بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۴
چشمهام را می بندم . دست میگذارم روی پر های نرم خیال.
از اینجا ؛ از مازندران ،به سمت آن هاله ی نورانی پرواز میکنم.
آن دور ها را میبینم .یک جاهایی وسط شهر پر نور است.
نه اینکه زمین روشن باشد هااا، نه.آسمان پر نور است.
همه جای مشهد زیر آسمان مخملی سیاه برق میزند.اما خود آسمان ، آن وسط از روی زمین نور میگیرد و روشن تر است.
نزدیک شهر میشوم.
به سمت حرم میروم.
بوی عطر و گلاب و اسپند همه جا هست.
تا حالا از توی آسمان سلام نداده ام.
پایین تر میروم. یکهو توی دلم یکی میگوید:«اذن دخول چی؟»
آن وسط ها دنبال تابلو میگردم. پیدا میکنم:«أَللَّهُمَّ إِنّی وَقَفْتُ عَلى بابٍ مِنْ أَبْوابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ، وَقَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ یَدْخُلُوا إِلّا بِإِذْنِهِ، فَقُلْتَ «یا أَیُّهَا الَّذینَ امَنُوالاتَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ»
أَللَّهُمَّ إِنّی أَعْتَقِدُ حُرْمَهَ صاحِبِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّریفِ فی غَیْبَتِهِ کَما أَعْتَقِدُها فی حَضْرَتِهِ ، وَأَعْلَمُ أَنَّ رَسُولَکَ وَخُلَفآءَکَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ أَحْیآءٌ، عِنْدَکَ یُرْزَقُونَ، یَرَوْنَ مَقامی، وَیَسْمَعُونَ کَلامی، وَیَرُدُّونَ سَلامی، وَأَنَّکَ حَجَبْتَ عَنْ سَمْعی کَلامَهُمْ، وَفَتَحْتَ بابَ فَهْمی بِلَذیذِ مُناجاتِهِمْ.
وَإِنّی أَسْتَأْذِنُکَ یا رَبِّ أَوَّلاً، وَأَسْتَأْذِنُ رَسُولَکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَالِهِ ثانِیاً، وَأَسْتَأْذِنُ خَلیفَتَکَ الْإِمامَ الْمَفْرُوضَ عَلَیَّ طاعَتُهُ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى الرِّضا عَلَیْهِ السَّلامُ ، وَالْمَلآئِکَهَ الْمُوَکَّلینَ بِهذِهِ الْبُقْعَهِ الْمُبارَکَهِ ثالِثاً.
ءَأَدْخُلُ یا رَسُولَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا حُجَّهَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا مَلآئِکَهَ اللَّهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فی هذَا الْمَشْهَدِ، فَأْذَنْ لی یا مَوْلایَ فِی الدُّخُولِ أَفْضَلَ ما أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِیآئِکَ، فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلاً لِذلِکَ، فَأَنْتَ أَهْلٌ لَهُ.»
بالشت خیس میشود.
میروم توی صحن. اینطوری راحت تر به ضریح میرسم.
نه هیچ کس فشارم میدهد. نه به زور دست میکشم روی آن مشبک ها. خیلی حال میدهد.
از بین سوراخ ها، آن تو ، بین پول ها را نگاه میکنم:«سلام. آقا جانم.الهی دورتون بگردم. منو میبینین؟ دلم براتون تنگ شده هااا.»
بین زائرها یکی با چادر سفید به ضریح خیره شده.لبخند میزند.پلک هاش روی هم میرود. از زیر مژه ها دُر میریزد روی صورت صافش. دست میبرد تا پاک کند. حلقهای طلایی برق میزند.
همه دارند زیر لب با آقا حرف میزنند.
یکی از آن طرف جیغ میزند:«آقاااااااااااا جّاااااااان. بچمو بهم برگردون. آقااااااا جّااااااان. همه جوابش کردن»
قلبم ریش ریش میشود.
دوباره بالشت خیس میشود. خیسی به گونه ام میرسد.
قلبم تیر میکشد .
میروم تهِ صحن پیامبر اعظم. همانجایی که به صحن کوثر میرسد.
شلوغ و پلوغ،همه در رفت و آمدند.یکی چای میبرد برای بچه هاش.یکی دیگر استکان جمع میکند میدهد به خادمها. دست خیلی ها یک استکان چای شیرین است. بوی چای مستم میکند.
چشمم میخورد به حاشیه ی سقف چایخانه.
زیر لب میخوانم :«کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست. اینجایی که دارم چای مینوشم.»
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#رمضان_بهار۱۴۰۳
#خیال_زیارت
#یا_مقلب_القلوب_و_الابصار