.
.
آن روزها ڪه یونس در دل ِ ماهے بود،
دلش تنگ نمےشد!؟
دلش نمےگرفت!؟
روزهایش را چگونه به شب رساندے خدا!؟
تنهایےهایش را...
دل ِ گرفتهاش را....
اشڪهایش را...
ورژن ِ خدایے ِ تو ڪه عوض نمےشود.. نسخهے ارتقا یافته ڪه نیستے ڪه مثلا نسبت به نسخهے قبلے یڪ سرے معایب داشته باشے و یڪ سرے مزایا...
مثلا بگوییم خداے ِ ورژن ِ یونس تا توی دل ِ نهنگ هم آنتن مےداد ولے به زمان ِ محمد ڪه رسید باید مےرفت روے قلهے ڪوه، توے غار چند روز معتڪف مےشد تا خدایش آنتن بدهد.
نه تو همان ِ خداے ِ یونسے..
همان خداے ِ پاهاے ِ اسماعیل...
همان خداے ِ نگران ِ ساره..
تو همان خداے ِ موسے در رودے...
همان خدایے ڪه زینب را صبر داد...
.
.
دل ِ من ِ به دام ِ نهنگ افتاده را آرام ڪن....
.
.
الا بذڪرالله تطمئن القلوب❤️
🌹صاحب الامر🇵🇸
دلتنگ مهدی (عج): که صداي داد و سرفه ماکان و ارشیا بلند شد. ماکان برگشت و با عصبانیت گفت: چی ریختی تو
#قسمت_پنجم❤️
خانواده اش و تر و تمیز می کرد و اونایی که تاریخ مصرفشون گذشته بود جدا می
کرد بریزه دور.
حالا من که هیچ وقت خدا به خودم زحمت نمی دم اون روز خودمو به مامان چسبوندم و به بهونه اینکه مامان نمی تونه بدون عینک
تاریخ مصرف قرصا رو بخونه کمکش کردم و حین این کار چند تا از بسته ها رو کش رفتم.
و حالا بهتریم موقعیت بود براي اجراي این نقشه.
توي دستم پر بود از قرصاي رنگ و وارنگی که اصلا نمی دونستم چه خاصیتی دارن. دلم می خواست بلند بلند بخندم ولی می
ترسیدم جلب توجه کنه.
آخه خیر سرم تو تنبیه بودم. در واقع اصلا تنبیه عادلانه اي نبود براي همین منم تصمیم گرفتم این نقشه رو دقیقا همین امشب اجرا
کنم. اصلا تصمیم نداشتم فکر کنم که ممکنه بعدا چه اتفاقی بیافته. مهم این بود که نشون بدم این تنبیه عادلانه نیست.
لیوان و از آب پر کردم و تمام قرص رو توش ریختم. با یه خودکار هم زدم تا حل بشه. ولی یه کم تهش مونده بود. روي تخت
دراز کشیدم و آباي لیوان و ریختن پاي گلدوناي کاکتوسم.
حالا این بیچاره ها خشک نشن!
بعد یک کم ته لیوان نگه داشتم به صورتی که قرصاي حل شده توش معلوم باشه. بسته هاي قرصم ریختم توي سطل آشغال که کسی نبینه. چون می خواستم براي کارم توجیهی هم داشته باشم.
می دونستم مامان هر جور شده بابا رو راضی میکنه براي شام برم پائین. روي تخت دراز کشیدم و همراه اهنگ براي وخودم می
خوندم. چند بار از بیرون سرك کشیدم. صداي ظرف و ظروف از پائین می آمد.
مثل اینکه وقت شامه.
گوش تیز کردم تا ببینم کسی چیزي میگه یا نه... براي این صحنه آهنگ جون میداد. خود دستگاه تو یه کمد مخصوص بود که در شیشه اي داشت و میشد درشو قفل کرد.
بانداي بزرگش و هم گذاشته بودم دو طرف کمد. درشو قفل کردم و کلید و گذاشتم توي کشوي میزم.
کنترل شو برداشتم و چراغ اتاقمو خاموش کردم. و چراغ خواب قرمزمو روشن کردم. خدا خدا می کردم مامان یکی از دختراي
لوس فامیل و بفرسته بالا تا صدام کنه.
