اعتراف در اتمسفر(2).pdf
1.97M
نسخهی اولیهی این #داستان را چند ماه قبل داد که بخوانم
خوشحالم که حالا در هفتهنامهی #زنروز منتشر شده.
داستان دوستم #نسیم_لطفی را بخوانید
اعتراف در اتمسفر
نسیم لطفی
نفس کشیدن سخت شده شیشه را پایین می دهم، راننده از آینه نگاهی به عقب می کند و باز به جلو خیره می شود.
ـ دم مترو پیاده می شم.
تنها جمله ای که در این لحظات لعنتی به زبان می آورم. انگار هرچه نزدیک می روم حالم بدتر می شود، یک آن فکر می کنم دستگیره ی در را بکشم و به بیرون بپرم، آنقدر بدوَم برسم جایی که دست کسی به
من نرسد. ولی مگر چه کسی مجبورم کرده بود این لحظه اینجا باشم جز خودم؟ اولین بار یک شب پر از ترس و دلهره دیده بودمش. مادرم دمای اتاق را چک کرد، ریسه نور را از برق کشید، بوسه ای به پیشانی ام زد و با پتو شانه هایم را پوشاند؛ همان کارهایی که با یک دختر هشت، نه ساله می کنند. رز گفته بود ته کوچه منتظرند اما باید مطمئن می شدم که همه خوابشان برده؛ یک ساعت و نیم بعد نیمه شب، از خانه بیرون زدم. غیرِ دوستی با رز این اولین بار بود که بدون اطلاع مادرم کاری می کردم.......