به نام خدا
از میانههاي «رهایی از شب» وارد مخاطبین کانال شدم. بعدها رفاقتی میان من و نويسندهاش شکل گرفت كه قصهاش دراز است و شيرين. در «به جان او» با اینکه قبل از همه میخواندم و نظر میدادم و حتی قلم دست گرفتم و دکتر پروانه را نوشتم؛ تنها حکم خالهاش را داشتم.
اما در برگزيده ...
جانم برايتان بگويد كه با ضرس قاطع اعلام ميكنم بنده يكي ازز مادرخواندههاي برگزيده هستم. من و خانم اميرزاده هر دو باهم.
اگر در «به جان او» پشت سر خانم مقيمي قدم ميزديم، در زمان نگارش «برگزيده» درست قدمبهقدم با او پيش ميرفتيم. يكيمان شانهي چپش بود، آن يكي شانهي راستش. حالا بماند كه «برگزيده» كلي خاله و دايي دلسوز دارد. البته یک عموی مهربان هم دارد.
اینكه خانم مقيمي چندين و چندبار پوست انداخت تا «برگزيده»، برگزيدهي شما شد را ديگر نگويم. باید میدیدید من و آن يكي مادرخوانده چهقدر پوست انداختيم؛ آنهم چه پوست انداختني!
از قبل از نوشته شدنش بگويم كه چه ساعتها و روزها در مورد طرح با هم حرف ميزديم تا بعد از نوشته شدنش که بارهاوبارها ويرايش ميكرديم. يكبار من ایراد میگرفتم بار ديگر خانم اميرزاده. يكبار هم ما ميگفتيم خوب است خود خانم مقیمی پيله ميكرد كه نه يكجاي كار ميلنگد. گاهی هم میشد خانم مقیمی یک صحنه را با من یا خانم امیرزاده میبست و بهبه و چهچه به راه میافتاد آنوقت بود که نفر سوم بیاید و بگوید اَهاَه خیلی بد بود دوباره بنویس! طوری شده بود که دیگر خانم مقیمی با سلام و صلوات به نفر سوم مراجعه میکرد!
چه روزها كه گوشي زير گوشم ظرف نشستم. اصلا مهارت پيدا كرده بودم با سر و شانهام گوشي را نگه دارم بعد تخت را مرتب كنم، لباس در ماشين لباسشویی بياندازم، یا لباس پهن كنم و جمع كنم، غذا درست كنم! تازه وسطش با چشموابرو و لبودهان بچهها را هدايت ميكردم چه كار بكنند چه كار نكنند! بعضي روزها هم خدا به من و گوشي و جدوآباد مخابرات رحم ميكرد و صحبتمان ميرسيد به اذان و مجبور ميشديم كه قطع كنيم!
خلاصه اين ها را گفتم نه اينكه بگويم من خيلي كارها كردم و فلان و بهمانها! مدیونید اگر اینطور برداشت کنید. اينها را گفتم تا بدانید وقتي ميگويم مادرخواندهام يعني چه. وقتی میگویم حالا كه بعد از سه سال برگزيده به آخر رسيده، بدانید چه حسوحالي دارم. وقتی میگویم چشمهايم از خوشحالي برق ميزند ولی گلويم گيروگور دارد؛ یا وقتی میگویم ياس عماد دلم برايتان تنگ ميشود(البته بگویم برای من تا آخر همان مت بود)؛ اصلا وقتی میگویم احساس خالي بودن دارم یا انگار يك چيزي گم كردهام؛ اينکه به خانم مقيمی میگفتم نمیتوانم ویس بدهم وگرنه گریه میکنم؛ یا میمانم حالا كه قرار است ديگر به برگزيده فكر نكنم و داستانش را نخوانم چه كار كنم؛ وقتی همهی اینها را میگویم شما بدانید و بفهمید یعنی چه! میگویم تا حسم را عميقتر درك كنيد.
ما با برگزيده در اين سه سال بزرگ شديم. در كنار هم رشد كرديم و قد كشيديم. رفاقتمان نزديكتر و عميقتر شد و لايههاي بيشتري از هم را شناختيم. مثلا ديگر رفقا ميدانند من چقدر از حرف زدن با تلفن متنفرم. گهگاهي زنگ ميزنند و يك ساعت حرف ميزنند و هي هم تكرار مي كنند ميدونم از تلفن حرف زدن خوشت نمياد تا يادم نرود كه چه شناخت عميقي از من دارند. يا مثلا من ميدانم كه خانم مقيمي چقدر دوست دارد داستان را برايش صوتي بخوانم و نظر بدهم؛ من هم تا دلتان بخواهد پيچاندمش. يا اینکه من ميدانم خانم اميرزاده ممكن است بيايد يكهو بزند زير كاسه كوزهي طرحي كه من و خانم مقيمي چیدهايم و مخالفت كند ولی خب من باز هم تلاش میکردم. گاهی زورم میچربید، گاهی قانع میشدم و کوتاه میآمدم.
خلاصهي كلام كه چه دردِ سرها و گردنها و گوشها و گلوها و كمرها در راه اين برگزيده جان نكشيدهايم تا امروز و اين لحظه را ببينيم. خدا را شكر كه معشوقه به سامان شد و ما زندهايم. چشم شما هم از بلا دور که حاصل زحماتمان را خواندید و با صبوری همهی این سالها ما را همراهی کردید. به هر دو رفيق شفيقم هم تبريك و تهنيت عرض مي كنم و خدا قوت ويژهاي به نويسندهي عزيزش سركار خانم مقيمي مي گويم و برایش بهترینها را از درگاه خداوند متعال دارم.
از ته دلم اميدوارم اين خونِ دل خوردنهاي ما به چشم فرمانده بيايد و يك لبخند مهمانمان كند.
جانتان سلامت
روانتان آرام
روزگارتان به كام
امضاء يك مادرخواندهي خلاص شده و فرزند گم كرده
#سرگرداني_هم_عالمي_دارد
#الهام_اصغرنیا
#الهام_اصغرنیا
#زخم_نشد_جوانه_شد
#صحبت_نویسنده_با_شما
سلام دوستان. ☺️🤚🏼
ما رو نمیبینین، خوبین؟😉
خوشین ؟
سلامتین انشاءالله؟
خبر از حال ما اگر میپرسید، ملالی نیست جز دوری شما!😢😌
البته میدونم شما دلتون فقطوفقط واسه جوانه تنگ شده.
نویسنده رو میخواین چیکار؟!😒 والا با این نوشتناشون...😅😅
عرضم به خدمتتون،
یه هفتهای بود گیج و منگ شخصیتها بودم!
یه چیزی بود که اذیتم میکرد، ولی نمیفهمیدم چیه؟!🧐🧐
(ناگفته نماند سلطانِ بنده خدا سعی میکرد با پرسیدن جملهی معروف «چیزی نوشتی؟»(🤒😷😵💫) حمایتم کنه، ولی آخرش با این جملهی معروفتر روبهرو شد: «دور شو دست از سرم بردار ...😠»😅😅)
خلاصه...
جونم براتون بگه، تا این که بالاخره در یه جای خاص (🛀 😅) گرهگشایی شد که ای دل غافل پس مسئله این بود؟ بودن یا نبودن؟!🤔
عرضمو کوتاه کنم
فعلا دارم مینویسم ...😅😅
دعا کنین برام
تا اطلاع ثانوی
فعلا خدااافظظظ😄😄🙋🏻♀️🙋🏻♀️