امام صادق علیهالسلام:
در شب و روزت منتظر امر (فرج) مولايت باش
تَوَقَّع أمرَ صاحِبِكَ لَيلَكَ و نَهارَكَ
بحارالأنوار جلد 98 صفحه 159
🌸🍃
علامه طباطبایی(ره):
زمانی سخن بگویید
ڪه سخنتان از سڪوتتان زیباتر باشد...!
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوچهارم مثلا در عملياتي با کمتر از صد نفر به دشمن حمله کردن
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوپنجم
آقای مداح گفت:چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد دادند این بود که دیگر مهمات و تعداد نفرات کارساز نیست.
آنچه که در جنگ ها حرف اول را میزند روحیه نيروهاست.
اینها با یک تکبیر چنان ترسی در دل دشمن می انداختند که از صدتا توپ و تانک بیشتر اثر داشت.
بعد ادامه داد: اینها دوستی داشتند که از لحاظ جثه کوچک ولی از لحاظ قدرت و شهامت از آنچه فکر میکنید بزرگتر بود.
اسم او اصغر وصالی بود که در روزهای اول جنگ با نیروهایش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسید.
من از این بچه هاي بسيجي و با اخلاص این آیه قرآن رو فهميدم که میفرماید:
اگر شما بیست نفر صابر و استوار باشید بر دویست نفر غلبه میکنید.
ساعتی بعد از جلسه خارج شديم از اعضای جلسه معذرت خواهي کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم بین راه به اتفاقات آن روز فکر میکردم
ابراهيم اسلحه کمری پر ماجرا را تحويل سپاه داد
و به همراه بچهای اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقریبا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شیرین تمام شد.
دورانی که حماسه های بزرگی را با خود به همراه داشت.
در این مدت سه تيپ مکانیزه ارتش عراق زمین گیر حملات یک گروه کوچک چریکی بودند.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
هر ڪار بدے عقوبتی در پی دارد...
| غررالحکم،حدیث۵۸۶۰
❬در جوشنڪبير یڪ عباٰرتۍ هست:
"یٰـآڪَريٖمُالصَّفْـح"
یعنۍ...
یڪجور؎ تورو مۍبخشہ انگاٰرنہانگاٰر
ڪہ تو خطاٰیۍ مرتڪب شد؎..ッ💚🔗
❤️امیر المؤمنین علی ؏ ؛
هر ڪس از پیروان ما هر روز این چهار حمد را بخواند
خداوند او را چهار چیز ڪرامت فرماید✨
1⃣عمر طبیعی
2⃣مال و فرزند بسیار
3⃣با ایمان از دنیا رفتن
4⃣ بیحساب داخل بهشت شدن
بِسمِ اَللهِ اَلرَّحمنِِ اَلرَّحیمِ🍀
▪️اَلحَمدُلِلّهِ اَلّذی عَرََّفََنی نَفسَهُ وَلَم یَترُکنی عُمیانَ اَلقََلبِ
▪️ اَلحَمدُلِلّهِ اَلّذی جَعَلَنی مِن اُمََّةِمُحَمَّدٍ صَلَّی اَللهُ عَلَیهِ وَالِه
▪️ اَلحَمدُ لِلّهِ اَلَّذی جَعَلَ رِِزقی فی یَدِه وَلَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
▪️ اَلحَمدُلِلّهِ اَلَّذی سَتَرذنوبی وَ عُیُوبی وَلَم یَفضَحنی بَینَ الخلائق
📚 مفاتیح الجنان ص ۱۰۳۸
❖═••🍃🌸🍃••═❖
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوپنجم آقای مداح گفت:چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد د
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوششم
فتح المبين
جمعی از دوستان شهيد
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زیارت حضرت دانیال نبی ع آنجا خبردار شديم کلیه نيروهاي داوطلب (که حالا بنام بسيجي معروف
شده اند) در قالب گردان ها و تيپ های رزمی تقسیم بندی شده و جهت عمليات بزرگي آماده می شوند.
در حین زیارت حاج علی فضلی را ديديم ایشان هم با خوشحالی از ما استقبال کرد. حاج علی ضمن شرح تقسیم نيروها ما را به همراه خودش به تيپ المهدی(عج) برد.
در این تيپ چندین گردان نيروهاي بسيجي و چند گردان سرباز حضور داشت.
حاج حسين هم بچه هاي اندرزگو را بین گردان ها تقسیم کرد.
بیشتر بچههای اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطلاعات گردانها را به عهده گرفتند.
رضا گودینی با یکی از گردان ها بود. جواد افراسیابی با یکی دیگر از گردانها
و ابراهيم در گردانی دیگر. کار آمادگی نيروها خیلی سریع انجام شد.
بچههای اطلاعات سپاه ماه ها بود که در این منطقه کار میکردند.
تمامی مناطق تحت اشتغال توسط دشمن شناسایی شد.
حتي محل استقرار گردان ها و تيپ های زرهی عراق مشخص شده بود.
روز اول فروردین سال ۱۳۶۱
عمليات فتح المبين با رمز یا زهرا س آغاز شد.
✍ادامه دارد...
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتوششم بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت : «فلانی شهید شده بچه ی سه ماه
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتوهفتم
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . .
همه چیز را تعطیل می کردم
مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم
حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید :
« همسر شهید محمد خانی ! »
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن .
ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟
همه چی عادی شد ؟ »
باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم .
فردایش داده بودند به خودش آورد خانه .
گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ »
آتش گرفتم..
با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! »
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش
حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! »
همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد
رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ
می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ »
بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید .
گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! »
اما تولدم نبود
ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتوهفتم من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . . هم
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتوهشتم
از زیر آینه قرآن ردش کردم
خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور .
برایش پیامک فرستادم :
« لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ... ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»
۴۵ روزش پرشد ، نیامد
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام پیشتون!»
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران
بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم
با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه! »
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بددموقع بود و عجله ای
زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . .
اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ »
نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!»
اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت .
در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت! »
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم .
قهرهایمان هم خنده دار بود .
سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟
خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم
می افتاد به لودگی و مسخره بازی
خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم .
می گفت :« آشتی ، آشتی !» و سروته قضیه را به هم می آورد
اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست ، دستش را می گذاشت زیر چانه اش ومیگفت :
« وقت گرفتم از همین الان شروع شد»
باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه میگفت :«قول دادی باید پاشم وایسی»
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتوهشتم از زیر آینه قرآن ردش کردم خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_شصتونهم
از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد ، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت : « واقعا اینجا حضور دارن! همون طور که امام حسین (ع) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن ، اینجاهم واقعا همون جور ..
اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی! »
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم ، سه بار زنگ زد .
آنجا اینترنت نداشتم ، ارتباط تلگرامی مان هم قطع شد ، خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود
هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بودمش
گاهی که دلم تنگ می شد ، دوباره به پیام هایش نگاه می کردم..
می دیدم آن موقع به من همه چیز را گفته ، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام . .
از این واضح تر نمی توانست بنویسد :
_قبل از اینکه من شهید بشم ، خدا به تو صبر و تحمل میده !
_مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه !
سفرم افتاده بود در ایام محرم .
خیلی سخت گذشت
از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند ..
از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمی چسبید
سال های قبل با محمد حسین ، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود ، تهمان را می گرفتی هیئت
عربی نمی فهمیدم ، دست وپاشکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم..
افسوس می خوردم چرا تهران نماندم .
ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین ..
فکر می کردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه ، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران یادم نمی رود
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصتونهم از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد ، ولی در مأموری
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_هفتاد
یکشنبه بود که زنگ زد
بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست کنده بگو ، برمی گردم ایران!»
گفت : « نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم!»
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز ، شنبه هفته بعد ، چشمم به در و گوشم به زنگ بود ..
با اطمینانی که به من داده بود ، باورم نمیشد بدقولی کند
یک روز دیگر وقت داشت . .
۲۸ روز به امید دیدنش ، در غربت چشمم به در سفید شد
حاج آقا آمد .
داخل اتاق راه می رفت . تا نگاهش می کردم چشمش را از من میدزدید ..
نشست روی مبل ، فشارش را گرفت ..
رفتارش طبیعی نبود
حرف نمیزد ، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد..
مانده بودم چه اتفاقی افتاده
قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت :
« پاشو جمع کن بریم دمشق ! »
مکث کرد ، نفس به سختی از سینه اش بالا آمد ، خودش را راحت کرد:
« حسین زخمی شده ! »
ناگهان حاج خانم داد زد : « نه ، شهید شده به همه اول می گن زخمی شده »
سرم روی صفحه قرآن خشک شد
داغ شدم ، لبم را گاز گرفتم ، پلکم افتاد .
انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید ..
نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم
یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد . .
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز ..
نفسم بند آمده بود!
فکر می کردم زخمی شده و دارد از بدنش خون می رود ..
تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد یکشنبه بود که زنگ زد بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست ک
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_هفتادویکم
نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم ..
مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم!
حاج آقا گفت : « چمدونت رو ببند ! » اما نمی توانستم .
حس از دست و پایم رفته بود ..
خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد . .
قرار بود ماشین بیاید دنبالمان
در این فرصت ، تندتند نماز می خواندم .
داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت : ماشین اومد ! »
به سختی لباسم را پوشیدم .
توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم
یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین ..
انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت!
نمیدانم صبرمن کم شده بودیا دلیل دیگری داشت
هی میپرسیدم : « چرا هرچی میریم ، تموم نمیشه ؟ »
حتی وقتی راننده نگه داشت ، عصبانی شدم که « الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ »
لبهایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم
می خواستم نذر کنم .
شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد
مغزم کار نمی کرد .
ختم قرآن ، نماز مستحبی ، چله ، قربانی ، ذکر ، به چه کسی ؟ به کجا ؟
می خواستم داد بزنم
قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت :
« برای چی ؟
اگه با اصل رفتنم مشکل نداری ، کار درستی نیست!
وقتی عزیزترین چیزت روبه راه خدا می فرستی که دیگه نذرنداره!
هم می خوای بدی هم می خوای ندی ؟ »
می گفتم : « درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید ، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد !
زیر بار نمی رفت : می گفت:« ربطی ندارد!»
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
✍ آیتالله بهجت قدسسره:
خدا ڪند این توجّه و ارادت و محبّت به اهلبیت علیهمالسلام در دلهاے ما باقی بماند و با محبّت آنها از دنیا برویم.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص٣٣۴
💠
حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ 🤍
وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ🤍
بگو خدا مرا بس است هيچ معبودے جز او نيست بر او توڪل ڪردم و او پروردگار عرش بزرگ است🤍
🌻 •
آیت الله حقشناس:
شما شب از خواب بیدار شوید و سجاده را پهن ڪنید و بنشینید سر سجاده...
حتی چرت زدن سر سجادهے نمازشب در زندگی اثر میگذارد...
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتادویکم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم .. مستأصل شده بودم و فقط نماز
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_هفتادودوم
جمله آوینی را می خواند:
((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه اون دربیاد .
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،دپرواز می کنی، مطمئن باش!))
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد.
می گفت:((همه چی روبسپار دست خدا.
پدرمادرخیر بچه شون رو می خوان.
خدا که دیگه بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتردوست داره!))
حاج اقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند..!
باخودشان حرف می زدند ، گریه می کردند
آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم ..
مدام می گفتم:
((خدایا خودت درست کن! اگه تو بخواس بایه اشاره کارا درست می شه!))
نگران خونریزی محمد حسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم ..
هی عق می زدم می دانم از استرس بود یاچیز دیگر ..
حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت:
((گفتن زخمش سطحیه! باهواپیما آوردنش فرودگاه .
احتمالاباهم می رسیم بیمارستان!))
باورم شده بود..
سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود
می خواستم شیشه را بدهم پایین ، دستانم یاری نمی کرد..
چشمانم را بستم ، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد ..
انگار درچشمم لامپی روشن کردند ..
یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
((از حرم تا قتلگه زینب صدامی زد حسین/
دست وپا می زدحسین/ زینب صدا می زد حسین))
بغضم ترکید ..
می گفتم:((خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!))
بی هوا یاد مادرم افتادم ، یاد رفتارش در این گونه مواقع ..
یاد روضه خواندن هایش
هرموقع مسئله ای پیش می آمد ، برای خودش روضه می خواند..
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔅
اَݪٰلّہُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمدﷺوَعَجِّل فَرَجَهُم
خودسازے و تࢪڪ گناھ
اے خدا یاد مرا از شھدا دور نڪن هر شب ¹⁰صلوات هدیه به روح مطھر یڪی از شھدا ..:) هدیه
اے خدا یاد مرا از شھدا دور نڪن
هر شب ¹⁰صلوات هدیه به روح مطھر
یڪی از شھدا ..:)
هدیه به شھید والامقام:
شھید عباس دانشگر🕊
هدایت شده از خودسازے و تࢪڪ گناھ
✍مرحوم آیت الله میرزا علیآقا قاضی طباطبائی :
هيچگاه پس از نمازهاے واجب خود ، تسبيحات حضرت صدّيقهفاطمه (صلوات الله عليها) را ترڪ ننماييد ؛ زيرا اين تسبيحات ، يڪى از انواع ذڪر بزرگ شمرده شده است .
📗 مهر تابناک ، ص ۲۳۴ .
💠
💠 نورِ عَملِ خیر
✍ استاد فاطمی نیا میفرمودند:
اعمال و عبادات ما همگی نور دارد، باید اثر و نور اینها را با مراقبه و محافظت نگهداریم و از دست ندهیم. ماها متاسفانه غالبا ولخرج هستیم، ولخرج نـور. اگـر از عبادتی نور ڪسب ڪنیم ، آن را حفـظ نمیڪنیم.
فورا با رفتارمان آنرا خرج میڪنیم و از بین میبریم نماز شب میخوانیم و بعد غیبت میڪنیم و نور نمازشب ازبین میرود، یڪ نورانیت هم اگـر شب به ما بـدهند، صبح خـرجش میڪنیـم. یڪ دعا میخوانیـم ، با جـواب تلخی ڪـه مثلا به مادرمان میدهیم ، از بین میبریم خلاصه هـر عمل خیرے نور دارد ، اگر نورها را حفظ ڪنیـم ، به تـدریج این نورها جمع شـده و قوے می شـوند و داراے آثار عالیه میشوند.
💠