eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ بَهار... حلول‌ جان ‌است ‌در کالبدِ زمین و شَهادت نزول ‌حیات ‌بر جانِ ‌بشر تَنها‌ آنان ‌که‌ هَمیشه ‌زِنده‌اند بَهاری‌اند... # شهدا🌱 🌷
خدايا مهدی عج را برسان، به حق باب الحوائج عليه السلام
▫️ هارون الرشید در کاخ بود و امام کاظم در زندان... و شیعیانی که فقط برای اباعبدالله عزاداری میکردند... ..... چه سکانس آشنایی! سالها در سیاهچالها گذراندی و مردم می گفتند امام در غیبت است! تا آنروز که روی پل همه دیدند که با شهادت ظهور کرده ای! 🏴 شهادت علیه السلام را محضر امام زمان و شما تسلیت میگوییم. @mahdiaran @gfshahidalijani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نجوای مردم ایران، به امید رهایی جهان از ابتلاء به بیماری کرونا همزمان با شب شهادت امام موسی کاظم (علیه السلام)، در آخرین شبِ سال، هم صدا با هم به اولیای خدا توسّل جوییم، تا واسطه‌ای باشند برای ورود به سالی نیکو و سرشار از سلامتی وعده ما، پنجشنبه، ساعت ۲۰
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠🌐💠 🌐💠 💠 #part506 :+خب نیکی...عُقر به خیر!با چمدون اومدي،چیزي شده؟ جرعه اي از شربت درون لیوانم ر
💠🌐💠 🌐💠 💠 بلند میشوم،باید بفهمم چه شده. :_میرم لباسامو عوض کنم،کاري با من ندارین؟ :+زود بیا که نهار بخوریم ضعف کردهام،از پله ها که بالا میروم زانوهایم میلرزند. موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد. واقعا نگران شده ام. نکند براي پدربزرگ اتفاقی افتاده؟ دوباره و سه باره شماره ي عمو را میگیرم. نه،خبري نیست! در آینه ي اتاق به خودم خیره میشوم. نگاهم روي ماه و ستاره ي گردنبندم خشک میشود. نگه داشتن یادگاري که اشکالی ندارد،دارد؟ پس دادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟ آهی میکشم کجایی مراقب همیشگی من؟! از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان دوباره به سالن میروم. مامان و منیر در آشپزخانه هستند.مامان با دیدنم میگوید :+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدي لبخندي میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صداي آیفون میآید. قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم. راهم را به طرف آیفون کج میکنم. :_بله؟ صداي زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم :+نیکی جون ماییم دکمه را میزنم. نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد. این ساعت از روز،درست وسط هفته؟ :_مامان،زنعمو شراره است مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم. زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند. چهره ي زنعمو رنگ پریده به نظر میرسد و فرفري هاي طلایی اش نامرتب اند. عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم. 💠 🌐💠 💠🌐💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠🌐💠 🌐💠 💠 #part507 بلند میشوم،باید بفهمم چه شده. :_میرم لباسامو عوض کنم،کاري با من ندارین؟ :+زود
💠🌐💠 🌐💠 💠 نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟ زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی؟ مردمک هایش آرام و قرار ندارند. عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئله اي پیش اومده بود،میخواستم با مسعود مطرح کنم،شراره هم که فهمید میام اینجا،همراهم اومد.. مامان با مهمان نوازي میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی مسعود که نیست... عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟ بی قراري،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود. مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران نیست. عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنی اش را نمیفهمم. چقدر همه چیز عجیب و غریب است! صداي باز و بسته شدن در میآید. برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم. او هم با تعجب به من خیره شده. تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی براي فرارکردن.. 💠 🌐💠 💠🌐💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠🌐💠 🌐💠 💠 #part508 نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟ زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی
💠🌐💠 🌐💠 💠 موهاي مجعد مشکی ام،روي شانه هایم ریخته اند. سرم را پایین میاندازم. مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام بلندي میدهد. مامان نگاهم میکند:خوش اومدي مسیح جان،نیکی فکر میکرد امروز نمیاي..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید عمو میگوید:راستش افسانه جون...نمیدونم چطور بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟ مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزي شده محمود؟؟ عمو سرش را پایین میاندازد. زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزي نیستا...هیچی نشده،فقط... فقط یه تصادفِ جزئی خیلی کوچیک.. به صرافت میافتم. بابا... دیگر نمیشنوم که چه میگوید. احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. همه جا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم. بدون شک دارم میمیرم. یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم. صداي آشنایی به نام میخواندم. بوي عطر سردش را با تمام وجود میبلعم. بین دستان مردانه اش اسیر شده ام. به گرماي تنش نیاز دارم. با دمِ عیسایی اش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین! *مسیح* نگاهی به صورت پریشان ش میکنم و دوباره چند قطره آب رویش می پاشم. منیر،با نگرانی میگوید:آقا میخواین زنگ بزنم به اورژانس؟ نگرانی ام را قورت میدهم و میگویم:نه،فقط آب قند چی شد؟ لیوان بلندي سریع نشانم میدهد:ایناهاش... دستم را آرام روي گونه ي مرطوبش میگذارم و چند ضربه ي آرام میزنم. :_نیکی...نیکی جان... پلکش میپرد. دست چپم را زیر سرش کمی بلند میکنم. :_نیکی خانم... نیکی جانم.. 💠 🌐💠 💠🌐💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ملت عزيز ایران عيدتان مبارک 💐 🚩 سال۹۹؛ سال @bidariymelat !@gfshahidalijani