eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
فردا بمناسبت سالگرد شهید علیجانی....برنامه سه شنبه مهدوی در پل کابلی...برقرار نیست.
🌹صاحب الامر🇵🇸
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا
❤️ یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه راهه.... مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم. با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی هاي راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم. یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روي در گذاشتم. صدایی نمی اومد. آروم لاي درو بازکردم. کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم. عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد. نکنه. قرارش کنسل شده.اَکِّهه اي. برگشتم که برم تو اتاقم که صداي آب و از توي حمام شنیدم. اي ول حمومه. آروم برگشتم تو اتاقم و حشره کش و برداشتم و برگشتم. کناردرحموم گوش خوابوندم. هنوز صداي آب می اومد. با بدجنسی لبخندي زدم و رفتم توي اتاق ماکان. کت و شلوارش به در کمد آویزیون بود. دست به سینه نگاش کردم. خیلی خوبه که آدم نقطه ضعفاي حریف دستش باشه. این یه اصل اساسی در موفقیت عملیاته! بعدم با دو گام بلند خودمو رسوندم به کت و شلوارش و در حشره کش و باز کردم. اوق....خدایا چه بویی میده. دیگه معطل نکردم و باقی مونده اسپري و خالی کردم روي کت و شلوارش. بعد در حالی که سعی می کردم نخندم. برگشتم تو اتاقم. اسپري و تو کمد جاسازي کردم و پشت در گوش ایستادم. صداي پاي ماکان و شنیدم که از حمام بیرون آمد و در حالی که آوازي براي خودش زیر لبی می خوند رفت تو اتاقش. همین جور منتظر بودم که داد ماکان بلند شد: ترنج به خدا می کشمت. دیگه جاي موندن نبود. در اتاق و باز کردم و دویدم طرف پله. داشتم به سرعت می رفتم پائین که در ورودي باز شد و ارشیا وارد شد. چشمام از خجالت و تعجب گرد شده. همون تی شرت دیشبی تنم بود ولی یه شلوار کهنه و رنگ رو رفته که پاچه هاي گشادي هم داشت و پوشیده بودم براي خواب.یه پام رو پله و یه پامم تو هوا مونده بود. ارشیا بیشتر از من تعجب کرده بود.مونده بودم چکار کنم که صداي داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم گرفتم بقیه پله ها رو هم با سرعت بدوم پائین،،، که پام توي گشادي شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم. نفسم بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید. از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوري درد می کرد و مچ پامم زوق زوق می کرد. از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس بکشم. ترنج خوبی؟ نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزي بگم و جلوي ارشیا گریه ام بگیره. ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صداي دادم بلند شد. آي دستم! و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صداي ارشیا رو شنیدم. شاید جایش شکسته باشه. تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد لعنتی تمام شه.
🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_هفتم❤️ یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه راهه....
ماکان چنگی توي موهاش زد و گفت: ترنج کجات درد میکنه؟ همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام. بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس پرسید: چی شده ماکان. از پله افتاد. ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم. زانو زد چکار داشتی می کردي بچه؟ توي اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراري داره بگه من بچه ام. ماکان گفت: تقصیر خودش بود. بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد: رفته نمیدونم چی زده به کت شلوار من بوي امشی میده. چشماي ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم: حقت بود. بابا نگام کرد: خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته. اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد. بابا گفت: چت شد؟ که ماکان جاي من جواب داد: میگه دستش درد میکنه. بابا پوفی کرد و گفت: پاشو ببریمش بیمارستان. مامان و صدا کنم؟ نه اون صبح زود بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش. ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم: این دستم نه. ماکان که حسابی هول شده بود. ببخشید ببخشید. بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد. ارشیا جان ،مهربان و صدا کن بیاد. ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روي یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام بدنم درد می گرفت. بعد به ماکان گفت: برو یه چیزي بیار تنش کنه. تو رو خدا مارو باش بچه بزرگ کردیم جاي اینکه روز به روز بهتر شه بدتر میشه. بعد رو به من گفت: آخه من چی بگم به تو؟ دست سالمم و کشیدم به دماغم و گفتم: من بچه ام یا این ماکان که عین بچه هاي پیش دبستانی میاد خبر کشی. بابا لپهایش را باد کرد و نفسش را پر صدا بیرون داد و برگشت و به پله نگا کرد. ماکان با مانتو شلوار و روسري برگشت. توي همون درد و گریه خنده ام گرفته بود چون سعی کرده بود لباسایی که میاره ست باشه. مهربان با دیدن من دستی به صورتش زد و گفت: آقا چی شده؟ از پله افتاده. کمکش کن لباسشو بپوشه ببریمش بیمارستان. مهربان به طرفم اومد: الهیی قربونت برم ترنجم پاشو گلم. الهی من بمیرم اشکت و نبینم... @seshanbehhayemahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‍ 🌺جوان مهدوی🌺 ⁉️ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻠﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻧﻬﺎﯼ ﻧﺴﻞ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺍﺳﺖ، ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺣﻞ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ،ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ✅ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻔﻘﻮﺩ ﺷﻮﺩ، ﺳﺒﮏ ﻭ ﺷﯿﻮﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻬﺎ، ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼ‌ﻫﺎ ﻭ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ. ✅ ﺍﺳﺎﺳﺎً ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻀﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ عجل الله فرجه ﻇﻬﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻫﺪﻑ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺻﺤﯿﺢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻋﺸﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮐﺸﻒ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﻋﻘﻞ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﻭﺣﯿﺎﻧﯽ و ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ. ✅ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ، ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﺪ، ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ. @seshanbehhayemahdavi
🔴🔴🔴🔴👇 آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود... انقدر آرام نبود... ها آنقدر بی رمق نشده بود... 👌مرد بود و غیرتش... بود و ناموسش... جسد بی جان و عریان دختر ایرانی را از تیر چراغ برق بالا بردند...دشمن را میگویم... جلوی چشم رزمنده های ایرانی گذاشتند!! 👈خواستند غیرت و های را به سخره بگیرند...خواستند بگویند... این شماست که به تاراج رفته!! ببینیتش!! 🔴🔴[به قول امروزی ها آن را به اشتراک گذاشتند...] جلوی چشم بسیجی ها... سه نفر از بهترین جوانان این وطن پر پر شدند... تا بالاخره توانستند آن جنازه را پایین بیاورند... مگر شوخی بود... یک گردان هم قربانی میگرفت بالاخره ناموسشان را پایین می آوردند... حتما که نباید زن و بچه خودشان باشد... 🔴🔴¦¦مردِ با غیرت ناموس دیگران را هم ناموس خودش میبیند...¦¦ ✗ دختر شیعه جلوی چشم دشمن عریان باشد و مردهای شیعه نفس بکشند؟؟؟ مگر سربازان خمینی مرده باشند... عکس ناموسش را به اشتراک میگذارد... و با بی غیرتی زیرش مینویسد: ●من و عشقم!! ●من و مادر خوشگلم!! ●من و خواهر گلم!! زن عکس سرلخت و برهنه اش را منتشر میکند و برادرش و شوهرش آن را لایک میکنند!! در حالی که چند هزار نفر دیگر هم ناموسشان را با لایک پسند کرده اند... همان مرد چند پست آن طرف تر هم عکس یک شهید را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته ما مدیون شهداییم!! (😞) عکس همان شیعه با غیرت... همان سرباز خمینی... همان کسی که دارد از بی غیرتی اش زجر میکشد... همان کسی که نگذاشت جنازه دختر ایرانی جلوی چشم ها باشد... چه رسد به ... همان کسی که توی وصیت نامه اش این همه تاکید کرده بود که ««اگر با ریخته شدن خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم به خدا قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حجاب و بی حیا نمیگذرم!!»»✋ 🔴🔴... تو را به خدا قسم بگو بگو آن شهید چه کار کند تا حاضر شوی عکس ناموست....زن شیعه را از جلوی چشم های هرزه برداری؟ 🔴چه کار کند تا ناموست را به اشتراک نگذاری؟؟؟ ناموست را بیت المال کرده ای؟ حاشا به غیرتت!! مگر نمیبینی... نمیبینی دشمن چطور دارد به ناموس شیعه... به میخندد؟؟ @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
ماکان چنگی توي موهاش زد و گفت: ترنج کجات درد میکنه؟ همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام. بابا لباس پ
❤️ بلند شو عزیزم. بعضی وقتا فکر میکنم اسم ادما رو شخصیتشون تاثیر میذاره. چون مهربان اونقدر ماه بود که حد نداشت. یه جورایی مامان دومم حساب میشد چون از بچگی خودش منو بزرگ کرده بود. ارشیا روبه ماکان گفت: من بیرون منتظرت می مونم وخواست از در بیرون بره که گفتم: پس باید اینقدر وایسی تا زیر پات الف سبز شه. این به این زودیا آماده نمیشه. ماکان عصبی نگام کرد و گفت: بذار دستت خوب شه حالیت می کنم بابا کلافه گفت: بس کنین اول صبی می خواین مامانتونو بیدار کنین. پوزخند زدم. براي سر درد مامان بیشتر نگران بود تا حال الان من.ارشیا طبق معمول مثل آدماي کر و لال از در بیرون رفت. مهربان کمکم کرد و لباسمو پوشیدم. ماکان به بابا گفت من یه قرار کاري دارم. باید برم. خودم می برمش. تو برو به کارت برس. ماکان از پله بالا دوید و من و بابا در حالی که مهربان قربان صدقه ام می رفت از در خارج شدیم. ارشیا دستاشو کرده بود تو جیبشو تو حیاط قدم میزد. ما رو که دید جلو اومد اصلا به من نگاه نمی کرد گفت: کاري از دست من بر میاد؟: نه عمو جان شما با ماکان به کارت برس. خلاصه اگه کاري بود من هستم. اینقدر لجم گرفته بود که دلم می خواست خفش کنم. اصلا انگار من وجود خارجی ندارم. حالا که به صداش که کنارم نشسته بود فکر میکردم. می دیدم هیچ نگرانی یا اضطرابی تو صداش نبود. انگار که من مثلا یه گونی سیب زمینی بودم که از پله پرت شده بودم اونم داشت درباره همون گونی سیب زمینی صحبت میکرد و می گفت: ببین سیب زمنیا له نشده باشن. آروم آروم راه می رفتم تا دستم درد نگیره. واقعا حرکات ارشیا رو درك نمی کردم. چرا اینقدر منو ندید می گرفت. باز طبق معمول اومدم شونه هامو بالا بندازم که درد پیچید تو دستم و بلند گفتم: آي. بابا فقط نگام کرد و سري تکون داد و در حالی که می رفت طرف پارکینگ غر زد: از کار و زندگی انداختمون این بچه. یه لحظه بغضم گرفت. اون از مامان خانم که اگه ساعت خوابش به هم بخوره پوست صورتش خراب میشه و اگرم صبح زود پاشه سر درد میشه. اینم ازبابا که همش یه جوري برخورد می کنه انگار من اضافه ام. یواش یواش رفتم طرف در خونه. براي اولین بار ماکان زود آماده شده بود. یه دست کت شلوار دیگه تنش بود.
🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_هشتم❤️ بلند شو عزیزم. بعضی وقتا فکر میکنم اسم ادما رو شخصیتشون تاثیر میذاره. چون مهربان اونقد
از دور داشت با ارشیا می آمد. قد ارشیا از ماکان بلند تر بود. شاید صد و هشت و پنج. هیکل مردونه اي داشت ولی ماکان یه کم لاغر بود. موهاي هر دو تیره بود. ولی موهاي ماکان مثل خودم به قهوه اي بیشتر می خورد. ماکان در مقایسه با ارشیا چهره جذاب تري داشت. نمی خوام چون داداشمه ازش تعریف کنم ولی خوشکل بود. اما ارشیا یه جور خاصی بود. نمی دونم اسمشو چی بذارم. توجهم و جلب می کرد. تا حالا هیچ وقت به این چیزا دقت نکرده بودم چون اصلا برام مهم نبود قیافه طرف مقابلم چه جوري باشه. از اتفاقاتی که توي فکرم افتاده بود کلافه بودم. دلم می خواست برگردم به چند هفته قبل زمانیکه این احساس مسخره شروع نشده بود. چقدر راحت بودم تو خیال خودم سیر می کردم و فکرم دنبال شیطناتاي رنگارنگی که ذهنم می رسید بود. دلم می خواست با یکی حرف بزنم که کمکم کنه ولی کی؟ بابا و ماکان و که همین اول باید یه خط قرمز بکشم دورشون. مامان؟ اونم که هر وقت من خواستم حرف بزنم اول شروع می کرد از لباس و قیافه ام ایراد گرفتن که من اصلا یادم میره چی می خواستم بگم. وقتی ماکان و ارشیا از کنارم رد شدن مکث کردن و ماکان گفت: چطوري؟ دیگه زیاد درد نمی کنه. اگه بهتري بابا و ویلون بیمارستان نکن. بیا اینم از داداشمون. بابا بوق زد که ارشیا همینجور که سرش پائین بود گفت: اینجوري خیالتون راحت میشه چیزي نشده. شاید هنوز اولشه دردش زیاد معلوم نیست. حالا میمیري به نگاهم به من بندازي! بابا دوباره بوق زد و من رفتم که سوار شم.ماکان و ارشیا هم سوار ماشین ارشیا شدن و از کنارمون رد شدن. ترقوه مبارك ترك بر داشته بود. حالا چه جایم. چون نمیشد گچ بیگرن بانداژ کردن. و دستم و به گردن ثابت کردن. دکتر می خواست برام دو روز استراحت بنویسه که بابا گفت. آخر ساله نزدیک امتحانتشه. همین امروز بسشه. دکترم اصرار نکرد. فقط گفت مواظب باش ضربه نخوره. بابا رسوندم خونه وقتی پیاده شدم گفت: مواظب باش مامانت هول نکنه. پوفی کردم و با حرص گفتم: چشم اصلا نگران نباشین مواظب خودم هستم. بابا خنده اش گرفته بود. برو بچه تو می تونی از پس خودت بر بیاي ولی مامانت حساسه. زیر لب غر زدم: حساسه! آره دیگه چهل و هشت سالشه عین دختراي چهارده ساله ناز نازیه. چی داري میگی واسه خودت؟ هیچی. چشم مواظب نور چشمتونم هستم. بابا دیگه راحت خندید: برو ترنج که مارو از کار و زندگی انداختی. در و بستم و گفتم خوشتون اومدا! معلومه که نور چشممه پس چی فکر کردي! دیگه حواسم بود شونه هامو بالا نندازم. باید یه چند روزي جلوي خودمو می گرفت رفت و منم زنگ و زدم. زنگ و که زدم مهربان جواب داد: کیه؟ منم منم مادرتون علف ادوردم واسه تون مهربان خندید: بیا تو وروجک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➰〰➰〰➰〰➰〰➰ داشتم فک میکردم آقا که کردن یه دونه بندازم با یه پیراهنِ دوجیبه ی یک دونه هم از اون مدلایی که ابراهیم داشت بپوشم و برم استقبال ... که آقا ! هرچی باشه من تو سال دوهزار و این تیپ و زدم ! یعنی ... بعد ، از آقا یه لبخند رضایت بگیرم و برگردم و کلی کنم ... تو خیالم رفتم تا خود ... همینجوری که حواسم بود تایِ چفیه ام بهم نخوره اومدم وارد شم که دیدم آقا دست یه نفرو گرفته و داره گرم میکنه ... بعضی وقتها هم دست یه اقای رو میگیره ... تو خیالم از خادم آقا پرسیدم : این ها دیگه کین !؟ گفت اینا سربازای آقان مثل ابراهیم ها ها ها اومدن گزارش کار بدن ... تو چی !؟ چه لباسای قشنگی داری ... از خجالت خیس عرق شدم به خودم که اومدم دیدم بود ... کلی خداروشکر کردم آقا ظهور نکرده فکر کن ... چه آبروریزی ای میشد ... @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
از دور داشت با ارشیا می آمد. قد ارشیا از ماکان بلند تر بود. شاید صد و هشت و پنج. هیکل مردونه اي داشت
دلتنگ مهدی (عج): دلتنگ مهدی (عج): ❤️ مهربان جونم؟ جونم؟ مامان بیدار شده؟ آره تازه بیدار شده. ببین من دستم باند پیچیه میشه یه جوري به مامان بگی منو دید هول نکنه. خدا مرگم بده بیا تو ببینمت. و صداي گذاشتن آیفون و شنیدم و رفتم تو. این که بدتر کرد. مهربان داشت می امد طرفم. خدا منو بکشه چه به روز خودت آوردي؟ چیزیم نیست مهربون جونم. یه ترك ساده اس. الهی من بمیرم. چیزي خوردي؟ بابا یه آب میوه واسم گرفت. یه آب میوه الان که ضعف می کنی که. بیا بریم تو. و زیر دست سالمم را گرفت. مهربان پام نشکسته ها دستم شکسته برا چی زیر بغلم و می گیري. چکار کنم به خدا دلم آشوب شده اینجوري دیدمت. حالا خوب شد گفتم به مامان بگو هول نکنه. واي راس میگی یه کم صبر کن من بش خبر بدم فکر میکنه رفتی مدرسه. پشت در وایسادم و گوش دادم. صداي مامان می آمد. کی بود مهربان؟ ترنجه خانم ترنج؟ مگه مدرسه نرفته. باز چه گندي زده فرستادنش خونه. نه خانم مدرسه نرفته. صبح یه کم حالش خوش نبود آقا بردنش دکتر. صداي مامان یه کم نگران شده بود: چش شده بود؟ احساس کردم دیگه وقتشه. در و بار کردم و قبل از اینکه چشم مامان بم بیافته بلند سلام کردم. سلام سوري جون! مامان که با شنیدن صدام انگار یه کم از نگرانیش کم شده بود گفت: سلام... ولی با دیدن دستم انگار رنگش پرید: ترنج چه بلایی سرت اومده؟ تو مدرسه خوردي زمین. بعد خودشو به من رسوند. و با نگرانی نگام کرد. یه حس خوبی داشتم. چون مامان خیلی کم نگران من میشد. فرصت و غنیمت شمردم و خودمو لوس کردم. از شازده پسرت بپرس. ماکان؟ مگه پسر دیگه اي هم داري؟ مامان راستشو بگو رو کن این داداش مارو. ا دختره لوس درس حرف بزن. چشم به روي چشم. بله جناب ماکان. اون این بلا رو سرت اورده؟ خودمو ولو کردم رو مبل که درد پیچید تو شونه ام: اي دستم! مامان هول شد. چی شد؟ اشک اومده بود تو چشمام. یادم نبود. خودم انداختم رو مبل دستم درد گرفت. مامان پوفی کرد و گفت: به خدا ترنج دیونه ام کردي. عین شتر خودتو پهن می کنی رو زمین. زشته مامان یه کم یاد بگیر مثل خانما رفتار کنی! بله مامان خانم دوباره شروع کرد. حوصله نداشتم یه مشت حرفاي تکراري بشنوم. بلند شدم و مهربانو صدا زدم: مهربون! هر وقت می خواستم خودمو لوس کنم اینجوري صداش می زدم.از آشپزخونه اومد بیرون جانم ترنج؟
🌹صاحب الامر🇵🇸
دلتنگ مهدی (عج): دلتنگ مهدی (عج): #قسمت_نهم❤️ مهربان جونم؟ جونم؟ مامان بیدار شده؟ آره تازه بیدار
