eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
...مولا جان پروندهٔ سیاه‌ مرا جستجو نکن حال مرابه آه‌دلت زیرورونکن ...پیشِ نگاهِ مهدی‌صاحب‌ زمان خدا مارا بہ حق فاطمہ بی آبرونکن اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹صاحب الامر🇵🇸
#بدون‌تو‌هرگز12  مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت. خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد. مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید. از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته، پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد، با اون حجم درس و کار، بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم. با اون دست های زخم و پوست کن شده، داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش. چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد. - تو عین طهارتی علی، عین طهارت؛ هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس باشه ، توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
#بدون‌تو‌هرگز13 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون
زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا اومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش. چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم. عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجیب غرقی شده بودی! نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم. منم که دل شکسته.... همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد. یه نیم نگاهی بهم انداخت. - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد، سکوت عمیقی کرد. - می خوای بازم درس بخونی؟ از خوشحالی گریه ام گرفته بود. باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم. - اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟ - نگران زینب نباش. بخوای کمکت می کنم. ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته بود. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه. علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پیگر کارهای من شد. بعد از 3 سال، پرونده ها رو که پدرم سوزونده بود. کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد. اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانیه داره بر می گرده مدرسه... @seshanbehhayemahdavi
🇮🇷 انقلابی که نبضش با امام زمانش میزند و پرچمش بر بلندای تاریخ باقی است تا به مهدی بپیوندد... 🔆 امید است که چهل سالگی اش بشود چلچراغ زمان و دنیا را روشن کند... #سالروز_پیروزی_انقلاب_اسلامی #همه_می_آییم #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
🇮🇷 ندای بانگ #الله_اکبر امشب ساعت ۲۱ در سراسر کشور #همه_با_هم
🌹صاحب الامر🇵🇸
#بدون‌تو‌هرگز14 زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم ک
دلتنگ مهدی (عج): ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی. یهو سر و کله پدرم پیدا شد. صورت سرخ با چشم های پف کرده. از نگاهش خون می بارید. اومد تو. تا چشمش بهم افتاد، چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی. بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش. - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید. زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود. علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد. هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید. علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم. - دختر شما متأهله یا مجرد؟ و پدرم همون طور خیز بر می داشت و عربده می کشید. - این سؤال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده. - می دونید قانوناً و شرعاً، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد. - و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه. از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟... @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
دلتنگ مهدی (عج): #بدون‌تو‌هرگز15 ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی. یهو سر و کله پدرم پیدا شد.
دلتنگ مهدی (عج): علی سکوت عمیقی کرد. - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم. اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار می دیم. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد. - اون وقت... تو می خوای اون دنیا... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد؛ - ایمان از سرِ فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوبِ من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان، کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره. این رو گفت و از جاش بلند شد. شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه. پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در. - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوندِ درباری... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت. یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثراً نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... @seshanbehhayemahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارد آرزو دلم، تا ببیند عاقبت ... پرچمی که دست تـ❤️ـوست ، پرچم ظهـ❤️ـور شد... #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
✌️ #همہ_مے_آییمـ 🇮🇷 ساعت ۱۰ مقابل سپاه بابلسر #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
✌️ #همہ_مے_آییمـ 🇮🇷