🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_ششم❤️ این آشغال چیه؟ جز دکور اتاقمه. قیافه بابا جوري شده بود نمی فهمید الان چی بگه. منم مدام
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا انگار منو نمی دید.
پس این سر تکون دادنش براي چی بود.
قاطی کرده بودم نمی دونستم این حس عجیب غریبی که سراغم اومده رو اسمش و چی بذارم.
برگشتم و شروع کردم به مرور کردن گذشته دلم می خواست بفهمم دقیقا این حسی که به ارشیا پیدا کردم از کجا و چه جوري
شروع شده.
هر چی به عقب می رفتم. چیزي پیدا نمی کردم. چون واقعا اوایل ارشیا اصلا برام مهم نبود. می اومد و می رفت. نه من اونو میدیدم
نه اون منو. ولی نمی دونم از کجا شروع شد که فهمیدم وقتی من بی حجاب می رم جلوش زیاد خوشش نمی اد.
همین شد که رفت رو اعصاب منو تصمیم گرفتم یه کم حالشو بگیرم. با توجه به اینکه خونواده اشم دیده بودم معنی این اداها رو
نمی فهمیدم.
خلاصه شروع کردم به اذیت کردن. یه بار که فهمید بدون اینکه نگام کنه ازم پرسید:
مشکلت با من چیه؟
منم راست گفتم:
خیلی قیافه میگیري.
یه لبخندي زدي که فکر میکنم از همون روز باعث شد. دلم یه جوري بشه انگار که یکی ته دلم و قلقلک داد. همین.
بعدم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. من به کاراي مسخره ادامه دادم. اونم به همون خشکه بازیاش.
مطمئنم به مغزشم خطور نمی کرد که من چه فکرایی در باره اش می کنم.
کلافه نشستم رو تخت و دستگاه و خاموش کردم. صداي مهمونا از حیاط می اومد. داشتن می رفتن. از پشت پرده یه نگاه کوتاه به
حیاط انداختم. ارشیا و ماکان داشتن حرف می زدن و می خندیدن. لبم و جویدم و گفتم
دارم برات مستر ماکان. یه حالی ازت بگیرم. برا من سوسه میاي. حساب تورو جدا می رسم.
رفتم سراغ کمدم.
خدا کنه هیچ کس نیاد تو کمد منو نگاه کنه. عین خرازي شده همه چی توش پیدا میشه. لاي خرت و پرتام یه قوطی نصفه حشره
کش پیدا کردم و کشیدمش بیرون.
ماکان فردا یه قرار کاري داشت که باید می رفت براي بستن یه قرار داد. عادتش بود قبل از خواب حتما لباس فرداشو اماده می
کرد چون حساسیت خاصی روي لباسش داشت. دقیقا برعکس من.
هر وقت می خواستیم بریم مهمونی من اولین نفر آماده بودم ماکان آخرین نفر. بس که روي لباسش وسواس داشت. مونده بودم
این چه جوري می خواد زن انتخاب کنه.
اسپري و گذاشتم زیر تختم و خوابیدم. اصلا حوصله نداشتم برم پائین تا دوباره بابا بخواد مراسم نصیحت کنونون را بندازه.
ساعتمو کوك کردم تا به موقع بیدار شم. براي ماکان برنامه هاي جداگانه اي چیده بودم.
با صداي زنگ ساعت از خواب بیدارشدم. خوابم همیشه سبک بود و این باعث دردسرم بود. ساعت و خاموش کردم و نگاهی بش
انداختم.
اه کدوم احمقی ساعت منو برا شیش و نیم کوك کرده؟😳
غلطی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یاد دیشب افتادم.😃
خدا لعنتت کنه ماکان ببین بخاطر تو باید از خواب صبم بزنم.
آخه من تا آخرین لحظه ممکن می خوابم
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
#تلنگرانه
✔️یادمان باشد
از یک جایی قرار است
امتحان شویم که
امروز از نگزیده شدن از طریق
همان راه بسیار مطمئن هستیم ...❗️
.
و فردا ، پشت دست خواهیم زد
که ای وای من ، قرار نبود
چنین شود ...😓
.
#ایمانتان_را_دو_دستی_بچسبید ...
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
فردا بمناسبت سالگرد شهید علیجانی....برنامه سه شنبه مهدوی در پل کابلی...برقرار نیست.
🌹صاحب الامر🇵🇸
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا
#قسمت_هفتم❤️
یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه
راهه.... مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم.
با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی هاي راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم. یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روي
در گذاشتم. صدایی نمی اومد.
آروم لاي درو بازکردم. کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم.
عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد.
نکنه. قرارش کنسل شده.اَکِّهه اي.
برگشتم که برم تو اتاقم که صداي آب و از توي حمام شنیدم.
اي ول حمومه.
آروم برگشتم تو اتاقم و حشره کش و برداشتم و برگشتم. کناردرحموم گوش خوابوندم. هنوز صداي آب می اومد. با بدجنسی لبخندي زدم و رفتم توي اتاق ماکان.
کت و شلوارش به در کمد آویزیون بود. دست به سینه نگاش کردم.
خیلی خوبه که آدم نقطه ضعفاي حریف دستش باشه. این یه اصل اساسی در موفقیت عملیاته!
بعدم با دو گام بلند خودمو رسوندم به کت و شلوارش و در حشره کش و باز کردم.
اوق....خدایا چه بویی میده.
دیگه معطل نکردم و باقی مونده اسپري و خالی کردم روي کت و شلوارش.
بعد در حالی که سعی می کردم نخندم. برگشتم تو اتاقم. اسپري و تو کمد جاسازي کردم و پشت در گوش ایستادم.
صداي پاي ماکان و شنیدم که از حمام بیرون آمد و در حالی که آوازي براي خودش زیر لبی می خوند رفت تو اتاقش.
همین جور منتظر بودم که داد ماکان بلند شد:
ترنج به خدا می کشمت.
دیگه جاي موندن نبود. در اتاق و باز کردم و دویدم طرف پله. داشتم به سرعت می رفتم پائین که در ورودي باز شد و ارشیا وارد
شد.
چشمام از خجالت و تعجب گرد شده. همون تی شرت دیشبی تنم بود ولی یه شلوار کهنه و رنگ رو رفته که پاچه هاي گشادي هم
داشت و پوشیده بودم براي خواب.یه پام رو پله و یه پامم تو هوا مونده بود.
ارشیا بیشتر از من تعجب کرده بود.مونده بودم چکار کنم که صداي داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم
گرفتم بقیه پله ها رو هم با سرعت بدوم پائین،،، که پام توي گشادي شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم.
نفسم بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید. از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوري درد می کرد و مچ
پامم زوق زوق می کرد. از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس بکشم.
ترنج خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزي بگم و جلوي ارشیا گریه ام بگیره.
ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صداي دادم بلند شد.
آي دستم!
و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صداي ارشیا رو شنیدم.
شاید جایش شکسته باشه.
تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد
لعنتی تمام شه.
🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_هفتم❤️ یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه راهه....
ماکان چنگی توي موهاش زد و گفت:
ترنج کجات درد میکنه؟
همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام.
بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس پرسید:
چی شده ماکان.
از پله افتاد.
ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم.
زانو زد چکار داشتی می کردي بچه؟
توي اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراري داره بگه من بچه ام.
ماکان گفت:
تقصیر خودش بود.
بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد:
رفته نمیدونم چی زده به کت شلوار من بوي امشی میده.
چشماي ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم:
حقت بود.
بابا نگام کرد:
خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته.
اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد.
بابا گفت:
چت شد؟
که ماکان جاي من جواب داد:
میگه دستش درد میکنه.
بابا پوفی کرد و گفت:
پاشو ببریمش بیمارستان.
مامان و صدا کنم؟
نه اون صبح زود بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش.
ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم:
این دستم نه.
ماکان که حسابی هول شده بود.
ببخشید ببخشید.
بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد.
ارشیا جان ،مهربان و صدا کن بیاد.
ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روي یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام
بدنم درد می گرفت.
بعد به ماکان گفت:
برو یه چیزي بیار تنش کنه.
تو رو خدا مارو باش بچه بزرگ کردیم جاي اینکه روز به روز بهتر شه بدتر میشه.
بعد رو به من گفت:
آخه من چی بگم به تو؟
دست سالمم و کشیدم به دماغم و گفتم:
من بچه ام یا این ماکان که عین بچه هاي پیش دبستانی میاد خبر کشی.
بابا لپهایش را باد کرد و نفسش را پر صدا بیرون داد و برگشت و به پله نگا کرد.
ماکان با مانتو شلوار و روسري برگشت. توي همون درد و گریه خنده ام گرفته بود چون سعی کرده بود لباسایی که میاره ست
باشه.
مهربان با دیدن من دستی به صورتش زد و گفت:
آقا چی شده؟
از پله افتاده. کمکش کن لباسشو بپوشه ببریمش بیمارستان.
مهربان به طرفم اومد:
الهیی قربونت برم ترنجم پاشو گلم. الهی من بمیرم اشکت و نبینم...
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🌺جوان مهدوی🌺
⁉️ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻠﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻧﻬﺎﯼ ﻧﺴﻞ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺍﺳﺖ، ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺣﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ،ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
✅ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻔﻘﻮﺩ ﺷﻮﺩ، ﺳﺒﮏ ﻭ ﺷﯿﻮﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻬﺎ، ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼﻫﺎ ﻭ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﭼﻪ ﮐﻨﻢﻫﺎ ﻣﯽﮐﺸﺪ.
✅ ﺍﺳﺎﺳﺎً ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻀﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ عجل الله فرجه ﻇﻬﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻫﺪﻑ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺻﺤﯿﺢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﯽﻓﻬﻤﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻋﺸﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮐﺸﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﻋﻘﻞ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﺮﺗﻮ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﻭﺣﯿﺎﻧﯽ و ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ.
✅ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ، ﻣﺮﺍﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﺪ، ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ.
#استاد_سرلک
#جوان_مهدوی
#مهدیاران
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🔴🔴🔴🔴#حتما_بخونید👇
آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود...
انقدر آرام نبود...
#غیرت ها آنقدر بی رمق نشده بود...
👌مرد بود و غیرتش...#مرد بود و ناموسش...
جسد بی جان و عریان دختر ایرانی را از تیر
چراغ برق بالا بردند...دشمن را میگویم...
جلوی چشم رزمنده های ایرانی گذاشتند!!
👈خواستند غیرت و #مردانگی #بچه های #خمینی
را به سخره بگیرند...خواستند بگویند...
این #ناموس شماست که به تاراج رفته!!
ببینیتش!!
🔴🔴[به قول امروزی ها آن را به اشتراک گذاشتند...]
جلوی چشم بسیجی ها...
سه نفر از بهترین جوانان این وطن پر پر شدند...
تا بالاخره توانستند آن جنازه را پایین بیاورند...
مگر شوخی بود...
#ناموس_بود
یک گردان هم قربانی میگرفت بالاخره
ناموسشان را پایین می آوردند...
حتما که نباید زن و بچه خودشان باشد...
🔴🔴¦¦مردِ با غیرت ناموس دیگران را هم ناموس
خودش میبیند...¦¦
✗ دختر شیعه جلوی چشم دشمن عریان باشد
و مردهای شیعه نفس بکشند؟؟؟
مگر سربازان خمینی مرده باشند...
عکس ناموسش را به اشتراک میگذارد...
و با بی غیرتی زیرش مینویسد:
●من و عشقم!!
●من و مادر خوشگلم!!
●من و خواهر گلم!!
زن عکس سرلخت و برهنه اش را منتشر میکند
و برادرش و شوهرش آن را لایک میکنند!!
در حالی که چند هزار نفر دیگر هم ناموسشان
را با لایک پسند کرده اند...
همان مرد چند پست آن طرف تر هم عکس
یک شهید را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته
ما مدیون شهداییم!! (😞)
عکس همان #بچه شیعه با غیرت...
همان سرباز خمینی...
همان کسی که دارد از بی غیرتی اش زجر میکشد...
همان کسی که نگذاشت جنازه دختر ایرانی
جلوی چشم ها باشد... چه رسد به ...
همان کسی که توی وصیت نامه اش این
همه تاکید کرده بود که ««اگر با ریخته شدن
خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم به خدا
قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حجاب و
بی حیا نمیگذرم!!»»✋
🔴🔴#مرد_با_غیرت_این_روزها...
تو را به خدا قسم بگو
بگو آن شهید چه کار کند تا حاضر شوی عکس
ناموست....زن شیعه را از جلوی چشم های
هرزه برداری؟
🔴چه کار کند تا ناموست را به اشتراک نگذاری؟؟؟
ناموست را بیت المال کرده ای؟
حاشا به غیرتت!!
مگر نمیبینی...
نمیبینی دشمن چطور دارد به ناموس شیعه...
به #ناموس #ایرانی میخندد؟؟
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
ماکان چنگی توي موهاش زد و گفت: ترنج کجات درد میکنه؟ همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام. بابا لباس پ
#قسمت_هشتم❤️
بلند شو عزیزم.
بعضی وقتا فکر میکنم اسم ادما رو شخصیتشون تاثیر میذاره. چون مهربان اونقدر ماه بود که حد نداشت. یه جورایی مامان دومم
حساب میشد چون از بچگی خودش منو بزرگ کرده بود.
ارشیا روبه ماکان گفت:
من بیرون منتظرت می مونم وخواست از در بیرون بره که گفتم:
پس باید اینقدر وایسی تا زیر پات الف سبز شه. این به این زودیا آماده نمیشه.
ماکان عصبی نگام کرد و گفت:
بذار دستت خوب شه حالیت می کنم
بابا کلافه گفت:
بس کنین اول صبی می خواین مامانتونو بیدار کنین.
پوزخند زدم. براي سر درد مامان بیشتر نگران بود تا حال الان من.ارشیا طبق معمول مثل آدماي کر و لال از در بیرون رفت.
مهربان کمکم کرد و لباسمو پوشیدم. ماکان به بابا گفت
من یه قرار کاري دارم. باید برم.
خودم می برمش. تو برو به کارت برس.
ماکان از پله بالا دوید و من و بابا در حالی که مهربان قربان صدقه ام می رفت از در خارج شدیم. ارشیا دستاشو کرده بود تو جیبشو
تو حیاط قدم میزد.
ما رو که دید جلو اومد اصلا به من نگاه نمی کرد گفت:
کاري از دست من بر میاد؟:
نه عمو جان شما با ماکان به کارت برس.
خلاصه اگه کاري بود من هستم.
اینقدر لجم گرفته بود که دلم می خواست خفش کنم. اصلا انگار من وجود خارجی ندارم.
حالا که به صداش که کنارم نشسته بود فکر میکردم. می دیدم هیچ نگرانی یا اضطرابی تو صداش نبود. انگار که من مثلا یه گونی
سیب زمینی بودم که از پله پرت شده بودم اونم داشت درباره همون گونی سیب زمینی صحبت میکرد و می گفت:
ببین سیب زمنیا له نشده باشن.
آروم آروم راه می رفتم تا دستم درد نگیره. واقعا حرکات ارشیا رو درك نمی کردم.
چرا اینقدر منو ندید می گرفت. باز طبق معمول اومدم شونه هامو بالا بندازم که درد پیچید تو دستم و بلند گفتم:
آي.
بابا فقط نگام کرد و سري تکون داد و در حالی که می رفت طرف پارکینگ غر زد:
از کار و زندگی انداختمون این بچه.
یه لحظه بغضم گرفت.
اون از مامان خانم که اگه ساعت خوابش به هم بخوره پوست صورتش خراب میشه و اگرم صبح زود پاشه سر درد میشه. اینم ازبابا که همش یه جوري برخورد می کنه انگار من اضافه ام.
یواش یواش رفتم طرف در خونه. براي اولین بار ماکان زود آماده شده بود. یه دست کت شلوار دیگه تنش بود.
🌹صاحب الامر🇵🇸
#قسمت_هشتم❤️ بلند شو عزیزم. بعضی وقتا فکر میکنم اسم ادما رو شخصیتشون تاثیر میذاره. چون مهربان اونقد
از دور داشت با ارشیا می آمد. قد ارشیا از ماکان بلند تر بود. شاید صد و هشت و پنج. هیکل مردونه اي داشت ولی ماکان یه کم
لاغر بود. موهاي هر دو تیره بود. ولی موهاي ماکان مثل خودم به قهوه اي بیشتر می خورد.
ماکان در مقایسه با ارشیا چهره جذاب تري داشت. نمی خوام چون داداشمه ازش تعریف کنم ولی خوشکل بود. اما ارشیا یه جور
خاصی بود. نمی دونم اسمشو چی بذارم. توجهم و جلب می کرد. تا حالا هیچ وقت به این چیزا دقت نکرده بودم چون اصلا برام
مهم نبود قیافه طرف مقابلم چه جوري باشه.
از اتفاقاتی که توي فکرم افتاده بود کلافه بودم. دلم می خواست برگردم به چند هفته قبل زمانیکه این احساس مسخره شروع
نشده بود.
چقدر راحت بودم تو خیال خودم سیر می کردم و فکرم دنبال شیطناتاي رنگارنگی که ذهنم می رسید بود.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم که کمکم کنه ولی کی؟
بابا و ماکان و که همین اول باید یه خط قرمز بکشم دورشون.
مامان؟ اونم که هر وقت من خواستم حرف بزنم اول شروع می کرد
از لباس و قیافه ام ایراد گرفتن که من اصلا یادم میره چی می خواستم بگم.
وقتی ماکان و ارشیا از کنارم رد شدن مکث کردن و ماکان گفت:
چطوري؟
دیگه زیاد درد نمی کنه.
اگه بهتري بابا و ویلون بیمارستان نکن.
بیا اینم از داداشمون.
بابا بوق زد که ارشیا همینجور که سرش پائین بود گفت:
اینجوري خیالتون راحت میشه چیزي نشده. شاید هنوز اولشه دردش زیاد معلوم نیست.
حالا میمیري به نگاهم به من بندازي!
بابا دوباره بوق زد و من رفتم که سوار شم.ماکان و ارشیا هم سوار ماشین ارشیا شدن و از کنارمون رد شدن.
ترقوه مبارك ترك بر داشته بود. حالا چه جایم. چون نمیشد گچ بیگرن بانداژ کردن. و دستم و به گردن ثابت کردن.
دکتر می خواست برام دو روز استراحت بنویسه که بابا گفت. آخر ساله نزدیک امتحانتشه. همین امروز بسشه.
دکترم اصرار نکرد. فقط گفت مواظب باش ضربه نخوره.
بابا رسوندم خونه وقتی پیاده شدم گفت:
مواظب باش مامانت هول نکنه.
پوفی کردم و با حرص گفتم:
چشم اصلا نگران نباشین مواظب خودم هستم.
بابا خنده اش گرفته بود.
برو بچه تو می تونی از پس خودت بر بیاي ولی مامانت حساسه.
زیر لب غر زدم:
حساسه! آره دیگه چهل و هشت سالشه عین دختراي چهارده ساله ناز نازیه.
چی داري میگی واسه خودت؟
هیچی.
چشم مواظب نور چشمتونم هستم.
بابا دیگه راحت خندید:
برو ترنج که مارو از کار و زندگی انداختی.
در و بستم و گفتم
خوشتون اومدا!
معلومه که نور چشممه پس چی فکر کردي!
دیگه حواسم بود شونه هامو بالا نندازم. باید یه چند روزي جلوي خودمو می گرفت
رفت و منم زنگ و زدم.
زنگ و که زدم مهربان جواب داد:
کیه؟
منم منم مادرتون علف ادوردم واسه تون
مهربان خندید:
بیا تو وروجک
#معرفتانه
#ضمیر_مفرد_غایب
➰〰➰〰➰〰➰〰➰
داشتم فک میکردم
آقا که #ظهور کردن
یه دونه #چفیه_عربی بندازم
با یه پیراهنِ دوجیبه ی #طرح_آوینی
یک دونه هم #شلوار_چهارجیبه
از اون مدلایی که
ابراهیم #همت داشت بپوشم
و برم استقبال #آقا ...
که آقا
#تیپ_و_نگاه_کن !
هرچی باشه من تو سال
دوهزار و #هجده
این تیپ #حزب_اللّهی و زدم !
یعنی #خودی_ام ...
بعد ،
از آقا
یه لبخند رضایت بگیرم و
برگردم و کلی #عشق کنم ...
تو خیالم رفتم تا خود #خیمهِ_اقا ...
همینجوری که حواسم بود
تایِ چفیه ام بهم نخوره
اومدم وارد شم که
دیدم آقا دست یه نفرو گرفته
و داره گرم #حال_و_احوال میکنه ...
بعضی وقتها هم دست
یه اقای #سیاه_پوستی رو میگیره ...
تو خیالم از خادم آقا پرسیدم :
این #غریبه ها دیگه کین !؟
گفت اینا سربازای #برون_مرزی آقان
مثل ابراهیم #زکزاکی ها
#نمر ها
#نصرالله ها
اومدن گزارش کار بدن ...
تو چی #آشنا !؟
چه لباسای قشنگی داری ...
از خجالت خیس عرق شدم
به خودم که اومدم دیدم #خیال بود ...
کلی خداروشکر کردم
آقا ظهور نکرده
فکر کن ...
چه آبروریزی ای میشد ...
#سرباز_امام_زمان_عج
#منتظران_ظهور
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@seshanbehhayemahdavi