#داستانک
🍃🍃یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی علیه السلام رفت و موقعی که سفره پهن کردند تا شام بخورند،یک دفعه مرد اظهار غصه و ناراحتی کرد و گفت: من چیزی نمیخورم.
امام حسن-علیه السلام- به او فرمود: چرا چیزی نمیخوری؟
آن مرد عرض کرد: ساعتی قبل فقیری را دیدم اکنون که چشمم به غذا میافتد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت.
من نمیتوانم چیزی بخورم مگر اینکه شما دستور بدهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند.
امام حسن-علیه السلام- فرمود: آن فقیر کیست؟
مرد عرض کرد: ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم،
مرد فقیری را دیدم که نماز میخواند. بعد از این که وی از نماز فارغ شد،
دستمالش را باز کرد تا افطار کند.
شام او نان جو و آب بود. وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانهای نداشتم،دعوت وی را رد کردم، حالا، اگر میشود مقداری از این شام خود را برای وی بفرستید.
امام حسن مجتبی-علیه السلام- باشنیدن این سخنان گریه کرد و فرمود: او پدرم، امیرمؤمنان و خلیفه مسلمان علی-علیه السلام- است،
او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت میکند، مانند فقیرترین مردم زندگی میکند و همیشه غذای ساده میخورد.
آیت الله شهید دستغیب/آدابی از قرآن/ص۲۸۲
📌کانال قدیم ندیما
👇_____________
#شب_قدر
#ماه_رمضان
@Ghadim_ir
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#داستانک
🍃🍃
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﺮ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﯾﮏ ﺳﺎﻝ #ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺭِ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﯿﻮﻩﻓﺮﻭﺷﯽ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ #ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﺮﻩ ﺑﺎﺭ #ﻣﯿﺪﺍﻥ_ﺷﻮﺵ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺑﻮﯼ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻋﺖ 9 ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ #ﻣﻐﺎﺯﻩ. ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ، ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺗﺮﮐﻪ ﺍﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺸﺮ ﺯﺩ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻇﻬﺮ؟ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺎﺳﺒﯿﻪ؟ ﺑﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﯿﺎﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ. ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ
ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺍﺵ. ﺑﺨﺎﻃﺮ #ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺵ . ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﻞ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻡ.
ﯾﮏ ﺭﺑﻌﯽ ﻣﻌﻄﻞ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ . ﺩﻭﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺧﻞ . ﯾﮏ ﻣﺸﻤﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺭﻧﮓ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﺵ ﺭﻭﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ. ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺎﺳﻪ. ﺍﻣﺎ ﻣﺸﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ. ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ. ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﯽ ﭘﺪﺭ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻏﺮ ﻏﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺍﻧﻘﺪﺭﻩ؟ ﺩﻩ ﮐﯿﻠﻮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺭﯾﺨﺘﯽ . ﺯﺩ ﭘﺲ ﮐﻠﻪ ﺍﻡ . ﮐﻠﻪ ﮐﭽﻞ ﺍﻡ ﺁﻥ
ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺧﻮﺭﺍﮎ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺳﻮﺧﺖ. ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ. ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺭُ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺰﻧﻤﺶ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﻪ. ﺧﯿﺴﯽ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻢ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ ...
.
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ. ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺷﻮﻡ، ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ 5 ﺗﺎ ﺗﮏ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺷﻮﺩ. ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ ﺍﺵ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ . ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﮐﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﻨﺪ .....
ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﺩ ...
#داستان
#خاطره
#قدیم
📌کانال قدیم ندیما
👇______________
@ghadim_ir
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#داستانک
🍃🍃🌱
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﺮ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﯾﮏ ﺳﺎﻝ #ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺭِ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﯿﻮﻩﻓﺮﻭﺷﯽ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ #ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﺮﻩ ﺑﺎﺭ #ﻣﯿﺪﺍﻥ_ﺷﻮﺵ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺑﻮﯼ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻋﺖ 9 ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ #ﻣﻐﺎﺯﻩ. ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ، ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺗﺮﮐﻪ ﺍﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺸﺮ ﺯﺩ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻇﻬﺮ؟ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺎﺳﺒﯿﻪ؟ ﺑﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﯿﺎﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ. ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ
ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺍﺵ. ﺑﺨﺎﻃﺮ #ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺵ . ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﻞ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻡ.
ﯾﮏ ﺭﺑﻌﯽ ﻣﻌﻄﻞ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ . ﺩﻭﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺧﻞ . ﯾﮏ ﻣﺸﻤﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺭﻧﮓ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﺵ ﺭﻭﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ. ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺎﺳﻪ. ﺍﻣﺎ ﻣﺸﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ. ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ. ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﯽ ﭘﺪﺭ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻏﺮ ﻏﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺍﻧﻘﺪﺭﻩ؟ ﺩﻩ ﮐﯿﻠﻮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺭﯾﺨﺘﯽ . ﺯﺩ ﭘﺲ ﮐﻠﻪ ﺍﻡ . ﮐﻠﻪ ﮐﭽﻞ ﺍﻡ ﺁﻥ
ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺧﻮﺭﺍﮎ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺳﻮﺧﺖ. ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ. ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺭُ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺰﻧﻤﺶ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﻪ. ﺧﯿﺴﯽ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻢ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ ...
.
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ. ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺷﻮﻡ، ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ 5 ﺗﺎ ﺗﮏ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺷﻮﺩ. ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ ﺍﺵ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ . ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﮐﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﻨﺪ .....
ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﺩ ...
📌کانال قدیم ندیما
#انتشارش_با_شما
👇__________________
@Ghadim_ir
#داستانک
🍃🍃🌱
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻫﺮ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﯾﮏ ﺳﺎﻝ #ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺭِ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﯿﻮﻩﻓﺮﻭﺷﯽ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ #ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﺮﻩ ﺑﺎﺭ #ﻣﯿﺪﺍﻥ_ﺷﻮﺵ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺑﻮﯼ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻋﺖ 9 ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ #ﻣﻐﺎﺯﻩ. ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ، ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺗﺮﮐﻪ ﺍﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺸﺮ ﺯﺩ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻇﻬﺮ؟ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺎﺳﺒﯿﻪ؟ ﺑﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﯿﺎﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ. ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ
ﭘﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺍﺵ. ﺑﺨﺎﻃﺮ #ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺵ . ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﻞ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻡ.
ﯾﮏ ﺭﺑﻌﯽ ﻣﻌﻄﻞ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ . ﺩﻭﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺧﻞ . ﯾﮏ ﻣﺸﻤﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺭﻧﮓ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺍﺵ ﺭﻭﯼ ﺗﺮﺍﺯﻭ. ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻭﺯﻧﻪ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺎﺳﻪ. ﺍﻣﺎ ﻣﺸﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ. ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ. ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﯽ ﭘﺪﺭ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻏﺮ ﻏﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺍﻧﻘﺪﺭﻩ؟ ﺩﻩ ﮐﯿﻠﻮ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺭﯾﺨﺘﯽ . ﺯﺩ ﭘﺲ ﮐﻠﻪ ﺍﻡ . ﮐﻠﻪ ﮐﭽﻞ ﺍﻡ ﺁﻥ
ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺧﻮﺭﺍﮎ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺳﻮﺧﺖ. ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ. ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺸﺘﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺭُ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺰﻧﻤﺶ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﻪ. ﺧﯿﺴﯽ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﻢ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ ...
.
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ. ﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺷﻮﻡ، ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ 5 ﺗﺎ ﺗﮏ ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺷﻮﺩ. ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ ﺍﺵ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ . ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﮐﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﻨﺪ .....
ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﺩ ...
📌کانال قدیم ندیما
👇__________________
@Ghadim_ir
#داستانک
🍃🍃بخونید قشنگه
" کد نود و نه به اورژانس! کد نود و نه به اورژانس! " آخرهای شیفت بود، لحظه شماری میکردم برای به خانه رفتن و یک دلِ سیر خوابیدن...
کد که خورد معطل نکردم، لباس های اتاق عملم را عوض کردم و به دو خودم را رساندم به اورژانس، همه ی تیم احیا آمده بودند و هنوز، بیمارِ کد خورده نیامده بود...
انتظار هرچیزی را داشتم، چاقو خوردگی، گلوله خوردگی، تصادف، سقوط از ارتفاع، اَرِست، هر چیزی...
غیر از اینکه بیمار با پای خودش و لبخند به لب، بیاید و بایستد جلوی جماعت منتظر و مضطربی که ما باشیم و در بیاید که: بیماری که اورژانسی پذیرش شده منم، فاویسم دارم، باقلا خوردم! و بعد که دید با تعجب و بر و بر داریم نگاهش میکنیم، نیشخند بزند و بگوید: یه کم دیگه هم تنگیِ نفسم شروع میشه و بعدش افقی میشم! کمی بعد، اوضاع تحت کنترل بود و همه برگشته بودند بخشهایشان، به جز من و یکی دو نفر دیگر که داشتیم بالای سر کسی که شباهتی به بیمار نداشت و لم داده بود روی تخت و داشت از سِرمش لذت میبُرد، میچرخیدیم! برای سنجش سطح هوشیاری و شرح حال گرفتن بود، یا کنجکاوی نمیدانم! همکارم پرسید: میدونستی فاویسم داری و باقلا خوردی؟ پرسیدن نداشت، میدانست، همان اول که آمده بود، خودش گفته بود!
نگاهِ پرسش گرمان را که دید، به زبان آمد:
- هیوده هیجده ساله بودم که عاشقش شدم و عاشقم شد، هم سن و سال طور بودیم، خانواده هامون که فهمیدن، من یه فس کتکِ مفصل خوردم و اون توی خونه زندانی شد یه مدت، فکر می کردن اینجوری از صرافت هم میافتیم، نیفتادیم...
بابای من سربازی نرفته ی منو بهونه کرد، بابای اون دانشگاهِ قبول نشده ی دخترشو، رفتم سربازی، رفت دانشگاه، همه شون خیال میکردن فراموشم میکنه توی فاصله، یه بهترشو پیدا میکنه، یه با کمالات ترشو، نکرد، موند به پام...
گفتن بیکاری، نداری خرج زندگی بدی، کار پیدا کردم، اوضاع روال شد، پول رو پول گذاشتم، خونه رو خونه، ماشین رو ماشین، به خیال خامشون حالا که وضعم بهتر شده بود، دیگه باید ولش میکردم و میرفتم دنبال یکی بهترش، نرفتم، نبود بهتر ازش، موندیم به پای هم...
ده سال آزگارو اینجوری سر کردیم، ولی بالاخره شد! هفته ی پیش مراسم خواستگاری و نامزدیمون بود، امروزم مهمون بودم خونهشون، کی باورش میشه پسر؟ خودش با دستای قشنگِ خودش برام باقلا پلو با ماهیچه پخته بود، ذوقشو داشت، ذوقشو داشتم، یادش رفته بود مشکلمو انقدر که خوش بود احوالش، مهم نبود، یه کوچولو ته دیگ غذاش سیاه و برشته شده بود و برنجشم شور، اینم مهم نبود، حتی اینکه میدونستم مجبورم بعدش یکی دو روزی رو روی تخت بیمارستان سر کنم هم مهم نبود، همین که خوشحال بود و میخندید، برای من تا عمر دارم کفایت میکنه!
ناخودآگاه داشتم لبخند میزدم، همکارم با خنده سر تکان داد:
+ امان از دستِ شما جوونا! حالا ارزششو داشت اینجوری گرفتار کنی خودتو؟
لحظه ای مکث نکرد، نیازی به فکر کردن نداشت انگار، خندید
- هیچ و پوچ نبود، ارزششو داشت...
تازه این که چیزی نیست، انقدر میخوامش، انقدر دام رفته راش، که حتی اگه لازم باشه جونمم بده برای یه لبخندش، بازم ارزششو داره!
📌کانال قدیم ندیما
👇_______________
@Ghadim_ir
🍃🍃
#داستانک
عصا زنان اومد و نشست رو صندلی کناریم توی اتاقِ انتظار...
یه نگاه به حجم براومده ی شکمم کرد و یه نگاه به دور و برم و وقتی دید تنهام، نگاهش غمگین شد برام انگار! با دلسوزی پرسید:
آخی! چند وقتته؟
دستی کشیدم به اون جسم لغزنده ی توی دلم و از تهِ دل لبخند زدم و گفتم:
آخراشه دیگه!
سری به معنی استفهام تکون داد و دوباره پرسید:
فضولی نباشه! دختره یا پسر؟
فضولی بود ولی بازم با لبخند جواب دادم:
دختر!
این بار سر از معنای نگاهش درنیاوردم، اندازه ی چند لحظه سکوت کرد و دوباره طاقت نیاورد و پرسید:
اسمشو چی میخوای بذاری؟
من اما فکرم پر کشید سمتِ گذشته ها، اون موقعا که تازه بهت دل بسته بودم...
به همون روزی که خورده بودیم به خِنِسی و تهِ دور دورامون ختم شده بود به جمع کردن هزار تومن هزار تومنامون رو هم که بشه دو تا ساندویچ از این ساندویچی کثیفا بگیریم و بشینیم کنارِ جدولای خیابون و الکی بگیم و بخندیم و هی رویا و خیال ببافیم به هم...
همون موقعی که سرم روی شونه ت بود و گفتی اولین بچه مون باید دختر شه! و من سرخوش خندیدم و گفتم مگه قراره چندتا بچه داشته باشیم که اولیش باید دختر شه! توام خندیدی که نمیدونم! ولی کاش یه دختر داشته باشیم که از وجودِ مامانش باشه، شبیهِ مامانش، درست به همین قشنگی! و من دلم دوباره رفت برای این همه دلبری که توو وجودِ توی مرد بود!
گفتم ولی اگه یه روزی واقعنی دختردار شدیم، بیا اسمشو بذاریم آوین! خم شدی و سر تکیه دادی به سرم و بی فکر گفتی باشه! ولی آوین یعنی چی؟ و من با ذوق زمزمه کردم یعنی عشق! و تو صدات پر از شیطنت شد و گفتی عشق که تویی، توی هر خونه ای هم یه دونه عشق باشه کافیه! و من به اندازه کل دنیا توی دلم قند آب کردم و بیشتر دستامو پیچک کردم دور بازوت و عاشق ترت شدم و از خدا تو رو خواستم، با یه دختر، که تو پدرش باشی...
صدای سوالِ دوباره ش از اون حال و هوا و سالهای دورِ عاشقی، کشوندم به همون فضا، روی همون صندلیِ رنگ و رو رفته ی اتاقِ انتظار...
ترحمِ نگاهِ توی چشمای غریبه بیشتر شده بود انگاری، پرسید:
حالا چرا تنهایی اومدی یه همچین جایی؟
فرصت نداد چیزی بگم، دوباره پرسید:
نگفتی راستی! اسمشو چی میخوای بذاری؟
تا بیام جوابشو بدم، از دور پیدات شد که من مثل همیشه توی دلم قربون صدقه ی اون شکستگی ابروی راستت و قد و قامت بلندت و حتی خالِ روی گوشِ چپت برم و لیوانِ کاغذیِ آبِ توی دستتو گرفتی سمتمو همزمان که مینشستی و با محبت نگاهم میکردی، با شیطنتی که خاصِ خودته و بس، خم شدی و از روی روسری سرمو بوسیدی و جواب دادی:
اسمشو خدا اگه بخواد، قراره بذاریم آوین حاج خانوم! معنیشم میشه عشقِ باباش،
درست مثل مامانش!
و من خنده م گرفت از نگاه متعجبی که تا چند لحظه ی قبل، از تصور اینکه تنهام، رنگ دلسوزی و ترحم داشت و از لبای پیر و چروکیده ای که به خاطر بی پردگی کلامت زیر لب گزیده شد و " چه بی حیا " یِ زیر لبی که نثارت شد و توی دلم دعا کردم که خدا، دامنِ همه ی اونایی رو که آرزوشو دارن، سبز کنه به نهال و ثمره ی عشقشون!
📌کانال قدیم ندیما
👇______________
@Ghadim_ir
#داستانک
🍂🍂مامان هیچوقت لباس عروس نپوشیده بود،
حتی روز عروسیش!
یعنی عمه کوچیکه م نذاشته بود که بپوشه، گفته بود ما مادرمون مریضه و جا واسه این تشریفات نداریم فعلا و با همین بهونه ی الکی، یه عمر حسرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشته بود به دلِ مادرِ تازه عروسِ من!
بچه تر که بودم، موقع بافتن موهام برام از اون موقعا می گفت که حتی نذاشته بودن بره آرایشگاه و براش مشاطه گر آورده بودن خونه...
دست می کشید توی موهامو با خنده تعریف می کرد که چقدر دلش میخواسته روز عروسیش موهاشو شینیون کنه و تاج عروس بذاره، اما مشاطهگر پیر و اختصاصی خانواده ی پدری بلد نبوده و کلی با اتوی موی قدیمی کف سرشو سوزونده بوده تا موهای موج دارشو فرتر کنه!
یه وقتایی که به شوخی می گفتم مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسیِ مفصل بگیریم که لباس عروس و شینیون و تاج عروس و آرایشگاه و کلی مهمون و بزن بکوبم داشته باشه، می خندید و می گفت:
دیگه خیلی دیره!
میگفت:
توی زندگیِ هر آدمی یه حسرتای کوچیکی هستن که هیچوقت از یاد نمیرن، هیچوقت آتیششون توی دل آدم خاموش نمیشه، دردشون فراموش نمیشه، تا ابد حسرت میمونن...
می گفت:
درسته الان دیگه اون جوون ۱۸ ساله نیستم که واسه یه لباس سفید اونقدر ذوق و شوق داشته باشم و برام مهم باشه اما بعد این همه سال، بار حسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنوز!
میگفت:
بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان،
اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن،
غرق می کنن آدمو!
راستشو بخوای این روزا بیشتر فکر می کنم به مامان و حسرتاش،
به عمه ی کوچیکم و کاراش،
به خودم،
به تو،
به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم میمونن،
به حسرتای کوچیکی که خیلی بزرگن...
مثل جانم شنیدن از لبات،
مثل ترکیب اسمم با صدات،
مثلِ...
مثلِ گرفتن دستات!
📌کانال قدیم ندیما
👇____________________
@Ghadim_ir