eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ندای بانگ #الله_اکبر امشب ساعت ۲۱ در سراسر کشور #همه_با_هم
🌹صاحب الامر🇵🇸
#بدون‌تو‌هرگز14 زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم ک
دلتنگ مهدی (عج): ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی. یهو سر و کله پدرم پیدا شد. صورت سرخ با چشم های پف کرده. از نگاهش خون می بارید. اومد تو. تا چشمش بهم افتاد، چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی. بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش. - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید. زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود. علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد. هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید. علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم. - دختر شما متأهله یا مجرد؟ و پدرم همون طور خیز بر می داشت و عربده می کشید. - این سؤال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده. - می دونید قانوناً و شرعاً، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد. - و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه. از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟... @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
دلتنگ مهدی (عج): #بدون‌تو‌هرگز15 ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی. یهو سر و کله پدرم پیدا شد.
دلتنگ مهدی (عج): علی سکوت عمیقی کرد. - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم. اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار می دیم. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد. - اون وقت... تو می خوای اون دنیا... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد؛ - ایمان از سرِ فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوبِ من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان، کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره. این رو گفت و از جاش بلند شد. شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه. پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در. - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوندِ درباری... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت. یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثراً نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... @seshanbehhayemahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارد آرزو دلم، تا ببیند عاقبت ... پرچمی که دست تـ❤️ـوست ، پرچم ظهـ❤️ـور شد... #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
✌️ #همہ_مے_آییمـ 🇮🇷 ساعت ۱۰ مقابل سپاه بابلسر #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
✌️ #همہ_مے_آییمـ 🇮🇷
❣ مَرگ بَرآمریڪآیَعنی مَرگ بَر ترآمپ،جان بولتون و پمپئو مآڪآری بآملـت آمریڪآ ندآریم. |رهبرمعظم انقلآب اسلآمـی| |19.11.1397| ------------------------------------- @seshanbehhayemahdavi
🇮🇷🍃 ❣..| تو قلب هارا فتح ڪردے 🇮🇷..| قبل از آنکه •{انقـلاب}• ڪنے.. #همه_مےآییم😍💪 #چهل_سالگےمــون_مبارڪ☺️🍃 💚 @sesanbehhayemahdavi
••• واسه شرح حماسه حضورمون ؛ حرفی مونده ؟! ✌️🏻🇮🇷 💐 @seshanbehhayemahdavi
مولای من! نهال انقلابی که به نام شما کاشتیم و به نیابت شما آبیاریش کردیم، درختی تنومند و چهل ساله شده است... درخت انقلاب به ثمر نشسته و ما برای برداشت محصول، منتظر آمدن صاحب آنیم... 🇮🇷 چهل سالگی انقلاب اسلامی ایران مبارک باد. #دهه_فجر #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
دلتنگ مهدی (عج): #بدون‌تو‌هرگز16 علی سکوت عمیقی کرد. - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم د
مثل ماست کنار اتاق وا رفfته بودم. نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. تنها حسم شرمندگی بود. از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم. چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق. با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم. - تب که نداری. ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟ بغضم ترکید. نمی تونستم حرف بزنم. خیلی نگران شده بود. - هانیه جان! می خوای برات آب قند بیارم؟ در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد. سرم رو به علامت نه، تکان دادم - علی - جان علی؟ - می دونستی چادرِ روز خواستگاری الکی بود؟ لبخند ملیحی زد. چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار. - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ - یه استادی داشتیم، می گفت: زن و شوهر باید جفت هم و کُفو هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم که کُفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده. سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست. تو دل پاکی داشتی و داری. مهم الآنه. کی هستی. چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی. وَالّا فردای هیچ آدمی مشخص نیست. خیلیا حزب بادن، با هر بادی به هر جهه. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی. راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم. اکثر دخترها بی حجاب بودن. منم یکی عین اونها. اما یه چیزی رو می دونستم. از اون روز، علی بود و چادر و شاهرگم ... @seshanbehhayemahdavi