eitaa logo
قلم برمی‌دارم🖋️
160 دنبال‌کننده
99 عکس
70 ویدیو
1 فایل
من اینجا هستم برای نوشتن از تو،برای تو♥️ 🍀🍀🍀🍀 راهی که می‌تونی نظرتو بهم بگی☺️ 👇🏻👇🏻👇🏻 @bahrami_fs
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله الرحمن الرحیم چشم‌ها را بستم. توی دالان‌های پیچ در پیچ ذهن دنبالش گشتم.‌ پرنده ی خیال نازنینم، چند وقتی بود خبری ازش نداشتم. بعد کلی گشتن، کنار یکی از اتاق‌های خالی و نمور پیداش کردم. کز کرده بود یک گوشه. مرا که دید خودش را بیشتر جمع کرد. از من می‌ترسید !!! اولین بار بود که اینطوری می‌دیدمش. رفتم نازش کنم، تالاپ تلوپ قلبش از پشت پرها معلوم شد. گفتم:« چرا از من می‌ترسی؟ » توی چشم‌هام خیره شد. پشتم لرزید. خودم را توی آینه‌ی چشم‌هاش دیدم. رویم سیاه شده بود. دست‌ کشیدم پاک کنم.اما نشد. هر کار کردم بدتر شد.سیاهی پس می‌داد به تمام جاهایی که دست می‌کشیدم. بلند شدم، دویدم. پریدم بیرون از ذهنم. چشم باز کردم. همه خواب بودند. قلبم پر شد از شرم‌. زیر لب خدا را صدا کردم. سر روی بالشت گذاشتم. با اضطراب پلک‌ها را روی هم بستم. چراغی از جنس کلمه توی دست گرفتم.با گفتن یا نور کل نور، راه افتادم. من فقط به تنها امید زندگی، دلگرم بودم‌. او آن بالا، تمامِ هستی‌ام را زیر نظر داشت. همان که کلمات را جلوی پاهام می‌انداخت تا به قدر روشن شدن یک کلمه، راه را پیدا کنم. دالان تاریک ذهنم را همینطوری تا ته رفتم. یک در بزرگ آنجا بود. پشت در ایستادم. توی دلم گفتم:« یا ستارالعیوب » در باز شد. نور پاشید همه جا. جان تازه، دالان تاریک ذهنم را روشن کرد. توی نور سفیدی که چشمم را نمی‌زد، یک سکّو دیدم. روی آن صندوقچه‌ای چوبی برق زد. خواستم قدم بردارم، یاد چشم‌های پرنده ام افتادم. دست کشیدم روی صورتم. سیاهی پس نداد. صدای بال زدنش را شنیدم. دقیقا از بالای شانه‌ام پر زد. رفت بالای صندوقچه نشست‌. چند قدم جلو تر بهش رسیدم. کلید را چرخاندم. نوای یا قادر پیچید توی فضا. باز شد. نور بود و نور بود و نور... کلمات مثل ذرات نور همه جا پخش می‌شدند. بین آن‌همه به کلمات نورانیِ استغفرالله، خیره شدم. تکرار کردم. تمام امیدم به تماشا نشسته بود. پرنده‌ی خیال پرید. نشست روی شانه‌ام.
بسم‌الله الرحمن الرحیم امشب یک حال عجیبی دارم. چند روزی می‌شود که خوابم به هم ریخته. اما امشب یک حال دیگریست. اصلا یک جوری فرق می‌کند. نمی‌دانم چه‌م شده.نگران نیستم. مضطرب نیستم. اما منتظرم. در ابهامی بزرگ و بی‌پایان. بار‌ها شنیده و خوانده ام‌‌. هرچه به ظهور نزدیکتر می‌شویم فتنه‌ها ما را در آغوش می‌گیرند. درک و تفهیم حق و باطل، مثل ایستادن روی لبه‌ی تیغ سخت می‌شود. همینقدر تیز و برنده. حالا توی شرایطی که حق و باطل مرز بینشان عیان شده‌، هنوز نمی‌شود بعضی‌ها را به سمت حق سوق داد. باورش سخت است. اما باید ترسید از زمانی که فتنه‌ها مارا در آغوش بکشند. و همان لحظه تنها چیزی که نجاتمان می‌دهد! ریسمانی ست که خداوند برایمان فرستاد تا به آن چنگ بزنیم. ولایت همان ریسمانی ست که باید دو دستی چنگ بزنیم و لحظه‌ای حواسمان پرت نشود. وگرنه یا چپ می‌افتیم و یا راست. درحالی که راه مستقیم است. و راه‌ مستقیم‌ از مسیر‌ تقوا‌ می‌گذرد.
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسم‌الله الرحمن الرحیم سیاهی پخش شد روی ورق‌های امروزمان. سال‌های سال شاید سیاهی روی تقویم‌ها را تیر و تار کند. مثل تمام سیاهی های قبل. سیاهی دی سیاهی اردیبهشت و حالا مهری که سیاه شد. دیده‌اید شب‌هایی که می‌خواهد برف ببارد سیاهی آسمان به قرمزی می‌زند؟ دل آسمان می‌خواهد منفجر شود. بعد درست تهِ تهِ زمهریر و سرما، دلش پاره می‌شود. دانه های بلورین و سفید برف، داغِ سرما را می‌پاشند روی زمین. حالا انگار همین‌طوری شده. نمی‌دانم دیگر باید چه چیز‌هایی به چشم ببینیم. فقط یاده حرف دکترم افتادم. :« دردای زیادی رو تحمل کردین. حالا آستانه تحملتون اومده پایین.» خدایاااااا من از این چیز‌ها سر در نمی‌آورم. فقط می‌دانم آستانه تحملم به مو رسیده است.‌ https://eitaa.com/ghalambarmidaram ...