🌹صاحب الامر🇵🇸
#بدونتوهرگز14 زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم ک
دلتنگ مهدی (عج):
#بدونتوهرگز15
ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی. یهو سر و کله پدرم پیدا شد.
صورت سرخ با چشم های پف کرده. از نگاهش خون می بارید. اومد تو.
تا چشمش بهم افتاد، چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی. بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش.
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید. زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد.
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود.
علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد. هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟
قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید.
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم.
- دختر شما متأهله یا مجرد؟
و پدرم همون طور خیز بر می داشت و عربده می کشید.
- این سؤال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده.
- می دونید قانوناً و شرعاً، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد.
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه.
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟...
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
دلتنگ مهدی (عج): #بدونتوهرگز15 ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی. یهو سر و کله پدرم پیدا شد.
دلتنگ مهدی (عج):
#بدونتوهرگز16
علی سکوت عمیقی کرد.
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم. اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار می دیم.
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد.
- اون وقت... تو می خوای اون دنیا... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود.
حالت صورتش بدجور جدی شد؛
- ایمان از سرِ فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوبِ من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان، کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه.
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوندِ درباری...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت. یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثراً نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
#آقامــونه❣
مَرگ بَرآمریڪآیَعنی مَرگ بَر ترآمپ،جان بولتون و پمپئو
مآڪآری بآملـت آمریڪآ ندآریم.
|رهبرمعظم انقلآب اسلآمـی|
|19.11.1397|
-------------------------------------
@seshanbehhayemahdavi
•••
واسه شرح حماسه حضورمون ؛
حرفی مونده ؟!
✌️🏻🇮🇷
#حضور_باشکوه
#چهل_سالگیمون_مبارک 💐
@seshanbehhayemahdavi