eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجله قلمــداران
ثبت‌نام جدید دوره‌ی نویسندگی😍😍 اونایی که سری قبلی جا مونده‌بودند عجله کنند برای اطلاعات بیشتر به این آیدی مراجعه کنید👇🏻👇🏻 @Mehrayara
هدایت شده از مجله قلمــداران
جا نمونی بعد که کلاس تشکیل شد بگی ندیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیافه‌ی محسن بعد از اینکه پروانه از اتاق بیرون می‌ره باور کن! خصوصا تویی که فکر می‌کنی الان محسن متحول شده https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170 لینک تالار👆👆👆👆👆 لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://daigo.ir/pm/ahmmHX ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢 مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید 🖤🖤👇👇👇
6280231228292172
ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای ی
سلام شبتون بخیر دوستان ۷۴۰ تومن دیگه برای این پروژه نیازه یه هل بدید امشب ان شاء الله جمع بشه
مجله قلمــداران
#چالش به این عکس خوب نگاه کنید. به عقیده‌ی من که یک نویسنده هستم این عکس یکی از داستانی‌ترین عکس‌ها
از روز جمعه تا دوشنبه متن‌های زیادی برای این عکس ارسال شد. انتخاب واقعا سخت بود ولی حیف که نمی‌شد بیشتر از یک متن رو انتخاب کنیم. البته در بین بچه‌های معمولی کانال، بعضی از هنرجوهای دوره نویسندگی هم دست‌به کار شدند و متن فرستادند. اما وقتی تفاوت قلم‌ها را دیدم احساس کردم این رقابت نابرابر است. بنابراین بنا را گذاشتم بر این‌که از بین افراد عادی یک نفر و از بین هنرجوها یک ‌نفر را برگزینم. من متن‌های برگزیده رو براتون ارسال می‌کنم تا شما هم از خواندنش لذت ببرید.
✍️ بهترین متن‌ها از بین هنرجوهای قلمدار: خانم انسیه شکوهی: یوما نشست زمین، وقتی شنید بیمارستان را زدند.دلم هری ریخت. نه مثل وقتی که صدای راکت و بمب می آمد.یک جور دیگر. انگار از یک بلندی پرت شوی پایین. همان جا فهمیدم ته دلت خالی شود یعنی چه. توی این ده روز دو بار بیشتر نیامدی خانه. هر بار روپوش سفیدت جای سفید نداشت. به مادر گفتی صدها آلا و احمد آنجایند، باید زود برگردم. یادت می آید موقع رفتن دستت را گرفتم. توی چشمهام نگاه کردی. لبخند زدی. آرام در گوشم گفتی، حواسم هست. سه روز دیگر تولدت است. دست دیگرت را گذاشتی روی سرم. پرسیدی هنوز، بزرگترین آرزویت دکتر شدن است؟ دستت را فشار دادم « از ته قلبم » مادر روپوش شسته را داد دستت. تن کردی. دکمه آخر آویزان بود.توی دست گرفتی، کشیدی. کنده شد. دستم را باز کردی. گذاشتی کف دستم.گفتی، وقتی برگشتم برایم بدوز. سه روز گذشته است. حواست هست؟ دستم را باز می کنم. به دکمه توی دست نگاه می کنم. یک تکه سنگ از روی زمین برمی‌دارم. ببخش پدر! دیگر نمی خواهم یک پزشک شوم. حالا یک آرزوی بزرگتر دارم. مشتم را محکم می بندم. تیزی سنگ را حس می کنم. خانم بتول‌سادات هاشمی: همیشه دوست داشتی یک پسر داشته باشی. یکی که جای تو را در گردان، پر کند. ولی هیچوقت به رویم نیاوردی که سه تا دختر پشت سر هم برایت زاییدم. روزی که محمد به دنیا آمد، نمی‌توانستی شادی‌ات را پنهان کنی. دیگر نمی‌توانستی خنده‌ات را بخوری. همه‌ی طایفه را،که حالا نیستند، شیرینی دادی. توی بیمارستانی که حالا نیست، بالای سرم ایستادی و دسته گل بزرگی را بغلم دادی. پیشانی‌ام را بوسیدی. گفتی:« می‌دونی که چقدر تو و دخترها رو چقدر دوست دارم. پسر رو برای خودم نمی‌خواستم. می‌خواستم برای مقاومت.» حالا که نیستی، حتماً روحت ما را نگاه می‌کند و محمد را می‌بیند که چطور دست روی شانه‌ی خواهرش گذاشته و می‌خواهد جای تو مرد خانه باشد. خانه‌ای که دیگر نیست.
بهترین متن ها از بین اعضای عادی👇👇👇
هدایت شده از Naz Parvaneh
دست های گره کرده صدای گریه های مهنا پیچیده بود توی گوشم.نگاهشان کردم،دنیا برای ما خراب شده است یه گوشه حیاط روی دو پا نشستم. هنوز شلوغ نبود.به موبایلم نگاه کردم.انگار عقربه ساعت تکان نمیخورد. تیشرت سیاهم کاملا خاکی شده بود گفتم سیاه درست مثل روزگارمون در این چند وقت که ما شده ایم قصه ی خاموش جهان صدای مهنا پیچیده بود توی گوشم.دخترک گریه میکرد و داغ دلم تازه می شد.... خوب است که مهنا اشک می ریزد و بغض می ترکاند.صبح دیدمش قبل شنیدن خبر شهادت الیاس،با شمیس و حیفا به نرده های حیاط آویزان شده بودند و میان خانه و خرابه های خاکی، فارغ از هر غمی بودند. اما حالا شمیس دخترک برادرم ،از دست نرود خیلی کار است ،دوباره نگاهش کردم معلوم است چیزی روی سینه اش سنگینی می کند دوست داشتم دست های گره کرده اش را می گرفتم و می بوسیدم و مقاومت میان دست هایش را از او وام می گرفتم . یاد حرف الیاس افتادم بچه های فلسطین به دنیا که می آیند با دست های گره کرده برای جهانی آزاد به دنیا می آیند برای مقاومت
هدایت شده از کربلا (: ³¹³
باورش نمیشد، حتی وقتی پارچه ی سفید را از روی صورت مطهر ابواحمد کنار زدند،با دیدن کبودی های صورت پدر،باز باورش نشد،نونا بی وقفه گریه می کرد،صبرا صبرش طاق شده بود،احمد خم شد،و گونه ی پاک پدر را بوسید ،مادر غرق در سکوت،شیون و زاری را کنج قلب شکسته اش به حبس کشید، اما اسراء باورش نشد،با چشمانی پر از تمنا به صورت ابواحمد خیره شده بود،دستانش را مشت کرده بود،پلک نمی زد ،مبادا سلولی از سلول های بدن پدر بجنبد و از نگاه او به دور باشد،با همان مشت گره شده دست خواهرش نونا را لمس کرد،تا آرامَش کند،به او بگوید باور نکن،مگر میشود پدر، تکیه گاه خانه ی ما،ما را همین طور بی سرپناه رها کند و برود؟ خانه؟سر پناه؟ مشت هایش بیشتر گره شد،دلش می خواست باور نکند،اما حقیقت را با بیمارستان المعمدانی روی سرش آوار کردند، چه کسی رویای تورا پدر،بر سر روزگار من آوار کرد؟ آرزو داشتی ما را در لباس سپید بخت ببینی، اما اکنون چشمان ما به سوگ لباس سپید تو نشسته اند.... خلاص؟؟؟؟
هدایت شده از Rkh
آمدیم بالا سرش برای وداع آخر . با نرگس و نسرین و نسترن. حامد کوچک هم در آغوشم بود . میخواستند نوبت به نوبت بابا را ببوسند و ببوسند و ذخیره کنند در قلب هایشان . حامد کوچکم دستش را به دور گردن نسترن انداخت و به روی تو خم شد . میخواست بگوید من جای بابا هستم . اما طغلکی زبان گفتن ندارد . خوش به حال تو که رفتی. فقط نشسته ام و غمهایم را می‌شمارم . نرگس که تورا دید یک دفعه بزرگ شد. اشکهایش را پشت سکوتش پنهان کرد . نسرین شیطان مان که دندان هایش را از همه پنهان میکرد های های دلتنگی سر داد ‌ . و نسترن خودش را زیر بازوان حامد پنهان کرد تا غم بی پدری اش را فراموش کند . اما خودم را . . . دعا کن تا از یاد ببرم
هدایت شده از ف.سادات مدقق
-زهرا عزیزم سریع کاغذهای ریخته را جمع میکنم و به بیرون سرک میکشم تا کسی مرا ندیده باشد.باهزار زحمت ،پنهانی از صفورا خانم یاد گرفتم چطور میل به دست بگیرم و لابه لای نخ های کاموا ،برای خودم قصه بسازم و زندگی کنم.رج به رج امید بافتم و آزادی نوشتم.به دنبال صدای مادر ،وارد اتاقی که دیگر نه سقفی برایش مانده و نه دیواری میشوم.مادر چرا زود برگشتید؟ نگاه خسته اش به سختی بالا می آید و لرزان می ایستد. _ایلیا بی تابی می‌کرد.هانا و دینا نیستند؟ _ با خاله راحیل رفتند مسجد برای کمک. من هم داشتم کم کم میرفتم. _خیلی خوب مادر.پس من هم میروم مسجد.تو هم زود بیا.پدرت هم می آید.بعد از نماز با هم برمیگردیم .آنوقت به بقیه کارهایت برس. _ چشم مادر. وقتی مطمئن شدم مادر رفته .سریع به اتاق برمیگردم.با خودکارقرمزم قلبی روی کاغذ میکشم و با خوش خط ترین خطی که از خودم سراغ دارم مینویسم : بابا جانم دوستت دارم.تولدت مبارک.❤️اطراف کاغذ را قلب باران میکنم و پلیور پدر را لای آن میپیچم.و با احتیاط گوشه ی اتاق پنهان میکنم.و خندان به سمت مسجد میروم‌.با تصور چهره ی پدر وقتی هنرمندی دخترش را می‌بیند میخواهم پرواز کنم. صدای موشک و راکت لحظه ای قطع نمی‌شود.......... - بابا مگر تو به من قول ندادی فلسطینمان را با هم آزاد میکنیم؟پس چرا حالا اینجا خوابیده ای؟ پدرالان زمان خوابیدن نیست.ببین هانا و دینا ترسیده اند. ایلیای طفل معصوم را ببین.ما فرصت سوگواری نداریم.می‌دانم چقدر خسته ای.و به اندازه ی یک جهان جنگیده ای، من قول می‌دهم انتقام خون تورا بگیرم. قول می‌دهم تا آزادی فلسطینمان گره انتقام از مشت هایم وا نشود.