🌹صاحب الامر🇵🇸
💠🌐💠 🌐💠 💠 #part507 بلند میشوم،باید بفهمم چه شده. :_میرم لباسامو عوض کنم،کاري با من ندارین؟ :+زود
💠🌐💠
🌐💠
💠
#part508
نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟
زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی؟
مردمک هایش آرام و قرار ندارند.
عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئله اي پیش اومده
بود،میخواستم با مسعود مطرح کنم،شراره هم که فهمید میام
اینجا،همراهم اومد..
مامان با مهمان نوازي میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی
مسعود که نیست...
عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟
بی قراري،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود.
مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران
نیست.
عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنی اش را نمیفهمم.
چقدر همه چیز عجیب و غریب است!
صداي باز و بسته شدن در میآید.
برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم.
او هم با تعجب به من خیره شده.
تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی براي فرارکردن..
#ادامه_دارد
💠
🌐💠
💠🌐💠