eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ حامدی-راست میگه... نگاه همه به روی آقای حامدی چرخید. مڪثے ڪرد و با نیم نگاهے به سمت مسعود ادامه داد: حامدی-راست میگه...حاج رضا دیگه اون آدم سابق و اونے ڪه مـے شناختیم نیست. دیشب توی ڪوچه خودم دیدم مزاحـــم یه دختر تنها شده بود. دختره داشت گریه مے ڪرد ڪه دست از سرش برداره ولی حاجے ول ڪن نبود... آقای صالحے هم شاهده. مسعود ڪه تا آن لحظه محو موزاییڪ های زیر پایش بود با شنیدن نامش سرش را بالا آورد. آقای محمدی رو به مسعود پرسید: محمدی-آره آقای صالحے؟ شما هم دیشب حاج رضا رو با اون خانوم دیدی آقای محمدی رو به مسعود پرسید: محمدی-آره آقای صالحے؟ شما هم دیشب حاج رضا رو با اون خانوم دیدی؟ مسعود لب های خشڪ شده اش را با زبان تر ڪرد و جواب داد: مسعود-بله ولی... اما صدای خنده ی مرد طلبڪار اجازه نداد ڪه بگوید به نظر نمی رسید کہ حاج رضا مزاحم آن دختر شده باشد، بلکه گویا سعی داشت ڪمڪش ڪند. طلبڪار-عشق پیـــری گر بجنبد سر به رسوایـے نهد... اینم از حاج رضاتون... حالا ڪے حرمت مسجد رو نگه نداشته؟ من یا این حاجـــے دغل بازتون‌؟ آقای محمدی هنوز هم نمے توانست باور ڪند: محمدی-امڪان نداره حاجی همچین ڪاری بڪنه. حامدی دوباره شروع ڪرد: حامدی-آقای محمدی من و آقای صالحے با همین جفت چشمامون دیدیم... دیگه چرا میگین امڪان نداره؟ دیروز رو یادتون نیست‌؟ اون آهنگه هم از گوشیه حاج رضا بلند شد... اما همه تون گفتین نه، شاید اشتباه شده...شاید مال خودش نبوده..اینا چے پس؟ اینا رو چے میگین؟ هیچ ڪس جوابے نداشت. اصلا مگر حرفے برای زدن باقے مے ماند؟ در این میان آقای محمدی تنها خدا را شڪر مے ڪرد ڪه "سید مصطفـے" را دقایقے پیش برای ڪاری به خانه ی خود فرستاده و حالا اینجا نبود تا این حرف ها را راجع به پدرش بشنود. رو به طلبڪار ڪرد و گفت: محمدی-فعلا ڪه حاج رضا نیستش...شما برو..هر وقت اومد میگم بیاد طلبتو بده. و بعد از زدن این حرف به طرف مسجد رفت و داخل شد اما تمام ذهنش درگیر حرف هایے بود ڪه شنیده بود. یعنی حاج رضا...همبازی ڪودڪی اش، همرزم روزهای سخت جنگ...رفیق قدیمی و امام جماعت این محل همه ی این ڪار ها را ڪرده بود؟ چه باید مے ڪرد؟ باید با حاج رضا حرف می زد اما چطور مے توانست در چشمان او نگاه ڪند و از دختر و مزاحمت و نزول و هزار و یڪ حرف دیگر بگوید؟ باید با سید مصطفی حرف می زد... او حتما از کارهای پدرش خبر داشت. ادامه دارد... @seshanbehhayemahdavi
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 🎊 💙💍❤️ _رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـݧ و بالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے  نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت❓❓❓ چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ گل و گذاشتم رو صندلے  و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _خندم گرفتہ بود بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود فقط مـ ݧو رامیـݧ موندیم ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست❓❓ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه مـݧ دانشجوے عکاسے هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم. بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـݧ منم الا❓❓ _با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده❓❓ خوب نشده❓❓ خندید و گفت: ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه❓ واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے  ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدے هستم خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکرد....ݧ _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلهارو بر نداشتم تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا  ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم ولے دستبردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ اخہ.... رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـݧ شدم وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ ا_سترس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد اسماء❓❓❓ داستان همچنان ادامه دارد.....😊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @seshanbehhayemahdavi 🍃🌸 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🌹صاحب الامر🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_یازدهم که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده ب
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 _آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟ _وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه.حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم. _چیزی شده ریحانه؟ _نه چیزی نیست. _آخه از ظهر تو فکری. _نه چون آخرین روزه دلم گرفت. خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها و خاطرات هر کدوممون حرف میزدیم که ازش پرسیدم: _سمانه؟! _جانم _اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟ _کلک نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما؟ _نه بابا من اصلا داداش ندارم که.داشتمم به توی خل و چل نمیدادم.کلا میگم. _اولا هر چی باشم از تو خل تر که نیستم.ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.الان منظورت چیه شبیه تو؟! _مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی.نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه _ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم وقتی آدم اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده. _کاش اینطوری بود که میگفتی. _حتما همینطوره تو فقط معلوماتت یکم درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاکتری اگه یه پسر مثل تو بیاد و قول بده در جا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟حالا تو چی؟!یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟ _اصلا راهش نمیدادم تو خونه _واااا بی مزه من به این آقایی _خدا نکشه تو رو دختر. خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید☺️دروغ چرا من عاشق آقا سید شده بودم.عاشق مردونگی و غرورش.عاشقه ... اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم. فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد احساس آرامش و امنیت داشتم.همین. بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می موندم. چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم. یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @seshanbehhayemahdavi 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹صاحب الامر🇵🇸
دلتنگ مهدی (عج): قیافه اش به آدمایی می خوره که سکته ناقص مغزي رو رد کردن با حرص گفتم: خوب چیه؟ مگه د
❤️ کسی هم سراغم نیامد. خدا رو شکر موبایلم توقیف نشد والا دیونه میشدم. واقعا اگه یه روز این چیزارو به هر دلیلی از دست بدم. باید وقتمو چه جوري پر کنم؟ شب از زور بی کاري زود خوابیدم. حوصله درس خوندنم نداشتم. اینقدر غلط زدم تا خوابم برد. صبم زودتر از همه بیدار شدم. سلانه سلانه به طرف دستشویی رفتم دلم می خواست زودتر از بابا و ماکان از خونه برم بیرون. وسط اتاق وایساده بودم و نمی دونستم چه جوري مانتومو بپوشم اونم با این لباس اصلا دلم نمی خواست کسی و صدا بزنم. موهامو هم نمی تونستم ببندم. ولش کنی میرم تو مدرسه میدم آنی ببنده. لباس گشاد بود راحت درش آوردم و مانتومو با یه بدبختی پوشیدم. کیفمم که نمی تونستم بندازم رو دوتا شونه ام. فرقم کج باز بود و موهام از طرف ریخته بود روي چشمم. نگاهی توي آینه به خودم انداختم و در آخرین لحظه رسید خشکشوئی رو هم چنگ زدم. از پله اروم آمدم پائین. از توي آشپزخونه سر و صدا می اومد. مهربان بیدار بود و داشت صبحانه آماده می کرد. بدون سر و صدا خزیدم توي حیاط و از خونه زدم بیرون. نیم ساعت زودتر از همیشه از خونه بیرون اومده بودم. بی خیال راه افتادم طرف مدرسه. دست چپمم عین چلاقا وبال گردنم بود. بذار یه بار تو عمرمون قبل از زنگ برسیم. پوفی کردم و سرعتم و تند تر کردم. چون آنی با سرویس می آمد جز اولین نفرات بود. وقت میشد یه کم باهاش حرف بزنم. وارد حیاط مدرسه که شدم هنوز خلوت خلوت بود. راست رفتم طرف کلاس خودمون. آنی روي پله ورودي کلاس چمباتمه زده بود. با دیدن من چشاشو مالید و گفت: دارم رویا می بینم. ترنج و زود رسیدن به مدرسه. امروز سرت به جایی خورده. دستم زیر مغنه ام بود و نمی دید وبال گردنمه. کولیمو انداختم رو زمین وکنارش ولو شدم. تازه اون موقع بود که دستم و دید. ترنج این چیه؟؟ و با چشاي گرد شده به دستم اشاره کرد. نمی دونم والا ولی ما بش میگیم دست. هر هر یعنی چه مرگت شده؟ کوري؟ شکسته؟ نه ترقوه ام مو برده. تصادف کردي؟ نه از پله سقوط کردم. واسه چی؟
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کر
✍️ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده:
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_یازدهم 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در ه
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: