بسمالله الرحمن الرحیم
#انسان
آری.. با تواَم...
کجایی؟
کجا ها سیر میکنی؟
مسلمانی؟
مسیح را راهنما میدانی؟
موسی را؟
یا در آتش زرتشتیان میدمی؟
هر جا هستی.
آیا انسانی؟؟؟؟
اگر انسانی بدان.
در گوشه ای تنگ و پر از خار و خاشاک. انسانیت گیر افتاده است.
زیر دندان های گرگینه های انسان نما، تکه و پاره میشود.
آری ...انسانیت.
همان که از آن دم میزنی.
انسانیت تشنه و گرسنه و تنها و بی رمق آنجا افتاده.
منتظر توست.
برایش کاری بکنی.
قدمی براری.
دست هایت را مشت کنی. به آسمان ببری فریاد سر دهی...
تا از کوبش پاهات.
از فریاد صدای مهیبت...
لرزه بر اندام گرگینه ها بیافتد.
حتما میترسد.
تو میتوانی تمام دلهای دریایی را متحد کنی.فردا اعماق اقیانوس وجود را برای آزاد کردن خشمت بلرزانی.با امواج بزرگ و سهمگینِ مشت های گره کرده ات ،به عنوان بزرگترین سونامی احساسات،خراب شوی بر سر خونخواران زمان.
آن وقت است.
که انسانیت اگر زیر آوار در حال جان دادن هم باشد.
با هر بار که صدای موجی را میشنود.
امید توی قلبش سوسو میزند.
دست میبرد،خاک هارا از سر و رویش میتکاند.
تکه های بیجانش را میبوسد و به خدا میسپارد.
بلند میشود.
می ایستد.
گوش میدهد.
قشنگ تر،با تمام وجود کلمات را در ذهنش هجی میکند.
تا بهتر بشنود که میگوویییی:«مرررررررگگگگگ بررررر اسرائییییییل
المووووووت اسرائییییییییل
Deeeath toooo Israeeeeel
اسرائیییل کییی مووووت»
🖋️بهرامی
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
#انسان_پای_کار_است
#پایان_خونخواری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_
بسم الله الرحمن الرحیم
سوغاتی
شب بود. به هوای خرید ، زیاد راه رفته بودیم. کف پاهام زق زق میکرد. هستی مدام از خانهی مامان زنگ میزد. میخواست بداند، کی برمیگردیم! من هم هی جواب میدادم داریم میآییم. کرکرهی مغازهها یکی پس از دیگری پایین کشیده میشد. گفتم:«هنوز ده نشده تعطیل کردن! بریم فردا بیایم» دست از پا درازتر بغل خیابان ایستادیم. حسین گوشیاش را درآورد و دنبال ماشین توی اسنپ گشت. هستی دوباره زنگ زد. دندان به هم فشردم و رد تماس زدم! ماشینها برایمان نیش ترمز میزدند. وقتی میدیدند محل نمیدهیم میرفتند. از حسین پرسیدم چیشد؟
سرتکان داد:« هیچ کس قبول نمیکنه»
با خودم غر زدم:«انگار مجبوریم ، می ریم همونجا میخریم دیگه»
جوری نگاهم کرد که بگوید چقدر باید برایت توضیح بدهم.
اوفی میکشم و به مغازهدار آن طرف خیابان نگاه میکنم.
تابلوی تاشو را از بیرون مغازه برمیدارد و میگذارد تو.
به آسمان نگاهی میکند و بخار دهانش بیرون میزند. شاید آه کشید.
رو میکنم به حسین:« هستی تو این یک ماه خیلی بهش سخت میگذره»
از توی گوشی سر بلند میکند:«برا اونم چندتا چیز میخریم.»
با تاکید میگوید:« از همینجا.»
حرصی میشوم:«بابا من دیگه برا بچم میخوام از اونجا سوغاتی بخرم»
براق میشود توی صورتم:«فاطمه، گفتم،من یک قرون هم به اون صعودیای بی غیرت نمیدم»
#سکوت_بیشرفان
#مرگ_بر_اسرائیل
#غزه
#قدمهای_کوچک_من
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
نظری داشتی من اینجام 👇
@bahrami_fs