داشتم از ذوق می میردم. دراز کشیدم رو تخت که یهو چشمم افتاد به طناب دار.
زدم و سریع دراز کشیدم و چشمام Play . لعنتی فکر اینو نکرده بودم. اومدم بلند شم که دیر شده بود. یکی داشت درو باز میکرد چشمم
و بستم.
🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_پنجم❤️ خانواده اش و تر و تمیز می کرد و اونایی که تاریخ مصرفشون گذشته بود جدا می کرد بریزه دو
پیچید تو اتاق. یه لحظه سکوت شد و بعد صداي جیغ مینو و مائده پیچید تو گوشم...
.
به ثانیه نرسید که همه ریختن بالا. صداي گریه مینو و مائده را می شنیدم. بابا داد زد:
اینو خفش کن.
احتمالا با ماکان بود. ماکان نمی تونست چون کنترل دست من بود و در کمد قفل بود. از قبل ایر پلاگامو گذاشته بودم تو گوشم. (
محافظ گوش در برابر صدا. از نوعی اسفنج مخصوص درست شده که اونو فشرده می کنن و می ذارن تو گوش بعد از مدتی اسفنج
به حالت عادي بر میگرده و فضاي گوش و پر میکنه و باعث میشه صدا شنیده نشه.(
ولی خیلی هم نزده بودم تو تابتونم یه کم بشنوم. بابا اومد طرف تختم. لیوان و دید. اینا چیه؟
مامان گریه اش گرفته بود..
یه کاري بکن. گفتم زیاده روي کردي.
دست بابا که به شونه ام خورد. از جا پریدم و با یه حالت مثلا هاج و واج نگاهشون کردم. همه یه قدم به عقب پریدن. مخصوصا
ایرپلاگارو، جلوي همه از توي گوشم در آوردم و براي انکه صدا به صدا برسه بلند گفتم:
چی شده؟
مامان داد زد یکی اینو خفه کنه. صحنه اي شده بود خنده ام گرفته بود.ماکان داشت روي خرت و پرتاي میزم که می تونم بگم یه
شتر با بارش اونجا گم میشد دنبال کنترل میگشت. من دیگه نتونستم و زدم زیر خنده.
بابا غضبناك نگام کرد. واقعا عصبانی بود یک لحظه ترسیدم. ولی دیر شده بود. چون دست بابا بالا رفت و دو تا سیلی اب دار
خوابوند تو گوشم. ناخودآگاه کنترل و از پشتم در آوردم و دستگاه و خاموش کردم.
سکوت توي اتاق پیچید.فکر نمی کردم بابا روم دست بلند کنه.
عمو اومد جلو و دست بابا رو گرفت.
مامان کنار دیوار ایستاده بود و گریه می کرد. ...دائی حسین.... زن دائی که مینو و مائده رو بغل کرده بود ....کسري که مات کنار دیوار
واساده بود.... عمه هاله.... تقریبا همه بودن. ارشیا کنار در به دیوار تکیه داده بود.
بابا با عصبانیت گفت:
این مسخره بازیا چیه؟
دائی با دست به بقیه اشاره کرد که برن بیرون.
عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. توي چشماي بابا نگاه کردم و گفتم:
دیگه چکار کردم؟
بابا لیوانی که تنش چند تا تیکه قرص مونده بود نشونم داد:
اینا چیه؟
من که جواب از قبل آماده کرده بودم گفتم:
قرص براي رشد کاکتوسام یکی از دوستام گفت براي گیاه خوبه.
بابا ناباورانه نگام کرد. ماکان هم عصبی بود.
پس چرا جواب ندادي!
لجم گرفته بود جلوي این همه ادم وایساده بودن منو بازخواست می کردن.
در حالی که عصبی انگشتم و می جویدم بش گفتم:
ندیدي؟ تو گوشم ایرپلاگ بود.
بابا دست بلند کرد و طناب دار رو گرفت:
🌹صاحب الامر🇵🇸
پیچید تو اتاق. یه لحظه سکوت شد و بعد صداي جیغ مینو و مائده پیچید تو گوشم... . به ثانیه نرسید که همه
#قسمت_ششم❤️
این آشغال چیه؟
جز دکور اتاقمه.
قیافه بابا جوري شده بود نمی فهمید الان چی بگه. منم مدام انگشتمو می جویدم که داد و قال را نندازم.
مینو صورتش را توي سینه مادرش پنهان کرد گریه او بیشتر داشت اعصابم را خورد می کرد.
نگاه عصبی ام را به مینو دوختم که چشمم به ارشیا افتاد. براي اولین بار مستقیم نگاهم کرد. سري تکان داد و بیرون رفت.
افراد باقی مونده هم کم کم اتاق و ترك کردند. بابا. می خواست طناب و بکنه.
آویزون دستش شدم.
بابا تو رو خدا بذار باشه.
بابا عصبانی بود هنوز.
ترنج این کارا چیه میکنی؟ آخه این اداها چیه؟ کی می خواي بزرگ شی دائیت اینا بعد عمري اومدن اینجا ببین چه مسخره بازي
در آوردي. هر کار کردي بت هیچی نگفتم. بعد دستش را از روي طناب برداشت و گفت:
هر غلطی می خواي بکن.
کسري هنوز وایساده بود داشت اتاقم و برانداز می کرد.
ترنج عجب اتاق باحالی داري!
اصلا حواسم به حرف کسرا نبود. فقط تصویر سرتکان دادن ارشیا داشت توي سرم می چرخید.
کسرا ول کن نبود.
منم می خوام اتاقمو این ریختی کنم.
در حالی که انگشتمو می جویدم گفتم
غلط کردي مغر آکتو به کار می ندازي و برا خودت یه طرخ تازه می زنی فهمیدي؟
اوه حالا انگار چه شاهکاري کرده.
هر چی؟ فعلا که تو یکی دهنت آب افتاده.
بی جنبه دیدم این همه ادم زدن تو ذوقت خواستم یه کم ازت تعریف کرده باشم.
لازم نکرده من تو ذوقم نمی خوره.حالام برو بیرون حوصله ندارم.
کسرا دستاشو کرد تو جیب شلوار لی شو پرید رو تخت.
اگه نرم چی؟
منم شونه هامو بالا انداختم و گفتم هر جور راحتی.
آهنگو گذاشتم. صداشم بلند کردم. کسرا داد زد:الان بابات میاد شاکی میشه ها.
من پشت در نشستم و بدون اینکه چیزي بگم شونه هامو بالا انداختم. دیگه چکار می خواست بکنه. داد که سرم زده بود تو
گوشمم که زده بود. جلوي ارشیا ضایمم که کرده بود. دیگه از این بدتر چی می خواست بشه.
کسرا از روي تخت بلند شد و اومد طرفم.
بذار من برم بیرون حوصله ندارم با عمو درگیر بشم.
کمی عقب کشیدم و کسرا مثل یه گربه از لاي در بیرون خزید. در و قفل کردم و روي تختم دراز کشیدم.
🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_ششم❤️ این آشغال چیه؟ جز دکور اتاقمه. قیافه بابا جوري شده بود نمی فهمید الان چی بگه. منم مدام
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا انگار منو نمی دید.
پس این سر تکون دادنش براي چی بود.
قاطی کرده بودم نمی دونستم این حس عجیب غریبی که سراغم اومده رو اسمش و چی بذارم.
برگشتم و شروع کردم به مرور کردن گذشته دلم می خواست بفهمم دقیقا این حسی که به ارشیا پیدا کردم از کجا و چه جوري
شروع شده.
هر چی به عقب می رفتم. چیزي پیدا نمی کردم. چون واقعا اوایل ارشیا اصلا برام مهم نبود. می اومد و می رفت. نه من اونو میدیدم
نه اون منو. ولی نمی دونم از کجا شروع شد که فهمیدم وقتی من بی حجاب می رم جلوش زیاد خوشش نمی اد.
همین شد که رفت رو اعصاب منو تصمیم گرفتم یه کم حالشو بگیرم. با توجه به اینکه خونواده اشم دیده بودم معنی این اداها رو
نمی فهمیدم.
خلاصه شروع کردم به اذیت کردن. یه بار که فهمید بدون اینکه نگام کنه ازم پرسید:
مشکلت با من چیه؟
منم راست گفتم:
خیلی قیافه میگیري.
یه لبخندي زدي که فکر میکنم از همون روز باعث شد. دلم یه جوري بشه انگار که یکی ته دلم و قلقلک داد. همین.
بعدم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. من به کاراي مسخره ادامه دادم. اونم به همون خشکه بازیاش.
