🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part13 :_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم. :+باشه برو،رسیدي به منیر بگو،به من خ
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part14
:_پس یعنی مهمونی نرفتی؟
:_نه،بعدا دوستاي مامانم براش تعریف کردن که همــه مست کرده
بودن و تا خود صبح زدن و رقصیدن،فاطمه من مطمئنم خدا خیلی
دوسم داشته
پامو شکســـــت تا به اون جهنم وا نشه،با اون حالی هم که من
داشتم،مطمئنم یه بلایی سر خودم میآوردم..
:_خدا واقعا دوست داره نیکی
چند تقه به درمیخورد،فاطـمه برمیگردد: بفرمایید تو
مادر فاطــمــه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد
میشود،به احترامش بلند میشوم.
با دست اشاره میکند:بشین دخترم،بشین خواهش میکنم.
ممنون میگویم و می نشینم. میگویم:واقعا منزل خیلی قشنگی دارید
خانم زرین
مادرفاطمه میخندد،پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث
برده:نظر لطفته عزیزم،با چشماي قشنگت میبینی. بفرمایید،بردار
نیکی جان،من برم که شما راحت باشید،فاطمه،مامان،کارم داشتی
صدام کن.
مادر فاطمه میرود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خب بعدش چی شد؟
:_بعدش....
روزهاي گذشتــه،در برابر چشمانم جان میگیرند.
❤خاطرات گذشته
لپ تاب را زیر بغلم میزنم،عصا را برمیدارم و مثل پنگوئن شروع به
راه رفتن میکنم،می خواهم از جلوي اتاق رد شوم،مامان مشغول
ماسک گذاشتن روي صورتش،متوجه ام میشود:نیکی کجا میري؟این
همه این پله ها رو بالا پایین نکن،بگیـــــر بشین
:_حوصله ام سررفته،میرم حیاط یه دوري بزنم.
:_ژورنال ها رو دیدي؟لباساتو انتخاب کـــردي؟
جلوي پله ها میرسم،به اندازه ي پایین رفتن از اورست سخت به نظر
می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم
:نــــه فعلا
پله ي اول به خیر میگذرد.
مامان هم بلند،از همان اتاق جوابم را میدهد
:زودتر انتخاب کن،ژیلا
جون که میره دوبی برامون بیاره. ما کــه بــه خاطر پاي تو
نتونستیم امسال بریم
پله ي پنجم را به سختی پایین میروم:تقصیـــر من چیه
مامان؟خودتون میرفتید......مامان جوابم را نمیدهد،مطمئنا نشنیده والا حتما جواب میداد،حتما
میگفت
:من گفتم بریم،بابا قبول نکرد..
من هم میگفتم
:بابا از تو خیلی مهربون تره مامان
مامان هم میگفت
:تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه
مسعود اصرار نمیکرد.....
بیست و پنج پله ي باقی مانده،با جان کندن تمام میشوند،همین که
پایم بــه پارکــت هاي طبقه ي هم کف میرسد،انگار بال
میگشایم،شنلم را روي دوشم جابه جا میکنم،لپ تاب را سفت
میگیرم و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم ، به طرف
حیاط پشتی میروم. از خانه ي همسایه صداي جر و بحث میآید،تازه
عروس و دامادي هستند که همیشه با هم دعوا می کنند.
روي تاب مینشینم،سوز آخرین روزهاي اسفند به جانم می
نشیند،زمستان آخرین تلاش هایش را براي خودنمایی میکند،اما بوي
بهار،مست کننده جان را نوازش میدهد.
صداي شکستن چیزي از خانه همسایه میآید،زیر لب میگویم:خب
مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید....
لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم:والّا....
داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