eitaa logo
قلم برمی‌دارم🖋️
160 دنبال‌کننده
99 عکس
70 ویدیو
1 فایل
من اینجا هستم برای نوشتن از تو،برای تو♥️ 🍀🍀🍀🍀 راهی که می‌تونی نظرتو بهم بگی☺️ 👇🏻👇🏻👇🏻 @bahrami_fs
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم از توی اتاق صدای بیدار شدن علی می‌آید:«مامانی....ماااامااانییی..» زیر قرمه سبزی را کم می‌کنم:«جاااان مامااانی.قربونت برم.بیدار شدی؟» صدای پاهاش از توی راهرو زود تر از خودش می‌آید.به همان طرف خیره مانده‌ام. همان طور که راه می‌رود تلو تلو می‌خورد.زیر دکمه‌ایش باز شده .از توی شلوار در آمده و از پشت و جلو آویزان است.دست می‌مالد به چشم‌های خواب‌آلود و لپ‌های آویزان. دلم برایش ضعف می‌رود. دو زانو می‌نشینم و برایش دست باز می‌کنم. تاپ تاپ پاهاش را روی زمین می‌کوبد و می‌دود توی بغلم.زیر گلویش را عمیق نفس می‌کشم.هوای آنجا بوی بهشت می‌دهد. نزدیک دو سال می‌شود که خدا این نعمت را به من داده.نه وجود علی را نه. همین هوای زیر گلویش را می‌گویم. چند بار لپش را می‌بوسم.هی موهای روی پیشانیش را کنار می‌زند.لباسم را می‌کشد:«می می بده» بغلش می‌کنم.روی مبل می‌نشینم‌ تا سهمش از من را بنوشد. یادم نمی‌رود.روز های اول را.... تا دو هفته حتی از شیر دادن بدم می آمد. طول کشید تا بفهمم چه موهبتی به من شده.هنوز منگ این بودم که لایق خلقت انسان دیگر شده ام!! آن وقت به من گفتند از این به بعد این تویی که روزیش را می‌دهی. و هر بار بالاتر می‌‌روی. طول کشید تا بفهمم عشق و مهرم را با شیره ی وجودم به علی می‌دهم. وقتی فهمیدم. دیگر ماجرا فرق کرد. هیچ لحظه ای را با اولین باری که تیر کشید و از دردش فهمیدم که علی گرسنه ست عوض نمی‌کنم. نزدیک دو سال است که خدا این نعمت را به من داده است. نه وجود علی را نه. همین مک زدن شیره ی جانم را می‌گویم. علی دارد هام هام می‌خورد. با دستش گونه م را ناز می‌کند. گوشی را از روی مبل بر می‌دارم. فقط موقع هایی که علی شیر می‌خورد و نشسته‌ام می‌توانم پیام ها را چک کنم. توی گروه خانواده می‌روم و پیام هارا می‌خوانم. مامان عکس کیک دیشب را گذاشته‌‌.برایش ایموجی چشم قلبی و ستاره‌ای می‌فرستم. دایی فیلمی از حسینیه معلی گذاشته‌. می‌بینم و کیف می‌کنم. یک فیلم دیگر. زیرش نوشته مادری که به نوزادش خرما می‌دهد. اولش فکر می‌کنم یک فیلم مربوط به طب سنتی است. اما وقتی باز می‌شود.می‌فهمم. دنیا روی سرم خرااااااب می‌شود. غزه است. نوزاد یکی دو ماهه ست‌. تو بغل مادر. به جای شیره ی جان مادرش، شیره ی خرما را توی پارچه ی توری میک می‌زند. از دهانش بیرون می‌آید و مادر همانطور که گریه می‌کند، دوباره توی دهانش فشار می‌دهد. قلبم تند تند می‌زند‌. اشک امانم نمی‌دهد. مادر می‌گوید از گرسنگی جانی برایم نمانده که شیره ای داشته باشد. نگاه و می‌کنم و اشک میریزم. علی با تعجب نگاهم می‌کند. دست می‌کشد روی اشک هام و به دستش خیره می‌شود. من اما با دیدن علی بیشتر و بیشتر داغ می‌شوم. قلبم دارد کنده می‌شود:«خدایا مادره..به دلش رحم کن.» دیگر تحمل دیدنش را ندارم. از اینکه کاری از دستم بر نمی‌آید کلافه‌ام. از اینکه این‌ها را می‌بینیم و چند ساعت بعد یادمان می‌رود که مسلمانی دارد ذبح می‌شود نگرانم. گوشی را پرت می‌کنم روی مبل. از توی پنجره به آسمان خیره می‌شوم. زیر لب می‌گویم. کجایی چاره ی تمام بیچاره‌ها. کجایی آقای من‌. کجایی!!!!!؟؟؟؟؟؟