من هستم به مشکل نمیخوریم من برم اونجا؟
مدیر: اتفاقا برعکس مطمئن هستم قطعاً در این بخش به مشکل میخوریم منتها چاره چیه؟ به شدت عقبیم و باید جبران بشه.
پیام: آها، یعنی در این حد مسئله پیچیده ست؟ خیالت راحت حاجی من حلش میکنم.
پس از پایان مکالمه ی پیام و مدیر مجموعه یک پیامک هم برای تلفن امن مدیر آمد: سلام، پیرو نامه ی ارسالی در خصوص برادر محترم، از ارائه ی هرگونه بولتن به بخشی که ایشان در آن مشغول هستند نیز خودداری شود...
پیام رسماً با این وضعیت از هر بخشی که ممکن است اطلاعاتی را به وی برساند محروم مانده بود. این تصمیمی از طرف خود محسن بود تا از هرگونه جاسوسی نا خواسته ی پیام که ممکن بود در قالب گفتگوی دوستانه اش با نوال صورت بگیرد یا هرگونه نشت اطلاعات توسط وی که میتوانست برایش هزینه ساز شود و آینده اش را نابود کند جلوگیری شود...
پیام خیلی متوجه تغییراتی که اطرافش رخ میداد نبود. اساساً آن قدر ذهنش درگیر نوال بود که این تغییرات را متوجه نمیشد.
با نوال هم تماس هایی داشت.
در یکی از این تماس ها نوال به پیام گفت: من دارم یه گزارش درباره ی خانواده ی یکی از شهدای حزب مینویسم. ایشون اطلاعاتی بوده و همسرش هم برای من گفته که این شهید در سفری که به تهران داشته با یکی از سرداران ایران هم دیدار داشته، کمی درباره ی این سردار اطلاعات میخوام، میتونی کمکم کنی؟
موساد این قدر بازی را از نگاه خودش هوشمندانه طرح ریزی کرده بود که در مصاحبهی نوال با خانواده ی شهدا که هیچ اشاره ای به اسم ایران و سرداران نشده بود، چنین متنی را گنجانده بود. تصور آنها این بود که بعد از مصاحبه احتمالا حزب سراغ خانوادهی آن شهید نخواهد رفت و مطالب نوال به دقت بررسی نخواهد شد.
پیام به نوال گفت: خب اطلاعات مربوط به سردار رو میخوای تو متن مصاحبه بیاری؟
نوال گفت: نگران نباش من حساسیت های حفاظتی رو به خوبی میفهمم و تو متن گزارش طوری بهش اشاره میکنم که اون موارد خدایی نکرده افشا نشه!
پیام به نوال گفت: خیالت راحت، برات کامل اطلاعاتش رو در میارم.
نوال و پیام خداحافظی کردند، پیام با محسن تماس گرفت: حاج محسن سلام، یه زحمتی دارم.
محسن: جانم پیام جان، جون بخواه از من
پیام: جان شما بی بلا، فکر کنم چون مسئله حساس هست تلفنی نمیتونم بگم، باید حضوری ببینمتون
محسن سریعا خودش را به پیام رساند.
پیام خیلی وقت بود که هم رفیق محسن بود، هم کیسی بود که محسن روی آن کار میکرد و هم یک پروژه ی جدید.
پیام گفت: آقا محسن ما دنبال اسم و اطلاعاتی درباره ی یکی از سرداران هستیم.
محسن گفت: برا چی میخوای؟
پیام گفت: والا، خانم نوال داره خاطرات شهدای حزب رو در لبنان کامل میکنه، اینا یکیشون به ایران سفر کرده و با یه سرداری دیدار داشته، برای کامل کردن خاطرات میخواد.
محسن گفت: نوال از کجا میدونه؟
پیام گفت: همسر شهید گفته؟
محسن گفت: کدوم سردار؟
پیام اسمی رو گفت، محسن کمی فکر کرد. صاحب اسم رو به خوبی می شناخت منتها چون نمی دونست که نوال و پیام چقدر صیمی هستن و آیا ممکنه پیام به نوال بگه محسن این اطلاعات رو داده و محسن نمی دونست که آیا با این کار ممکنه جان خودش هم به خطر بیفته یا نه به پیام گفت: آره من یه رفیقی دارم، بهت وصلش میکنم. باهاش صحبت کن اون کامل بهت میگه همه چیز رو...
محسن اجازه نداد صحبت ها خیلی طولانی شود و به پیام گفت: پیام جان من یه کار خیلی فوری دارم، میرم، بازم هرچی بود کامل به من بگو، من نمیخوام جلو یدختره کم بیاری، بگو من بهت همه جور اطلاعاتی میدم.
محسن اینها را گفت و فورا خودش را به هادی رساند: موساد دنبال سردار فلانی هست، یکی از بچه ها رو میخوام وصل کنم به پیام یه سری اطلاعات انحرافی که میخوایم رو به پیام بده که منتقل بشه به دختره
سرداری که پیام و نوال دنبالش بودند در بخش بی سرنشین ها کار میکرد...
ادامه دارد....
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت سی و دوم / به محض اینکه پیام به محل کارش رفت مدیر آن مجموعه پیام را صدا زد. مدیر: پیام جان رو
قسمت ۳۳/
بر اساس تصمیمی که گرفته شده بود هادی مامور شد تا سناریویی طراحی کند تا اطلاعاتی کاملا ساختگی اما صددرصد نزدیک به واقعیت از سردارانی که مد نظر موساد هستند، در اختیار نوال قرار بگیرد.
آنچه از سناریوی پیچیده ی هادی میتوان بیان کرد این بود که در خصوص برخی از سرداران، از سازمانی که در آن کار میکردند خواست تا خبر انتقالی آنها به محلی جدید اعلام شود.
بطور مکتوب به نیروهای محل جدید اعلام شود و سرداران مد نظر حتما چند جلسه ای را در مراسم صبحگاه مکانهای جدید حاضر شوند.
این بخش قابل بیان از کارهایی ست که هادی انجام داد. او و تیمش مجموعه کارهایی انجام دادند تا موساد یقین کند که اطلاعات منتقل شده با نوال صد در صد واقعی است.
نوال چند هفته به همین شکل با پیام در ارتباط بود. شیوه ی نوال این طور بود که اگر اطلاعاتی از پیام میخواست و آن اطلاعات ناقص بود ارتباطش را با پیام کم و یا لحنش را خشکتر میکرد و همین کافی بود تا پیام که بسیار به دنبال جلب رضایت نوال بود ناخواسته نسبت به آنچه باید انجام دهد کاملا شرطی شود.
وسط بحث هایی که نوال و پیام با هم داشتند معمولا مسائل غیر کاری بسیار زیاد مطرح میشد. نوال بالاخره یک روز برای پیام چنین نوشت: من با خانواده ام صحبت کردم و موفق شدم رضایت آنها را بگیرم.
قرار شد نوال بعد از هفته ها دوباره به ایران بیاید. حضور او در ایران در شرایطی بود که در شبکه های اجتماعی فارسی زبان تا حدود بسیار زیادی برای فعالان رسانه ای به یک چهره شناخته شده تبدیل شده بود. از طرفی او که صفحه ی اینستاگرامش عمدتاً توسط کاربران فارسی زبان دنبال میشد به اینکه قصد دارد با پیام ازدواج کند نیز کاملا عامدانه اشاره کرده و پیام هم از این طریق بین رسانه ای ها در کانون توجه قرار گرفته بود.
بعد از مدتی نوال به ایران آمد و با پیام ازدواج کرد (ناچاریم از بیان جزئیات این بخش و حواشی، به دلیل برخی حساسیت ها بطور کامل عبور کنیم و از این بابت از مخاطبینم پوزش می طلبم.) نوال پیش از ازدواج به پیام گفته بود که قبلا ازدواجی ناموفق داشته و فرد قبلی کسی بوده که چندان اعتقادی هم به مقاومت نداشته علت جدایی هم همین بوده است. این موارد چندان برای پیام مهم نبود و اساسا هیچ چیزی باعث نشده بود که پیام به خودش اجازه بدهد کمی درباره ی نوال و گذشته ی او و حتی خانواده اش، تحقیق کند. البته اینکه نوال هم به پیام گفته بود که پدر و مادرش سالهاست در سوئد زندگی میکنند بی تاثیر نبود.
به هر جهت سه روز از ازدواج پیام و نوال میگذشت که آنها برای پوشش یک نشست خبری، مربوط به یکی از فرماندهان مقاومت که موقتا در مشهد مستقر شده بود، راهی مشهد شدند.
در چند ماه اخیر زندگی پیام به سمتی رفته بود که متأثر از چندین مصاحبه با چهره های رده بالا که تصاویر خودش و آن مصاحبه ها را در پیج اینستاگرام و توئیترش منتشر کرده بود بیش از قبل مورد توجه کاربران شبکه های اجتماعی (عمدتا فعالان در حوزه ی خبر) قرار گرفته بود.
مهم ترین سوالی که در جلسه ی موساد که در آن سناریوی حذف پیام نوشته شده بود وجود داشت و پاسخی برایش نداشتند؛ این بود: بین این همه سردار وکیل و وزیر واقعا چه دلیلی دارد که یک سرویس بخواهد یک خبرنگار را بکشد و اساسا اگر موساد دست به ترور پیام بزند، این موساد را نزد سرویس های اطلاعاتی ایران بیش از پیش تابلو و این اقدام را مشکوک نمیکند؟
پیام اساساً عددی نبود که موساد بخواهد برای ترورش طرح ریزی عملیات بکند و از طرفی موساد برای ارتقا وضعیت نوال در ایران به این ترور نیاز داشت.
از همین رو یک سناریو رسانه ای تعریف و از موساد به بازوی رسانه ای فارسی زبان آن، منتقل شد.
سناریوی رسانه ای به این شرح بود: تصاویری که پیام از خودش و مصاحبه هایش با چندین سردار سپاه، فرمانده ارتش و مقامات رده بالا منتشر کرده جمع آوری و گزارشی تحت عنوان "ناگفته های زندگی یک فعال رسانه ای که با تیم بازجو خبرنگاران همکاری میکند" منتشر شود. در مرحله ی دوم قرار بود اکانتهای موساد این مصاحبه را پوشش داده و کمی فضا را پیرامون پیام داغ کنند.
موساد میخواست ترور پیام به بهانه ای دیگر رخ دهد تا بعد از آن فورا در رسانه هایی که در بستر فارسی دارند القا کنند که پیام به دلیلی دیگر کشته شده تا باز هم رد پای خود را در مسئله کمرنگتر کند.
خلاصه ی سناریو این بود: بعد از فضا سازیهای حداکثری، پیام در مشهد به قتل برسد و بعد اعلام شود یک کاربر برانداز متأثر از تولیدات رسانه ای رسانه های برانداز در خصوص پیام و نقش این بازجو خبرنگار، خشمگین از تهیه اعتراف های اجباری برای چند ایرانی که در فضای براندازی فعال بودند، او را به قتل رسانده است.
مصاحبه ای که پیام و نوال میخواستند از سردار در مشهد بگیرند تهیه شد. پیام میدانست که محسن هم در مشهد است و اتفاقا چند دیدار کاری هم به بهانه ی همایش با او داشت.
#آخرین_پرونده
گاندو
قسمت ۳۳/ بر اساس تصمیمی که گرفته شده بود هادی مامور شد تا سناریویی طراحی کند تا اطلاعاتی کاملا سا
قسمت ۳۴ /
محسن گفت: اگر پیامی، تماسی چیزی داشتی که مشکوک بود حتما به من اطلاع بده، نگران هیچی هم نباش! پیام خندید و گفت: نه خیالت راحت، اگر چیزی بود حتما بهت اطلاع میدم...
پیام و محسن تقریبا حرف هایشان تمام شد و منتظر نوال بودند. بلند شدند کمی قدم بزنند تا نوال برسد.
در پارکی که جلوی رستوران سنتی بود کمی قدم زدند. وسط این قدم زدن ها محسن به صدای یک موتور سیکلت مشکوک شد.
راننده و راکب سوژه را خیلی دقیق شناسایی کرده بودند. پیام همان کسی بود که دنبالش بودند. صدای شلیک مهیبی در محیط پیچید. فورا خبری توسط یک اکانت توئیتری روی خروجی های رسانه ها رفت: پیام، بازجو خبرنگار وابسته به رژیم هدف گلوله ی جوانان میهن قرار گرفت.
و بلافاصله روی همین موج تمام کانالها و رسانههای ضد ایرانی خبر را پوشش دادند.
اساساً هدف قرار دادن یک خبرنگار چندان ارزشمند نبود که بخواهند به آن بپردازند اما همه ی اینها پیوست رسانه ای یک اتفاق بزرگتر بود و به خاطر همین مجبور بودند از این کاه کوهی اساسی بسازند.
حدود ۳ ساعت بعد از انتشار خبر هدف قرار گرفتن پیام، ویدئویی روی حساب کاربری پیام منتشر شد: سلام شایعاتی درباره ی سوءقصد به جان من منتشر شده که همینجا تکذیب میکنم، حال من خوبه، ممنونم از دوستانی که نگران حال من بودند.
هیچ گلوله ای به پیام برخورد نکرده بود.
اساسا محسن آنجا بود تا اتفاقی برای پیام نیفتد...
به هادی خبر اتفاقات مشهد را داده بودند. در راه بود و مدام در ذهنش بحثی که با محسن داشت مرور میشد.
محسن به هادی گفته بود: بهتر است اگر موساد قصد حذف پیام را داشت بگذاریم حذف کند تا سناریو را ببینیم تا کجا پیش میبرند. وقتی محسن این حرف ها را میزد هادی به سنگدل بودن محسن فکر میکرد و نمیتوانست دلایل محسن برای این حرفش را هضم کند. حالا محسن بعد از آن همه تلاشی که کرده بود خودش را سپر قرار داده بود تا پیام زنده بماند...
پیام از هیچ چیز خبر نداشت اما هم نوال و هم عامل هدایت او در موساد در شوک بودند. قرار بود پیام برای انتقال به قبرستان آماده شده و شرایط برای بالاتر رفتن جایگاه نوال به جهت پیشبرد ماموریت جدیدش فراهم شود، اما حالا همه چیز برعکس شده بود.
آخرین خبرهایی که از محسن به هادی رسید این بود: به بیمارستان منتقل شده، حالش وخیم است، بگویید برایش دعا کنند.
پیام بسیار بابت اتفاقی که برای محسن افتاده بود ناراحت بود.
نوال شروع کرد به پیام دلداری دادن: نگران نباش، ان شالله که خطر رفع میشه
پیام وقتی حرف های نوال را میشنید در دلش به این فکر میکرد: اگر نوال تاخیر نمیکرد و کمی زودتر میرسید شاید آنهایی که قصد حمله به او را داشتند اصلا فرصت پیدا نمیکردند. اصلا چرا نوال این همه طولش داد و چرا هیچ خبری از او نشد تا بعد از حادثه؟ در همین فکرها بود که از یکی از افرادی که هادی آن را مامور مسئله ی پیام کرده بود با او تماس گرفت
- آقای علوی سلام. شما کجا هستید؟
+ ببخشید شما؟
-من از دوستان حاج محسن هستم.
+ ببخشید من نمیتونم پاسخگو باشم
-حق میدم بهتون، عذرخواهی میکنم، با شماره تماس ثابتِ مشهد، محل استقرار حاج محسن یه تماس بگیرید که مطمئن بشید، من خودم بر میدارم.
پیام برای اطمینان با شماره تماس گرفت. همان فرد بود و خیال پیام راحت شد و مکالمه ادامه پیدا کرد.
-آقا پیام من باید بیام دنبالت یه سری سوال هست درباره ی جزئیات اتفاق که ازت میخوام برام بیشتر توضیح بدی، البته اگر وضعیت روحیت خوبه و چند تا مسئله هست که برای حفاظت بیشتر باید با هم بررسی کنیم.
پیام که خودش را نسبت به محسن و آنچه رخ داده مسئول میدید و عذاب وجدان داشت استقبال کرد تا زودتر با هم هماهنگ شوند...
پیام را از بیمارستان به محلی دیگر منتقل کردند تا کمی درباره ی جزئیات آنچه اتفاق افتاده از او بپرسند.
قرار شد به بهانه ی اینکه میخواهند اطلاعات بیشتری به دست بیاورند با نوال هم صحبت کنند. البته صحبت با نوال به شکلی کاملا هوشمندانه تر انجام شد و نوال بی آنکه متوجه شود، توسط فردی که به عنوان پرسش کننده آمده بود بسیار محترمانه و بدون تنش بازجویی شد.
حتی فرد به بهانه ی اینکه کنجکاو شده دربارهی نوال بیشتر بداند کمی به گذشته رفت و نوال هم با آب و تاب تعریف کرد و بعد به داستان آشنایی با پیام رسید و...
برای فردی که در حال بازجویی از نوال بود بسیار مهم بود با در نظر گرفتن زبان بدن نوال و حالت هایش در زمان پاسخ به سوالات و همچنین مرور تناقض های احتمالی در کلامش، به آنچه در نظر دارد برسد...
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۳۴ / محسن گفت: اگر پیامی، تماسی چیزی داشتی که مشکوک بود حتما به من اطلاع بده، نگران هیچی هم نب
قسمت ۳۵ /
همه چیز بسیار سریعتر از آنچه که تصور میشد اتفاق افتاد. هنوز در اتاقهای خاکی و بیروح موساد، صدای دکمههای کیبورد و فریادهایی که از دیگر اتاقها میآمد، پیچیده بود. به محض به اینکه آریل خبر داد که عملیات در مشهد به طرز وحشتناکی شکست خورده و موساد نتوانسته پیام را از سر راه بردارد، فضا سنگین شد.
آریل که در اتاق عملیات ایستاده بود، دستهایش را روی میز کوبید و با عصبانیت گفت: چطور ممکنه؟ ما به راحتی میتونیم یک دانشمند رو تو تهران بزنیم، ولی یه جوجه خبرنگار رو نتونستیم تو مشهد بزنیم؟ این یعنی چی؟
در حالی که صدای فرمانده به شدت پرتنش بود، یوناتان، افسر با تجربه موساد، به آرامی پاسخ داد: درسته ولی، الان که اینطور شده و کاریش نمیشه کرد، چرا اینقدر عصبی هستی؟ یه خبرنگار کشته نشده، حفاظت خاصی هم که نداره، همه الان فکر میکنند چهار تا برانداز این کار رو کردن. پس چرا اینقدر کلافهای؟ درستش میکنیم.
آریل نگاه تند و بیرحمی به او انداخت و با لحنی جدیتر گفت: مسئله این نیست که چرا کشته نشده! بحث اینه که آیا عملیات لو رفته؟ اینا نشانههای افشای عملیات نیست؟ اگه لو رفته باشه، باید چه کار کنیم؟
یوناتان با خونسردی تمام جواب داد: دو حالت داریم، یا عملیات لو رفته یا نرفته. در هر صورت ما فرض رو بر این میگیریم که عملیات لو رفته
آریل لحظهای سکوت کرد، سپس با چشمهای تیز و متفکر گفت: خب، با این فرض باید چه کار کنیم؟
یوناتان یک لحظه سکوت کرد، به صفحه نمایش روبهرویش نگاه کرد و سپس به آریل گفت: ما دنبال چی بودیم؟
• آریل: دنبال این بودیم که نوال زن یک قهرمان مرده باشه، و از این فرصت برای پیشبرد اهداف موساد استفاده کنه
یوناتان لبخند معنیداری زد و گفت: بخش اولش رو الان داریم. یعنی نوال الان رسماً زن یک قهرمانه، که از یک ترور ناموفق زنده بیرون اومده. حالا میمونه ادامهی ماموریت، که باید با همین قهرمان زنده پیش برده بشه.
آریل چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید: یعنی چی؟
یوناتان آرام و با دقت گفت: نوال آموزشهای کافی برای عملیاتهایی که باید فردی رو تحت نفوذ قرار بده، دیده. تقریبا تمام شیوههای عاطفی و غیرعاطفی رو بلده. حالا نوال باید پیام رو تحت نفوذ قرار بده. تا از اینجای کار به بعد، کار از طریق پیام پیگیری بشه
آریل لحظه ای در سکوت به حرفهای یوناتان فکر کرد، سپس گفت: ایدهی خوبیه. زودتر با نوال هماهنگ بشید.
در هتل مشهد، نوال و پیام در کنار هم نشسته بودند. پیام به وضعیت محسن که حالا در کما بود، فکر میکرد. مدام ذهنش درگیر این بود که چرا محسن باید در چنین وضعیتی باشد، در حالی که چند مقام مهم با او تماس گرفته و احوالش را جویا شده بودند.
نوال کنار پیام نشسته و تلفن همراه پیام را نگاه میکرد و اخبار را مرور میکرد. در همین لحظه به پیام اطلاع دادند یکی از سرداران رده بالا در مشهد است و اتفاقا دوست دارد پیام را ببیند و از نزدیک جویای احوالش باشد
نوال که این را شنید گفت: جدا؟ سردار اومده مشهد؟ به نظرت میتونیم یه مصاحبه هم باهاش بگیریم؟
• پیام گفت: سوالاتت رو آماده کن اگر شرایط مناسب بود حتما میپرسیم.
پیام بلند شد تا وضو بگیرد و نوال که بیش از حد حساسیت های امنیتی را رعایت میکرد این بار آن قدر مقام مورد نظر رده بالا بود که همه چیز فراموشش شد و فرصتی را برای ارسال اطلاعات برای به یکی از منابع موساد پیدا کرده بود، سریعاً اقدام کرد. او در متن پیامش، اشارهای به اسم یکی از سرداران ردهبالای سپاه پاسداران کرده بود: به زودی با سردار.... دیدار میکنیم. سوال یا ماموریتی هست؟
در همین لحظه، پیام از دستشویی بیرون آمد و نوال بلافاصله از صفحه چت خارج شد و گوشی را کنار گذاشت.
نوال با اینکه زبان بدن را به خوبی آموخته بود اما این قدر شتاب زده و تابلو تلفن همراهش را کنار گذاشت که احساس کرد باید توضیحی درباره این رفتارش بدهد و به سرعت گفت: ببخشید، من از بعد از ترور امروز آرامش ندارم. از سایهی خودم هم میترسم. ازت عذر میخوام.
پیام با لبخند پاسخ داد: ناراحت نباش عزیزم. حق میدم بهت!
پیام تلفن همراهش را روی میز کنار تلفن همراه نوال گذاشت، ولی ذهنش درگیر یک سوال بود: چرا نوال اینقدر در استفاده از تلفن همراهش از او پنهانکاری میکند؟ این قدر آوار اخبار بر سرش زیاد بود که بیشتر به این سوال فکر نکرد و به اقامه نماز ایستاد. نوال در همین حال بلند شد تا به سرویس بهداشتی برود.
پیام در آخرین سجده نماز مغرب بود که صدای ویبره ی تلفن همراهش را شنید. فورا بلند شد چون می دانست ممکن است خبر مهمی باشد. فورا به سمت تلفن رفت تا پیامی که آمده بود را بخواند، اما در کمال تعجب متوجه شد که برای او چیزی نیامده و صدای تلفن همراه نوال بوده است. روی تلفن همراه نوال یک جمله پیام را میخکوب کرد:
عزیزم، عطری که بهت داده بودیم رو حتما به سردار هدیه بده
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۳۵ / همه چیز بسیار سریعتر از آنچه که تصور میشد اتفاق افتاد. هنوز در اتاقهای خاکی و بیروح م
قسمت ۳۶ /
متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ بود که بر سرش ریخته شد.
"عطری که بهت داده بودیم رو حتماً به سردار هدیه بده."
این جمله، به ظاهر ساده، طعمی تلخ و خیانتآمیز داشت.
پیام که حالا با ذهنی پر از ابهام و دلشوره درگیر بود، تمام تلاشش را کرد تا خودش را آرام کند. اما در عمق ذهنش، صدای یک هشدار بلند بود: "چیزی درست نیست."
بیدرنگ از تلفن همراه نوال فاصله گرفت، گویی هر ثانیهای که بیشتر به آن نگاه میکرد، به دنیای دروغ و خیانت نزدیکتر میشد. در حالی که نوال از سرویس بهداشتی بیرون آمد، نگاهی به پیام انداخت که هنوز در حال خواندن نماز بود، سپس به سمت تلفن همراهش رفت. لحظهای که پیام را دید، چهرهاش تغییر کرد. او با مهارتی بیرحمانه، این تغییر را به سرعت پنهان کرد. بیهیچ مکثی، پیام را حذف کرد و آرام و خونسرد نشست.
پیام که هنوز در آخرین رکعت نمازش بود، به شدت تلاش میکرد تا خود را آرام نشان دهد. اما ذهنش پر از سؤالاتی بود که هرکدام سنگینی یک کوه را بر دوشش میگذاشت. وقتی نمازش تمام شد، به سمت نوال برگشت و با لحن بیتفاوتی پرسید:
• "چیزی از بیرون نمیخوای؟"
نوال کمی مکث کرد، گویی در تلاش بود تا معنای پنهانی این سؤال را کشف کند:
• "بیرون میری؟ بهتر نیست با این وضعیت نری؟"
پیام به آرامی خندید، اما این خنده بیشتر یک سیاست بود تا احساس واقعی. میخواست همه چیز را عادی نشان دهد:
• "نه بابا، تا دم مغازه پایین میرم. سیبزمینی و قارچ میگیرم اینکه که خطر نداره، مگر اینکه تو قارچ ها مواد آتش زا گذاشته باشن..."
نوال لبخند زد، اما چیزی در آن نگاهش بود که پیام نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. یک تردید عمیق در نگاه نوال وجود داشت. بدون هیچ کلام اضافی، پیام از اتاق خارج شد. همین که قدم به خیابان گذاشت، فوراً تلفنش را بیرون آورد و شمارهای که از قبل به او داده بودند را گرفت:
• "سلام، شما گفتید اگر چیزی مشکوک دیدم، تماس بگیرم. لطفاً جلسهی ما با سردار رو لغو کنید. فکر میکنم یکی از عوامل موساد رو شناسایی کردم. اما همسرم چیزی نمیدونه و نیاز به مشورت دارم."
مرد پشت خط با صدایی آرام و حسابشده پاسخ داد:
• "پیام جان، نگران نباش. فقط عادی رفتار کن و حواست به جزئیات باشه. به همسرت بگو جلسه لغو شده چون سردار برای مأموریتی مهم از شهر خارج شده. بعداً یه ماشین میفرستیم تا شما رو به محل ما بیاره. اونجا باهات صحبت میکنیم. همسرت هم به بهانهای جداگانه بررسی میشه. قبل از اینکه به اتاق برگردی، یه زنگ بزن تا جزئیات رو دوباره مرور کنیم و وقتی رفتی داخل اتاق من بهت زنگ میزنم و اونجا میگم جلسه لغو شده که همه چیز عادی به نظر برسه."
پس از این مکالمه، مرد پشت خط فوراً به هادی زنگ زد:
• "حاجآقا، ظاهراً پیام خودش به جاسوس بودن نوال پی برده. جلسهی سردار هم که از اول صحنهسازی بوده منتها این خودش زنگ زده گفته کنسل کنید. اما پیام حالا کاملاً مشکوک شده. گفتم در جریان باشید."
هادی که تا این لحظه آرام و خونسرد بود، با سر تکان دادن و لبخندی پنهان به نشانه تأیید گفت:
• "پس بازی داره عوض میشه. حالا باید بفهمیم موساد برای مرحله بعد چه نقشهای کشیده..."
وقتی پیام وارد اتاق شد، همکارش فوراً با او تماس گرفت:
• "پیام، متأسفانه سردار برای جلسهای فوری از مشهد خارج شده. جلسه لغو شد."
پیام تلفن را گذاشت و به نوال که در کنارش ایستاده بود، گفت:
• "خیلی ناراحتم که این فرصت از دست رفت."
نوال هم ابراز ناراحتی کرد، اما چیزی در نگاهش بود که پیام به وضوح آن را احساس کرد. نگاه نوال شبیه به یک رمز مخفی بود که پیام نتواست آن را رمزگشایی کند.
قرار شد پیام و نوال برای دیدار یکی از دوستان پیام بیرون بروند. این بهانه ای بود تا نوال را به محل جلسه ببرد. در این دیدار، پیام و همکارش هادی در اتاقی جداگانه نشسته بودند و نوال با یکی از همکارهای خانم از محل خارج شد. پیام با لحنی مستقیم وارد اصل ماجرا شد:
• "روی تلفن همراه نوال پیامی دیدم. حس میکنم خیلی پنهانکاری میکنه. مشکوک به نظر میاد
همکار هادی گفت: محتوای پیام چی بوده؟
پیام توضیح داد و بعد همکار هادی با لبخندی که در آن تلخی نهفته بود گفت:
• "یادت هست درباره روز حادثه باهات صحبت کردیم؟"
پیام با سری که به علامت تأیید تکان میداد پاسخ داد:
• "بله، نوال گفت که جلسهاش طول کشید و وقتی رسید، تیراندازی شروع شده بود."
همکار هادی به آرامی ادامه داد:
• "خب، ما دوربینهای مداربسته رو بررسی کردیم. نوال در محوطه بود. جلسهاش تموم شده بود. بعد صدای تیراندازی اومد و یک پیامک برای گوشی نوال ارسال شد. همون لحظه از محل خارج شد."
چهره پیام سرد شد،
تمام قطعات پازل در ذهنش کنار هم چیده میشدند:
• "خدایا! دختره جاسوسه..."
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۳۶ / متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ بود که بر سرش ریخته شد. "عطری که ب
قسمت 37
همکار هادی که در حالتی کاملاً آرام قرار داشت، پاسخ داد:
• "روی پیامکهایی که به نوال ارسال شده دقت کردی؟ گفتی درباره عطر بود؟ چرا باید به سردار عطر هدیه بده؟"
پیام که به حقیقت پی برده بود با تعجب و خشم گفت:
• "خیلی واضحه. ترور بیولوژیک!"
همکار هادی لبخندی زد، اما واکنش بیشتری نشان نداد و طوری که انگار میخواست وانمود بکند اصلا خبر ندارد که جلسه ی سردار از ابتدا ساختگی بوده و جلسه ای در کار نبوده به پیام گفت:
• "فقط خدا رو شکر که سردار از مشهد خارج شده."
• . پیام گفت: واقعا خدا رو شکر، منتها برای من یه فکری بکن، من الان گیجم. من باید چی کار کنم؟
• همکار هادی گفت: تو خبرنگاری، الانم معروف تر شدی و احتمالا موساد بخواد از طریق دختره و به کمک تو سوالاتی از مسئولان رده بالا بپرسه که افشا اطلاعات بشه، شایدم قبلا همین استفاده رو ازت کرده باشه که تو الان باید بری فکر کنی ببینی همچنین چیزی بوده یا نه و اگر بوده همه رو برام بنویسی، و از این به بعد حواست باشه بیش تر از این ناخواسته افشا اطلاعات رخ نده...
• پیام گفت: اینا درست، الان باید چی بگم؟
• همکار هادی، برای اینکه پیام را آرام کند، تجهیزات حفاظتی روی میز گذاشت: یک شوکر، یک گاز اشکآور، و یک کلت.
سپس با لحنی کاملاً مطمئن گفت:
• "اینها رو تحویل بگیر و به نوال بگو بهت آموزش میدیم که ازشون استفاده کنی. تو فقط علاقهت رو به نوال بیشتر نشون بده و همه چیز رو عادی نگه دار. بقیه کارها رو ما انجام میدیم."
پیام درگیر افکار خودش بود که نوال نزدیک شد. سلاح و تجهیزات حفاظتی روی میز بود و همکار محسن گفت: پس اینها رو داشته باشید و موقتا در مشهد باشید تا آموزشش رو کامل به خودتون یاد بدم و یه سری موارد حفاظتی رو به همسرتون هم توضیح بدم...
نوال و پیام تشکر کردند و رفتند. بعد از آن همکار محسن با هادی تماس گرفت: حاج آقا کامل صحبت کردیم، فهمیده دختره جاسوسه ما هم یه سری توضیحات بهش دادیم. توضیحاتی هست که باید خصوصی خدمت شما عرض کنم.
بعد از این جمله هادی خودش را به "همکار محسن رساند".
همکار محسن گفت: به دختره گفته بودن یه عطر به سردار هدیه بده که پیام این رو روی گوشی خونده
هادی گفت: یعنی قرار بوده به فرض برگزاری جلسه ترور بیولوژیکیش کنن!
همکار محسن: کاملا درسته
هادی: پس موساد اولا مطمئن هست که لو نرفته، دوما میخواد از ظرفیت دختره برای هر کاری که امکانش باشه استفاده کنه
همکار محسن گفت: فرمایش شما کاملا درسته، برای این باید یه برنامه ی دقیق داشته باشیم.
هادی گفت: به یه دیدار با یه سردار مهم نیاز داریم.
همکار محسن گفت: از کجا معلوم به این سرداره هم عطر هدیه بده؟
هادی گفت: اگر بتونیم همون فردی که اینا در نظر دارن یا کسی در اون جایگاه رو پیدا کنیم میشه امید داشت.
همکاری هادی گفت: من این رو حتما پیگیری میکنم، منتها شما فکر کنم یه نکته ای داشتید در خصوص نوال درسته؟
هادی گفت: بله، امشب به یک سری خبرگزاری، خبر سوءقصد به جان یک خبرنگار رو بدید کار کنن، که اسم پیام به عنوان کسی که مورد هدف قرار گرفته بیفته سر زبون ها و به خودش هم اطلاع بدید که جا نخوره، بعد نامهنگاری با صدا و سیما انجام بشه، میخوام به عنوان یک زوج خبرنگار که مثلا طوری کار کردن که دشمن به جانشون سوءقصد کرده دعوت بشن، همه چیز کاملا عادی باشه
قرار شد در این خصوص با خود پیام و نوال هم صحبت شود.
پیام و نوال این روزها در محل اقامت خود در مشهد بودند اما پیام با وجود تاکید نمیتوانست آن طور که باید با نوال گرم بگیرد. از طرفی کاملا آشفته بود. او هیچ وقت در عمرش تا این اندازه به یک جاسوس نزدیک نبود. منتها فقط یک خوش شانسی آورده بود و آن هم اینکه نوال تصور میکرد پیام به خاطر مسئله ترور چنین حالی دارد.
جلسات مختلفی با پیام و نوال به بهانه ی آموزشهای حفاظتی گذاشته شد.
به پیام توضیح دادند که باید با رسانه ها مصاحبه کند که سوءقصد شده و ناموفق بوده است، پیام نمیدانست وقتی قبلا به مخاطبش گفته که من ترور نشدم، چطور حالا باید به مسئله بپردازد؟ او یک ویدئو منتشر کرد و گفت: عملیاتی برای کشتن من ترتیب داده بودند اما من چون زنده ماندم و از طرفی می خواستم شما نگران نشوید انکارش کردم و عذرخواهی میکنم.
رسانه ها درباره ی پیام صحبت میکردند. دوستان مختلفی با او تماس میگرفتند و او حسابی مشهور شده بود.
همکار محسن گفت: به زودی یک دیدار با خود سردار در مشهد خواهید داشت. به نوال هم بگو.
پیام گفت: برای سردار خطری نداشته باشه؟ محسن گفت: اصلا شما به هیچ چیز فکر نکن، با خیال راحت شرکت کن تو جلسه، همین.
پیام به نوال خبر داد.
نوال در پوست خودش نمیگنجید چون حالا می توانست عطر را به سردار هدیه دهد و از طرفی به این فکر میکرد که کی باید از ایران خارج شود و اساسا دستور موساد چیست؟
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت 37 همکار هادی که در حالتی کاملاً آرام قرار داشت، پاسخ داد: • "روی پیامکهایی که به نوال ارس
آخرین پرونده / قسمت ۳۸
نوال قلباً خوشحال بود، اما یک سوال جدی ذهنش را مشغول کرده بود که هیچ پاسخی برای آن پیدا نمیکرد. به اکانت موساد پیام داد:
«سلام رفیق، من هنوز توی ایران هستم. امروز فیلمی از یک فرمانده دیدم که هدیهای را قبل از استفاده به جمع تعارف کرده بود.»
نوال میخواست به طرز زیرکانهای بگوید: اگر سردار عطر را بگیرد و به بهانهای آن را به ما هم بزند، چه؟
اکانت موساد پاسخ داد:
«چقدر جالب! اتفاقاً من هم شنیدم که چند سال پیش یه سرویس اطلاعاتی از طریق یکی از نیروهایش عطری به یک مقام ردهبالا داده بود. آن مقام در آن جلسه عطر را بیرون آورد و به همان فرد زد، و سپس خودشم از همان عطر زد. فردی که جاسوس موساد بود، پس از خروج از آن کشور پادزهر همان عطر را دریافت کرد.»
اکانت موساد ادامه داد:
«اگر به هر دلیلی از آن عطر به تو هم زده شد، حتماً پادزهر در اختیارت قرار خواهد گرفت...»
پیام و نوال برای دعوت جلسه با سردار آماده شدند.
جلسه در محلی خاص در یک پادگان در مشهد ترتیب داده شده بود. نوال و پیام با سردار دیدار کردند. نوال که همیشه برای کشف اطلاعات مورد نظر موساد به دنبال فرصتی بود، طبق معمول چند سوال از سردار پرسید و سردار نیز طبق دستورالعملهایی که قبل از دیدار با این جاسوس از چگونگی مواجهه با او برایش شرح داده بودند پاسخ داد. در انتهای دیدار، نوال عطر را به سردار هدیه داد و سردار بدون هیچ تعللی عطر را از او دریافت کرد.
آنها با سردار خداحافظی کردند، اما پس از آن، خبری عجیب در رسانهها منتشر شد.
رسانهها از آتشسوزی در پادگانهای سپاه در مشهد خبر دادند. در متن خبر آمده بود که در آتشسوزی، بخشی از وسایل چند فرمانده که در محل جلسات حضور نداشتند، سوخته است.
اما حقیقت چیز دیگری بود؛ خبری از آتشسوزی نبود.
هادی که همیشه یک قدم جلوتر از دشمن حرکت میکرد، میدانست که موساد منتظر خواهد ماند. چند ماه بعد، یا سردار به دلیل استفاده از عطر دچار بیماری خواهد، یا اگر سالم بماند، احتمالاً متوجه میشود که عملیات لو رفته و باید اقداماتی جدید انجام دهد. در نتیجه، هادی تصمیم گرفت تا همهچیز به شکل عادی پیش برود و این آتش سوزی را برای ایجاد گمراهی ضروری میدید.
پس از پایان جلسه و خداحافظی نوال و پیام، عطر از سردار گرفته شد و به تیم تحقیقاتی موساد در حوزه ترورهای بیولوژیک سپرده شد. بررسیها آغاز شد تا مشخص شود موساد چه نقشهای در سر داشت.
در مدت 72 ساعت، یک افسر آزمایشگاهی توانست موارد شگفتانگیزی کشف کند:
در عطر اثری از ویروس یا سم معده نبود.
هیچ اثری از آرسینیک پیدا نشد.
نانوذراتی که باید روی معده، کبد یا مغز اثر میگذاشتند، در عطر نبودند.
اما حقیقت بزرگتری آشکار شد. موساد از مادهای دیر اثر به نام «آنتیموان» استفاده کرده بود که آهسته آهسته اثر میگذاشت.
این ماده هیچ علائم فیزیکی نداشت و اثرات کشندهاش بعد از چند ماه بروز میکرد. آنتیموان در قالب ریزذرات به عطر تزریق شده بود و در یک روند طبیعی، باعث ایجاد سرطان میشد. اثرات آن بعد از چند ماه خود را نشان میداد.
هادی که اطلاعات کاملی از وضعیت عطر داشت، از افسر مربوطه پرسید:
«آیا راه درمانی برای این نوع حملات داریم؟»
افسر پاسخ داد:
«اطلاعات کاملی در این زمینه ندارم، اما اگر نیاز باشد میتوانید با نامهنگاری رسمی پیگیری کنید.»
