🗳 رای دادن کافی نیست همدیگر را به رای دادن تواصی کنید
#آیتالله_حائری_شیرازی :
🔹بعضی فکر می کنند همین که در انتخابات شرکت کردند، رسالتشان انجام شده است. قرآن خلاف این را می گوید. چرا؟ چون قرآن می گوید: «ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر». می گوید ایمان و عمل صالح، انسان را از خسران نجات می دهد اما نه به تنهایی!
🔹 #رأی_دادن ، مثل ایمان و عمل صالح است. اما «تواصوا بالحق» هم لازم است. رأی دادن لازم است، اما کافی نیست.
🔹اگر کسی خانوادۀ خودش را توصیه به شرکت در #انتخابات نکند، همسایه های خودش را توصیه نکند، دوستان خودش را توصیه نکند و برای این کار، تبلیغ نکند، طبق آیه قرآن از جملۀ زیانکاران است.
🔹هم آن کسی که شرکت نکند و هم آن کسی که شرکت بکند و تبلیغ نکند، زیانکار هستند.
https://ble.ir/gharareasr
https://eitaa.com/joinchat/645398699C335306905d
*کشتی نجات*
نوح وسط بیابان کشتی میساخت.
میگفت: «دنیا زیر و رو میشود»، «عذاب در پیشاست»، «هرکس همراه من شد، اهل نجات است و هر کس ایمان نیاورد، عذاب شامل حال اوست.»
عدهای به او خندیدند و باورش نکردند. زمین بیآب و خشک را دیدند و دریای عذاب را محال دانستند. حتی نزدیکترینها به او، حتی پسرش!
اما نوح، مرد میدان بود. سالها در غبار شک و تردیدشان ایستاد. نهالها کاشت و با چوبشان کشتی نجات را مستحکم کرد برای همراهان و هدایت شوندگان.
هرچه میگذشت نوح مصمم تر به هدایت میشد و دشمنان در دشمنی سرسختتر...
وعدهی الهی محقق و عذاب نازل شد؛ دریایی به وسعت جهان تشکیل شد. کشتی نوح و مسافرانش به قلهی نجات رسیدند و مخالفان غرق در عذاب، حتی نزدیکترینها، حتی پسرش!
سالها بعد، کشتی نوح دست به دست شد. از اتش ابراهیم گذشت، با دم مسیحا، جان تازه گرفت، از میان نیل، بنی اسرائیل را نجات داد، از مکه تا حبشه، از شعب تا فتح مکه، محمد و یارانش را همراهی کرد. لیله القدر علی را دید، به حسن که رسید، سهمش غربت شد و مسافرانی که آن را به امید کاخ معاویه ترک کردند؛ حتی نزدیکترینها، حتی همسرش!
نوبت به کربلا رسید و کشتی نجات حسین؛ کشتی از جنس نور و سریع ترین مرکب برای رسیدن به نجات.
کشتی نوح، میان زمانها، سکان به سکان، میچرخید، طوفانهای سختی را پشت سر میگذاشت و مردم هر عصر، با انتخابهاشان در همراهی یا عدم همراهی، مسافر نجات میشدند یا گرفتار.
تاریخ مثل ساعت است؛ مدام میچرخد، مدام از نقطهی صفر میگذرد و مدام اعداد گذشته را تکرار میکند.
زمان گذشت و نوبت تاریخ، به ما رسید.
اینبار ما بودیم که همراه میشدیم یا بازمانده از آن!
نوبت به زمان ما رسید و امانت داران و رهبرانی که با مسافرانی از زمان خودشان، باید آن را به آخرین مقصد میرساندند.
به رسم زمان عده ای باز، جا زدند، حتی نزدیکترینها!
حالا ما نزدیک قله رسیدیم و نوبت همراهی ماست، نوبت ایمان آوردن ماست.
مبادا سختی راه، سنگاندازیها و وسوسهها، ما را به نوح بی اعتماد کند و از رفتن به سمت قله ناامید.
مبادا تاریخ، خسته شدن، جا زدن و سوارنشدن بر کشتی نجات را، از ما برای آیندگان روایت کند.
امروز صحنه، صحنهی من و توست و تاریخ راوی صحنهی ما،
مبادا تکرار تلخ تاریخ باشیم!
✍ آرزو نیای عباسی
#انتخابات
https://ble.ir/gharareasr
https://eitaa.com/joinchat/645398699C335306905d
«تلخ روزهای قند»
خداوکیلی همین حرف ها را می زنید که بعضی نامردها طمع می کنند.هر جا می رسید هی سفره دلتان را باز می کنید که:
_مگه دفعه قبل که رأی دادیم چه گُلی به سرمون زدن؟!این دفعه دیگه رأی نمیدیم.
بارها دیدمتان جلوی آدمهای هفت پشت غریبه ای که ازین ور و آن ور قصه سختی هایمان را شنیدند و می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند سیسِ غیرتی ها را گرفتید که به شما مربوط نیست،خودمان حلش می کنیم .من که اخلاقتان را می دانم ،شما دلتان به قاعده گنجشک کوچک است تاب نمی آورید.شاید آن صفحه سجلّتان که کلی مهر داخلش دارید را استوری نکنید و اصلا درباره اش حرفی نزنید اما وجدانتان اجازه نمی دهد.آخرین ساعت ها همکه شده یواشکی پا می شوید می روید یک جای خلوت صندوقی پیدا می کنید رأی تان را می دهید.آدم حسابی زیر دِین کسی نمی رود.
گفتم دِین.....
از همسن و سال های ما آدم هایی بودند که پای امنیت کشور که افتاد با همه گرانیِ اجاره خانه و گوشت و مرغ و پوشک بچه تاب نیاوردند.کنایه ی خنّاس ها را به جانخریدند اما بی درنگ رفتند جانشان را دادند وبرگشتند بعضی هایشان هم بر نگشتند!
این روزها با همه سختی هایی که محاصرهمان کرده اما سرمان گرم زندگی مان است،جانمان پیشمانست.درست وقتی که دارید کنار قند روزهای تلختان چایی و کیک می خورید بعضی ها روزگارشان عین زهر مار است . قند روزهای تلخشان توی خانطومان گم شده.برای اینکه پای وحشی ها به شهر ما نرسد.نارنجستان قوام مخروبه نباشد و طاووس دروازه قرآن پرپر نشود.تا ناموس های این شهر حتی آن ها که فکر می کنند ناموس کسی نیستند دست به دست نشوند.ما دیوانه ها اخبار جنگ را فراموش نمی کنیم.بخت سیاه دخترهای مسلمان و ایزدی عراق را...
این را با خودتان مرور کنید.ما سهمی در ایجاد امنیت سرزمین مادریمان داریم.همه خرجش یک اثر انگشت است.اثر انگشتی که هر کدامش به قاعده یک مشت محکم پهلوانی زور دارد.کفتارها دور و برمانکمین کرده اند.بدخواه و حسود کم نداریم.
«جمعه بیایید پای صندوق» .
نه به خاطر جمهوری اسلامی ،نه به خاطر مسئولینی که فکر می کنید اگر رأی بدهید پررو می شوند.نهبهخاطر حرف های من.فقط بهخاطرامنیتی که با هر قیمتی تا امروز حفظ شده.به خاطر حفظ همین حال قشنگی که دارید و صبح ها برای خودتان لَته درست می کنید وکوکی می پزید و استوری می کنید ومن اینحالتان را دوست دارم.برای تکرار عکس های دو نفره تان برای کلیپی که از دست و پای بچه تان با آرامش می گیرید و می گویید «بششه ی خودمه....»
شما خیلی کم توقعید که با باران ذوق زده می شوید وبا عطر بهار نارنج حالتان عوض می شود،کور شود هر کسی این اخلاقتان را نداند.جمعه بلند شوید بروید دورهایتان را بزنید و بعدش محض رضای خدا بروید رأی بدهید.دشمن های مشترکمان دندان تیز کرده اند....
من و شما به یک اندازه ایرانی هستیم.
امنیت ما خیلی به ما بستگی دارد.....
به قلم طیبه فرید
#انتخابات
https://eitaa.com/tayebefarid
«حضرت عباس آقاسی ،حسینای عباس معروفی»
عصر چهارشنبه بخت با صورت کشیده و یک قبضه و نیم ریش همراه پدر و مادرش آمد خانه کلیم بابا.خانمجان سینی خالی چایی را که آورد توی آشپزخانه یک حبه قند گذاشت توی دهانش و با خنده گفت:«قیافه اش خیلی آشناست».راست می گفت.اولین بار که دیدمش به نظرم قیافه اش آشنا می آمد.شبیه نقاشی های قهوه خانه ای «قوللر آقاسی» از حضرت عباس.وقتی داشت می رفت سمت فرات که عکس خودش را توی آب نگاه کند.شاید هم عینِ حسینای عباسِ معروفی توی سال بلوا...
آن روزها تازه دیپلم گرفته بودم.دوست داشتم درس بخوانم.طالبان توی مزار شریف آسمان را به زمین دوخته بود.جنگ هر کجای دنیا که باشد اثر فرهنگی خودش را می گذارد.یک جای دیگر جنگ بود اما یک جای دیگرتوی ذهن آدم ها ریش بلند بیشتر از اینکه محاسن باشد شده بود سوژه .هیچکس حواسش به ریش مردهای ماد و پارس روی دیوارهای تخت جمشید نبود!یا حتی یاران میرزا کوچک خان.از دلم گذشته بود که نکند با آن ریش و پشم و شکل و شمایل نگذارد درس بخوانم.همه می گفتند ازدواج هندوانه در بسته است.کی می داند بعدش چی می شود.از کجا می شود فهمید تویش چه خبرست؟
بابا کلیم می گفت «مگر شهر هِرت است؟برایش شرط می گذاریم.می گوییم دخترمان قصد ادامه تحصیل دارد،نمی خواهی نخواه».توی همان جلسه اول بابا همه سنگ هایش را با حسینا واکند.روزی که برای همیشه رفتم خانه بخت یکی دو ترم از درس خواندنم گذشته بود.
پیش می آمد فامیلشان بخواهد بیاید خانه و به او سر بزند اما من امتحان داشته باشم و او نگذارد آب از آب تکان بخورد.شام و ناهار آماده نباشد و او خم به ابرو بیاورد.خانهمان به جای خانه تازه عروس و دامادها شده بود عین خوابگاه دانشجویی.بچه اولمان که آمد هنوز داشتم درس می خواندم.دومی هم....بچه هایمان بزرگ شدند ومن هنوز داشتم درس می خواندم.بیست سال گذشت.وسط پیشانی حسینا و دو طرف چشمهایش چین افتاده بود.داشتم درس می خواندم و اوبا یک قبضه و نیم ریش پای قولی که آن عصر چهارشنبه به بابا کلیم داد مردانه ایستاد.
الغرض دمِ انتخابات، گول دروغ های نخ نمای خناّس ها را نخورید.آدم اگر فکرش طالبانی باشد زنش را توی خانه حبس می کند!مردی که زنش خانم دکتر باشد یک پا حضرت عباس توی نقاشی های قوللر آقاسیست و یک پا حسینا توی سال بلوای عباس معروفی....
سرتا پایش را باید طلا گرفت.
پ.ن
*قوللر آقاسی بنیانگذار نقاشی عاشورایی
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
#انتخابات