خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتادُچهارم ما تو را دوست داریم راوی: جواد مجلسی پاییز سال
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_هشتادُپنجم
قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان مي دهد.
چشمانم را به سختي باز كردم.
چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود.
من را صدا زد و گفت:
پاشو، الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نمي دونه خستگي يعني چي!؟
البته مي دانســتم كه او هر ساعتي بخوابد،
قبل از اذان بيدار مي شود و و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد.
بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي
حضرت زهرا سلاماللهعلیها اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه
ها را جاري كرد.
من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب کردم ولي چيزي نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: مي خواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خُب آره،
شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه مي گويم
تا زنده ام جايي نقل نكن.
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي آمد،
اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره سلاماللهعلیها تشريف آوردند و گفتند:
نگو نمي خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نمي داد. ابراهيم بعد از
✍ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd