🌹صاحب الامر🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_ام ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﻭﻡ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_یکم
ﻓﻘﻂ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺳﺘﯿﻨﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ :
ﺯﻫﺮﺍﺍﺍﺍ، ﻣﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪ
ﺧﺒﺮﻡ ﮐﻦ …
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ؟ !
- ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ . ﻧﻪ ﺛﺒﺘﯽ ﻧﻪ ﺩﯾﻨﯽ ﻭ ﻧﻪ … ﻻﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ
- ﻗﻠﺒﯽ ﭼﻄﻮﺭ؟ ! ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺟﺎ ﺯﺩﯾﺪ؟ ! ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﯾﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ
ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺠﻨﮕﻢ؟؟ ﯾﻌﻨﯽ
ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ؟ !
ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟﺘﻮﻥ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺩﻭﻣﺘﻮﻥ
ﭼﯽ؟ ! ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ
ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻥ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﺎﺩﻥ؟ !
- ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ؟؟
- ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﻧﺪﺍﺩﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟؟
- ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ؟ ! ﭼﻪ ﺩﻓﺎﻋﯽ؟ ! ﻣﮕﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ؟ ! ﻣﻦ ﻓﻠﺠﻢ … ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ
ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺷﻤﺎ
ﺭﻭ … ﮐﺠﺎﯼ ﺣﺮﻓﻬﺎﺵ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩ؟ !
- ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮﺗﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﻃﺮﻓﺴﺖ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ ﻧﻪ ! ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﯾﻪ ﻃﺮﻓﻪ ﺑﻮﺩﻩ . ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺭﺍﺟﺐ ﺷﻤﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ؟ ! ﺣﻖ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﯾﺪ
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ، ﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ … ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ .
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺖ :
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ( ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﺩ )… ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ
ﺑﻮﺩﻩ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﻨﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﻪ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﻨﻪ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ، ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ
ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ، ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺤﺚ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺗﺎ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﺪﻡ
ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯿﺎﺩ . ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺑﺎﻻﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ !
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﺳﻤﺶ ﭼﯿﻪ؟؟
- ﮐﺪﻭﻡ ﭘﺴﺮﻩ؟ ! ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯿﺪ؟ !
- ﻋﻬﻬﻪ … ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺖ
– ﺁﻫﺎ … ﺍﺳﻤﺸﻮﻥ ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻫﺴﺖ
- ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ …
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﺭﮊﺍﻧﺲ ﺧﺒﺮ ﮐﻨﻪ
- ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ !
- ﺧﻮﺍﺏ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ
( ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﯾﺎﺩ
ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ).
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺰﺍﺷﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ
ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﻮ ﭘﯿﺶ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺩﯼ … ﮔﻔﺘﻢ
ﭼﺮﺍ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻧﻮﻩ ﺍﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﺮﻭﻧﺸﻮﻥ ﮐﺮﺩﯾﻦ … ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﮕﻮ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ
ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﮐﻨﻪ، ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ، ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ
ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿﺎﺩ … ﺧﺎﻧﻢ
ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺭﻓﺖ .
ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﺯﻥ … ﺣﺘﻤﺎ ﻏﺬﺍﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد