مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_40 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن تازه از محل کار مژگان برگشتهام.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_41
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
دکتر اورولوژ روی برگه را تند تند سیاه میکند و نسخه را میدهد دستم:«این آزمایشها رو حتما تو دو سه روز آینده انجام بده برام بیار»
نگاهی سرسری به خط خرچنگ قورباغهاش میاندازم.
میگوید:« اگر محرز شه که مشکل فیزیولوژی نداری هم زمان با درمانهای جسمی، رو درمان ذهنت هم اقدام میکنیم تا انشاءالله به حالت روانتنی برسی و سکس طولانیتری داشته باشی»
از اینکه دارم بعد از اینهمه سال درمان میشوم حس خوبی دارم. عین یکی که سالها نشسته روی ویلچر ولی یکهو میفهمد با چند جلسه فیزیوتراپی میتواند بدود! از مطب بیرون میزنم. تلفنم از موقع ویزیت تا الان هی زنگ میخورد. میدانم که صولت است. پشت فرمان مینشینم. و گوشی را از جیبم بیرون میآورم. نت پیامش را میخوانم:«تو بر ندار.. همینقدر که بوق بوق خط عنت هم بشنوم کافیه برام!»
نیشم باز میشود. دو سه روزی میشود که موی دماغم شده! راه به راه زنگ میزند و پیام میفرستد.
متن پیامهاش هم یک مشت چسناله و عز و جز و نوکرم چاکرم است! دکتر پروانه دربارهی او میگوید باید از همهی موقعیتها و آدمهایی که به گناه سوقم میدهند دوری کنم. ولی نمیدانم چرا دلم برایش میسوزد. وقتی میبینم بعد از هر تماس بیپاسخ از این پیامها میفرستد عذاب وجدان میگیرم.
دوباره زنگ میخورد. شماره شناس نیست. الاغ فکر کرده نمیفهمم خودش است. رفته با یک شمارهی ناشناس زنگ زده که مثلا من بردارم! گوشی را میاندازم روی صندلی و ماشین را روشن میکنم. انگار ول کن معامله نیست! دوباره زنگ میزند. دلم نمیآید بیشتر از این غرورش را خیط کنم. حالا که به خیال خودش زرنگی کرده خدا را خوش نمیآید ضایعش کنم. توی بزرگراه سرازیر میشوم و گوشی را جواب میدهم:«جانم؟»
«سلام عرض شد آقا محسن! تحویل نمیگیرید!»
از تن زنانه و پر از کرشمهی طرف جا میخورم. صدا برای لحظهای شبیه صدای تمام زنهای دور و برم میشود.
به لکنت میافتم:«عذرمیخوام. بجا نیاوردم. شما؟»
«حق دارین نشناسین! میدونین چند وقت از قولی که بهم دادین میگذره؟ آپارتمان. آشپزخونه و اتاق خواب»
از کدهایی که داد میفهمم چه کسی است.
صورت زاویهدار و پوست صاف و کارتونیاش، چشمهای مداد کشیده و درشتش، سینههای شق و رق و پاهای بلند و کشیدهاش یکجا جلوی چشمم میآید. بوی ادکلن ورساچ کل دماغم را پر میکند.
قلبم به تالاپ تالاپ میافتد. انگار نه انگار که خودم ناموس دارم! سگ تو روح زنده و مردهی هر چه مرد چشم چران!
چشمهام را محکم به هم فشار میدهم تا تصویر اچ دیاش برفکی شود. زیاد موفق نیستم! خیلی هنر کنم آنالوگش را ببینم. خودم را میزنم به در بیتوجهی: «والا به جا نیاوردم! ولی ظاهراً مشتری هستید. امرتون؟»
«اوه چه بداخلاق! معلومه به هیچ غریبهای رو نمیدینا»
سعی میکنم سنگین بخندم:« جسارت نکردم. فقط الان پشت فرمونم زیاد تمرکز ندارم.»
میخندد:«آهااا پس همون! من النازم.. دوست صولت! زیاد وقتت رو نمیگیرم آقا محسن. زنگ زدم ببینم پیگیر آپارتمان من شدین؟!»
چارهای نیست. مجبورم لباس ماهی قرمزها بیرون بیایم:«بله..بله یادم اومد..حال شما چطوره؟»
«قربون شما. کار منو کلا فراموش کردین نه؟»
فراموش نکرده بودم! عمداً دنبال کارش را نگرفتم. بعد از کابوسی که آن شب دیدم ترجیح دادم ازش دوری کنم. این زن بدجوری من را به هم میریزد. تا جایی که همین الان میخواهم برسم توی یکی از فرعیهای خلوت و با یادش ناپرهیزی کنم.
به دروغ میگویم:« اتفاقاً خیلی دنبال یه مورد خوب براتون بودم ولی متأسفانه معمارهای بدسلیقهی ایرانی خونهی دلخواه شما رو تو این دور و بر نساختند»
کاش اینجوری نمیگفتم! دستی دستی تاس بازی را انداختم!
«ای بابااا! عجب شانسی دارم من!»
«حالا باز میگردم براتون»
صداش نازکتر میشود:«میشه یه خواهشی کنم ازتون؟»
پاهام را به هم فشار میدهم:«جونم؟»
«والا یکی بهم یه موردی پیشنهاد کرده ولی فک میکنم یه مقدار داره گرون میده. میشه بیاین با من یه نگاه بهش بندازید؟! البته نه به عنوان مشاور املاکیا. چون صد در صد بهش برمیخوره.. میخوام به اسم آشنای خودم بیاین»
قاعدتاً باید نه بگویم ولی نمیتوانم. اصلاً چرا باید بگویم؟ بدبخت کارش گیر من است. گناه که نکرده!
«باشه .. چشم.. واسه کی میخواین؟»
ذوق و شوق از لای کلماتش بیرون میریزد:«واااای خیلی ممنوووون! همین امروز میتونید؟»
مچم را از روی فرمان میچرخانم و ساعتم را میبینم:«باشه!یه ساعت دیگه خوبه؟»
« وااای...آره خیلی خوبه! مرسی.. پس یه ساعت دیگه بیاین دم میدون .. من اونجا منتظرتونم»
وقتی فکر میکنم دوباره بناست کنارش بایستم و بویش را حس کنم دلم مور مور میشود.
حتی نمیدانم این حس مور مور شدن از ترس است یا اشتیاق! فقط میدانم او به تنهایی میتواند دیوانهام کند.