#قدرش_را_بدان
نه اينكه ديده بود آقاجان شبها كه به خانه برميگردد برايم كيهـان و اطلاعات ميخرد؛ به غير از كيهان و اطلاعات، چند تا روزنامه ديگر هـم مي خريد مي آورد.
يك روز هم آقاجان از خانه بيـرون مـيرفـت؛ گفـتم: «آقاجون دوستهام ميخوان بيان، يه خورده ميوه و شيريني بگيرين.»
آن روز حاجي زودتر از هميشه برگشت، حتي زودتر از پدرم. ميوه و شيريني خريده بود. بعدها توي زندگي هم همينطور بود. اصلاً احتياجي نبود من و بچه ها از آنچه كه توي دلمان بود حرفي به زبان بياوريم.
♦️
آقاجان پرسيد: «تا امروز به تو چيزي راجع به شوهرت گفتم؟»
تعجب كردم، دل توي دلم نبود. مي خواستم بدونم چي شـده، گفـتم: «نه!»
آقاجان گفت: «قدر شوهرت را بدان؛ ايـن قـدر ارزش داره كـه حتـي روزي سه بار كفشهاش را پيش پايش جفت كني.»
گفت: «اين را تا به امروز نگفته بودم، چون تو دخترمي.»
#شهيدمحمدعباديان
🍃🌷
#قاف_عشق
@ghafeshgh 👈👈