من گشنمه صبحانه هم نخوردم. خیر سرم مریضما یه کم به ما برس. چشم الان برات صبحانه میارم. مامان داشت همینجور زل زل نگام میکرد: چیه خوب؟ حالا درست بگو چی شد؟ منم جریان و برا مامان گفتم. مامان لبشو خیلی خانمانه گاز گرفت و گفت: چکار کنم از دست تو آخه مگه آزار داري دختر. بی حوصله بلند شدم و رفتم طرف آشپزخونه. مهربان برام میزو چیده بود. پشت سرم مامان اومد تو. صبحانه مفصل و خوردم و رفتم طرف اتاقم. یادم افتاد از کت و شلوار ماکان. رفتم طرف اتاقش. هنوز همون جا آویزون بود. برش داشتم. و برگشتم پائین بهتره از یک جنجال پیشگیري میکردم. ماکان رو لباساش خیلی حساس بود. مامان! چیه؟ من دارم بیرون! مامان داد زد: کجا با این دستت؟ جایی نمی رم می رم تا سر خیابون کت شلوار ماکان و بدم خشکشویی. نمی خواد خودش می بره. نه می خوام خودم ببرم. ترنج لج نکن با این دستت. بابا چیزیم نیست چرا اینقدر بزرگش میکنی مامان. چی چی و بزرگش میکنی با این دست بانداز شده چه جوري میري! چشمام و گرد کردمو گفتم: مامان قله قاف که نمیرم. همین سر خیابونه. اینم فقط یه دست کت و شلواره. مامان کلافه شد: اوف اصلا هر غلطی دلت خواست بکن. قربون این لحن مهرآمیزت سوري جون. زهرمار و سوري جون! خنده اي کردم و از خونه زدم بیرون. آخیش جیم شدن از مدرسه چقدر حال میده. حتی اگه بخاطر ترك برداشتن ترقوه عزیزم باشه. تا سر خیابون راهی نبود شاید پنج دقیقه. با همون قیافه رفتم تو خشکشویی. سلام آقا! مرده از بین لباسهایی که توي کاور هاي پلاستیکی پیچیده بود بیرون اومد و گفت: سلام بفرمائین؟ کت و شلوار و گذاشتم رو پیش خون! مرد بویی کشید و گفت: سم فروشی داره؟ با تعجب گفتم: کی؟ صاحب همین کت شلوار. نه چطور مگه؟ پس تو کار سم پاشیه؟ نه اصلا! پس چرا لباسش بو امشی میده! خنده ام گرفته بود. آها! نه صب خیلی هول بود اشتباهی جاي اسپري به خودش حشره کش زد. مرده یه نگاهی بم انداخت و گفت: به حق چیزاي نشنیده. کت و شلوار و برداشت و روي کاغذ یادادشت کرد: بنام کی بنویسم؟ اقبال بعد رسید و داد دستم. کی حاضره؟ فردا صبح. ممنون به سلامت. از خشکشویی زدم بیرون و برگشتم خونه. دستم یه کم درد گرفته بود. دکتر مسکن داده بود و گفته بود ممکنه دستت که سرد شد یه کم درد بگیره. تا رسیدم خونه درد دستم بیشتر شده بود. جرات نمی کردم چیزي بگم. یواشکی یکی از مسکنایی که دکتر داده بود و خوردم و رفتم تو اتاقم. حالا نمی دوستم لباسمو چه جوري در بیارم. پدرم در اومد تا تی شرتمو در آوردم تا دستم و بانداژ کنه چون یه کم تنگ بود. بعدم مانتومو بدون تی شرطم پوشیم. خدا روشکر اون خیلی تنگ نبود. تازه شانس آوردم اونی که می خواست دستمو بانداژ کنه خانم بود. بابام رفته بود اون گوشه وایساده بود نگا نمی کرد. براي اولین بار تو عمرم از باباخجالت کشیدم. چون مجبور شدم تمام لباسامو در بیارم تا خانمه بتونه دستمو ببنده. ولی بابا خودش فهمید رفت اون طرف پشت شو کرد به ما. واساده بودم وسط اتاق و می خواستم لباسمو عوض کنم ولی یه دستی نمی تونستم. درو باز کردم و مهربانو صدا زدم. مهربون! از همون پائین جواب داد: جانم ترنج! بیا کمکم بده لباسمو عوض کنم. مهربان هول هولکی از پله اومد بالا. به دستت فشار نیاري ترنج جان. وقتی اومد تو اتاقم با دیدن طناب دار چشاش گرد شد و یهو گفت: یا بسم الله. این چیه؟ از قیافه بهت زده اش خنده ام گرفت @seshanbehhayemahdavi