🌴بسم رب الحسین 🌴
🌷سفر به خیر مسافر اربعین🌹
نامش عباس بود و مرامش جوانمردی و در کسوت پاسداری از حرم جمهوری اسلامی. اردیبهشت ۱۳۸۲ درست بیست سال پیش شب اربعین حسینی در یک حادثه کاملا ناجوانمردانه در میدان قائم مشهد مدارک شنا سا یی اش را به سرقت بردند وعامل تصادف از صحنه متواری شد و مصدوم و مجروح رهایش کرد. تا مزد پاسداری از امنیت و وطن را دریافت کند. عباس بنی اسدی کادر نیروی انتظامی را بعد از چند شبانه روز جستجو در یکی از بیمارستان ها پیداکردند در حالی دیگر نفسی نداشت. باپیگیری های مجدانه سردار مصطفی بنی اسد دکتر ناصر نفسش را به او برگردانند. اما فقط نفسی بود. دمی وبازدمی. مادرش که شیر زنی بود صبور و رزمنده پرور به همین دم وبازدم رضایت داد. مادر است دیگر از اربعین ۱۳۸۲ تا هنگامی جان در بدن داشت سلامتی وخوشی وناخوشی اش را به پای عباس جانبازش ریخت. دل مادر به عباس خوش بود ودل عباس به مادر. تا مادر بود خاطر همه جمع بود. اما مادر بعد از دوازده سال سخت وطاقت فرسا سر بر سر فرمان حضرت حق نهاد و به دیار باقی شتافت وامانتش را به پدر و برادرانش سپرد. برادران و خواهران عباس از هیچ فداکاری برای عباس دریغ نداشتند اما هیچ کس برای عباس مادر نمیشد.پدر هم در پرستاری از او کم نگذاشت. .بعد از رحلت آن مرد صبور و مقاوم برادران عباس یعنی مصطفی و ناصر و تقی و حجت و مجید و خواهرانش امانت داران خوبی بودند. اما چشمان عباس همه اش به دنبال مادر بود.سرانجام دیروز روح بی قرار اش قرارگرفت و به آرامش ابدی رسید.خواهران و برادران امانت دار، امانت الهی را به صاحب امانت تحویل دادند.
روحش شاد.
مراسم تشییع
آنا لله و انا الیه راجعون
به اطلاع همشهریان گرامی میرساند . پس از تحمل ۲۰ سال رنج و مشقت طاقت فرسای ناشی ازتصادف ،متاسفانه بامداد امروز آقای "عباس بنی اسد" فرزند شادروان کربلایی حسین بنی اسد ، دارفانی را وداع گفته و به دیار باقی شتافت . مراسم تشییع ساعت ۸ صبح فردا جمعه هشتم اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ از محل حسینیه شهدا به سمت آرامستان شهر آیسک برگزار میگردد.
خانواده بنی اسد
32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴هوالله العزیز المتعال🌴
وقتی خدا بیدار بود
حکایت ابابیل های صحرای طبس👍👌
محمد منتظر قائم فرمانده سپاه یزد می باشد که سهو ا فرمانده سپاه طبس عنوان شد. مزار او در گلزار شهدای امام زاده حسین ابن موسی ابن جعفر طبس علیه السلام طبس واقع است
روحش شاد
یا رئوف
حلقه در گوش
قسمت اول
نه آن روزی که پدرم در آرزوی فرزند پسری بود و نه آن روزی که مادرم بالای سر پسر نیمه جانش می گریست
و خدا را به شما سوگند میداد و من نفسم به شماره افتاده بود و حتی نه آن روزی که نامی چنین بامسما بر
من نهادند کسی به حکمت این همه اتفاق نیندیشیده بود.
اما اینک که در نزدیکترین مکان به شما ایستاده ام و 52 سال اتفاقات ریز و درشت زندگی ام را مرور میکنم
در می یابم که رشته ای افکنده بودید و به خاطر خواهی خویش همه جا می کشیدید و من در این میانه هراز گاهی نق و نوقی می کردم و گلایه ای از روزگار از عشق بیدارگر ، از مردم ، گلایه هایی از سر ندانستن و جهالت که خلق الانسان هلوا..
وقتی بچه چوپان 13 ساله ی بیابانگردی بودم و دخترک روسری گل گلی ارباب دل و دینم را به یغما برد و من مبتلای عشق زودرس شدم و هفت سال و حتی چندی بیش از هفت سال به پیغام و پسغام گذشت و به نخی یادگاری از روسری آن پری زاده دلخوش کرده بودم و آنگاه که در بیست و چند سالگی زمین و زمان را به هم دوختم تا بشود و نشد و من به دام طیبان روح و روان افتادم و بی خواب و مخمور شدم و زهر عشقی کشیدم و زجر هجری که مپرس.
شما ایستاده بودید سر راهم و شاید لبخند میزدید و من میگریستم که عاشق حکمت و مصلحت چه میداند و باز هنگامی که عشق مجازی پلی شد و به سوی عشق حقیقی که " المجاز قنطره الحقیقه " و دل از خار وخس کندم و دل در گروه معشوق ازلی و ابدی نهادم و همنشین شیران روزگاران و زاهدان شب و میدان داران عرصه غیرت و مجاهدن و شهادت شدم در بحبوحه جنگ و جدال و حرب و نبرد فرمانده شهیدم پرسش عجیب به میان آورد که در گردان مردی را می شناسم از اهالی محله امام رضا که دختری دارد که تو را سزد و اگر رضایت دهی میانه کار را بگیرم. من لطیفه ای بیش نمیدانستم. و از همه مهر و محبت و حب زمینی و نسوان دل کنده و دلگیر بودم. لبخندی تلخ زدم و سکوتی که نه از سر رضایت. اما مرتضی همان فرمانده شهیدم هر دو آنها را به فال نیک گرفت و این شد که چند ماهی بعد جوانک روستایی ژولیده ی از جنگ
برگشته که خانه و کاشانه اش در آن دوردست ها در چهارصد کیلومتری مشهد و روستای آیسک بود و عشق مجازی را در وجودش کشته بود در همین مشهد در خانه شیخی از جنس محراب و سنگر و سخت دوست داشتنی. دو زانو نشسته بود و تمام صورت و پیشانی غرق در عرق خجالت بود و آن شد که شما میخواستی بشود......
ادامه دارد
سیدعلیرضا مهرداد
هو الرئو ف
حلقه در گوش
قسمت دوم
و من بین خواستن و نخواستن .مادرم و برادرانم و پدرم و خیلی های دیگر نمی خواستند بشود.
دلیل مخالفت آنها همین چیزی بود که مادرم با زیرکی تمام پیشبینی کرده بود. مهاجرت از فردوس به مشهد.
مادر است دیگر. مادر تنهایی و بی پسری اش در عین پسر داری را می دید و من زن مشهدی میگرفتم . اما برابر قولی که به مادر داده بودم در شهر و دیار خود ساکن شدم .
حالا اینجا پیش شما ایستاده ام. در این ساعت از نیمه شب به همه صحنه های فرار از مشهدی شدن فکر می کنم . وقتی همه برای ماندن در مشهدتان سر می شکستند من داوطلب خدمت در ارومیه شدم.. اما بزرگی مثل شهید نورعلی شوشتری کمرش را بست و بر خلاف میل خیلی ها لشکر ویژه شهدا را از ارومیه به مشهد آورد و من ساکن ارض اقدس شما شدم. اما هنوز نمی دانستم کجای این مغناطیس قرار دارم . حالا دیگر می دانستم باید برای شما باشم و پدر مرا به نام شما کرده است تا غلام حلقه در گوش باشم برای همین آن نامه را در اوایل دهه هشتاد برایتان نوشتم همان نامه ای که باعث شد حدود 20 نفر از همکارانم به افتخار غلامی و نوکری شما نائل شوند و در کمال ناباوری من بازماندم.و من هرگاه مشرف می شدم محضرتان عرض میکردم و البته نه به زبان که به سکوتی
پر از خواهش و در واقع از خودم می پرسیدم حکمت این بودن و نبودن چیست . اگر خوانده ای چرا در حلقه وصل نمی خوانی و اگر لایق وصل نیم در این چرخه به سماع از چه می چرخم؟
همچون بزغاله ای که از موسی می گریخت و موسی مهربانانه دنبالش .میدوید و او را به گله می آورد ، به هر سومی گریزم برم می گردانی.
حالا اینجا ایستاده ام در خلوتی شبانه با شما خلوت که چه بگویم ماشاءالله شلوغ است ...جن و انس و ملک در چرخشند ولی شما ...هستند و من در شلوغی این بارگاه با شما خلوتی دارم .که انگار فقط منم و شما.
همین حالا که فردا به سعید تشکری قول داده ام که چیزی بنویسم .و در جلسه ای که به نام شماست بخوانم .اینجا کنار درب نقره پیش روی شما ایستاده ام .روی قالیچه مخصوص . جایی که در مخیله خواب ....هم تصورش را نمیکردم اینجا ایستاده ام .همه این دوران 52 ساله ...را مرور میکنم . این همه کش و قوس این همه تعقیب و گریز و نهایت آن ...شبی که به عشق شما ازاینجا تا فردوس را یک کله رفتم و در جشن تولد شما در میان مردم مشتاق آیسک برایتان شعر خواندم و نقل و نبات پا شیدم و شب به آخر نرسیده دعوت نامه اتان رسید.....
ادامه دارد...
سیدعلیرضا مهرداد
یا رئوف
حلقه در گوش
قسمت سوم
فردا حوالی صبح میلاد در حرم باشید برای دیدار خصوصی اهالی ادب و هنر با تولیت آستان قدس رضوی و سهم من از تمام آن دعوت نامه چند بند انگشت کاغذ بود که احمد منصوب با خط خوش روی آن نوشت :
بنویسید که من خادم این در می باشم
نامه ای که کوتاهی ا ش خنده بر لب سید ابراهیم رئیسی نشاند و گفت: فقط همین؟ گفتم: همین! گم شده ی پنجاه و چند ساله ی زندگی من است.
و نوشتند که بیش از آن حتما شما نوشته بودید . از آن دست که خدای شما
کتب علی نفسه الرحمه
.پیش از اینکه پدرم مرا آرزو کند و پیش از اینکه مادرم به اصرار نامم را علیرضا بگذارد و پیش از همه عشق بازیهای مجازی و همه کسانی مرا برای خود می خواستند شما نوشته بودی و انگشت گذاشته بودید روی من برای غلامی .و چاکری و خادمی این درگاه که گفت:
بودم از طایفه دردکشان ..
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
نوشتید تا نوشتند و حالا در کمال ناباوری و در لباس مشکی، لباده نوکری بر تن و مدالی از جنس مالکیت و بندگی بر سینه و چوب پر سبز خوش رنگی در دست در مقابل درب نقره پیش روی شما به خدمت ایستاده ا م . من خادم شده ام. یعنی خادم بودم. خادم زاده شده ام . به نام شما داغ شده ام. رنگ شده ام . از خواهندگان دیگر پس گرفته شده ام تا اینجا باشم.
مانبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته میشنود
لحظات به نماز صبح نزدیک میشود و من زمزمه میکنم
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح
یک امشبی .که خوش است با قمرم
اما صبح هجوم آورده است و اطراف ضریح خلوت و خلوت تر میشود و من می مانم و شما و فجر صادق. به این می اندیشم که فردا برای سعید تشکری متنی دارم درباره خودم و شما . درباره فراخواندگی من برای
غلامی شما و رمزگشایی 52 سال بودن و نبودن در حوالی مضجع شریفتان. من فردا از شما خواهم خواند .
از مهربانی تان . از ضمانتتان . از ...نه از همه آن ...آنچه در بین من و شماست . آن هم نه همه آن، به قدر مژه بر هم زدنی مجملی از مفصلی . کنایه ای. استعاره ای. اشاره ای. در همین فکرها غوطه میخورم که خادمی به من نزدیک میشود و به چوب پرم اشاره می کند. یعنی کشیک شما تمام شده است. و من آمدم پست در ب نقره را تحویل بگیرم . دسته چوبی پر را می بوسم و تحویل می دهم و به سمت شما برمی گردم . در یک نظر متن فردایم را مرور میکنم. من در حلقه نوکری شما درآمده ام و حلقه در گوش این بارگاه شده ام. من خادم شده
ام. زیر لب زمزمه میکنم/
امشب که در دالسرورم غم ندارم
دارم شما را کار با عالم ندارم
یک چوب پر دارم که باشد بال پرواز
پر می زنم حتی اگر پر هم ندارم
سیدعلیرضا مهرداد
30 صفرالمظفر
هوالشهید
الگوی الگوها
معلمان ازجمله کسانی هستند که الگوی رفتاری جامعه پیرامون خودشان قرار میگیرند .این مطلب نیاز به اثبات ندارد .تقریباتمام دانش سعی میکنند ازمعلم خودشان تقلید کنند من دانش آموزی را دیدم که به تقلید از معلم سیگاری اش لوله خودکار را ازخاک می کرد و سپس در آن می دمید .همه ماها در دوران کودکی وتحصیل به نوعی کپی برداری از رفتار معلمانمان توجه داشتیم . لباس٬ کفش موی سر ٬ ونحوه گفتار وتفکرات .دانش آموزان بیشترین الگو پذیران از جامعه ی معلمان هستند .اما اینها از بدیهیات است .اینکه معلمی الگوی جامعه ی معلمان باشد قدری نادر است .معلمان کمتر تحت تأثیر هم طرازان خود قرار می گیرند .اما من در این مجال می خواهم معلمی را یاد کنم که علاوه بر اینکه اسوهٔ حسنه ی دانش آموزان بود .برای همکارانش نیز الگو ونمونه بود
&دانش ٱموخته ی مرکز تربیت معلم شهید باهنر کرمان بود
&هنگام تقسیم برخلاف همکارانش که تلاش می کردند معلم زادگاه خودشان یا یک شهر خوش اب وهوا وامکانات شودند به مسؤل تقسیم گفت: مرا جایی بفرستید که هیچ کس نمی رود
&درحالی که زادگاهش فردوس بود معلم روستای پیوژن از توابع نیشابور شد.
&،زمستانهای سرد وپر برف معمولا فاصله سر جاده تا روستا را که حدود پانزده کیلومتر بود پیاده طی می کرد
& به اعتراف موذن روستا ساعتی قبل ازنماز صبح در مسجد روستا به نیایش ونماز شب می ایستاد
& بعد از نماز صبح ازمسجد به گلزار شهدای روستا واز آن جا به مدرسه می رفت
&میان او ودانش آموزانش رابط ای فراتر از استاد شاگردی یعنی مراد ومریدی برقرار بود
که البته مورد اخیر را از ادامه مطلب خواهید فهمید
& آخرین بار اورا در پادگان دژ خرمشهر دیدند تعدادی ورقه امتحان جلوی اش بود ویک خود کار قرمز دردستش .حال وهوایش طوفانی وبارانی بود .دی ماه هزار وسیصد وشصت وپنج .
پرسیدند چه می کنی ؟
گفت: باعجله عازم جبهه شدم نتوانستم ورقه های شان راتصحیح کنم
گفتند : این چه حال است ؟
گفت: با آن ها وداع می کنم بابرداشتن هر ورقه چهره دانش آموزم را مجسم می کنم وبا او خداحافظی میکنم
گفتند: چرا خداحافظی
گفت : بعداً میفهمید
مهدی اصغری پیکر خون الودش را چند روز بعد از شهادت ازیکی از کانالهای کربلای پنج پیدا کرد وبه زادگاهش فرستاد.
& خبر به دانش آموزانش در روستای پیوژن رسید سراسیمه چهارصد کیلومتر راه را طی کرده وخود را به مراسم بزرگداشت معلمشان به روستای آیسک رساندند وقتی مراسم تمام شد ودانش آموزان سوار مینی بوس شدند بعد از سرشماری دو دانش آموز دختر نبودند معلمان ومیزبانان همه جا را گشتند . یک نفر آدرس مزار شهدا را داد وقتی مینی بوس کنار قبور شهدا ایستاد همه دیدند که آن دو دختر دانش آموز خودشان را انداخته اند روی قبر معلمشان به زحمت بلندشان کردند صورتشان پر اشک وگل بود موقع برخواستن دست در جیبشان کردند وپلاستیکی بیرون آوردند ومقداری از خاک مزار معلم شهیدشان را درون ان ریختند وبه تبرک بردند.
او معلم شهید علی اکبر اسماعیلی بود
سوال ؛
ا
۱- علی اکبر به دانش آموزانش چه آموخته بود
۲- معلمان در چه کارهای می توانند از علی اکبر الگو بگیرند
۳- ایا باوجود چنین معلمانی نباید صمیمانه وبا اخلاص گفت : معلم عزیرم روزت مبارک والسلام
سیدعلیرضا مهرداد
هوالشهید
الگوی الگوها
قسمت اول
معلمان ازجمله کسانی هستند که الگوی رفتاری جامعه پیرامون خودشان قرار می گیرند .این مطلب نیاز به اثبات ندارد .تقریباتمام دانش سعی میکنند ازمعلم خودشان تقلید کنند من دانش آموزی را دیدم که به تقلید از معلم سیگاری اش لوله خودکار را ازخاک می کرد و سپس در آن می دمید .همه ماها در دوران کودکی وتحصیل به نوعی کپی برداری از رفتار معلمانمان توجه داشتیم . لباس٬ کفش موی سر ٬ ونحوه گفتار وتفکرات .دانش آموزان بیشترین الگو پذیران از جامعه ی معلمان هستند .اما اینها از بدیهیات است .اینکه معلمی الگوی جامعه ی معلمان باشد قدری نادر است .معلمان کمتر تحت تأثیر هم طرازان خود قرار می گیرند .اما من در این مجال می خواهم معلمی را یاد کنم که علاوه بر اینکه اسوهٔ حسنه ی دانش آموزان بود .برای همکارانش نیز الگو ونمونه بود
&دانش ٱموخته ی مرکز تربیت معلم شهید باهنر کرمان بود
&هنگام تقسیم برخلاف همکارانش که تلاش می کردند معلم زادگاه خودشان یا یک شهر خوش اب وهوا وامکانات شودند به مسؤل تقسیم گفت: مرا جایی بفرستید که هیچ کس نمی رود
&درحالی که زادگاهش فردوس بود معلم روستای پیوژن از توابع نیشابور شد.
&،زمستانهای سرد وپر برف معمولا فاصله سر جاده تا روستا را که حدود پانزده کیلومتر بود پیاده طی می کرد
& به اعتراف موذن روستا ساعتی قبل ازنماز صبح در مسجد روستا به نیایش ونماز شب می ایستاد
& بعد از نماز صبح ازمسجد به گلزار شهدای روستا واز آن جا به مدرسه می رفت
&میان او ودانش آموزانش رابط ای فراتر از استاد شاگردی یعنی مراد ومریدی ...
ادامه دارد
هوالشهید
الگوی الگوها
قسمت دوم
... فراتر از استاد شاگردی یعنی مراد ومریدی برقرار بود که البته مورد اخیر را از ادامه مطلب خواهید فهمید
& آخرین بار اورا در پادگان دژ خرمشهر دیدند تعدادی ورقه امتحان جلوی اش بود ویک خود کار قرمز دردستش .حال وهوایش طوفانی وبارانی بود .دی ماه هزار وسیصد وشصت وپنج .
پرسیدند چه می کنی ؟
گفت: باعجله عازم جبهه شدم نتوانستم ورقه های شان راتصحیح کنم
گفتند : این چه حال است ؟
گفت: با آن ها وداع می کنم بابرداشتن هر ورقه چهره دانش آموزم را مجسم می کنم وبا او خداحافظی میکنم
گفتند: چرا خداحافظی
گفت : بعداً میفهمید
مهدی اصغری پیکر خون الودش را چند روز بعد از شهادت ازیکی از کانالهای کربلای پنج پیدا کرد وبه زادگاهش فرستاد.
& خبر به دانش آموزانش در روستای پیوژن رسید سراسیمه چهارصد کیلومتر راه را طی کرده وخود را به مراسم بزرگداشت معلمشان به روستای آیسک رساندند وقتی مراسم تمام شد ودانش آموزان سوار مینی بوس شدند بعد از سرشماری دو دانش آموز دختر نبودند معلمان ومیزبانان همه جا را گشتند . یک نفر آدرس مزار شهدا را داد وقتی مینی بوس کنار قبور شهدا ایستاد همه دیدند که آن دو دختر دانش آموز خودشان را انداخته اند روی قبر معلمشان به زحمت بلندشان کردند صورتشان پر اشک وگل بود موقع برخواستن دست در جیبشان کردند وپلاستیکی بیرون آوردند ومقداری از خاک مزار معلم شهیدشان را درون ان ریختند وبه تبرک بردند.
او معلم شهید علی اکبر اسماعیلی بود.
ادامه دارد
هوالشهید
الگوی الگوها
قسمت سوم
او معلم شهید علی اکبر اسماعیلی بود
سوال ؛
ا
۱- علی اکبر به دانش آموزانش چه آموخته بود
۲- معلمان در چه کارهای می توانند از علی اکبر الگو بگیرند
توضیح،؛البته بیان قصه معلم شهید علی اکبر اسماعیلی به عنوان الگوی الگوها نمونه بود از وجود هزاران معلم شهید که هرکدام خود الگویی برای الگو ها هستند نمیشود از معلمی سخن گفت و از شهید معلم علی انصاری معلم محجوب،متدین متقی و مخلص که در عملیات والفجر ۸ مفقودالاثر شد و از همرزمش معلم شهید سید مهدی نقیبی معلمی که یادداشتهای ادبی او در فراق امام زمان یادگار قلم شیوایش هستند سخنی نگفت. یا از معلم جانباز سید حسین مهرداد که پس از شهادت دوستانش سال های سال غصه بازماندگی از شهادت را بر دوش کشید و نهایت در مسیر مأموریت فرهنگی و معلمی خود جان به جان آفرین تسلیم کرد.
ایا باوجود چنین معلمانی نباید صمیمانه وبا اخلاص گفت : معلم شهیدم روزت مبارک
والسلام
سیدعلیرضا مهرداد