#ماجراهای_من_و_مامان
#مقیمی_لایف
مامان خیلی به تمیزی و نظافت خونه اهمیت میده. اصلاً هر وقت میخواد پز گذشتههاشو بده برات تعریف میکنه که چطور از ساعت هفت صبح با جارو دستی دو سه دور زیر و روی فرشهاشو جارو میکشیده و بعد خودش و از پنجره آویزون میکرده تا شیشهها رو برق بندازه. همسایهها هم وقتی میدیدن مامان اینقدر کاریه و هر روز کارش اینه، برا اینکه کم نیارن خودشونو از پنجره آویزون میکردن و با یه لبخند دندوننما به مامان میفهموندن ما هم آره😁
حتی یه سری مامان تعریف میکرد سر این چشم و هم چشمیها یکی از همسایهها از پنجره افتاد پایین و پاش شش ماه تو گچ بوده!
جالبه اینم بدونید بعد از اینکه جاروبرقی مد میشه مامان همچنان وفاداری خودش رو به جارو دستی حفظ میکنه و برا اینکه بابام بهش گیر نده که چرا جاروبرقیای که خریدم رو استفاده نمیکنی اینجوری برنامه میچینه:«دو دور جارو دستی یک دور جاروبرقی » تا خیالش راحت شه هیییییچ خاکی باقی نمونده... یکی نبود بهش بگه مادر من خونه ای که هر روز داره جارو میخوره و دستمال کشیده میشه دیگه خاکی براش باقی میمونه.
باور کنید بیاغراق میگم این بندهی خدا کاری با هشت تا فرش دستیش کرد که اون آخریها هیچ تارو پودی ازش باقی نموند و دادیم سمساری.
حالا این مقدمهچینی ها رو کردم تا بگم زنی که تا این حد به تمیزکاری خونه زندگیش اهمیت میداد تو این چند سال بخاطر کهولت و کمردرد و پادرد چقدر براش سخته کارش گیر اولاد افتاده.
پارسال یکی دوروزی مونده بودم پیشش. سردرد شدید داشتم و تهوع. خونه یکم ریخت و پاش بود و زینب هم رفته بود نامزدبازی!
من هی خونه رو میدیدم و حرص میخوردم از اینکه مامانم داره حرص میخوره..
بنده ی خدا روش هم نمی شد به خاطر شرایطم بهم بگه براش کار کنم.
شامو خوردند. من نتونستم لب به چیزی بزنم. رفتم دم شیر آب ظرفشویی تا آب بخورم یهو مامان با عصا خودشو کشوند گفت:«به ظرفا دس نزنیا.. خودم الان میشورم»
لحنش جوری بود که اصلا روم نشد بگم بابا اومده بودم آب بخورم. اسکاج و برداشتم و نالیدم:«بچههای من بخورن شما بشوری؟»
«نه لازم نکرده.. مگه خودت لب به چیزی زدی.. بعدشم خالی بچههای تو که نبودن. پسرا هم خوردن»
بعد نشست رو صندلی کنار اجاق و با لحنی که ذوق و شرمندگی درش موج میزد شروع کرد به غر زدن:« این زینبم دیگه خودشو ول کرده.. نه به اون موقع که میگفت شوهر نمیخوام نه به الان که چسبیده به پسر مردم هی میره اینور اونور.. حسینم که اصلا هیییچ.. آقا از سرکار میاد غذاش آماده، بعد نمیکنه دو تا بشقاب خودشو بشوره.. الان یک هفته است میگم برید اون توالتو تمیز کنید مگه محل میده؟ هی میگه فردا.. تا تو رو میبینند میچپن تو اتاق.. نمیخواد بشوری ول کن! مگه وظیفهی توئه؟»
من که هم خندهم گرفته بود هم سرم تیر میکشید گفتم:«چه حرفیه اخه؟ اونا اولادن منم اولادم. وظیفمه»
تو همین حین حسین اومد تو آشپزخونه که از یخچال آب برداره.
مامان با اخم و تخم بهش تشر زد:«خواهر مریضت باید ظرف بشوره؟»
حسین هر وقت میخواد خودشو برام لوس کنه میزنه به لهجهی رشتی:«فاطمه خانوم آمانو شرمنده بکودی»
مامان از اون سر گفت:«چقدرم تو شرمندگی حالیته. حداقل اون قابلمهی برنجو از یخچال بیار بیرون خالیش کن تو یه ظرف کوچیکتر»
حسین قابلمه رو اورد بیرون و دنبال ظرف کوچکتر گشت. مامان دوباره شروع کرد:«ادم بدش میاد در یخچالو وا کنه. هر چی دستشون میاد میچپونن اون تو. اخه دو تا برگ کاهو چیه که تو اون ظرف به اون بزرگیه. بگیر هر چی ظرف اضافهست از یچچال خالی کن من بعدا بشورم»
من که میدونستم مامان منظورش اینه تا فاطمه داره میشوره سریع باقی ظرفا رو هم بهش برسون به زور جلو خندهمو نگه داشتم.
خلاصه حسین دو برابر ظرف شام از تو یخچال ظرف خالی کرد و گذاشت کنار سینک.
مامان بهم گفت:«دیگه دس به اینا نزنیا. اینا رو خودم فردا کمکم یجوری میشورم»
گفتم:«نه میشورم»
مامان اصرار کرد:«نه نمیخواد. مگه همیشه تو اینجایی؟ باید خودم از این به بعد کمکم کارامو بکنم. به جهنم که دست و پام درد میکنه. الان از صبح تا حالا میخوام این گازو پاک کنم کتفم درد میکنه»
خب ماموریت دومم هم معلوم شد. باید بعد ظرفا میرفتم اجاق میشستم. گفتم:«چشم من پاک میکنم»
یه تکونی به خودش داد و ابروهاشو بالا انداخت:«تو؟ اصلااااا! خودم پاک میکنم فردا»
ظرفا رو شستم و رفتم سراغ گاز.
حسین رفت تو اتاق تا از کمد دیواری تشک مامانو در بیاره براش پهن کنه.
یهو مامان دستپاچه گفت:«الان وقت تشک انداختنه؟ نمیبینی فرشا پر آشغاله؟ »
حسین گفت:«ساعت ده و نیم شب چه جارویی؟»
«آره دیگه تو که نباید برات مهم باشه؟ تشکمو بردار بدم میاد»
من از کنار اجاق به حسین یه نگاه سوسکی انداختم و خندیدیم.
حسین داشت میرفت تو اتاق خودش که مامان صدا زد:«کجا؟ جارو رو از اتاق بیار»
حسین صداش در اومد: «ماماااان آخه مگه الان وقتشه؟ میخوام بخوابم. بذار فردا میزنم»
مامان گفت:«کسی نخواس تو برام جارو بزنی. خودم میزنم»
من دیگه از تهوع افتاده بودم به تعریق.. هی با خودم دل دل میکردم که خدایا اگه من الان چیزی بگم میشه منت اگه چیزی نگم حالم بد میشه. چون از ظواهر امر مشخص بود که مامان انتظار جارو هم ازم داره.
حسین هم بو برده بود که گفت:«خب من نزنم کی بزنه؟ فاطمه؟ مامااان سر جدت کوتاه بیا رنگ به رخ این طفلی نیس»
مامان اخماشو کرد تو هم و صورتش رو چروک انداخت که:«فاطمه؟؟ اصلا! کی گفته من میخوام به اون جارو بدم؟ مگه خودم اینجوریام.. آاخخخخخ.. درد بیدرمون نگیری که اینقدر از من حرف میکشی»
این آخ و فحش بعدش بخاطر این بود که دستشو کج کرد و به کتفش فشار اومد.
من دستمال کثیف رو شستم و رفتم دستهی جارو رو برداشتم.
مامان با هول گفت:« بیا برووو نمیخواد تو بزنی».
بعد دید حسین داره میره سمت حیاط با همون دستپاچگی داد زد:«،کجا؟ بیا این پتو رو بردار بذار رو مبل، زیرش جارو بخوره.. فاطمه.. میگم جارو رو بذار کنار، نمیخواد بکشی»
و بعد دوباره شروع کرد:«خجالتم نمیکشن. الان اگه بالشهای مبلو برداری زیرش پر آشغاله»
دیگه داشت گریهم میگرفت. بالشهای مبل و یکی یکی برداشتم و زیرشون رو جارو کردم.
مامان هم هر چند ثانیه یکبار تکرار میکرد:«بیا برو نمیخواد جارو بزنی»
بعد جملهاش رو اینجوری ادامه میداد:«اصلا این دختره از وقتی نامزد کرده خونه رو ول کرده. ببین چقدر دیوارا چرکه؟ ایوون هم باید بگم فردا خودش جارو بزنه.. حالا وقتی اومد خونه به حسابش میرسم. اصلا دیگه براش خونه زندگی مهم نیس.. خاموش کن جارو رو.. الهی بمیرم! رنگو روشم پریده... حسسسین! بیا این مبلو بکش جلو خواهرت زیرشو جارو بکشه.. نیگا نیگا صورتشو؟! خب چرا دکتر نمیری تو؟ داستان برات نون و آب میشه؟ الان اعضای کانالت میان پرستاریتو کنن؟ زیر میز تلویزیون که فکر کنم کبره بسته.. نمیخواد نمیخواد میزو بکشی اونور.. وای عجب لجبازیهها.. دختر میگم نمیخواد.. اتاق زینبو دیگه نمیخواد دس بزنی. جون بکنه خودش جارو کنه.. والا بخدا! دیشب اومده کاردستی درست کرده همه جا رو کرده کاغذ و چسب. میگم نرو اونور . همین تو بد عاتشون کردی دیگه! برو یه آزمایش بده میگم.. شاید خدای نکرده چیز دیگهای باشه. الهی بگردم خیس عرق شدی..»
جاروی خونه تموم شد. خواستم سیم جارو رو بکشم داخل که برگشت گفت:«خدا خیرت بده. الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده. اینقدر دیگه حالت بد شد که نتونستی بری ایووونم جارو کنی»
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم. خودشم خنده اش گرفت..
خلاصه که الکی الکی ایوون و توالتش هم شستم و حیاط رو آب وجارو کردم رفتم توی خونه.
مامان با یه آرامش و ذوقی به کل خونه نگاه میکرد. تا دلتم بخواد برام دعا کرد. وقتی گفت:الهی به حق امام زمان خدا درد و بلا رو از تنت دور کنه تازه یادم افتاد من دیگه درد ندارم! نه خبری از سردرد بود نه خبری از تهوع!
#ف_مقیمی
#دوستت_دارم_مادر
#رفیق_پرکلک_مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رفت با منتقم مادرمان برگردد...
#شهید_القدس
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
خیلی روزهای سختی بود...
من تا یک سال بعد سر حال نیومدم. اون اوایل که تا چهلم عکسای سردار رو در و دیوار شهر پر بود عین مجنونها میزدم زیر گریه
یه سری سوار اسنپ بودم. گیر کرده بودم تو ترافیک. داشتم موزیک خالی گوش میدادم.. همزمان با اون موزیک چشمم خورد به عکسهای حاج قاسم روی بیلبوردها...
زار زار اشک ریختم..
از اون موقع به بعد هر وقت اون آهنگ رو گوش میدم یاد سردار میفتم..
میخوای بفرستم شما هم گوش کنید به یادش؟
📪 پیام جدید
💬پانزده سالم بود یادمه صبح جمعه دیرتر از همه پاشدم،رفتم سر سفره
مثل هر صبح انگار که کوه کنده باشم بی حال نشستم ،میخواستم شروع کنم به خوردن
بابام گفت تسلیت میگم بهت دخترم
ازلحنش فهمیدم هر چی هست مربوط به سیاست واین جور چیزاست ،چون هیچ وقت دیدگاه من و بابام یکی نبود ،حتی اعتقادات و باور هامون.
مامانم گفت آره خیلی ناراحت میشی
چشم غزه ای به هردوشون رفتم گفتم یعنی چی حرفا؟
مامانم گفت سردار سلیمانی رو کشتن
گفتم چرا سر صبحی با خط قرمزام این جوری آزارم میدید؟
بزارید صبحونه ام رو بخورم
بابام گفت نگاش کن فکر میکنه دروغ میگیم
بلند شدم با حرص رفتم سراغ تلویزیون،شبکه خبر رو باز کردم،چرا سیاه زده بالای تلویزیون ؟!،چرا زیرنویس ،شبکه قرمزه؟،چرا بغداد؟،چرا فرودگاه؟،چرا شب جمعه ؟،چرا سردار ؟،نه دروغه دارم خواب میبینم،اون روز چند ساعتی نشستم جلوی تلویزیون،اگه به من بود تا چهلم میشینم اما نمیشد بابام گیر میداد هنوزم گیر میده،یه بار از ته دلم واسه سردار گریه نکردم از اون روز به بعد نه من آدم قبلی شدم نه زندگیم زندگی قبلی!هیچ وقت فکر نمیکردم روزی واسه کسی که یه بارم ندیدمش این همه اشک بریزم.)
#پیام_ناشناس
خبه خبه
دیگه خودتون رو جمع کنید
خود سردار هم امشب خوشحالند و دارند کنار مادرشون از حوض کوثر پارچ پارچ شراب اصیل نوش جان میکنند
شما هم بجای اینکه هی گریه کنید و غصه بخورید پاشید یه هدیهی مشتی براش بفرستید که همچین حالش جا بیاد.
قران و سجاده دم دستته؟
هدایت شده از حَسْبُنَا الثَّقَلَان
ای قربون مامانم برم،که مادامی که من خونه شون هستن در صورتی آرامش داره ومیشینه که من سرپا باشم،حالا شایدم کاری نباشه ها،اما من باید سرپا باشم،آماده باش،که نکنه یه بچه خواست بره دستشویی،مواظب باشم با پای خیس بیرون نیاد،یا کسی دست نبره داخل ظرفهاش یه استکان برداره،یا بچه ای پاش را روی بالشتی نگذاره،یا دستش را به دسته در یخچال نگذاره، یا یا یا....حالا اگه قصد یه روضه یک روزه بکنه که من باید سه روز مرخصی استعلاجی از شوهر و بچه هام بگیرم و برم خونه بابا😜،یک روز قبل روضه،یک روز همون روز روضه ،ویک روز تمیز کردن نهایی...😊وخدا بخیر کند که بابام همیشه قبل محرم ده روز روضه داره حالا ببینید چند روز مرخصی لازمه و چقدر من میتونم بنشینم🥴قربونشون برم که تو کارآفرینی نمونه اند به خصوص بابام...ما کار میکنیم وایشون میگن آفرین آفرین😂😂😂
فکر کنم اون روز که خانم مقیمی دستور دادند که جمعیت را ببرید بالا رفتم مادرم را هم عضو کانال واین گروه کردم،احتمالا الان داره این متن را میخونه وگرنه بقیه اش را براتون تعریف میکردم🤐
مگه نمیگن خاک سرده؟
مگه نمیگن زمان فراموشی میاره؟
پس چرا بعد از چهار سال از دیشب حالم آنقدر بده...
تا نیمه شب پهلو پهلو شدم. صبح هم بیحوصله افتادم رو تخت و فقط زل زدم به سقف... به مرزی که یادت میاره چقدر با اون بالا فاصله داری!
ساعت دو بلند شدم. به خودم گفتم بسه دیگه... مثلا ولادت خانمه... جمع کن خودتو...
رفتم دوش گرفتم و لباس گلگلی تنم کردم. یه لبخند نیم بند هم توی آینه تحویل خودم دادم. همین که کارم تموم شد و نشستم به چک کردن گوشی، دنیا آوار شد روی سرم... زخم باز سرباز کرد و افتاد به خونریزی...
به نظرم سرد بودن خاک رو اونایی ساختن که تو زمانشون حاج قاسم نداشتن!
امشب داشتم فکر میکردم صد نفر بودند. صد نفر بعد از عمری شاید...
و ما چشم درشت میکنیم و با دلی که خنج افتاده روش به هم میگویم صدددد تا شهید!
توی غزه اما شاید هرروز به هم میگویند امروز (فقط) صدنفر!
و چقدر دردناک است معنی ««فقط»»...
حتی نمیتوانم تصورش کنم! خب شرایط ما فرق دارد. ما اینجا برای نیروهای نظامی چشم و ابرو میآییم که این هم از امنیتی که از آن دم می زدید! پوزخند میزنیم که این هم از انتقام! ما اینجا از همه طلبکاریم. بدون اینکه یادمان بیاید وسط خاورمیانهایم! جایی که یا باید نوکر باشی یا دخترت دست به دست اجنبی شود!
چیزی که با وجود حاج قاسمها در تصورات ما شبیه داستان تخیلی است!. ناموس برای ما هنوز هم لای پَرِ چادر است... بدون اینکه بفهمیم بغل گوشمان دختر بچهها با عروسک به حجله داعش رفتند...
اگر ما به ««فقط»» عادت نداریم برای وجود آدمهایی است که وقتی به آنها طعنه امنیت میزنیم، به جای حاضرجوابی از شرمندگی سرپایین میاندازند...
#م_رمضانخانی
#یادداشتهای_یک_کرمانی
چند روز است که همهی شهر برای امروز به تکاپو افتاده. بابا امروز خادم موکب تامین اجتماعی است.
بوی اسپند و صدای مداحی میآید. بغض بیخ گلویم را چسبیده.
پسر بچهای سینی چای به دست گرفته و بین مردم میچرخاند. سمتش پا تند میکنم. لبخند میزند به رویم. میگویم: چه خوشگلی شما آقا پسر!
دهان باز میکند جوابی بدهد که انگار دنیا تکان میخورد. گوشهایم سوت میکشد. سرم گیج میرود. اطرافم را نگاه میکنم. پسرک سینی به دست روی زمین افتاده و از گوشها و سرش خون میآید.جیغ میزنم : یا زهرا چیشده. یکی بگه چخبره.
نیروهای بسیجی تند تند مردم را به سمت جنگل کنار گلزار میفرستند.
خانم پشت سریام به دوستش میگوید: میگن مرکز انفجار روبروی موکب تامین اجتماعی بوده.
چنگ میزنم به کیفی که نیست. کیفم چه شد؟ گوشیام کجاست؟ باید زنگ بزنم به بابا.
التماس میکنم: «توروخدا یکی یه گوشی بده بابام... بابام اونجا بوده...»
طلبهای که عمامهاش نیست و لباسهایش پر از خاک شده گوشیاش را به طرفم میگیرد. فرصت تشکر نیست باید به بابا زنگ بزنم.
سه بار شمارهاش را میگیرم تا جواب بدهد:
- الو بابا... بابا منم خوبی؟ بابا کجایین شما؟
جواب میدهد: مردم جلو چشمام تیکهتیکه شدن! یا خدا اینجا قیامته تو زودتر برو ازاینجا. ما میمونیم کمک بعد منم میام.
-بابا تو رو خدا تو بیا من بدون تو میترسم. یوقت یه چیزیت میشه.
میگوید خداحافظ و گوشی را قطع میکند.
بوی خون و صدای گریه میآید.
امروز ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ کرمان گلزار شهدا
#فاطمهزهرا_مومنزاده
#هنرجوی_تازهنفس_قلمدار
دوستان دیگری که دیروز در کرمان حضور داشتند اگر روایتی دارند برامون بفرستند.
از خاکِ خونْ خورده بپرس!
بپرس، او میگویدَت که چگونه سر به زیر قدوم زائرانت بود!
میگوید که چطور سنگ زائرانت را به سینه میکوبید!
از او بپرس...
اویی که با مِهر، بدن مطهرت را در آغوش میفشارَد
آری آن خاک شاهد همه چیز بود،
او بود که زغالِ آتشِ بین راه را سرمه دان خود کرده بود
قطره قطره اشک زائرانت را کیمیای وجود خود کرده
و عِطر اسفندِ حَرَمت را مستانه بو میکشید
از او بپرس چه اتفاقی افتاد
او دقیق میداند، با جزئیات..
خاک شاهد بود، شاهدِ جزء به جزء...
او برایت خواهد گفت
از جیغِ کودکانی خواهد گفت که آغوش مادر را گم کرده بودند،
از خونِ گلگون شهیدانی خواهد گفت که مظلومانه به زمین ریخته بود،
از صدای وحشت مادرانی خواهد گفت که فرزندانشان را میطلبیدند،
از پریشانی پدرانی خواهد گفت که جوان از دست داده بودند،
آن خاک
دیگر مثل سابق نخواهد شد
زین پس آن خاکِ خونین غم را فریاد میزند
مظلومیت را فریاد میزند
و فریادش گوش جهانیان را پر خواهد کرد
اللهم عجل لولیک الفرج
✍فاطمه حبیب الهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام پروردگار دلهای شکسته
سفری ک ب پایان نرسید🌱
خسته و کوفته روی تخت دراز میکشم
دارم کتاب آبنبات هل دار را میخوانم ک وسطش خوابم میبرد ...
از خواب میپرم ، ساعت 1و 8دقیقه بامداد است...
با سرعت از تخت پایین میآیم باید وسایلم را جمع کنم...
فردا قرار است کرمان باشیم ...
با ذوق و شوق وسایلم را جمع میکنم.
قرار است در سالروز شهادت سردار عزیزمان گلزار شهدای کرمان باشیم .
وسایل را مرتب میچینم ، وضو میگیرم
سلامی میدهم ب ائمه و سپس سردار عزیزمان...
ساعت را که نگاه میکنم تازه انگار یادم می آید چرا این ساعت بیدار شدم...
1.20من را یاد خاطره خوبی نمیاندازد..
اما از ذوق فردا چشم میبندم .
صبح زود بیدار وآماده میشوم ...
وسایلم را برمیدارم و چک میکنم چیزی جا نماند ..!
سوار اتوبوس میشویم با تاخیر یک ساعتهای حرکت میکنیم.
در راه از ذوق مداحی ها را بلند و دسته جمعی زمزمه میکنیم.
ساعت 15.24 بعد از ظهر است ،
دوست کناریام با استرس و آهسته لب میزند «خواهرم پیام زده گلزار شهدای کرمان رو انتحاری زدن».
مثل همه مواقعی ک هیجان زده میشوم میخندم و میگویم« واقعا ..!»
دوستم با تعجب میپرسد «دارم میگم انتحاری زدن میخندی ؟»
بی استرس میگویم «بابا نگران نباش هرچی خدا بخواد همون میشه ...»
دوباره لبخند میزنم و میگویم «شهید میشیم !»
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند که میگویم «اصلا معلوم نیست صحت داشته باشه یا نه بزار ی جست و جو بزنم »
کمی جست و جو میکنم اما خبر تازه ای نیست .
در چت دوستانه پیام میگذارم «بچه ها کرمان انتحاری زدن محض احتیاط حلال کنید»
بعد هم از دوستان میخوام خبر تازه ای بگیرند .
یکی از دوستان اطلاعات شبکه خبر را برایم میخواند .
متوجه میشوم ک بله خبر صحت دارد .
اما باز هم بدون استرس ذوق رفتن دارم .
تعداد شهدا ۲۰نفر ...
دلم میریزد از این ظلم ...!
محض احتیاط در گروه خانوادگی نیز طلب حلالیت مینویسم .
ساعت ۱۶ برای ناهار توقف کردیم،
وارد رستوران شدیم روی تخت چوبی نشستیم .
گوشی مسئول اردو زنگ میخورد .
ته دلم استرس میگیرم ...نکند نشود!
برمیگردد و میگوید «رئیس دانشگاه گفتن ک باید برگردیم ... فعلا ناامنه خطرناکه!»
انگار ک پتکی بر دلم کوبیدند.
همه ناراحت و دل شکسته ب اوتوبوس برگشتیم .
تماس ها شروع شد همه نگران بودند .
فقط دو سه ساعت دیگر تا رسیدن زمان نیاز بود اما...نشد!
ناراحت از شهادت هم وطنان ...
دل شکسته از نرفتن...
ب خانه برگشتیم ...!
کاش قسمتمان شود زیارت قبور شهدا مخصوصا سردار عزیزمان حاج قاسم سلیمانی 💔!
با توجه بهسیاست های ایتا، تصمیم گرفتمحضوردر بله پررنگتر باشه
مدت یکماه هست که کانال بلهرو فعال کردم و الحمدالله استقبال خوبی ازش شده
*به همینخاطر برای قدردانی از شما دوستانساعت ۲۲:۳۰ تعداد قابل توجهی پاکت هدیه در کانال بله قرار میدم*
لینک عضویت👇👇👇👇👇
http://ble.ir/join/EyCr3Zks32
http://ble.ir/join/EyCr3Zks32
مجله قلمــداران
با توجه بهسیاست های ایتا، تصمیم گرفتمحضوردر بله پررنگتر باشه مدت یکماه هست که کانال بلهرو فعال
راستش منم خیلی وقته دنبال رفتن از ایتا هستم
دلایلش هم خودتون میدونید
چند ساله اینجا داریم فعالیت میکنیم ولی دریغ از یه تغییر درست درمون
خیلی از مخاطبها هم میان پیام میدن که چرا ما رو از کانال بیرون کردید؟
یا کانال برامون حذف شده
اینها باگهایی هست که وجود داره و متاسفانه درست هم نمیشه. به هیچ عنوان هم حضرات ایتا پاسخگو نیستند!
از اون طرف افرادی مثل من که از کانال درآمد ندارند قدرت تبلیغ کانال رو ندارند
چون بابت هر یک کا، ایتا پنج میلیون هزینه از کانالدار میگیره!
که اون هم معمولا ممکنه جذب دلخواه نداشته باشه.
وقتی این پیام رو دیدم مصمم تر شدم از اینجا برم.
به زودی منتظر لینک بله باشید.
33.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش تصویری از پخت و توزیع ۵۰۰۰ کیلو آش به مناسبت سالروز میلاد با سعادت حضرت زهرا سلام الله علیها و شهادت حاج قاسم سلیمانی در شهرستان قیروکارزین
توسط هیات فرهنگی مذهبی باب الحسین و انجمن یاوران گل نرگس
❇️انجمن یاوران گل نرگس را در شبکه اجتماعی های زیر دنبال کنید
👇👇👇
🔹ایتا
http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar
🔹اینستاگرام
http://instagram.com/abootaleb_ranjbar
🔹تلگرام
https://t.me/abootaleb_ranjbar
✍️انسیه شکوهی
دختر است دیگر. از وقتی دختر عمه اش گوش هاش را سوراخ کرده و گوشواره انداخته. دلش می خواهد. برایش خریده ام. گذاشته ام شب موقعی که با، بابا کادوی من را بدهد، گوشش کنم.
کاپشن صورتی اش را تنش می کنم. موهای نرمش را دو گوشه می بندم. دست می اندازد دور گردنم.توی بغل فشارش می دهم.
نمی دانم چرا یک دفعه دلم می خواهد زودتر خوشحالش کنم.
گوشواره ها را نشانش می دهم. از ذوق بالا و پایین می پرد.
توی مسیر مرتب مرا می بوسد و دستش به قلب های کوچک روی گوشش است.
کسی دختر دوساله ی کاپشن صورتی گوشواره قلبی من را ندیده است؟
#کرمان
#گلزار
#گوشوارهقلبی
#دختردوساله
#کاپشنصورتی
به نام خدا
از دیروز اخبار را هی بالا و پایین میکنم. هی گلویم ورم میکند و راه نفسم را میبندد. اما عکسی دلم را بیشتر میسوزاند. عکس کلمههایی که هویت دارند و ندارند. کلمههایی که توی مسیر حق با حاج قاسم هممسیر شدند. از میان کلمهها، کلمهای روشن و نورانیتر بود. 《 کودکی دوساله، با کاپشن صورتی و گوشوارهی قلبی》
نشانی دخترهایمان نبود؟ کاپشن صورتی و گوشواره قلبی نشان همهی دخترها است!
کلمات توی سرم میچرخند. آنقدر عظیم و جانگداز هستند که قلم کوچک من توان نوشتن دربارهشان را ندارد. کلمات ننوشته درد میشوند و میروند گوشهگوشهی وجودم مینشینند. پیکرهام زخم برمیدارد. زخمی عمیق از جنس زخم خرابههای شام. از جنس در سوخته و انتقام گرفته نشده. منتقم خون خدا، کجایی؟ خون خدا هرروز و هر لحظه زمین خدا را به رنگ سرخ درمیآورد. میشود لطفا بیایی؟!
#زهرا_نوری