هادی بدون تردید دفترچهای از کیفش بیرون آورد و نوشت:
«بسمالله الرحمنالرحیم، با توجه به اینکه موساد از یک شیوه جدید ترور بیولوژیک استفاده کرده، از بخش مورد نظر درخواست داریم که این موضوعات را فوراً با در نظر گرفتن توضیحات تخصصی درباره ی نوع حمله مورد بررسی قرار دهد:
آیا راه مقابله یا درمانی برای مدل ترور جدید موساد وجود دارد؟
اگر چنین راهی وجود ندارد، آیا مجموعه ظرفیت کافی برای دستیابی به راههای مقابله دارد؟
اگر امکان دارد چقدر زمان می برد؟
اگر این نیز امکانپذیر نباشد، آیا میتوان با بعضی کشورها یا ردههای مشابه در دیگر کشورها برای مقابله هماهنگی کرد؟
مورد استفاده موساد به تفصیل در پیوست ارائه میشود.»
هادی برگه را به یکی از نیروهای خود داد و گفت:
«همین حالا تایپ و پیگیری کنید. آنی باید انجام بشه.»
سپس، نامهای دیگر نوشت:
«اخیراً یک روش جدید ترور بیولوژیک موساد در ایران کشف شده است. مجموعهی مورد نظر باید اقدامات لازم را برای آگاهی نیروها، مقامات کشوری و لشکری و مقابله با این تهدید انجام دهد. دستورالعملهای مقابله با آلوده شدن مسئولان نیز باید در دستور کار قرار گیرد.»
نامه را به یکی از نیروهایش داد تا برای پیگیری به مراکز مورد نظر تحویل دهد.
پس از این، هادی پیگیر مسئلهی پیام شد و تصمیم گرفت که او و نوال هر چه زودتر در یک برنامه تلویزیونی حاضر شوند و به بهانهی اتفاقات اخیر مصاحبهای انجام دهند.
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
آخرین پرونده / قسمت ۳۸ نوال قلباً خوشحال بود، اما یک سوال جدی ذهنش را مشغول کرده بود که هیچ پاسخی ب
قسمت ۳۹/
در همین زمان، دوست محسن با پیام تماس گرفت:
«سلام، جناب علوی، میخواستم ببینم چه زمانی فرصت دارید برای مصاحبه در تلویزیون حاضر بشید؟ از من خواستن با شما هماهنگ بشم تا در خصوص اتفاقات اخیر یک مصاحبه داشته باشیم.»
پیام با لبخند جواب داد:
«هر وقت لازم باشه، من در خدمت شما هستم.»
صدای پشت خط گفت:
«بسیار ممنونم، راستی امروز ژتون غذای حرم آقا امام رضا (ع) را آوردند. دو تا نگه داشتم برای شما و همسرتون. برای امشب هست. لطفاً سریعتر بیاید بگیرید که زمانش نگذره...»
پیام خوشحال شد. هم غذای حضرتی بود که خیلیها آرزویش را داشتند، هم اینکه از جزئیات دیدار با صدا و سیما به بهانه ژتونی که قرار بود بگیرد، اطلاع پیدا میکرد.
پیام خودش را برای جلسه توجیهی به محلی که لازم بود رساند. به او گفتند: به زودی در قالب یک مصاحبه به صدا و سیما دعوت میشوی، همین حرف های روتین را بزن که ترور شدیم و همسرم پای مقاومت است و به او افتخار میکنم و از این حرف ها!
بعد از این مصاحبه شما به نوال بگو برای یک ماموریت مهم و یک دوره ی آموزشی به مدت 30 روز باید اعزام بشی سمنان، یا پیش خانواده ی شما بمونه یا بره پیش خانوادش تا دوره تموم بشه.
پیام گفت: خب اگر پیش خانواده ی من موند چی؟ اگر بیروت رفت چی؟
رفیق محسن گفت: نوال اینجا نمی مونه، این از نظر ما قطعی هست. اگر هم بمونه اول و آخر از ایران میره، منتها اگر خودش بره رسماً موساد پایان ماموریت میزنه و دیگه نمیبینیش، ما میخوایم این بهانه ای بشه برای رفتن که اتفاقا همه چیز عادی به نظر برسه.
پیام گفت: خب اگر از ایران بره چی میشه؟
رفیق محسن گفت: از اینجا دیگه بچه های حزب روش تمرکز دارن، اگر لبنان باشه که حدس ما اینه همونجا لبنان با تجربیات جدید و به اسم خبرنگاری حزب به کار میگیرنش و اگر هم رفت جای دیگه که بچه ها باهاش هستن
پیام گفت: خب من چی کار باید بکنم؟ چطور بفهمم در چه وضعیتی هستیم؟
رفیق محسن گفت: بخشی رو شما خودت باید به ما بگی، یعنی اگر چیزی از نوال شنیدی یا چیزی ازت خواست رو به ما بگی حتما ! بخشی رو هم ما بهت خبر میدیم لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه.
پیام به نوال خبر داد که باید برای مصاحبه در تلویزیون ایران آماده شود.
اما این خبر بیش از آنکه برای نوال مهم باشد، برای اکانت موساد اهمیت داشت.
اکانت موساد، گویی در هر لحظه از شنیدن اخبار جدید، موجی از شادی را به کارمندان خود تزریق میکرد.
برای موساد، این یک پیروزی بزرگ بود که یک جاسوس را تا سطحی در ایران نفوذ داده بود که او را بهرعنوان قهرمان در قاب تلویزیون ایران نمایش دهد، بدون آنکه کسی متوجه شود.
نوال، که در آینه به چهرهاش نگاه میکرد، لبخند محوی زد.
او به خودش افتخار میکرد.
مأموریتی که به او سپرده شده بود، در حال تکمیل بود.
روز مصاحبه فرا رسید.
پیام و نوال، دو خبرنگار موفق حوزه مقاومت، در قاب تلویزیون ظاهر شدند.
اما در آنسوی ماجرا، آریل و هورام، دو تن از مدیران ارشد موساد، در مرکز فرماندهی با غرور و افتخار لحظه به لحظه این اتفاق را تماشا میکردند.
اما پیام، بر خلاف نوال، حال و روز خوشی نداشت.
انگار همه وجودش به مردهای متحرک تبدیل شده بود.
او که روزی عاشقانه در آتش عشق نوال میسوخت، حالا با حقیقتی تلخ دستوپنجه نرم میکرد.
هر لحظه ذهنش صحنههایی را مرور میکرد که محسن بارها او را از این ازدواج منع کرده بود.
حالا دوست داشت از محسن بپرسد: آیا تو از جاسوس بودن نوال خبر داشتی؟
اما محسن، که در بستر بیماری بود، در دسترس نبود.
بعد از پایان مصاحبه، تلفنهای متعددی به پیام زده شد.
همه از عملکرد او و نوال تقدیر کردند.
پیام، که با صدایی خسته اما راضی تماسها را پاسخ میداد، نوال را زیر نظر داشت.
اما نوال، بیتوجه به همه اینها، پشت لپتاپش مشغول ثبت گزارشهایش بود.
او نمیدانست که برنامه بعدی موساد چیست.
آیا باید به بهانه دیدار خانواده از ایران فرار کند؟
یا قرار است مأموریت تازهای به او داده شود؟
تنها چیزی که برایش روشن بود، این بود که باید منتظر پیام بعدی موساد بماند.
نوال که غرق در افکارش بود، با صدای پیام از جا پرید:
«یه خبر خوب و یه خبر بد دارم.»
نوال که انگار به سختی از عالم خودش بیرون آمده بود، با لبخندی بیروح گفت:
«این قدر این چند وقت اتفاقهای پراسترس افتاده که دیگه من برای هر خبری آمادهام.»
پیام که سعی میکرد لبخند بزند، گفت:
«آره عزیزم، قبول دارم. بر خلاف تصورت، این چند وقت اصلاً تو ایران بهت خوش نگذشت.»
نوال با آرامشی سرد گفت:
«اشکالی نداره، خبرها چی هستن؟»
پیام گفت:
«خبر خوب اینه که من دارم در حوزه شغلی ارتقا پیدا میکنم.
خبر بد اینه که یک ماه برای این ارتقا شغلی باید برم مأموریت.»
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۳۹/ در همین زمان، دوست محسن با پیام تماس گرفت: «سلام، جناب علوی، میخواستم ببینم چه زمانی فرص
قسمت ۴۰/
نوال، که سعی میکرد نگرانیاش را پنهان کند، گفت:
«جدی میگی؟ خب من تو این مدت چی کار کنم؟»
پیام با لحنی حسابشده و آرام پاسخ داد:
«منم درگیر همین بودم. تهران میتونی باشی. تو الان هم رفیقهای رسانهای خوبی پیدا کردی، هم خانواده من هستن و حسابی هم عاشقت شدن. اگرم خانوادهتو میخوای ببینی، الان فرصت خوبیه یه سر بری پیششون.»
نوال با کمی مکث، در حالی که سعی داشت افکارش را منظم کند، گفت:
«میتونم تهران باشم. اتفاقاً مصاحبه پیادهنشده زیاد دارم. منتها تهران اگر باشم، بدون تو به مشکلات زیادی میخورم. از طرفی، من هنوز فارسی مسلط نیستم. بهتره این مدت برم پیش خانوادم. نمیدونم، شاید هم یه سر برم لبنان و مصاحبههای مربوط به حزب رو کاملتر کنم. الان نمیدونم...»
لحظه خداحافظی:
نوال و پیام آخرین کلماتشان را با یکدیگر رد و بدل کردند. در این لحظات، سکوتی سنگین میانشان جریان داشت، سکوتی که از هزاران کلمه پرمعناتر بود. نگاههایشان برای لحظهای طولانی در هم گره خورد؛ نگاهی که گویی هزاران راز پنهان را در خود داشت. سپس، پیام با نوال خداحافظی کرد. او عزم رفتن به بهانه دوره آموزشی داشت؛ هرچند در دلش چیزی بیشتر از یک خداحافظی کوتاه حس میشد. در نگاه نوال نیز چیزی سرد و مبهم موج میزد، گویی این وداع بخشی از یک سناریوی بزرگتر بود.
حرکت پیام:
پیام طبق هماهنگی قبلی، به محلی که رفیقِ محسن برایش تعیین کرده بود، رفت. این مکان، برای او دیگر فقط یک پناهگاه نبود؛ بلکه نقطهای بود که قرار بود نقش او را در این ماجرا تغییر دهد. از یک قهرمان سوزاندهشده در آتش عشق، به یک مهره خاموش در بازی پیچیدهای که هر لحظهاش پر از نقشههای حسابشده بود.
واکنش موساد:
همزمان، در آن سوی ماجرا، مسئول پرونده پیام در موساد، که هر لحظه از گزارشهای موفقیتآمیز نوال باخبر میشد، سرشار از غرور و رضایت بود. برای او، این عملیات شبیه به یک شاهکار بینقص بود. او حتی در خوابهایش نیز نمیدید که بتوان کسی را به قلب تهران فرستاد، مأموریتی بیولوژیک انجام داد و سپس، بدون کوچکترین علامت هشداردهندهای، او را از کشور خارج کرد. برای او، همهچیز درست همانطور که باید، پیش رفته بود.
حرکت نوال:
پس از چند روز ماندن در تهران، نوال در یک نقشه دقیق و حسابشده، ایران را ترک کرد. مسیر خروج او نیز بهدقت طراحی شده بود. ابتدا به لبنان رفت، اما حتی یک شب هم در این کشور نماند. همان شب، با پروازی مستقیم به اسپانیا منتقل شد. موساد با دقت فراوان، به او دستور داده بود که بهصورت مستقیم به اسپانیا نرود. آنها درصدی احتمال داده بودند که شاید عملیات لو رفته باشد. به همین دلیل، لازم بود نوال با واسطه به مقصد نهایی برسد تا هرگونه شک و تردید از بین برود.
در لبنان:
نوال در لبنان نقشی متفاوت بازی کرد. طبق دستور موساد، او خبر ورودش به این کشور را به چند تن از اعضای حزب اطلاع داد. آنها که نوال را یک خبرنگار وفادار به مقاومت میدانستند، تصور کردند که برای تهیه گزارشهای مستند و اطلاعرسانی به لبنان آمده است. این نقشه، تصویر حضور او را در لبنان طبیعی و باورپذیر جلوه میداد، در حالی که واقعیت، کاملاً چیز دیگری بود.
اطلاعرسانی به پیام:
از سوی دیگر، مسئول پرونده نوال در دستگاه اطلاعاتی ایران، پس از اطمینان از خروج او، این خبر را به پیام رساند. پیام، با شنیدن خبر خروج نوال، لحظهای در سکوت فرو رفت. ذهنش پر از سوالات بیپاسخ و احتمالات خطرناک بود. او هنوز درگیر افکارش بود که رفیق محسن وارد شد و توصیهای جدی به او کرد:
«آقا پیام، بهتره این مدت رو در یکی از مراکز رفاهی نیروهای مسلح در مشهد باشی. اینجا جای امنیه و کسی نمیتونه ارتباطی باهات برقرار کنه.»
توصیههای امنیتی:
پیام که کمی متعجب شده بود، پرسید:
«یعنی نمیتونم برم تهران؟»
رفیق محسن با لحنی دوستانه گفت:
«آقا پیام، نمیتونم نداریم! شما هر کاری دوست داری میتونی انجام بدی. ما هم اینجاییم تا کنارت باشیم. اما یه درصد احتمال بده موساد هنوز در حال رصدت باشه. اگر بفهمن تو تهران موندی، متوجه میشن که عملیات لو رفته. اون وقت نهتنها پرونده تو، بلکه اون عملیاتی که یک نفر نزدیک بود توش شهید بشه (محسن) هم لو میره!»
پیام که حالا اهمیت موقعیتش را بیشتر درک کرده بود، با لحنی آرام گفت:
«خیالت راحت، من مشهد میمونم. فقط میتونم از مرکز رفاهی برم بیرون؟»
محسن با دقت و جدیت پاسخ داد:
«شرایط حساسه، آقا پیام. موساد ممکنه هر سناریویی رو برای این مرحله طراحی کنه. به همین دلیل، پیشنهاد میکنم ترددت رو محدودتر کنی. اگر هم میخوای جایی بری، حتماً به ما اطلاع بده تا هماهنگیهای لازم رو انجام بدیم.»
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۰/ نوال، که سعی میکرد نگرانیاش را پنهان کند، گفت: «جدی میگی؟ خب من تو این مدت چی کار کنم؟
قسمت ۴۱/
در حالی که پیام در مشهد مشغول گذراندن وقت خود به اسم دوره آموزشی بود، خبر خوشی به او رسید: محسن، پس از ماهها که در کما بود، قرار بود از بیمارستان مرخص شود. این خبر، همچون نوری در تاریکی برای تمام کسانی بود که از وضعیت او باخبر بودند، بهویژه پیام، که همیشه خود را در مورد وضعیت محسن مقصر میدانست و عذاب وجدان سنگینی را تحمل میکرد.
سه روز پس از بهبود نسبی محسن، پیام لحظهشماری میکرد تا او را ببیند. بالاخره اجازه یافت تا در یکی از مراکز رفاهی نیروهای مسلح در مشهد، با محسن دیدار کند.
هنگامی که پیام به محسن که حالا روی ویلچر بود نزدیک شد، او را سخت در آغوش کشید. احساسی غریب و عمیق در میان آنها جریان داشت؛ هم رنج بود، هم شکرگزاری، و هم سکوتی که از هزار کلمه بیشتر میگفت.
پس از احوالپرسی اولیه، پیام بدون مقدمه گفت:
«آقا محسن، شما میدونستی؟»
محسن که نگاهش همچنان آرام بود، پاسخ داد:
«چی رو پیام جان؟»
پیام که حالا صدایش کمی لرزش داشت، گفت:
«ده بار بهم گفتی با این دختره ازدواج نکن. میدونستی که جاسوسه؟»
محسن، که از ابتدا حقیقت را میدانست اما نمیتوانست چیزی بروز دهد، لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آرام و محکم گفت:
«از کجا باید میدونستم، پیام جان؟»
پیام با چشمانی که پر از شک بود، گفت:
«یعنی همینطوری مدام تأکید میکردی؟»
محسن لبخندی زد و گفت:
«خب ببین، یه درصدی هم به حس من باید اعتماد میکردی. بالاخره من موارد مشابه دیدم. بر اساس همون، حس کردم یه جای کار میلنگه. اما انصافاً تو هم باهوشی. بچهها برام تعریف کردن که چطور دست دختره رو خوندی. ببینم، گوشیت که همراهت نیست؟»
این جمله مثل رعدی در گوش پیام پیچید. او، که همیشه مراقب بود اما این بار فراموش کرده بود، بلافاصله به جیبش اشاره کرد. بعد از محسن فاصله گرفت، گوشی را از جیبش درآورد و داخل کیفی که همراهش بود قرار داد. کیف را روی صندلیای ده متر دورتر گذاشت و سپس به سمت محسن برگشت.
«ببخشید حاج محسن، حواسم نبود.»
محسن با مهربانی گفت:
«فدای سرت. اما از این به بعد، هر وقت میخوایم درباره این مسائل صحبت کنیم، گوشی همراهت نباشه.»
پیام با خجالت عذرخواهی کرد و سپس پرسید:
«آقا محسن، به نظرت اینا تو ذهنشون چی دارن؟ فکر میکنی وضعیت من و نوال به کجا میرسه؟»
محسن که ذهنش پر از احتمالات و نقشههای مختلف بود، مکثی کرد و گفت:
«واقعاً الان چیزی به ذهنم نمیرسه. اما تو هر چی به ذهنت رسید، بیار روی کاغذ. بده به من تا احتمالات بیشتری رو بررسی کنم.»
در همان زمان، هزاران کیلومتر دورتر، در اسپانیا، نوال وارد مرحله جدیدی از مأموریتش شده بود. در یکی از مراکز آموزش موساد، مسئول میز ایران با لبخندی که نشان از رضایت داشت، به نوال گفت:
«خب، ملکه سایهها، آمادهای برای ابزار جدیدت؟»
نوال با خنده و کنجکاوی گفت:
«ملکه سایهها؟ منظورت منم؟»
مسئول میز ایران تکان دادن سر ادامه داد:
«دقیقاً. کسی که دیده نمیشه اما همیشه حس میشه، شایسته این لقبه. نوال، همه موساد بهت افتخار میکنن.»
نوال، که از این لقب لذت برده بود، لبخند رضایتآمیزی زد و گفت:
«خیلی ممنون، اما کنجکاوم بدونم این ابزار جدید چی هست.»
مسئول موساد به پرده بزرگی اشاره کرد که روی آن نوشته شده بود: LangSpy
زیر نام نرمافزار، شعاری بزرگ و تأثیرگذار قرار داشت:
«آنالیز، ترجمه، کشف: زبانها را بشکن، رازها را فاش کن!»
مسئول موساد ادامه داد:
«تصور کن رفتی با سردار ایرانی مصاحبه کردی. ضبط صداتو میدی به این نرمافزار، و برات تحلیل میکنه که راست گفتن یا نه. حتی پیامهای پنهان رو هم درمیاره.»
نوال، که محو تماشا بود، با تعجب گفت:
«واقعاً همچین چیزی ممکنه؟»
«قطعاً! این فقط یکی از قابلیتهاشه. این نرمافزار میتونه مصاحبههاتو به پنجاه زبان زنده دنیا ترجمه کنه. حتی حین مصاحبه، میتونی از ترجمه زنده استفاده کنی. اما مهمتر از همه، تحلیل لحن و کلماتیه که بهت کمک میکنه پیامهای پنهان در گفتگوهای دیپلماتیک رو بفهمی.»
نوال پرسید:
«اگر کسی اینو تو گوشیم ببینه چی؟»
مسئول موساد لبخندی زد و گفت:
«این نرمافزار در لیست برنامهها نمایش داده نمیشه. حتی اگر گوشیت به دست کسی بیفته، اطلاعاتت مستقیم روی سرورهای موساد ذخیره میشه. امنیتش تضمینه.»
نوال که حالا کاملاً متقاعد شده بود، زیر لب زمزمه کرد:
«ملکه سایهها... انگار اسمم بهخوبی بهم میاد.»
ادامه دارد...
...
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۱/ در حالی که پیام در مشهد مشغول گذراندن وقت خود به اسم دوره آموزشی بود، خبر خوشی به او رسی
قسمت ۴۲/
مسئول میز موساد، با چهرهای که اقتدار و اعتماد به نفس در آن موج میزد، به نوال نگاه کرد و گفت:
«نوال، این نرمافزار فقط یک ابزار نیست؛ یه گام بزرگه توی مسیر مأموریتهای ما. یکی از قابلیتهای جذابش اینه که اگر یه متن یا گفتار دارای لایههای معنایی باشه، مثل استعارهها یا اشارات ضمنی، LangSpy میتونه اونها رو برای تو روشن کنه. کلمات کلیدی، رمزهای احتمالی در ایمیلها یا ارتباطات دولتی، حتی یادداشتهای به ظاهر بیاهمیت رو تحلیل میکنه و مفاهیم پنهان رو بهت نشون میده. سرنخهایی که شاید به چشم نیان، ولی به موساد اطلاعات طلایی میدن.»
نوال، که به توضیحات گوش میداد، چشمانش میدرخشید. مسئول موساد ادامه داد:
«حالا نرمافزار دوم، TraceView. این یکی شاهکاره. اگه به یه مرکز حساس منتقل بشی یا حتی برای مصاحبه با افراد خاص بری، این نرمافزار مسیرت رو بطور کامل ردیابی میکنه. همه توقفهات رو ثبت میکنه و نقشهای دقیق از اون مرکز تهیه میکنه. اما مهمتر اینه که وقتی به یه موقعیت خاص رسیدی، خودش خودکار میکروفون گوشیت رو فعال میکنه و صداهای محیط رو ضبط میکنه.»
نوال با دقت گوش میداد و مسئول موساد اضافه کرد:
«ولی صبر کن! این فقط شروعشه. TraceView میتونه شبکههای وایفای و دستگاههای بلوتوث اطراف رو هم اسکن کنه. این کار کمک میکنه سرورهای مخفی، دستگاههای مهم، یا تجهیزات امنیتی رو شناسایی کنیم. همه این اطلاعات مستقیم و بدون هیچ ردی به سرور موساد منتقل میشه.»
نوال که حالا به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود، پرسید:
«اگه کسی گوشیمو بگیره چی؟ اینا لو نمیرن؟»
مسئول موساد خندید و گفت:
«نگران نباش. این نرمافزارها توی لیست برنامهها نمایش داده نمیشن. هیچ آنتیویروسی هم نمیتونه پیداشون کنه. خیالت راحت.»
سپس ادامه داد:
«نوال، ما برات یه نرمافزار دیگه هم طراحی کردیم؛ یه نسخه پیشرفته از Hidden Camera Detector. باهاش آشنایی داری، نه؟»
نوال خندید و گفت:
«آره، هر جا با اون پسره میرفتم، اول این نرمافزار رو روشن میکردم که مطمئن بشم دوربین یا شنود کار نذاشتن.»
مسئول موساد با تحسین سر تکان داد و گفت:
«این نسخهای که برات آوردیم، پیشرفتهتره. میتونه چند لایه مخفیتر رو هم شناسایی کنه. بهت میگم نوال، ما فقط بهت ابزار نمیدیم؛ داریم بهروزت میکنیم. هر بار که از مأموریت برمیگردی، اسپانیا میای، و یه مرحله جدید میگیری. تو دیگه فقط یه جاسوس نیستی، تو یه سیستم بهروز شدهای.»
این جملهها اعتماد به نفس نوال را تا آسمانها بالا برد. او حس میکرد به تدریج به نقطهای میرسد که هیچ مأموریتی برایش غیرممکن نخواهد بود.
هادی پشت میزش نشسته بود و محسن، که تازه از بیمارستان مرخص شده بود، رو به روی او روی ویلچر قرار داشت.
هادی گفت:
«محسن جان، از وقتی بیمارستان بودی تا حالا، کلی اتفاق افتاده. ما همهچیز رو برات نوشتیم. الان به نظرت چه باید کرد؟»
محسن که حالا دوباره درگیر پرونده شده بود، نگاهی به گزارشها انداخت و گفت:
«اگه اینا درست باشه، نقشه کلی موساد برامون روشنه.»
هادی که کنجکاو شده بود، پرسید:
«یعنی چی؟»
محسن نفس عمیقی کشید و گفت:
«یعنی باید از دست دختره خلاص بشیم.»
هادی با چهرهای جدی گفت:
«یعنی بازداشت بشه؟»
محسن خندید و گفت:
«بازداشت بشه و بعدش چی؟»
هادی گفت:
«خب جاسوسه. بازداشت میشه و اعدام.»
محسن سری تکان داد و گفت:
«ببین، من میگم اصلاً نیازی به بازداشتش نیست. موساد میخواست پیام رو ترور کنه و بندازه گردن ضدانقلاب. حالا چرا همون ضدانقلاب، نوال رو گیر نندازه و حذف نکنه؟»
هادی که کمی جا خورده بود، گفت:
«این توی تخیل ممکنه. ولی تو واقعیت، ما حجتی برای حذف یه شخص تو خیابون نداریم. ضمن اینکه همین مسئله که تو ایران حذف بشه و نا امنی ایران القا بشه از نظر من تضعیف جمهوری اسلامیه و تا حد امکان نباید رخ بده، در کل هزینههاش خیلی سنگینتر از پیامدهاشه.»
محسن با لحنی آرام گفت:
«من نگفتم تو ایران این کار رو کنیم.»
هادی کمی فکر کرد و گفت:
«این بخشش رو باید بیشتر بررسی کنیم من با کلیتش مشکل دارم. ولی فارغ از اون الان برای این مرحله برنامت چیه؟»
محسن گفت:
«در تهران، خونه پیام باید کاملاً با دوربین مدار بسته تحت نظارت باشه. از طرفی، یه هتل توی یکی از شهرها رو در نظر بگیریم. وقتی نوال برگرده، به بهانه مصاحبه با یکی از فرماندهان، پیام و نوال رو بفرستیم همون هتل و اتاقی که تحت نظر داریم.»
هادی پرسید:
«از این همه نظارت قراره به چی برسیم؟»
محسن گفت:
«ما تقریباً کارمون با نوال تموم شده. ولی هنوز شیوه ارتباطاتش با موساد و رفتارهاش تو محیط امنش رو نمیدونیم. این بخش برامون مبهمه.»
ادامه دارد...
.
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۲/ مسئول میز موساد، با چهرهای که اقتدار و اعتماد به نفس در آن موج میزد، به نوال نگاه کرد و
قسمت ۴۳/
در همین زمان، در لبنان، مرتضی که به «شکارچی جاسوس» معروف بود و با شیخ صالح و رابط ایران ارتباط داشت با چهره ای در هم وارد اتاق شد.
فضای اتاق، سنگین و پر از سکوت بود. تیکتاک ساعت روی دیوار به وضوح شنیده میشد. مرتضی بیمقدمه وارد بحث شده بود، گفت:
«بچههای ما باید دقیق زمانهایی که نوال نیست رو شناسایی کنن تا کار رو شروع کنیم.»
مرتضی، که نگاهش در حال کاویدن جزئیات اتاق بود، به خود آمد و با لحنی آرام ولی نافذ گفت:
«ای بابا، دختره که تو اسپانیاست. منظورت اینه که رصد رو از اطرافیانش شروع کنیم؟»
رابط ایران خندید، اما خندهاش بیشتر شبیه به یک تاکتیک برای کاهش فشار اتاق بود، گفت: «دقیقاً. بچهها باید بفهمن کِی شرایط برای نصب سیستمهای نظارتی مناسب میشه.»
مرتضی سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
«بچههای حزب فعال میشن. منتها ما با اینکه داخل محیط امنش بخواد سیستم نصب بشه موافق نیستیم این کار رو هم نمیکنیم.»
رابط ایران متعجب شد و گفت:
«چرا؟ مگر ما در چنین مواردی از این روش استفاده نمیکنیم؟»
مرتضی، که حالا کاملاً متمرکز شده بود، صندلیاش را کمی جلو کشید و گفت: صوتش رو که اگر بخوای شنود کنی از طریق لوله ی آب و از طریق اتاق های اطراف بالا و پایینش میشه حلش کرد، منتها برای تصویری که میخواید از محیط داشته باشید ما کلا باید بریم سراغ یه شیوه ی دیگه!
رابط ایران گفت: بیشتر توضیح بده آقا مرتضی
مرتضی گفت: توضیح نداره، دختره جاسوسه! الان هر بچهای تو جیبش یه هیدن کمرا داره، اون وقت این دختره اگر با این همه آتیشی که سوزونده وقتی وارد یه اتاق میشه این رو در نیاره که احمقه، در میاره یکی از دوربین ها رو هم کشف کنه تمومه، هرچی از اول تو ذهنت بوده نابود میشه! اگر ده بار هم یادش بره، یه بار دوربین ها رو چک کنه یکی گیر بیاره تمومه!
رابط ایران سری به نشانه تأیید تکان داد و مشغول یادداشتبرداری شد. مرتضی، که حالا نگاهش به دوردست خیره شده بود، گفت:
«ما اینجا داریم با موساد بازی میکنیم. اینا برای هر قدمشون هزار نقشه دارن. باید به همون اندازه دقیق و بینقص عمل کنیم.»
هواپیمای نوال در فرودگاه بیروت به زمین نشست. او که حالا در موساد به «ملکه سایهها» معروف بود، با گامهایی آرام و مطمئن از پلکان هواپیما پایین آمد. هر قدمش گویی با ریتمی از پیش تعیینشده برداشته میشد. مأموریتش، در ظاهر، ساده به نظر میرسید؛ چند مصاحبه با خانوادههای شهدا و رزمندگان مقاومت. اما این فقط ظاهر ماجرا بود!
قبل از سفر، آریل بارها به او هشدار داده بود:
مقامات موساد قبل از اعزام نوال یک نکته را به او گفته و بارها تاکید کردند: نوال، گوشیت نباید از سرور قطع بشه. بهخصوص وقتی LangSpy مشغول صحتسنجی زبان بدن و لحن مصاحبهشوندههاست، بچه های ما هنگام مصاحبه با تو هستن و اگر زبان بدن و لحن فرد نشون بده که تردیدی نسبت به تو دارن یا بهت شک کردن باهات تماسی از طریق یک شماره ی مجازی با پیش شماره ی لبنان گرفته میشه و اگر در مصاحبه چنین چیزی رخ داد خیلی عادی بدون اینکه طرف مقابلت رو در جریان قرار بدی مسیر بحث رو عوض کن....
نوال، در حالی که این هشدارها را در ذهنش مرور میکرد، لبخندی محو زد. او حالا نه تنها به خودش، بلکه به نقشی که برایش طراحی کرده بودند، اعتماد کامل داشت.
نوال به لبنان رسید و بعد از گفتگوهایی با بچههای حزب قرار شد با خانواده ی چند شهید مصاحبه کند. او در یکی از خانههای ساده و روستایی لبنان، مقابل همسر یکی از شهدای حزب نشسته بود. فنجانهای چای روی میز چوبی کوچک میان آنها قرار داشت. صدای اذان از دوردست به گوش میرسید و فضای خانه، ترکیبی از آرامش و حسرت بود.
نوال، با چهرهای آرام و صدایی گرم، سوالاتش را میپرسید. اما ناگهان، وقتی به شیخ صالح اشاره کرد و گفت:
«از شیخ صالح خبری دارید؟ ایشون رو چطور توصیف میکنید؟»
چهره همسر شهید تغییر کرد. او لحظهای مکث کرد و نگاهش به زمین خیره ماند. انگار چیزی در درونش به او هشدار میداد که مراقب باشد. در همین حال یک تماس تلفنی با نوال گرفته میشود و قبل از آنکه نوال به آن پاسخ دهد تماس قطع میشود.
از جزئیات پیام مشخص بود که میخواهند به نوال بگویند خیلی بحث را ادامه ندهد. نوال با خونسردی لبخند زد و مسیر بحث را تغییر داد: «پسرتون رو چطور بزرگ کردید؟ باید خیلی قوی باشید...»
همسر شهید که هنوز کمی مشکوک بود، پاسخ داد، اما دیگر مثل قبل گرم نبود.
همان موقع که این آلارم در مرکز موساد به ثبت رسید آریل در حال توضیح آنلاین اتفاقات برای "هورام" فرمانده ی بالا دستی خود بود.
ادامه دارد...
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۳/ در همین زمان، در لبنان، مرتضی که به «شکارچی جاسوس» معروف بود و با شیخ صالح و رابط ایران ا
قسمت ۴۴/
آریل با هیجان در اتاق فرماندهی موساد قدم میزد. مانیتورهای متعدد، لحظهبهلحظه رفتار نوال را در لبنان نمایش میدادند. او در حال توضیح وضعیت نوال برای هورام بود
هورام وقتی این صحنه را دید با لحنی سرد و نافذ به آریل گفت: نوال اصلیترین کار خودش رو در ماموریتها انجام داده، خوب حواست باشه اگر در مصاحبه ی حساسی این وضعیت پیش اومد، این احتمال هست که طرف مقابل به نوال مشکوک بشه! باید قبل از مصاحبه ی حساس کارشناس در محل پیش شما باشه و اگر چنین اتفاقی افتاد و پیش بینی این بود که ممکنه نوال بازداشت بشه یا سرویس مقابل روش سوار بشه، بدون درنگ جوخهی ترور رو مامور کنید تا کار نوال رو تموم کنن....
آریل با اعتمادبهنفسی عجیب در پاسخ به هورام گفت: اصلا نگران نباش، اتفاقا چند جوخه ی ترور در ایران آماده هستند و اگر لازم شد، پایان ماموریت "ملکه ی سایه ها" رو برای همیشه ثبت میکنیم....
نوال مصاحبه را به پایان رساند و به محل اقامت خود رفت. همزمان فردی که با نوال مصاحبه میکرد به برادر خودش که در حزب کار میکرد اطلاع داد که یک اتفاق مشکوک رخ داده است.
برادر فهمید که نوال به دنبال کشف اطلاعاتی از شیخ صالح است. فورا به حزب اطلاع داده شد و مرتضی گفت: از خانمی که متوجه اطلاعات درباره نوال شده و برادرش بخواید اولا به هیچکس هیچ اطلاعاتی نده و کسی رو حساس نکنه! دوما نوال با ۱۵ تا همسر یا مادر شهید مصاحبه کرده، این خانم به هوای احوال پرسی بره و آمار همه رو در بیاره و ببینه چیز مشکوکی نوال پرسیده ازشون یا نه! میخوایم جزئیات اینکه چی از کی خواسته در بیاد!
مرتضی بعد از این کار نامه ای به یکی از بخشهای امنیتی حزب به این شرح زد: مهم ! موساد بر شناسایی شیخ صالح و هرگونه اطلاعات پیرامون ایشان متمرکز شده است. هرکاری که لازم است برای بالاتر رفتن سطح امنیت ایشان و خانواده اش در دستور کار قرار بگیرد.
مرتضی نامه ی دیگری هم به تهران زد: فورا رابط حزب با اولین پرواز به لبنان بیاید. از این جهت که نیاز به تصمیم گیری داریم، فردی که می آید را با سطح اختیارات بالا و مجوز تصمیم گیری و اقدام بفرستید...
مرتضی در واقع از تهران خواسته بود کسی بیاید که قدرت تصمیم گیری داشته باشد تا اگر به جمع بندی رسیدند، اقدام کنند.
رابط حزب از تهران با اولین پرواز به لبنان رفت.
مرتضی داستان را تعریف کرد و به اینجا رسید: به نظرت فرصت خوبی نیست دختره رو مجازات کنیم؟
رابط تهران گفت: مجازات که بهتره رخ نده چون ما در تهران هنوز باهاش کار داریم.
مرتضی گفت: بازداشت چی؟ به نظرت بهتر نیست بازداشت بشه و بقیه ی ماجرا رو در بازجویی رسمی ازش پیگیری کنیم؟
رابط تهران گفت: بازداشت نمی تونی بکنی! چون اگر بازداشت کنی به خاطر فشار های بین المللی اولاً مجازات قطعاً نمیتونی بکنی و در نهایت حتی ممکنه تحت فشار وادار بشی آزادش کنی، مگر اینکه بخوای بعد از بازجویی از دستش خلاص بشی که اونم اگر در لبنان رخ بده پیامدهاش بیشتره!
مرتضی که کمی عصبی شده بود گفت: پس رسماً هیچ کاری الان نمی تونیم بکنیم.
رابط تهران گفت: فعلا تو ظرف عسله! فقط میتونی رد پاهاش رو ثبت کنی که البته هزینه هم داره، ممکنه این وسط ها موساد نیشی هم بزنه ولی همین ثبت رد پاها بسیار مهمه....
مرتضی تشکر کرد و سناریو را بر اساس اصل عادی جلوه دادن تحولات تا زمان انتقال نوال به تهران تعریف کرد.
در حالی که نوال در محل اقامتش مشغول تحلیل اطلاعات بود، تیم مقاومت سایهوار در اطراف او حرکت میکرد. مرتضی، که روی نقشه خم شده بود، گفت:
«فعلاً بازی ادامه داره. اما موساد بدونه، ما همیشه یک قدم جلوتر از اونها هستیم.»
صدای نفسهای سنگین و نگاههای نگران، فضای اتاق را پر کرده بود. پایان این ماجرا هنوز نامعلوم بود، اما جنگ سایهها تازه آغاز شده بود و بزرگترین نقطه ضعف سرویس اطلاعاتی مقاومت در این نبرد این بود که اگرچه در حال رصد رفتاری دقیق رژیم و کشف کامل یک سناریو بود اما نمی دانست نوال شیشه عمری دارد که اگر موساد تصور کند که چیزی درحال افشا شدن است هیچ بعید نیست که برای شکستن این شیشه عمر اقدام کند...
نوال بعد از انجام ماموریت هایش راهی تهران شد تا پیام را ببیند، آخرین ماموریت را انجام داده و سپس از کشور خارج شود.
قبل از دیدار نوال و پیام، یکی از دوستان محسن یک پاور بانک تلفن همراه به پیام داد و گفت: یه زحمت برات دارم. این دستگاه رو بگیر هر موقع نوال برای حداقل یک دقیقه در اتاق نبود، این دستگاه پاور بانک رو وصل کن به تلفن همراه نوال
پیام گفت: شارژره؟ صرفا وصلش کنم؟ دکمهای لازم نیست بزنم؟
رفیق محسن گفت: نه هیچ دکمه ای لازم نیست بزنی، صرفا وصلش کن و تا ده شمارش کن و جداش کن.
پیام گفت: خدایی نکرده عملیات لو نره؟
رفیق محسن گفت: نه اصلا نگران نباش، تو صرفا وصلش کن...
ادامه دارد...
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۴/ آریل با هیجان در اتاق فرماندهی موساد قدم میزد. مانیتورهای متعدد، لحظهبهلحظه رفتار نوال
قسمت ۴۵/
نوال و پیام سرانجام با یکدیگر دیدار کردند. این دیدار در فضایی آرام اما پرتنش رخ داد؛ گویی هر دو بازیگر اصلی یک نمایش بیپایان بودند. (ما مجبوریم از همه جزئیات عاطفی داستان و آن چه گذشته عبور کنیم تا اصل ماجرا به حاشیه نرود) سرویس هیچ وسیله رصدی تصویری در خانه پیام نصب نکرده بود چون می دانستند احتمال افشا آن هست. اما شنود نوال به ویژه زمانی که پیام در منزل نبود ادامه داشت.
یک بار که فرصت مناسب بود پیام دستگاه پاوربانکی که تحویل گرفته بود را به تلفن همراه نوال وصل کرد.
محسن در اتاق مدیریت در حال رصد بود و به کسی که روی تلفن همراه نوال و دستگاه شنودها کار میکرد گفت: پاور رو وصل نکرد؟ به چیزی نرسیدید؟
مسئول رصد نوال گفت: تا 20 دقیقه دیگه جواب قطعی رو میگم بهتون.
کمی گذشت و فرد رصد کننده گفت: ما یه نرم افزار طراحی کردیم که روی تلفن همراه نوال سوار بشه و برنامه های مخفی و غیر مخفی روی تلفن همراه رو کشف و رصد کنه منتها یه دستور برای نرم افزار تعریف کردیم و اون دستور این بود: اگر فهمیدی که به محض نصب نرم افزار جدید، از تلفن همراه به یک سرور دیگه اطلاع رسانی میشه، نیاز به فعال شدن روی تلفن همراه نیست.
محسن گفت: نتیجه؟
مسئول رصد نوال گفت: هیچی دیگه، نرم افزار چک کرده تلفن همراه رو متوجه شده این به یک سرور مدام اطلاع رسانی میکنه و نرم افزار هم روی تلفن همراه نصب نشده!
محسن گفت: اشکال نداره، بازم همین که فهمیدیم تا این حد روی تلفن همراه حساس عمل کردن خوبه...
دیگه چیا درباره ی این تلفن همراه میدونیم؟
مسئول رصد نوال گفت: الان این رو هم میدونیم که مدام داره برای مرکز موساد سیگنال ارسال میکنه....
محسن گفت: همین؟
مسئول رصد گفت: میتونیم به خیلی بیشتر از اینها برسیم منتها ریسکه اگر بتونن دست ما رو بخونن عملیات لو میره، حالا بازم هرچی دستوره
محسن در پاسخ گفت: نه اصلا نیاز نداریم بیشتر از اینها رو بدونیم، نمی خوایم حساس بشن...
مسئول رصد کمی تأمل کرد و بعد به محسن گفت: میدونم میخوای بیشتر از اینا بدونی و میدونم وقتی بهت توضیح میدم که بیشتر از این حساسیت برانگیز میشه به خاطر من چیزی نمیگی ولی ته دلت راضی نیستی، یه ایده برات دارم که شاید بتونه خوب جواب بده باز بسته به نظر تو!
محسن گفت: بگو
مسئول نوال گفت: ببین ما دوربین داخل محیط نمی تونیم بگذاریم درسته؟ چون ممکنه دختره رصد کنه
حالا یه سوال؛
اگر دختره بره دستشویی، پیام دوربین ها رو روی نقاط تحت رصد خونه نصب کنه و بعد مثلا وانمود کنه نیاز به استراحت داره و دراز بکشه چشماش رو ببنده آیا دختره دوباره محیط رو با هیدن کمرا برای یافتن دوربین رصد میکنه؟
محسن گفت: اگر به پیام حساس شده باشه قطعا
مسئول رصد نوال گفت: اگر حساس شده بود که پیام باید چیزهایی رو تو رفتارش حس میکرد یا اینکه کلا دختره ایران نمیاومد.
محسن گفت: آقا تهش میخوای برسی به اینکه مثلا در فلان بستر داره برای فلان اکانت موساد فلان موضوع رو میفرسته دیگه؟ بله؟
مسئول رصد نوال گفت: هم این و هم اینکه چیا ازش میخوان و چه قراره بکنه!
محسن گفت: نه به ریسکش نمی ارزه، انشالله اگر قرار شد بازداشت بشه همه رو مجبور میشه بگه...
مسئول رصد نوال که اوج ترس محسن را درک کرده بود دیگر تاکید نکرد اما همچنان به دنبال راهی بود تا بتواند خواسته های محسن برای رصد حداکثری بر نوال را محقق کند...
از طرف دیگر قرار شد بر اساس برنامه، نوال به بهانه ی دو مصاحبه ی مهم به دو مرکز مهم منتقل شود و برنامه ها بر اساس روال تا نقطهی نهایی که برای او در نظر گرفته شده بود پیگیری شود.
در دو مرکز که یکی در اصفهان بود و دیگری در یزد که البته هر دو از مراکز غیر حساس بودند که اینطور وانمود شده بود که سطح اهمیت بالایی دارند تا در موساد و عواملش اشتباه محاسباتی ایجاد شود، یک مصاحبه برای نوال در نظر گرفته شد.
و باز قرار شد هر دو فرمانده ای که با نوال مصاحبه میکنند بر اساس سناریو مامور شوند تحت هیچ عنوان اینکه به مسئله ی جاسوس بودن وی اشراف دارند را از خود بروز ندهند و اتفاقا در برابر سوالات خاص با سناریوی پاسخهای گمراه کننده مصاحبه را پیگیری کنند....
در مصاحبه ی اصفهان کاملا برای همه مشخص و واضح بود که نوال در حال بازجویی به جای مصاحبه است اما کسی متوجه ارسال سیگنال مکان یاب برای سرور موساد نبود.
از طرف دیگر موساد از طریق رصد زبان بدن فرد مصاحبه شونده نتوانست این دریافت را داشته باشد که نوال لو رفته، اما نرم افزار موساد به درستی این پیام را برای سرور فرستاده بود که فرمانده ی مورد نظر دارد پاسخ های گمراه کننده میدهد....
ادامه دارد...
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۵/ نوال و پیام سرانجام با یکدیگر دیدار کردند. این دیدار در فضایی آرام اما پرتنش رخ داد؛ گویی
قسمت ۴۶/
هورام بعد از خواندن خلاصه گزارش به آریل گفت: وقتی طرف گمراه کننده پاسخ داده میتونه نشانه ای از این باشه که جاسوسی نوال را فهمیده، حتما با کارشناس.های تخصصی بحث کنید تا ببینیم فرد مورد نظر چون فهمیده نوال جاسوسه اطلاعات گمراه کننده داده یا رویه اش با خبرنگارها همیشه همینه؟ اگر تونستید حتما چند مصاحبه از فردی که با نوال مصاحبه کرده بخوانید و ببینید در قبلی ها هم متوجه چنین رفتاری با خبرنگارهای دیگه ازش شدن یا نه؟
قرار شد آریل موضوع را پیگیری کند.
کمی قبل از آنکه آریل و گروه کارشناسی به نتیجه برسند مصاحبه نوال در یزد هم انجام شد.
در یزد ماجرا متفاوت بود.
آنجا متأثر از نوع مصاحبه فرمانده بطور کامل این پیام برای سرور موساد ارسال شد که فرد مورد نظر هم اطلاعات گمراه کننده به نوال داده و هم در نوع لحنش و زبان بدنش مشخص شده که دارد با عنصر غیر مطمئن صحبت میکند...
وقتی این مسئله برای موساد قطعی شد هورام به آریل گفت: تو مسئله رو چطور میفهمی؟
آریل گفت: به زودی بازداشت میشه، روشنه...
هورام گفت: چیزی به نام بازداشت نداریم، ملکه ی سایه لازم نیست به مسیر ادامه بده
آریل کمی فکر کرد و بعد نفسی عمیق کشید و گفت: ترتیب کارها رو میدیم تا زودتر جمع بندی بشه...
نوال و پیام از محل فرماندهی خارج شده بودند. نوال میدانست که برخی پیام های منتقل شده احتمالا با واقعیات همخوانی ندارد. به محض رسیدن به هتل نوال لب تابش را روشن کرد و مشغول پیاده سازی مصاحبه شد. پیام طبق معمول کمی از کارهای معمول را انجام داد و بعد دراز کشید تا کمی استراحت کند.
نوال وقتی مطمئن شد پیام خوابیده ابتدا با نرم افزاری مشابه هیدن کمرا که موساد به او داده بود بدون آنکه توجه جلب شود محیط را تست کرد تا دوربین کار گذاشته نشده باشد.
بعد از اینکه خیالش راحت شد به اکانت موساد پیام داد: سلام با سردار مصاحبه گرفتم، نتیجه خارق العاده بود نرم افزار دقیق کار کرده و جاهایی که سردار با خبرنگار صادق نبوده و شک کرده کاملا مشخص شده!
اکانت موساد برای نوال نوشت: آفرین دختر، ما هم به طور آنلاین رصد میکردیم و به همینها رسیدیم، کارت رو داری عالی انجام میدی، بهت افتخار میکنیم.
تماس که قطع شد موساد آخرین هماهنگی ها را با عواملش در اصفهان انجام داد تا راهی یزد شوند...
محسن از سوی دیگر سپرده بود که نوال و پیام را کاملا رصد کرده و مراقب آنها باشند.
تقریبا کار پیام و نوال در یزد تمام شده و آنها راهی تهران بودند.
پس از هماهنگی هایی که پیام سعی کرد با در نظر گرفتن موارد حفاظتی انجام دهد آن دو با خودرو شخصی به راه افتادند تا راهی تهران شوند.
در میانه راه شاید بعد از حدود نزدیک به 290 کیلومتر از مسیر یک خودرو به نوال و پیام نزدیک میشود.
موساد که حدس میزدم نوال و پیام تحت رصد باشند از طریق موقعیت یاب تلفن همراه نوال به یک تیم سپرده بود تا در کیلومتر مورد نظر خود را به آنها برساند.
خودرو به ماشین نوال و پیام نزدیک شد و کمی جلوتر از آنها قرار گرفت و شروع به چراغ زدن کرد.
خودرویی که پشت سر پیام بود بعد از دیدن صحنه مشکوک شروع به چراغ زدن کرد.
به پیام گفته بود اگر به هر دلیل خودروی پشت سر شروع به چراغ زدن کرد حتما سرعت رو بالا ببرید تا خودروی پشت سر فرصت عادی کردن شرایط رو پیدا کنه.
پیام اصلا حواسش به خودروی پشت سر نبود و حتی حواسش به اینکه خودروی جلوی میخواهد او را متوقف کند هم نبود..
بیشتر درگیر صحبت با نوال بود تا به وضعیت.
خودروی پشت سر سرعتش را زیاد کرد و همزمان که چراغ میزد شروع به بوق زدن کرد.
پیام به خودش آمد، دستپاچه شد قبل از اینکه بخواهد سرعت را زیاد کند خودروی جلویی فهمید که احتمالا نمی تواند از پیام انتظار توقف داشته باشد، پس ابزارهایی را که برای مانع گذاری در جاده به همراه داشت کف جاده ریخت.
و بعد یکی از سرنشین ها همزمان که خودروی پیام و خودروی پشت سری پنچر شده بودند و در حالی که خودروی جلویی سرعت کم کرده بود تا آنها را در تیر رس داشته باشد شروع به شلیک کرد.
حتی یک تیر به طرف پیام شلیک نشد.
تمام گلوله ها به سمت نوال در حال شلیک شدن بود.
از پشت سرِ پیام یک نفر در خودروی عقب پیاده شد و شروع به شلیک به سمت خودروی مهاجم کرد.
خودروی مهاجم قصد فرار داشت اما غافل بود از اینکه یک خودروی دیگر هم به فاصله نزدیک به چند صد متر جلوتر از پیام در حال حرکت است.
خودروی جلوتر که اتفاقات را دیده بود عادی به مسیر خود ادامه داد تا خودروی مهاجم نزدیک شود و بعد شروع به تیراندازی به سوی خودرو، راننده و سرنشین دیگر کرد.
بچه هایی که نزدیک به پیام بودند و از اتفاقات جلو تر خبری نداشتند نزدیک خودروی پیام شدند.
صحنه ی تکان دهنده ای بود.
مجموعا ۶ تیر شلیک شده بود که جز یکی همه به صورت نوال برخورد کرد.
ادامه دارد...
#آخرین_پرونده
.
.
گاندو
قسمت ۴۶/ هورام بعد از خواندن خلاصه گزارش به آریل گفت: وقتی طرف گمراه کننده پاسخ داده میتونه نشانه
قسمت ۴۷ /
آخرین گلوله که به نوال اصابت کرد آریل در مرکز موساد به هورام گفت: پرونده ی ملکه ی سایه هم بسته شد. باید نظیرش رو پیدا کنیم تا در تهران موضوعات روی میز پیگیری بشه!
هورام به آریل گفت: کلیت مسیری که در این عملیات رفتید. با هماهنگی عوامل مستقر در اسپانیا یک بار چیزی که رخ داده رو مرور و آسیب شناسی کنید تا نقص های عملیات های بعدی بر طرف بشه!
در اتوبانی که نوال گلوله خورده بود مامورانی که به محل آمده بودند قبل از هر چیز تلاش کردند در آن جاده ی کم تردد تا حد امکان چهرهی نوال و اصل ماجرا برای خودروهای عبوری مشخص نشود.
عوامل ترور نوال کمی جلوتر آبکش شده بودند و نوال هم توسط موساد حذف شده و پیام هم بهت زده به آنچه بر سرش آمده بود نگاه میکرد.
به محسن ماجرا را با جزئیات اطلاع دادند.
هادی گفت: گام به گام جلو اومدیم. فکر همه چیز رو کردیم، اما قبل از بازداشت زدنش، لعنت....
محسن گفت: میشد پیش بینی کرد از دستش خلاص بشن منتها باید چند تا چیز مشخص بشه! اولا انالیز کامل مصاحبه با سردار در بیاد تا ببینیم آیا اونجا چیز خاصی گفته شده که این به موساد منتقل کرده و اونا فهمیدن وقت خلاص کردنشه!
هادی گفت: چقدر از چیزی که میخواستی بهش برسی نا تموم موند؟
محسن گفت: ما تقریبا به همش رسیدیم. یه مقدار میخواستم نوع رفتار یه جاسوس در حد نوال در مراحل بازجویی رو آنالیز کنم که ببینم در حوزه ی آموزش های ضد جاسوسی چیا یادشون دادن و برام مهم بود بفهمم موساد در چنین مواردی در صورت بازداشت جاسوس چه پیوست رسانه ای داره و چه خطی رو دنبال میکنه که اینها نا تمام مونده...
هادی گفت: جمع بندی کن
محسن گفت: جمع بندی در حال حاضر اینکه به رسانه ها اعلام کنید یک خبرنگار حوزه مقاومت در یک تصادف جان خودش رو از دست داده.
هادی گفت: گلوله خورده
محسن گفت : اگر بگی گلوله خورده بعد میخوای بگی کیا زدن؟ و تکلیف این جاسوس چیه؟ شهیده؟ نمی تونه شهید باشه! ما کنار رفقامون تو گلزار شهدا برای یه جاسوس جا نداریم. از یه جاسوس هم نمی خوایم امامزاده بسازیم.
هادی گفت: به هر جهت دختره گلوله خورده و شاید اگر بحث حذف شدن توسط موساد مطرح باشه بهتر باشه.
محسن گفت: فرمون مدیریت رسانه ای مسئله از دستمون خارج میشه و همه جا جاسوسشون رو قهرمان معرفی میکنن و من این رو نمیخوام. ضمن اینکه فردا روزی اگر کسی از ماجرای نوال مطلع بشه حق داره به همه ی قبرهایی که تو گلزار شهدا هست و به همه ی آدم های اون زیر شک کنه!!
مسئله ی تصادفش مطرح بشه، در رسانه ها هم خیلی مانور روی این خبر داده نشه و در مرحله بعد پیگیری بشه اگر موفق شدید خانوادش رو مطلع کنید حتما جنازه از ایران خارج بشه و هر تصمیمی خودشون خواستن براش بگیرن، منتها به نظر من با پیام هم باید صحبت بشه که همه جا از تصادف همسرش صحبت کنه و تمام. خیلی هم ابراز احساسات نکنه و به بهانه ی اینکه حال روحی خوبی نداره رو این بحث جلو نره که مسئله نوال زودتر از اولویت رسانهها خارج بشه...
به حزب هم خبر بدید که این پرونده در این نقطه متوقف شده تا اگر موضوعی پیرامونش هست که نیاز به هماهنگی داره مورد بررسی قرار بگیره...
زمانی که خبر حذف نوال توسط موساد به حزب منتقل شد مرتضی گفت: به دوستانمون در تهران سلام برسونید و بگید ما میخوایم اطلاعات دقیق پیدا کنیم که چقدر از چیزهایی که این جاسوس دنبالش بوده به حزب و لبنان مربوط میشده؟ اگر به جمع بندی در این خصوص رسیدید ما رو مطلع کنید که بتونیم برای مقابله با تهدیدات احتمالی برنامه ریزی داشته باشیم.
هادی بعد از دریافت پیام از سوی بچه های حزب به نیروهایش سپرد تا جمع بندی دقیقی در خصوص آنچه در پرونده نوال رخ داده با جزئیات به او تحویل داده شود.
مسئولان آنالیز پرونده نوال به هادی گفته بودند که برای جمع بندی قطعی به ۳ روز زمان نیاز دارند.
در جلسه ی مربوط به جمع بندی پرونده نوال مشخص شده بود او بیشتر روی مسئله ی بی سرنشین ها، رابط حزب با ایران، مراکزی که این نیروها در آن اقامت و تردد داشته اند و همچنین نوع ارتباط نیروهای ایرانی با نیروهای حزب و اولویت های فرماندهان ایرانی در خصوص آنها تمرکز داشته است. البته اینها کلیات بود و قرار بود جزئیات بیشتر بعدا به هادی منتقل شود.
در تلاویو نیز موساد هماهنگی هایی را با وزارت جنگ انجام داده بود که متأثر از آنچه در پرونده نوال به دست آمده اقدامات لازم در دستور کار قرار بگیرد.
موساد خود را برای زدن یک ضربه ی کاری آماده میکرد درحالی که در تهران هم عده ای در حال پخت و پزی مهم بودند....
ادامه دارد...
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۷ / آخرین گلوله که به نوال اصابت کرد آریل در مرکز موساد به هورام گفت: پرونده ی ملکه ی سایه هم
قسمت ۴۸ /
تمام تمرکز موساد بر این بود که با توجه به اطلاعات نوال و البته حذف وی شش موضوع را در دستور کار قرار دهد:
۱- شناسایی پل ارتباطی بین ایران و روسیه و نحوه انتقال تسلیحات ایرانی به روسیه که در معرکه اوکراین موی دماغ ناتو شده است
۲- محل تردد فرماندهان اصلی مراکز پهپادی و موشکی (سه مرکز که نوال با مقامات آنها مصاحبه کرده و یا درباره آنها کسب اطلاع کرده بود) به طور کامل شناسایی شود.
۳- نحوه سوار شدن بر سیستم های ارتباطی پادگان های مورد نظر بررسی شود
۴- راه های انجام خرابکاری در مراکز مورد نظر بررسی شود
۵- راه های انتقال مواد منفجره به مراکز مورد نظر بررسی شود
۶- نحوه جذب جاسوس برای کار تخصصی در مراکز مورد نظر بررسی شود...
۷- راه های تداوم دادن ماموریت نوال از طریق عنصر یا عناصر جایگزین بررسی شود.
در طرف مقابل باید یک جلسه ی مهم در خصوص تحولاتی که در حال رخ دادن بود برگزار میشد. از طرف ایران، هادی شخصا قرار شد در جلسه حاضر باشد.
به هادی گفته بودند که از طرف لبنانی قرار بود مرتضی به عنوان فرمانده اطلاعاتی و علی به عنوان فرمانده ی میدانی و شیخ به عنوان نماینده ی دبیرکل حاضر شود. (که خبر شهادت او توسط موساد بطور رسمی روی خروجی رسانه ها رفته بود)
به مرتضی هم گفته بودند قرار است صابر از فرماندهان میدانی و هادی نماینده ی ایران در جلسه حاضر شوند.
جلسه روز سه شنبه در بیروت برگزار شد.
هادی و مرتضی کمی زود تر به اتاق جلسه رسیده بودند.
هادی منتظر دیدن علی و مرتضی منتظر دیدن صابر بود.
شیخ صالح هم عینکش را زده و در حال مطالعه ی آیاتی از قرآن بود.
درب اتاق جلسات باز شد تا چشم همه به جمال فرمانده ی میدانی مقاومت روشن شود.
فرمانده ی میدانی کسی نبود جز علی !
برای مرتضی که در اخبار شنیده بود علی شهید شده صحنه ی عجیب و غیر قابل باوری بود. مرتضی از روی صندلی بلند شد. شیخ صالح که به درب نزدیک تر بود گفت: معرفی میکنم؛ آقا صابر، یکی از موثر ترین فرمانده های میدانی حزب هستند.
مرتضی بی آنکه به روی خودش بیاورد که صابر را دقیق می شناسد متأثر از لحن شیخ صابر به خوبی این را دریافت کرد: از امروز چیزی به نام علی وجود ندارد و او حتما باید صابر خطاب شود و همه باید بدانند که گوش ها نسبت به شنیدن کلمه ی علی بسیار تیز خواهند بود.
مرتضی جلو رفت و گفت: آقا صابر خدا قوت. کاش سعادت داشتم در یکی از روستاهای مرزی ترک موتور شما بنشینم یا به دستور شما یک وانت بار پر از لوله های فاضلاب را به منطقه ای منتقل کنم و خلاصه اینکه سرباز شما باشم.
صابر که اشاره های مرتضی را به خوبی دریافته بود خنده ای کرد و گفت: نفرمایید. تعریف شما را از شهید علی زیاد شنیدم. امیدوارم سعادت همکاری بیشتر با شما را داشته باشم.
پس از این هادی که با مرتضی و شیخ صالح حال و احوال کرده بود و البته علی را هم به خوبی می شناخت به هویت جدید او سلام کرد: جناب صابر، من و دوستانم در تهران به احترام شما کلاه از سر بر میداریم. بسیاری از بچه های ما آرزوی دیدار چنین مردی را دارند واقعا باید از طرف همه دوستانم به شما خداقوت بگویم.
بعد از خوش و بش هایی که انجام شد جلسه آغاز شد.
خلاصه ی اطلاعاتی که از جلسه روشن شد این بود:
سه عملیات حتما باید به زودی به هر شکل ممکن انجام شود.
یکی در ایتالیا
یکی در تلاویو
و یکی هم در مرز لبنان
هر سه هم باید با فواصل زمانی که گفته خواهد شد باید عملیاتی شود.
جزئیات عملیات ها برای افراد شرح داده شد. قرار بود عملیات ایتالیا را کسانی در تهران انجام دهند.
عملیات تلاویو مستقیماً با مرتضی و البته به کمک رابط او در جنبش حماس قرار بود انجام شود.
عملیات مرز لبنان هم قرار بود با صابر باشد.
بنا بر جمع بندی صورت گرفته قرار بر این شد ابتدا عملیات لبنان انجام شود. بعد از آن یک عملیات رسانه ای وسیع انجام شود. بعد به فاصله ی یک روز عملیاتی در تلاویو صورت بگیرد و پس از آن هم اتفاقی در روز های ابتدایی خرداد 1402 در ایتالیا رخ دهد.
سخت ترین بخش عملیات هم بخش مربوط به ایتالیا بود که باید توسط تیم محسن در تهران هدایت میشد.
در طرف دیگر در مرز لبنان یکی از عوامل موساد با یک زن بسیار زیبای روسی درحال قدم زدن بود. عامل موساد قرار بود زن روس را برای یک عملیات مهم در تهران و روسیه آماده کند. آنها جایی در مرز ایتالیا و سوئیس درحال تفریح و آموزش، و منتظر شرکت در یک جلسه ی مهم تر بودند.
ادامه دارد...
#آخرین_پرونده
.
گاندو
قسمت ۴۸ / تمام تمرکز موساد بر این بود که با توجه به اطلاعات نوال و البته حذف وی شش موضوع را در دست
قسمت ۴۹/
ماموریت در تلاویو که به مرتضی سپرده شده بود شامل سه مرحله از جمله قرار دادن یک کیک تولد با چاقویی خونین درون کیک جلوی درب یک منزل مسکونی میشد.
ماموریت علی مربوط به وادار کردن ارتش اسرائیل به واکنش در مرز لبنان؛
و ماموریت دیگر هم یک عملیات فوق العاده مهم و حیثیتی در ایتالیا بود.
همه ی اتفاقات ایتالیا بستگی به این داشت که مرتضی و علی بتوانند یک شاهکار رقم بزنند.
در گام اول علی مأمور شد یک نیروی حزب را برای انجام عملیات به داخل فلسطین اشغالی بفرستد و کمی بعد تعداد قابل ملاحظهای از نیروهای حزب در مرز لبنان آرایش جنگی بگیرند.
همین هم شد و بعد از ورود یک نیروی حزب به خاک فلسطین به فاصله ی چند ساعت اولین پهپادهای اسرائیل در آسمان بیروت دیده شدند و کمی بعد از آن اولین جنگنده ها به پرواز در آمدند.
سپس ارتش اسرائیل متوجه یک عملیات در مرز لبنان و استقرار نیروهای مقاومت در مرز شد.
همزمانی که صهیونیست ها متوجه تحولات مرزی بودند یکی از افسران موساد در تلاویو متوجه یک هدیه جلوی درب منزلش شد. ماجرا از این قرار بود که همسر افسر موساد با او تماس گرفته و از قرار دادن یک کیک تولد با یک چاقوی خونی مقابل درب ورودی خبر داده بود.
زمانی که افسر مورد نظر خبر را شنید به همسرش گفت: نگران نباش عزیزم اینها عملیات های ملاهاست و صرفا هدفشون ترسوندن هست. البته برای اینکه نگرانی تو بر طرف بشه من خودم رو میرسونم خونه ولی باید به این کارها عادت کنی و بخندی!
افسر مورد نظر به راه افتاد تا جلوی درب خانه رسید.
به محض پارک شدن خودرو و حرکت او به سمت پیاده رو برای ورود به خانه، انفجاری مهیب در نزدیکی او در یک سطل زباله توجه همه در تلاویو را به خود جلب کرد.
خبری که واحد سانسور اسرائیل کوشید آن را سانسور کند اما اشاره هایی به آن در رسانه ها صورت گرفت.
همزمان با اتفاقات تلاویو بین مرز ایتالیا و هلند در یک قایق تفریحی یک جلسه ی مهم بین افسران موساد در حال برگزاری بود.
بانویی زیبا با ملیت روس هم درون قایق بود.
یکی از افسران هنگام جلسه به دیگران گفت: دوستان عزیز همزمان که ما این جلسه را برگزار میکنیم، مقاومت لبنان پیشروی هایی به سوی مرز انجام داده که انحرافی بوده هاست.
یکی دیگر از میهمان ها گفت: چرا انحرافی؟ افسر گفت: چون هدف انجام یک عملیات در تلاویو بوده و میخواستند ما چشممان به مرز باشد تا در تلاویو غافلگیری رقم بزنند.
یکی دیگر از حضار گفت: عملیات تلاویو موفق بوده؟
افسر موساد گفت: متاسفانه بله. البته بهتره فراموشش کنیم و به جلسه ی خودمون در خصوص بررسی راه های انتقال بی سرنشین ها از ایران به روسیه بپردازیم.
در همین حین که افسران موساد در قایق تفریحیشان تصور میکردند که عملیات تلاویو پایان کار بوده است متوجه یک حادثه دیگر شدند.
قایق که کمی از ساحل فاصله گرفته بود حالا در آستانه ی غرق شدن قرار داشت...
کمی بعد خبری کوتاه روی خروجی رسانه های اسرائیل رفت: جلسه ی افسران موساد و افسران چند سرویس دیگر که در ایتالیا در حال برگزاری بوده دچار حادثه شده و 13 تن از جمله ی یک زن روس غرق شده اند.
در تهران اما تیتر خبرها چیز دیگری بود: در سالگرد ترور شهید صیاد خدایی، قایق موساد در ایتالیا غرق شد. ایران یک سال بعد و در روز ترور شهید صیاد توسط اسرائیل انتقام او را گرفت.
هورام و آریل شگفت زده در مرکز موساد اخبار را دنبال میکردند. در همین حال آخرین چیزی که به دست هورام رسید یک نامه بود.
صبح فردا رسانه ها اعلام کردند: مسئول میز ایران در موساد عوض شده است....
پایان کتاب اول/
#آخرین_پرونده
.