🌹صاحب الامر🇵🇸
💠🌐💠 🌐💠 💠 #part502 :_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند
💠🌐💠
🌐💠
💠
#part503
عمو چه میداند من زندگیم را در این قمار بی انتها باخته ام.
:_خوبم
عمو نفس عمیقی میکشد.
:+نیستی.صدات داد میزنه که نیستی...
:_عمو میخوام اگه ممکنه و اجازه میدین براي یه مدت بیام اونجا.
ولوم صدایش پایین میآید.
:_حس میکنی با دور شدن ازش بهتر میشی؟
چیزي نمیگویم.
:+در خونم همیشه به روت بازه.
سرد میگویم
:_ممنون،فکر میکنم یه مسافرت حالم رو بهتر میکنه.
:+منتظرتم،بلیت که گرفتی خبرم کن
:_خداحافظ
موبایل را روي میز پرت میکنم و نگاهی دیگر به خانه ي ارواح
میاندازم.
ماندن در اینجا،شکنجه ي بزرگی است.
کتم را از دسته ي مبل چنگ میزنم و سریع از خانه خارج میشوم.
باید هرچه زودتر براي ویزا اقدام کنم...
*نیکی
بدون هیچ حرفی،فنجان چاي را از روي میز برمیدارم،فاطمه دستم را
میفشارد.
:_به چی فکر میکنی؟
سربلند میکنم،لبخند تلخی میزنم و آهسته میگویم
:+هیچی
:_نیکی من نمیخوام دخالت بیجا کنم ولی راستش...به نظر منم
گفتن سودي نداره.
اگه به پدر و مادرت چیزي بگی،فقط محدودیت هاي خودت بیشتر
میشه.
دستم را از میان دستانش بیرون میآورم
:+میدونم
:_میدونی اگه بگی نظر پدر و مادرت راجع مسیح عوض
میشه.اینجوري ممکنه بین بابا و عموت هم تنش ایجاد بشه...
سر تکان میدهم
:+میدونم
:_پس چرا اینهمه براي گفتن اصرار داري؟؟
در چشمانش خیره میشوم
#ادامه_دارد
💠
🌐💠
💠🌐💠