شبهشتمربیعالاول۱۴۴۵
-شب شهادت امام حسن عسڪرے
و
شروع ولایت امامعصر
🖤🕋📿
🌻 •
آیت الله انصاریان:
گناهان زبانی (مثل غیبت، تهمت، و...) انسان را از نمازشب محروم میڪند
و محروم از نمازشب از بسیارے از برڪات الهی محروم خواهد بود.
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه..
❋
🌻 •
💠آیتالله حقشناس
🔸هم صورتت نیڪو میشود،
هم خُلقت نیڪو میشود، هم بوے خوب پیدا میڪنی، هم رزقت زیاد میشود،
هم دُیُون و قرضهاے شما ادا میشود،
هم چشم شما باز میشود و جلا پیدا میڪند.
اینها همه نتیجه نمازشب خواندن است.
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه..
❋
🌷 امام حسن عسڪرے (علیهالسلام) فرمودند :
✍ إنَّ اَلْوُصُولَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لاَ يُدْرَكُ إِلاَّ بِامْتِطَاء اَللَّيْلِ
🖌 رسيدن به خداوند عزّوجلّ، سفرے است ڪه جز با مرڪب شب زنده دارے به دست نمىآيد.
📚 بحارالأنوار ، ج75 ، ص380
◼️ شهادت جانسوز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را محضر آقا امام زمان(علیه السلام) تسلیت عرض میکنیم.
☀️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلم سلاح كمری راوی: امير منجر آخرين روزهاي ســال ۱۳۶۰ بود.
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلویکم
گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد.
ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر.
پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســلام جانم،
دنبال كسي مي گردي؟!
ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟!
پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت:
بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن.
بعد با هم راه افتاديم.
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد،
بخوريد كه بايد قوي باشيد. بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي مي كند.
اما الان رفته شهر، تا شب هم برنمي گردد. ابراهيم گفت:
ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟!
ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده،
الان هم به من گفتند:
بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي.
پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد
مزاحم نمي شيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا!
با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق،
پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت.
چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلویکم گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلودوم
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست!
پيرزن گفت: اگر مي توانستم خودم بازش مي كردم. بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
دَر
گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود.
اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟
پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نمي گه.
شما با اين چهره نوراني مگه مي شه دروغ بگيد! از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران.
در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد.
گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون مي كرد.
گفت: آقاي مداح رو مي گي؟
گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان،
الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان.
ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد:
سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟
دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد.
ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده،
سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد.
سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد.
با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد.
بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
💠
🔻آیتاللهجوادےآملی :
🔸️🔹️هیچ راهی نیست براے نجات خودمان و نجات جامعه، مگر طهارت روح!
❅❁❅
🔆 #امام_كاظم عليه السلام:
💠 لَو كانَ فِيكُم عِدَّةُ أهلِ بَدرٍ لَقامَ قائمُنا
❇️ اگر به تعداد اهل بدر [مؤمن ڪامل] در ميان شما بود، قائم ما قيام مىڪرد.
📚 مشكاة الأنوار، ص۱۲۸
🛑 #امام_حسن_عسکری علیهالسلام:
✍️ بِئسَ العَبدُ عَبدٌ يَكونُ ذاوَجهَينِ وذالِسانَينِ؛
💠 چه بد بندهاے است بندهاے ڪه دورو و دوزبان باشد!
📚 گزیده تحفالعقول، ح۲۷۹
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاهویکم تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی نا
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_پنجاهودوم
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد..
کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده
و دارد یکییکی اصحاب و یاران اهلبیت ع را نقش قبر می کند!
میخواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف میکرد.
خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو
فقط پرسیدم چند روز طول میکشد؟!
گفت نهایتاً چهل و پنج روز..
از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم
و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک میگشتم و هرچه دم دستم میرسید در کولهاش جاسازی میکردم..
از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد
پسته و نبات را لای لباسهایش پیچید و می خندید
ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو میخوریم
یکی شان را مسخره کرد که
که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه
دستش رو گرفتم و نگاهش کردم..
چشمانش از خوشحالی برق میزد.
با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه
وقتی لباسهای نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم :
بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
« ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید.
یک روز خبر داد که کمکم باید بارو بنه اش را ببندد..
همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه ..
هیچوقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند
حالتی شبیه کلاغ پر بود
بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمیمونیم..
فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز میشه؟!
یهو نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها
دلم میخواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم ..
خداحافظی کرد و رفت..
دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم نمیخواستم باور کنم که رفت
خنده روی صورتم خشکید..
هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد ..
برای خندههایش ، برای دیوانه بازیهایش ، برای گریههایش ،
برای روضه خواندن هایش
صدای زنگ موبایلم بلند شد..
محمدحسین بود جواب دادم ..
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاهودوم نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد.. کلی آسمان ریسمان به هم بافت
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاهوسوم
گفت دلم برات تنگ شده..
تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد..
حتی پای پرواز که میگفت الان سوار میشم و اون گوشی رو خاموش میکنم..
میگفت میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم..
منم دل از دلم میخواست با او حرف بزنم
شده بودم مثل آدمهایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند
میترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم ..
دلم نمیآمد گوشی را قطع کنم .
گذاشتم خودش قطع کند!
انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلکهایم را محکم چسبیده و زل زده بودم به اسمش ..
شب اولی که نبود دلم میخواست باشد و خروپف کند..
نمیگذاشتم بخوابد باید اول من خوابم میبرد بعد او..
حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمیگشت
تا صبح مدام گوشی را نگاه کردم تا نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم ..
مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم!
صبح از دمشق زنگ زد و کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرفها چیست..
خیلی تلگرافی حرف زد!
آنتن نمیداد چند دفعه قطع و وصل شد
بدیاش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند .
بعضی وقتا باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم
بعد از بیست دقیقه قطع می شد باید دوباره زنگ می زد
روزهایی میشد که سه چهار تا بسته ای حرفمان طول بکشد..
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی ردوبدل میکردیم
تلگرام که آمد خیلی بهتر شد ..
حرفهایمان را ضبطشده میفرستادیم برای هم!
اینطوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم
و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم..
چهل پنج روز سفر اول ، شد شصت و سه روز
دندانهایش پوسیده بود..
رفتم پیش داییش دندانپزشکی . داییش گفت چرا مسواک نمیزنی
گفت جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه توقع دارین مسواک بزنم؟
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه ی غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردن میگفت ناشکری نکنید
مردم اونجا تو وضعیت سخت زندگی می کنن...
بعد از سفر اول بعضی ها از او میپرسیدند که توهم قسی القلب شدی و آدم کشتی ؟
میگفت چه ربطی به قساوت قلب دارد کسی که قصد دارد به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها تجاوز کند همان بهتر که کشته بشه
بعضی میپرسیدند چند نفرشونو کشتی؟!
میگفت ماکه نمی کشیم مافقط برای آموزش میریم!
اینکه داشت از حرم آل الله دفاع میکرد و کمکم به آرزوهایش می رسید خیلی برایش لذتبخش بود .. خیلی عاطفی بود
بعضی وقتها میگفتم تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش میشن
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاهوسوم گفت دلم برات تنگ شده.. تا برسد فرودگاه چند دفعه ز
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_پنجاهوچهارم
میگفتم:(( حیف که نوشتهها را جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشوی))
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد..
هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش میبرد..
یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ می کرد
در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها میگرفت و با تلگرام می فرستاد. می گفتم :((چرا برای خودم فرستادی؟؟))
می گفت :((میخوام رو گوشی هم عکست رو داشته باشم))
هر موقع به مقدمه یا بد موقع پیام میداد میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحهاش بود
مثل معتادها هرچند دقیقه یکبار تلگرام رو نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت..
خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمیشدم یکدفعه برایم میفرستاد
عکس سفرهایمان را میفرستاد که یادش بخیر پارسال همین موقع
فکر اینکه برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحملپذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره
ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمیشود....
هیچوقت از کارش نمیگفت
در خانهام همینطور خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت ولی سفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت
البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم..
بعد از اینکه اطلاعات را لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد
با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد
حتی در مهمانیهایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم ، بازم لام تا کام حرفی نمیزدم ..
میدانست هر یک کلمه درج کنم ، سریع به گوش هم میرسد و تهش برمی گردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم ، اما به سختی اش می ارزید.
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاهوچهارم میگفتم:(( حیف که نوشتهها را جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_پنجاهوپنجم
می گفت:((افغانستانیا شیعه واقعی هستن!))
و از مردانگی هایشان تعریف می کرد
از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش دارند
برایش نامه نوشته بودند وعطر وانگشتر وتسبیح بهش هدیه داده بودند
خودش هم اگر در محرم وصفر ماموریت می رفت ، یک عالمه کتیبه وپرچم واین طور چیزها می خرید و می برد.
می گفت:((حتی سنی هاهم اونجا باما عزاداری می کنن!))
یا می گفت:((من عربی خوندم و اونا بامن سینه زدن!))
جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود.
از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت.
کم می خوابید ، من هم شب ها بیدار بودم.
اگر می دانستم مثلا برای کاری رفته ، تا برگردد بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم
وقتی می گفت:((می خواهیم بریم کاری بکنیم و برگردیم))
می دانستم که یعنی در تدارک عملیات هستند
زمانی که برای عملیات می رفتند ، پیش می آمد تا۴۸ ساعت
هیچ ارتباط وخبری نداشتم.
یک دفعه که دیر انلاین شد ، شاکی شدم که:
((چرا در دسترس نیستی؟دلم هزار راه رفت!))
نوشت:((گیر افتاده بودم!))
بعداز شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
فکر می کردم لنگ لوازم شده است
یادم نمی رود که نوشت:
((تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعاکن!))
گاهی که سرش خلوت می شد ، طولانی هم باهم چت می کردیم
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
✨🌱✨🌱✨🌱✨
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاهوپنجم می گفت:((افغانستانیا شیعه واقعی هستن!)) و از مردانگی هایشان تع
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_پنجاهوششم
می گفت:((اونجا اگه اخلاص داشته باشی،کار یه دفعه انجام می شه!))
پرسیدم:((چطور مگه؟))
گفت:((اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفرهم نبودیم ، ولی خدا و امام زمان درست کردن که قصه جمع شد!))
بعدنوشت:((خیلی سخته اون لحظات!
وقتی طرف می خواهد شهید بشه ، خدا ازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟
کنده می شی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد می شه!))
متوجه منظورش نمی شدم.
می گفتم:((وقتی از زن وبچه ت بگذری وجونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!))☺️
ماه رمضان پارسال ، تلویزیون فیلمی را از جنگ های۳۳روزه لبنان پخش می کرد.
در اشپز خانه دستم بند بود که صدا زد:((بیا بیا باهات کار دارم!))
گفتم:((چی کارداری؟))
گفت:((اینکه میگم کنده شدن رو درک نمی کنی ، اینجا معلومه!))
سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می خواست برود برای عملیات استشهادی شلیک کند .
اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند.
خانمش باردار بود و آن لحظات می آمد جلوی چشمش.
وقتی می خواست ضامن را بکشد ، دستش می لرزید..!
تازه بعداز آن ، ماموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.
ولی باز باخودم می گفتم:
((اگه رفتنی باشه می ره ، اگه هم موندنی باشه می مونه!))
به تحلیل اقای پناهیان هم رجوع می کردم که((تا پیمونه ت پرنشه ، تو را نمی برن!))
این جمله افکارم را راحت می کرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی شود و باید پیمانه عمرت پر شود .
اگر زمانش برسد ، هرکجا باشی تمام می شود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم ، روی پایش بند نبود..
می گفت:((من رو هم بازی دادن))
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
✨🌱✨🌱✨🌱✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلودوم ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب ن
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلوسوم
آقای مداح مســئول جلسه بود دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در کنار اعضای جلسه نشستيم. بعد هم ایشان شروع به صحبت کرد
دوستان همه شما من را میشناسید
من چه قبل از انقلاب در جنگ ۹ روزه، چه در سال جنگ تحمیلی مدال شجاعت و ترفیع گرفتم .
گروه توپخانه من سخت ترين مأموريت ها را به نحوه احسن انجام داد و در همه عمليات هايش موفق
بوده. من سخت ترين و مهم ترين دوره هاي نظامي را در داخل و خارج کشور گذرانده ام.
اما کسانی بودند و هستند که تمام آموخته هاي من را زير سؤال بردند
بعد مثالی زد که: قانون جنگ هاي دنيا میگوید ، اگر به جايي حمله میکنید که دشمن یکصد نفر نيرو دارد شما باید سیصد نفر داشته باشي.
مهمات تو هم باید بیشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد کمی مکث کرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش کارهایی میکردند که عجیب بود مثلا..
✍ادامه دارد....
ســـلام بـــر ابــــراهیم
✨🌱✨🌱✨🌱✨
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━
🍃⚜️🍃⚜️🍃⚜️
🌸امیرالمومنین علی علیه السلام:
🍃اَعْدى عَدُوٍّ لِلْمَرْءِ غَضَبُهُ وَ شَهْوَتُهُ فَمَنْ مَلَكَهُما عَلَتْ دَرَجَتُهُ وَبَلَغَ غايَتَهُ
🔸بدترين دشمن آدمى خشم و شهوت اوست، پس هر ڪس آن دو را در اختيار بگيرد، مقامش بالا مىرود و به هدفش مىرسد
📗غررالحكم، ح 3269
⚜️🍃⚜️🍃⚜️🍃