🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_یازدهم
تڪ خنده ای ڪرد و انگشتش را به طرف زمین گرفت و با لحنـے پر از استهزا گفت:
- حرمت؟ اینجا؟ خبر نداری مرد مومن...سرتون ڪلاه گذاشته.
با همون عمامـــــه مشڪیش و اون الله الله گفتناش سر هممون ڪلاه گذاشته...
اولا حرمت اینجایی ڪه داری میگی خیلـے وقته از بین رفته.
دوما بهتره حرمت اینجا رو باید به اون حاج رضاتون یادآوری ڪنے که آبروی هر چے مسلمونه برده، نه به من...
یڪی از افرادِ حاضر به حمایت از حاج رضا قدمی جلو آمد و صدایش را بالا برد:
-حواست باشه ڪه چه حرفـے از دهنت میاد بیرون...
این بار آقای حامدی، همان همسایه ای ڪه دیشب همراه مسعود شاهد ملاقات حاج رضا و آن دختر بود، با ڪنجڪاوی پرسید:
حامدی-با حاج رضا چـے ڪار داری؟
-خدا رو شڪر یڪـے پیدا شد ڪه بشه باهاش دو ڪلوم حرف حساب زد...هیچـے..پولمو مےخوام. بهم بده، رفتم.
آقای محمدی باز هم دخالت ڪرد:
محمدی-پولتو مےخوای، برو در خونش...
اومدی اینجا داد و هوار مےکنی که چے؟
حاج رضا هنوز نیومده.
مرد قهقهه ی بلندی زد:
-میگم این حاجے تون علم غیب هم سرش مےشه؟
تا فهمید اومدم سراغش، فلنگو بست؟
یڪے از جوان ها با عصبانیت فریاد ڪشید:
-دیگه داری حرف مفت مے زنے...
مردِ طلبڪار جوش آورد و دهانش را باز ڪرد.
و با تبرِ حرفش هایش، بُتِ خوبـے های این مردم را درهم شڪست:
-حرف مفت رو تو داری مےزنے ڪہ چشمات رو بستے و نمے فهمے واسه ڪدوم هفت خطے داری یقه پاره مے ڪنے...
مے دونے من چرا اومدم اینجا؟
حاجے تون شیش هفت ماه پیش از من پول گرفته و مثل این ڪه یادش رفته ڪه باید پس بده...
مے فهمے چی میگم؟
شما بهش چے میگین؟
نزول؟ ربا؟ پولِ حروم؟ ها؟
سڪوتے خوف ناڪ و هول انگیز تمام مسجد را فرا گرفتـہ بود.
حتی صدای نفس ڪشیدن هم نمے آمد...
حاج رضا هنوز نیامده بود و هیچ ڪس نمے دانست دلیل این تاخیرش چیست؟
راستے این مرد راست مے گفت؟
حاج رضا پول نزول ڪرده بود؟ مگر مے شد؟
موزیڪ خارجے با صدای خواننده ی زن...
ملاقات با یڪ دختر آن هم در کوچه ای خلوت و نیمه تاریڪ...
و حالا هم مردی ڪه معلوم نیست از ڪجا پیدایش شده و ادعا دارد حاج رضا پول نزول ڪرده و حالا او به دنبال طلبش آمده!
این ها چه معنایے داشت...؟
یعنے بالاخره پوسته ی ظاهری این روحانے مهربان و محتاط ڪه در تمام این سال ها هیچ ڪس ڪوچڪ ترین خطایے از او ندیده بود شڪسته و داشت خودِ واقعے اش را نشان مے داد؟
اولین ڪسے ڪه به خودش آمد همانے بود ڪه حرمت مسجد را به مرد طلبڪار یادآور شده بود.
ڪہ حالا رو به آقای محمدی با ناباوری و ناشیانه سعی در انڪار حرف های مرد طلبڪار داشت.
-دروغ میگـہ آقای محمدی...حاجی اهل این حرفا نیست...
اصلا با ڪدوم سند این حرفا رو مے زنی؟
چرا باید حرفاتو باور ڪنیم؟
من مطمعنم این آقا داره دروغ میگه...
اما هیچ اثری از اطمینـــان در آخرین جمله اش نبود.
حالتش بیشتر شبیه به ڪسے بود ڪه با آخرین توان سعے در حفظ بُتِ بے جانش دارد.
مردِ طلبڪار پوزخندی به چهره های فرو رفتـہ در بهت زد و گفت:
-مدارڪش هست...می تونم نشون تون بدم.
حامدی-راست میگه.
ادامه دارد...
@seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 🎊#عاشقانه_مذهبی_دو_مدافع 💙💍❤️ #قسمت_دهم رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
🎊#عاشقانه_مذهبی_دو_مدافع
💙💍❤️
#قسمت_یازدهم
_دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو...
حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت)
همینطور کہ میبینید کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال
_خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود
اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم
بعد از یہ مدت متوجہ شدن یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ
_با گذشت زماݧ توجہ مـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧرفتاراتوݧ وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن
_نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود
ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم
اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد
_اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد
یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ
_واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم
در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ
از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم
_اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ تا مـݧ چهرشونو بکشم
_یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ
مینا(یکے از بچه ها مدرسہ )اومد
همراهش یہ پسر جوون بود
همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ
بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ
رامیـݧ اومد سمت مـݧ دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب
مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت
ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ
گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها
مینا اومد کنارمو گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ و هم بکشے❓❓❓
_خیلے مشتاقہ
لبخندے زدم و گفتم
ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید
رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید
_دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدݧ اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود....
_اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت
آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ
مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومد.....
رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...
صبور باشيد😉داستان ادامه دارد.....😊
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🌹صاحب الامر🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_یازدهم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه.نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود.
من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم .میگفتم شاید این انگشتر شبیهشه.ولی نه جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سررسیدش بود.
بعد از جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.دلم خیلی شکسته بود وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکام همینجوری بی اختیار می اومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم.
سمانه گفت خیلی شلوغه ریحانه.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم فقط گریه میکردم چیزی برای دعا یادم نمی اومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم .تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت.
یعنی دیگه امروز همه چی تمومه؟دیگه نمیتونم شبها تو حرم بمونیم؟
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم.
_باشه ریحانه جان😊
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچ کس دیگه فقط به حال بد خودم فکر میکردم.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
_سمانه؟!
_جانم؟!☺️
_میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا با هم نسبتی دارن؟!
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹صاحب الامر🇵🇸
مامان همین جور نگام می کرد. می خواي برا خودت باشه.... نه مامان من می خوام چکار این لباس گل و گشادو.
#قسمت_یازدهم❤️
نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم حسابی گشنه ام بود. ساعت نزدیک سه بود.
مهربان برگشت و گفت:
بابات گفت نهار خوردي بري ببینتت.
مهربان من که گفتم نمی رم.
مهربان غذار و برام کشید و گذاشت جلوم و گفت:
مادرجان بس که عین پسرا گشتی فکر میکنی خیلی تو چش میاي ولی الان تازه شدي عین بقیه دخترا.
قاشقمو پر کردم و گفتم:
واي خدا کی گفته هر کی بلوز شلوار بپوشه عین پسراس خوب من اونجوري راحت ترم. با دامن باید همش مواظب باشی. ادم
معذبه دیگه.
مهربان یه لیوان آب و ظرف سالادم گذاشت جلوم و گفت:
به نظر من خیلی خوبه. حالا خود دانی.
با دهن پر گفتم:
من معنی این خود دانی رو نفهمیدم. چهار ساعت از آدم ایراد میگیرن بعدم میگن هر جور خودت دلت خواست.
مهربان با اخم گفت:
خدا رو شکر که مامانت اینجا نیست وگر نه سکته می کرد با دهن پر حرف می زنی.
شونه راستمو بالا انداختم. انگار بدنم خودش حواسش بود که دست چپم تعطیله.
نهارم که تموم شد یواشکی رفتم طرف پذیرائی. هنوز ارشیا نشسته بود.
من نمی دونم این کار و زندگی نداره خودش خونه نداره که مدام اینجاس.
دوباره موهامو از روي چشمم عقب زدم و رفتم تو پذیزائی از همون دور سلام کردم و پشت یه مبل وایسادم تا پاهام معلوم نشه.
همه جواب دادن که بابا گفت:
بیا اینجا ببینمت.
چون دلم نمی خواست برم جلو یه زیر چشمی به ارشیا نگا کردم نگاهش به دستهاش بود. گفتم
خوب از اینجام دارین می بینین دیگه.
ماکان با ابروهاي بالا رفته نگام کرد و گفت:
این چیه پوشیدي؟
پوف شروع شد.
لباسه! مگه نمی بینی؟
مامان با حرص گفت:
موهاتو هم از روي چشمت بزن کنار.
واي خدا چرا اینا به همه چیز من گیر میدن.
مامان چقدر بگم من راحتم اینجوري!
ماکان انگار که بخواد مسخره ام کنه گفت:
حالا چرا اون پشت سنگر گرفتی؟
یه چش غره بش رفتم و گفتم:
اومدم سلام کنم و برم.... بعد با چشم به پاهام و ارشیا اشاره کردم.
ابروهاي ماکان بالا رفت و منم برگشتم که از پذیرائی برم بیرون که ماکان گفت:
هی لیمو شیرین قهر کردی؟
برگشتم بش دهن کجی کنم که دیدم ارشیام داره می خنده.
این امروز یه چیزیش هست. کاراي غیر متعارف انجام میده.
برگشتم تو اتاقم و روي تخت دراز کشیدم. داشتم فکر می کردم فردا برم با "آنی" یه مشورتی بکنم... ورد زبونش همش پسران.
فعلا کیس قابل اعتماد دیگه اي دور و برم پیدا نمیشد که بتونم راحت باش حرف بزنم.
صداي حرف زدن از حیاط می اومد فکر کردم ارشیا داره میره.
رسید خشکشویی رو برداشتم و دوباره رفتم پائین. تو سالن کسی
نبود. مامان از پذیرائی بیرون اومد گفت:
چرا اینجا وایستادي؟
خوب کجا برم. ما که زندگی نداریم از دست این ماکان و دوستاش. این شرکت زده ما از زندگی افتادیم. صبح پا میشیم ارشیا
اینجاست ..ظهر هست...سر شام هست. این زندگی نداره همش اینجاست؟
چشماي مامان گرد شده بود.
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹صاحب الامر🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دهم 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد