خودسازے و تࢪڪ گناھ
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_دوازدهم گفتم: ديشــب اين پسر دنبال ش
💠 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💠
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
آن شب را فراموش نمي ڪنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا می خواند و ورزش مي ڪرد.
مدتي طولاني بود که ابراهيم در ڪنارگود مشغول شناے زورخانه اے بود. چند سرے بچه هاے داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم
همچنان مشغول شنا بود. اصاً به ڪسي توجه نمیڪرد. پيرمردے در
بالاے ســڪو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه مي ڪرد. پيش من آمد.
ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان ڪیه؟!
با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: «من ڪه وارد شدم، ايشان داشت شنا می رفت. من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته
يعني هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم می خوره.»
وقتی ورزش تمام شد ابراهيم اصاً احساس خستگي نمیڪرد.
انگار نه انگار ڪه چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين ڪارها را براے قوے شــدن انجام مي داد. هميشــه مي گفت: بــراے خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوے داشــته باشــيم.
مرتب دعا میڪرد ڪه:
خدايا بدنم را براے خدمت ڪردن به خودت قوي ڪن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براے خودش تهيه ڪرد.
حسابي سرزبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر
جلوے بچه ها چنين ڪارهائي را انجام نداد!
مي گفت: اين ڪارها عامل غرور انسان می شه.
مي گفت: مردم به دنبال اين هســتند ڪه چه ڪســي قوے تر از بقيه است.
من اگر جلوے ديگران ورزشهاے سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم مي شوم.
در واقع خودم را مطرح ڪرده ام
و اين ڪار اشتباه است.
بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و مي ديد ڪه
شــخصي خسته شده و ڪم آورده،
سريع ورزش را عوض میڪرد.
اما
بدن قوے ابراهيم يڪبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود
ڪه ســيد حســين طحامی قهرمان ڪشــتی جهــان و يڪی از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش میڪرد.
✍ادامه دارد...
•┈┈••••✾••••┈┈•
🔰
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_دوازدهم با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_سیزدهم
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است .
اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام😐
راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..!😅🤭
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری .
باز قبول نکردم ...
مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم😬🚶🏻♀
خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی!
طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»😕
گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» 😒
شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری .
نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟!
شاید هم دعاهایش ...
به دلم نشسته بود😅
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد .
ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !» 😂
باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»😂😂
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم .
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»😁
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴🔴