خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_بیستو_نهم من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روے تشڪ ر
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_ام
بعد سريع رفت تو رختڪن،لباس هايش را پوشيد.
سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت مي زدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم.
راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند.
يکدفعه همان آقا من را صدا کرد.
برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟
با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما مي خورم،
اما هواي ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالاي سالن نشستند.
كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت.
نمي دوني مــادرم چقدر خوشحاله.
بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام.
به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم،
نمي دوني چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم.
کمي ســکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم. تــازه فهميدم ماجرا از چه قرار بوده.
بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نمي کردم.
اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پســر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.
در راه به کار ابراهيم فکر مي کردم. اينطور گذشت کردن، اصاً با عقل جور درنمي ياد! با خودم فکر مي کردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آن ها را اذيت کرده، به حريفش باخت.
اما ابراهيم... ياد تمرين هاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم.
ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
✍ادامه دارد...
اللَّهُمَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ﷺ
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـل ْلِوَلـیِـڪ ْألْـفَـرَج
━━━ ━━━ ━━━ ━━━