🍂 عراقی ها از لحاظ مهمات مجهز بودند. ما در مقابل آنها چیزی نداشتیم. این را فهمیده بودم که کار ما با عنایات خدا و دعا و توسل پیش می رود. به محض اینکه یک خاکریز عراقی را فتح می کردیم یک نفس راحت می کشیدیم و خدا را شکر می کردیم که مهمات جور شد. سنگرها و خاکریزهای آنها مملو از مهمات بود. صدها تانک عراقی به طرف جاده حرکت می کردند. امیدمان از همه جا قطع شده بود. داشتیم غزل خداحافظی می خواندیم. نمیدانم چقدر به این حال گذشت. در اوج ناامیدی احساس کردیم صداهایی از پشت سرمان می آید. آن قدر صداهای تانک ها گوش خراش بود که دیر متوجه آن سروصداها شدیم.
باورتان نمی شود تعداد زیادی هلی کوپتر با هم داشتند به طرف جاده می آمدند. دعاهای ما مستجاب شده بود، واقعا خدا از آسمان برایمان کمک فرستاده بود. نصف هلی کوپترها در ارتفاع پایین پرواز می کردند و نصف دیگرشان در ارتفاع بالا. عراقی ها متوجه هلی کوپترها شده بودند و بی وقفه موشک می زدند. حجم انفجار خمپاره های زمانی هم چند برابر شده بود. در دلم خداخدا می کردم هلی کوپترها از گزند این همه خمپاره زمانی که منفجر میشوند آسیب نبینند. شاید در فاصله صد متر از خاکریز نصف هلی کوپترها بالا آمدند. تانک های عراقی به خاکریز نزدیک شده بودند. هیچ کاری نمی کردم، فقط خیره شده بودم به مسیر شلیک راکت ها و دعا می کردم این راکت ها به تانک ها بخورند.
راکت ها به زمین می خورد. با اصابت هر راکت به زمین، انگار یک کیلومتر زمین با آتش شخم می خورد و تانک ها میترکید. آن قدر تانک زیاد بود که خیلی احتیاج به نشانه گیری دقیق نبود. راکت ها که بین تانک ها منفجر میشد یک دفعه چندین تانک با هم منفجر می شد و دود و آتش به آسمان بر میخاست. تانک ها از کار افتاده بود و فقط دود و آتش از دشت روبه رو به چشم می خورد. تانک ها میان انفجارهای ناشی از راکت ها در آتش و دود غرق شده بودند، با اینکه روز بود اطراف ما در اثر دود سیاهی که به آسمان برمی خاست تاریک شده بود.
ناگهان هلیکوپترها تغییر آرایش دادند و آنها که راکتهایشان را شلیک کرده بودند جایشان را به بقیه دادند و باز همان صحنه ها تکرار شد. صحنه های عجیبی بود که دیگر نظیر آن را ندیدم. در این گیرودار شنیدم بیسیمچی می گفت: «هلیکوپترها از پایگاه شکاری اصفهان آمده اند.»
ادامه در قسمت بعد..
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
ای ره خوابیده را از نقش پایت بالها
از خرامت عالم آسوده را زلزال ها
نوش این محنت سرا را نیش ها در چاشنی است
پرده ادبار باشد سر به سر اقبال ها
آسمان می بالد از ناکامی ما خاکیان
می شوند از تشنگی سیراب این تبخالها
#صائب_تبریزی
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
تانک های بی شماری در حال سوختن و انفجار بود. بعد از اتمام کارشان یکی از هلی کوپترها آمد بالای سر ما، درست در همان محوری که مستقر بودیم و خیلی هم ارتفاعش را کم کرد. خلبانش را به خوبی می دیدم. او دستش را بالا آورد و به حالت خداحافظی به ما علامت داد، ما همه برایش دست تکان دادیم و داد کشیدیم. اما عجیب بود این خلبان که داشت از ما خداحافظی می کرد برنگشت عقب و رفت به سمت عراقی ها، از روی تانک های سوخته گذشت و همین طور جلو رفت.
تعجب کردم، به شدت نگران بودم. موشک ها به سمتش شلیک میشد دیگر دل توی دلم نمانده بود. بچه ها می گفتند حتما خبر دارد عقبه دشمن خیلی قوی و غنی از مهمات است و می خواهد برود انبار مهمات عراقی ها را منفجر کند. خیلی از رفتن هلی کوپتر نگذشته بود که شروع به شلیک کرد. لحظه ای بعد یک دفعه انگار یک کوه آتشفشان با صدایی مهیب شروع به فوران کرد و دود و آتش آسمان را پوشاند. مات و مبهوت به آسمان نگاه می کردم و نگران آن خلبان و هلی کوپترش بودم که یک دفعه صحیح و سالم در آسمان ظاهر شد. داشت برمی گشت. از ته دل ذوق کردم و تکبیر گفتم. در مدت عمليات آنقدر تکبیر گفته بودیم که دیگر صدایمان گرفته بود.
مدت کوتاهی از این خوشحالی نگذشت که جلوی چشممان هلی کوپتر بر اثر اصابت موشک هایی که هدف قرارش داده بودند، در هوا منفجر شد. دلمان شکست! این پیروزی و عقب نشینی عراقی ها خیلی همه را خوشحال کرد اما شهادت خلبان شجاع، که ما نمی شناختیمش، برایمان واقعا دردناک بود. گرچه او خود این مرگ باشرف را برگزیده بود.
°°°°
بین سربازان عراقی سرباز مرموز و بدطینتی بود به نام «خميس». آن روز وقتی از خلبان با اعتقاد و شجاع خداحافظی کردم و آمدم بیمارستان، دکتر مجید داشت زخم بازوی یک جوان هجده، نوزده ساله را شست وشو میداد. کنارش ایستادم و نگاه کردم. یکدفعه دیدم خمیس آمد کنار ما ایستاد. یکی از بچه ها را به نام محمود، که اسیر ایرانی عرب زبان بود، صدا زد. محمود گفت: «مهدی! خمیس می گوید حرف هایش را برای تو ترجمه کنم.» گفتم: «خوب چه می گوید؟»
خمیس با پوزخند شروع کرد حرف زدن. میان حرفهایش گاهی قهقهه می زد. ساکت که شد، محمود گفت: «حرف زیاد زد مهدی، خلاصه کنم، می گوید به مهدی بگو تو الان باید پستانک دست بگیری و توی بغل مادرت شیر بخوری. چطوری بلند شدی آمدی جبهه جنگ!»
👇👇👇
🍂 اولین بار نبود از این حرف ها می شنیدم. آنها وقتی مرا با هیکل گنده خودشان مقایسه می کردند تحملش برایشان سخت بود که به جنگ آنها آمده ام. مرا اسباب حقارت خودشان می دیدند. گاه می خواستند با این حرف ها عقده و کینه هایشان را تسکین دهند.
یک لحظه هم مردد نماندم چه جوابی بدهم. گفتم: «خوب براش ترجمه کن، بگو، مهدی می گوید به جای اینکه پستانک بخورم و توی بغل مادرم بنشینم، توی جبهه این جوری - دستم را مشت کردم آوردم نزدیک دهانم - ضامن نارنجک می گذارم توی دهانم و می کشم می اندازم وسط شماها تا یکدفعه ده نفرتان را با هم بکشم. بچه ایرانی این طوری پستانک می خورد.»
وقتی محمود حرفم را ترجمه کرد، خمیس که سونده ای توی دستش بود، آن را بلند کرد مرا بزند که معطل نکردم و از جلو دستش فرار کردم. از شدت عصبانیت میلرزید. او دور محوطه به دنبالم میدوید و به عربی فحش میداد. رفتم گوشه آسایشگاه، پشت پتوها و وسایلی که روی هم انباشته شده بود، قایم شدم. بچه ها سعی کردند حواسش را پرت کنند تا دست از سرم بردارد. نیم ساعتی آنجا ماندم. وقتی دیدم خمیس دوروبر نیست برگشتم بیمارستان.
دکتر مجید هنوز سرگرم پانسمان زخم بازوی آن جوان بود و متوجه حرفهای ما شده بود. وقتی رفتم کنار دستش ایستادم، يواش زد پس سرم و گفت: «چی گفتی جونور که این طوری عصبانی شد. مگر سرت به تنت زیادی کرده!» .
ادامه در قسمت بعد..
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
#نماز_اول_وقت ⏰
تعقیبات ضروری بعد از هر نماز...
#آیت_الله_قاضی
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🍇🥖🍗 غذاهای تلطیف کنندهی روح
در میان غذاها چند چیز برای لطافت روح مفید است:
▫️یکی انار
▫️یکی سرکه البته سرکهای که انسان در خانه درست کند و سرکههای مصنوعی و شیمیایی بازار ضرر دارد
▫️سوم نان جو
▫️چهارم انگور شانی که سیاه رنگ و تقریباً مایل به بنفش است و دانههای درشتی دارد و در اطراف قزوین به عمل میآید
▫️و یکی استفادهی کم از گوشت و حیوانی.
▫️ حضرت آیتالله حاج سیدمحمدصادق حسینی طهرانی
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
#بدون_شرح
#شهدای_خان_طومان
#مدافعان_حرم
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
Ramezani-Babolharam.mp3
2.84M
#سینه زنی جانسوز_تقدیم به همۀ شهدا خصوصاً #شهدای_خان_طومان و خانواده هایِ آن عزیزان به نفس حاج مجتبی رمضانی •✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
اگه میخوای #پرواز کنی و #شهیدبشی...باید #دل بکنی از دنیا و تعلقاتش...
#مدافعان_حرم
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🔻سه داستان زیبای سه ثانیه ای
○○○○○○○○○○○○○○○○○
1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
👈این یعنی ایمان...
○○○○○○○○○○○○○○○○
2️⃣ كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت.
👈اين يعنى اعتماد...
○○○○○○○○○○○○○○○○
3️⃣ هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم.
👈 اين يعنى اميد...
💎 برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم...🙏
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g