مطمئنم به مغزشم خطور نمی کرد که من چه فکرایی در باره اش می کنم.
کلافه نشستم رو تخت و دستگاه و خاموش کردم. صداي مهمونا از حیاط می اومد. داشتن می رفتن. از پشت پرده یه نگاه کوتاه به
حیاط انداختم. ارشیا و ماکان داشتن حرف می زدن و می خندیدن. لبم و جویدم و گفتم
دارم برات مستر ماکان. یه حالی ازت بگیرم. برا من سوسه میاي. حساب تورو جدا می رسم.
رفتم سراغ کمدم.
خدا کنه هیچ کس نیاد تو کمد منو نگاه کنه. عین خرازي شده همه چی توش پیدا میشه. لاي خرت و پرتام یه قوطی نصفه حشره
کش پیدا کردم و کشیدمش بیرون.
ماکان فردا یه قرار کاري داشت که باید می رفت براي بستن یه قرار داد. عادتش بود قبل از خواب حتما لباس فرداشو اماده می
کرد چون حساسیت خاصی روي لباسش داشت. دقیقا برعکس من.
هر وقت می خواستیم بریم مهمونی من اولین نفر آماده بودم ماکان آخرین نفر. بس که روي لباسش وسواس داشت. مونده بودم
این چه جوري می خواد زن انتخاب کنه.
اسپري و گذاشتم زیر تختم و خوابیدم. اصلا حوصله نداشتم برم پائین تا دوباره بابا بخواد مراسم نصیحت کنونون را بندازه.
ساعتمو کوك کردم تا به موقع بیدار شم. براي ماکان برنامه هاي جداگانه اي چیده بودم.
با صداي زنگ ساعت از خواب بیدارشدم. خوابم همیشه سبک بود و این باعث دردسرم بود. ساعت و خاموش کردم و نگاهی بش
انداختم.
اه کدوم احمقی ساعت منو برا شیش و نیم کوك کرده؟😳
غلطی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یاد دیشب افتادم.😃
خدا لعنتت کنه ماکان ببین بخاطر تو باید از خواب صبم بزنم.
آخه من تا آخرین لحظه ممکن می خوابم
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
#تلنگرانه
✔️یادمان باشد
از یک جایی قرار است
امتحان شویم که
امروز از نگزیده شدن از طریق
همان راه بسیار مطمئن هستیم ...❗️
.
و فردا ، پشت دست خواهیم زد
که ای وای من ، قرار نبود
چنین شود ...😓
.
#ایمانتان_را_دو_دستی_بچسبید ...
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
فردا بمناسبت سالگرد شهید علیجانی....برنامه سه شنبه مهدوی در پل کابلی...برقرار نیست.
🌹صاحب الامر🇵🇸
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا
#قسمت_هفتم❤️
یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه
راهه.... مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم.
با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی هاي راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم. یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روي
در گذاشتم. صدایی نمی اومد.
آروم لاي درو بازکردم. کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم.
عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد.
نکنه. قرارش کنسل شده.اَکِّهه اي.
برگشتم که برم تو اتاقم که صداي آب و از توي حمام شنیدم.
اي ول حمومه.
آروم برگشتم تو اتاقم و حشره کش و برداشتم و برگشتم. کناردرحموم گوش خوابوندم. هنوز صداي آب می اومد. با بدجنسی لبخندي زدم و رفتم توي اتاق ماکان.
کت و شلوارش به در کمد آویزیون بود. دست به سینه نگاش کردم.
خیلی خوبه که آدم نقطه ضعفاي حریف دستش باشه. این یه اصل اساسی در موفقیت عملیاته!
بعدم با دو گام بلند خودمو رسوندم به کت و شلوارش و در حشره کش و باز کردم.
اوق....خدایا چه بویی میده.
دیگه معطل نکردم و باقی مونده اسپري و خالی کردم روي کت و شلوارش.
بعد در حالی که سعی می کردم نخندم. برگشتم تو اتاقم. اسپري و تو کمد جاسازي کردم و پشت در گوش ایستادم.
صداي پاي ماکان و شنیدم که از حمام بیرون آمد و در حالی که آوازي براي خودش زیر لبی می خوند رفت تو اتاقش.
همین جور منتظر بودم که داد ماکان بلند شد:
ترنج به خدا می کشمت.
دیگه جاي موندن نبود. در اتاق و باز کردم و دویدم طرف پله. داشتم به سرعت می رفتم پائین که در ورودي باز شد و ارشیا وارد
شد.
چشمام از خجالت و تعجب گرد شده. همون تی شرت دیشبی تنم بود ولی یه شلوار کهنه و رنگ رو رفته که پاچه هاي گشادي هم
داشت و پوشیده بودم براي خواب.یه پام رو پله و یه پامم تو هوا مونده بود.
ارشیا بیشتر از من تعجب کرده بود.مونده بودم چکار کنم که صداي داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم
گرفتم بقیه پله ها رو هم با سرعت بدوم پائین،،، که پام توي گشادي شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم.
نفسم بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید. از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوري درد می کرد و مچ
پامم زوق زوق می کرد. از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس بکشم.
ترنج خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزي بگم و جلوي ارشیا گریه ام بگیره.
ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صداي دادم بلند شد.
آي دستم!
و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صداي ارشیا رو شنیدم.
شاید جایش شکسته باشه.
تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد
لعنتی تمام شه.
🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_هفتم❤️ یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه راهه....
ماکان چنگی توي موهاش زد و گفت:
ترنج کجات درد میکنه؟
همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام.
بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس پرسید:
چی شده ماکان.
از پله افتاد.
ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم.
زانو زد چکار داشتی می کردي بچه؟
توي اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراري داره بگه من بچه ام.
ماکان گفت:
تقصیر خودش بود.
بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد:
رفته نمیدونم چی زده به کت شلوار من بوي امشی میده.
چشماي ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم:
حقت بود.
بابا نگام کرد:
خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته.
اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد.
بابا گفت:
چت شد؟
که ماکان جاي من جواب داد:
میگه دستش درد میکنه.
بابا پوفی کرد و گفت:
پاشو ببریمش بیمارستان.
مامان و صدا کنم؟
نه اون صبح زود بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش.
ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم:
این دستم نه.
ماکان که حسابی هول شده بود.
ببخشید ببخشید.
بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد.
ارشیا جان ،مهربان و صدا کن بیاد.
ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روي یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام
بدنم درد می گرفت.
بعد به ماکان گفت:
برو یه چیزي بیار تنش کنه.
تو رو خدا مارو باش بچه بزرگ کردیم جاي اینکه روز به روز بهتر شه بدتر میشه.
بعد رو به من گفت:
آخه من چی بگم به تو؟
دست سالمم و کشیدم به دماغم و گفتم:
من بچه ام یا این ماکان که عین بچه هاي پیش دبستانی میاد خبر کشی.
بابا لپهایش را باد کرد و نفسش را پر صدا بیرون داد و برگشت و به پله نگا کرد.
ماکان با مانتو شلوار و روسري برگشت. توي همون درد و گریه خنده ام گرفته بود چون سعی کرده بود لباسایی که میاره ست
باشه.
مهربان با دیدن من دستی به صورتش زد و گفت:
آقا چی شده؟
از پله افتاده. کمکش کن لباسشو بپوشه ببریمش بیمارستان.
مهربان به طرفم اومد:
الهیی قربونت برم ترنجم پاشو گلم. الهی من بمیرم اشکت و نبینم...
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🌺جوان مهدوی🌺
⁉️ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻠﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻧﻬﺎﯼ ﻧﺴﻞ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺍﺳﺖ، ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺣﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ،ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
✅ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻔﻘﻮﺩ ﺷﻮﺩ، ﺳﺒﮏ ﻭ ﺷﯿﻮﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻬﺎ، ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼﻫﺎ ﻭ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﭼﻪ ﮐﻨﻢﻫﺎ ﻣﯽﮐﺸﺪ.
✅ ﺍﺳﺎﺳﺎً ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻀﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ عجل الله فرجه ﻇﻬﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻫﺪﻑ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺻﺤﯿﺢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﯽﻓﻬﻤﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻋﺸﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮐﺸﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﻋﻘﻞ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﻭﺣﯿﺎﻧﯽ و ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ.
✅ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ، ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﺪ، ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ.
#استاد_سرلک
#جوان_مهدوی
#مهدیاران
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi