🌹صاحب الامر🇵🇸
💠🌐💠 🌐💠 💠 #part505 میکند. دلم محتاج مادرانه هاي اوست... براي اینکه بغضم نشکند،سریع از آغوشش بیرون
💠🌐💠
🌐💠
💠
#part506
:+خب نیکی...عُقر به خیر!با چمدون اومدي،چیزي شده؟
جرعه اي از شربت درون لیوانم را میبلعم
:_چمدون که...راستش...
صداي زنگ موبایلم ، حرفم را قطع میکند.
"ببخشید" میگویم و موبایل را از داخل کیف بیرون
میکشم.پیش شماره ي انگلستان!
دلم به حضورش گرم میشود
:_الو سلام عموجان
:+الو نیکی،میشنوي چی میگم؟چیزي به مامانت که نگفتی؟
از لحن تند و نفس نفس زدن هایش تعجب میکنم.
هیچ وقت بدون سلام،سراغ حرفهایش نمیرفت؛چه برسد به ندادن
جواب سلام...
آرام و متعجب از حرفهاي عمو میگویم
:_هنوز نه...
:+هیچی بهشون نمیگی..شنیدي چی گفتم؟حق نداري چیزي
بهشون بگی...
از لحن تند و سریع حرف زدنش نگران میشوم.
صداي بوق اشغال در سرم میترکد.عمو هیچوقت با من اینچنین حرف نزده بود.
مامان با تعجب میگوید
:+نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟
چمدون...
سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهاي عمو گیج است
میگویم
:_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباس شویی مون
خراب شده.... لباساي کثیف رو آوردم اینجا بشورم...
از دروغی که گفته ام شرم میکنم.
اما این لحن ترسناك و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازي در این
مورد با او کار عاقلانه اي نیست..
مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندي...
لبخندي کج و کوله میزنم.
حواسم پی حرفهاي عموست.
یعنی چه شده؟؟
:+مسیح هم براي نهار میآد؟
اصلا تمرکز ندارم
:_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد...
#ادامه_دارد
💠
🌐💠
💠🌐💠
#مولای_من
مهدی جان
مثل کسی که دارد جان میکند
نفس هایش را می شِمُرَد
خس، خس،
در سطحی خاکستری
زیر سایهی بی جان شهر
اسفند، دارد خداحافظی میکند ...
و ماههاست که دنبال تو هست
شاید این بهار، زمین را مهمان خود کنی ...
#صبح_بخیرهمه_داروندارم
@Mazan_tanhamasir
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@gfshahidalijani
❄️
بَهار...
حلول جان است در کالبدِ زمین
و شَهادت
نزول حیات بر جانِ بشر
تَنها آنان که هَمیشه زِندهاند بَهاریاند...
# شهدا🌱
#پنجشنبهی_آخر_سال🌷
▫️ هارون الرشید در کاخ بود و امام کاظم در زندان...
و شیعیانی که فقط برای اباعبدالله عزاداری میکردند...
..... چه سکانس آشنایی!
سالها
در سیاهچالها گذراندی و
مردم می گفتند
امام در غیبت است!
تا آنروز که روی پل
همه دیدند که با شهادت
ظهور کرده ای!
🏴 شهادت #امام_کاظم علیه السلام را محضر امام زمان و شما تسلیت میگوییم.
@mahdiaran
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@gfshahidalijani
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠🌐💠 🌐💠 💠 #part506 :+خب نیکی...عُقر به خیر!با چمدون اومدي،چیزي شده؟ جرعه اي از شربت درون لیوانم ر
💠🌐💠
🌐💠
💠
#part507
بلند میشوم،باید بفهمم چه شده.
:_میرم لباسامو عوض کنم،کاري با من ندارین؟
:+زود بیا که نهار بخوریم
ضعف کردهام،از پله ها که بالا میروم زانوهایم میلرزند.
موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد.
واقعا نگران شده ام.
نکند براي پدربزرگ اتفاقی افتاده؟
دوباره و سه باره شماره ي عمو را میگیرم.
نه،خبري نیست!
در آینه ي اتاق به خودم خیره میشوم.
نگاهم روي ماه و ستاره ي گردنبندم خشک میشود.
نگه داشتن یادگاري که اشکالی ندارد،دارد؟
پس دادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟
آهی میکشم
کجایی مراقب همیشگی من؟!
از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب
میکنم و بعد از عوض کردنشان دوباره به سالن میروم.
مامان و منیر در آشپزخانه هستند.مامان با دیدنم میگوید
:+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدي
لبخندي میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صداي
آیفون میآید.
قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم.
راهم را به طرف آیفون کج میکنم.
:_بله؟
صداي زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم
:+نیکی جون ماییم
دکمه را میزنم.
نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد.
این ساعت از روز،درست وسط هفته؟
:_مامان،زنعمو شراره است
مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم.
زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند.
چهره ي زنعمو رنگ پریده به نظر میرسد و فرفري هاي طلایی اش
نامرتب اند.
عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم.
#ادامه_دارد
💠
🌐💠
💠🌐💠