eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹صاحب الامر🇵🇸
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ #قسمت_بیستم سرش پایین بود ڪـه صدایے نازڪ و دخ
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟ مصطفے با سڪوت تایید ڪرد و منتظر ماند تا دختر حرفش را ادامه دهد. اما او بے توجه به چیزی ڪه مصطفـے در پی اش بود، خیره به او مانده و شباهتش با حاج رضا را مے سنجید: دختر-نه انگار واقعا راست میگی...الان ڪه دقت مے ڪنم مے بینم با هم مو نمے زنین. ولے خدایے حاجے تون خیلی باحاله...اما شما همچیـــ... با صدای مصطفـے ڪه به سختی آن را همچنان پایین نگه داشته بود ساڪت شد‌: مصطفـے-‌قبلا یه بار پرسیدم...پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟ دختر ڪه از این ڪار مصطفے ناراحت شده بود دستش را به ڪمرش زد و طلبڪارانه گفت: دختر-خیلی بداخلاقـے ها...حاجے تون اصلا اینجوری نبود. بنده ی خدا با این ڪه من ڪلی اذیتش ڪردم ولے خم به ابرو نیاورد. مصطفـے ڪم ڪم داشت از دست وراجے های این دختر ڪلافه مے شد. چرا از چپ و راست حرف مے زد الا آن چه جواب سوالش بود؟ دهانش را باز ڪرد ڪه دختر ڪف دستانش را به طرفش گرفت و سراسیمه گفت: دختر-خیلی خب...خیلی خب...الان میگم. چه عجله ایه حالا...مگه همین خودتون نمیگین عجله ڪار شیطونه؟ و با دیدن رنگ سرخ چهره ی مصطفے ڪه از عصبانیت به ڪبودی مے زد، بلند خندید و با شیطنت زمزمه ڪرد: دختر-حرص نخور برادر...برات خوب نیست. آن هم وقت جدی شد. نمے دانست این جوجه حاجے به دنبال چیست اما حسے وادارش مے ڪرد ڪه جریان را برایش بگوید برای همین هم شروع ڪرد: دختر-دیروز می خواستم برم بیرون. منتظر آسانسور بودم ڪه از طبقه ی پنجم بیاد. وقتی رسید، خالی نبود. حاجی تونم اونجا بود. اولش خواست پیاده بشه تا من سوار شم ولی نذاشتم. راستش چطور بگم یه شیطنتی توی وجودم هست ڪه همش وادارم می کنه امثال شما رو اذیت ڪنم. می دونے...یه جورایی خیلی مزه میده. برای همین هم قبل از اینڪه حاجے پیاده شه دڪمه رو زدم و در بسته شد. ولی از شانس بدمون آسانسور بعد از چند تا تڪون یهو ایستاد. چند وقت پیش هم خراب شده بود ولی درستش ڪرده بودن. هول شده بودم و مدام دڪمه ها رو فشار مے دادم... راستش یه خورده هم مے ترسیدم از حاجے تون... حرف های خیلے خوبے در مورد اینجور آدما نشنیده بودم. نمے دونستم حالا ڪه اینجا گیر افتادیم ممڪنه چه بلایی سرم بیاره. مے خواستم داد و بیداد ڪنم که حاجے گفت آروم باشم. ولی من اعصابم به هم ریخته بود یه جورایی قاطی ڪرده بودم مے دونی... برگشتم بهش گفتم اسم شما چیه حاج آقا؟ ‌ اصلا نمے دونم چی شد ڪه اینو پرسیدم ولی وقتی جواب داد و گفت سید رضا حسنی ام انگار جون از تنم رفت. چیزای خوبے درمورد حاج رضا نشنیده بودم. پشت سرش حرف های زیادی مے زدن... لال شدم انگار. گوشی موبایلـے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود یه قدم به سمتم اومد. ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور...ولی... ادامه دارد... @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 🎊#عاشقانه_مذهبی_دو_مدافع 💙💍❤️ #قسمت_بیستم ✍خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا ش
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 🎊 💙💍❤️ _پیرزن اونجا افتاده بود... _با زهرا دوییدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. _مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید⁉️ _نسبتے با شما دارن⁉️ _زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم. _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و... _هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم⁉️ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️ _گفتم:نه چطور⁉️ _گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمد جان اومدے⁉️ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _متاسفم واقعا... _اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے" _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. _آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ. _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: 🍃🌹یاهو🌹🍃 _مادر عزیز تر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم. _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد. _مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن... _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد _حلالم کـن... _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم. _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمرا قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم... ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅••••• @seshanbehhayemahdavi 🍃🌸 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🌹صاحب الامر🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیستم ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 - ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﭼﯽ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺗﻮ ﮐﻠﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ ! - ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ .. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ ﺍﻭﻧﺸﺐ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻡ، ﺗﺎﺻﺒﺢ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻪ ﭼﯽ؟ ! ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﺐ ﺳﻤﺘﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﯾﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺧﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ : - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ - ﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻫﻮﻟﻪﯾﮑﻢ - ﺯﻫﺮﺍ : ﺍﺍﺍﺍﺍ … ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ﮔﻠﻢ .. . ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺗﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﮔﻮﺷﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ : – ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺍﻧﺘﻦ ﻧﻤﯿﺪﻩ … ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺘﺸﻮ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ، ﺗﺎ ﻣﺎﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻓﺘﺮ . ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ … ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺍﯼﮐﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪ ! ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﯼﮐﺎﺵ ... ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﺩﯾﺮﻩ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﻣﻪ، ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﻩ . - ﻣﻨﻮ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ؟ ! - ﺁﺭﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ اﻣﺘﺤﺎﻥ بری ﺩﻓﺘﺮﺵ - ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ ! -ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ … ﺧﻮﺩﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻭﻣﺪ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ - ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻤﺎ؟ ! - ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ - ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﻭﺍﺿﺤﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﺪ - ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ؟ - ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﯿﻠﺶ - ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮﺗﻮﻧﻪ؟ ! - ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺖ ﻭﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻓﺘﺮ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭗ ﭼﯿﺰﯾﻪ : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @seshanbehhayemahdavi 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از ز
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده:
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیستم 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :
✍️ 💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با در بستر خواب خزیدم و از طنین بیدار شدم. 💠 هنگامه رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم سعد شوم که با بغضی قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»... ✍️نویسنده: