eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_41 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن دکتر اورولوژ روی برگه را تند تند
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 خانه و ساختمانش بدک نیست ولی از آن‌جایی که املاکیه فهمیده الناز طالب خرید است خر برش داشته‌است. دیگر خبر ندارد ما خودمان این کاره‌ایم! الناز جلوی یارو می‌پرسد:« خب نظرت چیه داداش؟» گره می‌اندازم به ابروهام:«چی بگم؟! اون قبلیه مناسب‌تر نبود؟» رو می‌کنم به یارو:«اینجا نباس زمینش اینقدر گرون باشه!» با یکی از کلیدها‌ی دسته کلید، چانه‌ی ته‌ریش‌دارش را می‌خاراند:«نه قیمت همینه. شما یه نیگا بنداز به ویو و معماری این خونه! اصلاً در و دیوار بات حرف می‌زنه» دستم را نزدیک سینه‌اش می‌برم:« متری چار حساب کن قالش‌و بکن! وگرنه حرف زدن در و دیوار که خودش عیب ملکه.. این آبجی ما دنبال یه جای آروم و بی‌سرصداست!» ابر‌وهاش را با خنده بالا می‌اندازد:«دیگه خیلی گوشش و‌بریدی! نه کمتر را نداره» الناز با حالت پرسشی نگام می‌کند. خدا کند سوتی ندهد. چشمک ریزی می‌زنم و شلوغ‌بازی در می‌آورم:«نه آبجی! بلانسبت مگه مغز خر خوردیم اینقدر پول بدیم بالای اینجا؟می‌ریم مجتمع رازی که هم جاش از اینجا بهتره هم خوش‌ساخت‌تره» با اینکه چهره‌اش ترسیده ولی سر تکان می‌دهد و دنبالم راه می‌افتد. به پاگرد اول که می‌رسیم بغل گوشش می‌گویم:«الان میاد دنبالمون مخت‌و بزنه. چشت به دهن من باشه» «فکر نکنما» از در ساختمان بیرون می‌زنیم و می‌رویم طرف ماشین. یارو از پشت سر صدا می‌زند:« خانم صفایی یعنی واقعاً پشیمون شدی؟» با هم به طرفش می‌چرخیم. در ساختمان را می‌بندد و نفس‌زنان طرفمان می‌آید. «دارید اشتباه می‌کنید بخدا! طرف خیلی خوب بهتون قیمت داده‌ها. مجتمع رازی کجا اینجا کجا؟!» مردک هفت‌خط رازی را با اینجا مقایسه می‌کند. از کوره در می‌روم:«مجتمع رازی کجا اینجا کجا مرد حسابی؟» کت طوسی چهارخانه‌اش را درمی‌آورد و روی دست می‌اندازد:«برادر من! شما فقط ظاهر‌ش رو دیدی. بیا از من بپرس. مصالح رازی همه دست سومه. » انصافاً اینها املاکی‌اند ما هم املاکی! یکی نیست به این مردک بگوید آخر حرام‌لقمه تو کل این محل اگر یک مهندس خوب کار کند همین یعقوبی است که رازی را ساخته!حیف که این دختره گفته گرا ندهم چه کاره‌ام! :«با اجازه» عین کنه شانه‌ام را می‌گیرد:«آقا صبر کن.. بنده خدا خواهرت از این خونه خوشش اومده. درست نیس رأیش رو بزنی» نگاهی به الناز می‌کنم.. این زن‌ها چرا نمی‌توانند جلوی احساس و زبان خودشان را بگیرند؟! دست یارو را با احترام پایین می‌آورم:«آره خوشش اومده. چون متأسفانه این خونه یکی دوتا از پارامترهایی که آبجی‌م دنبالشه رو داره ولی خودت‌م خوب می‌دونی اینجا اینقدر نمی‌ارزه» مرد نچی می‌گوید :«آخه چارتومن شما هم خیلی زوره بخدا! این بنده‌ی خدا کلی خرج کرده واسه این واحد. کوتاه نمیاد که» چند ضربه آرام می‌زنم به شانه‌اش:« اگه شما بخوای با نصف این قیمتم راضی می‌شه. اینم یادت باشه پول ما نقده» کم‌کم گوشی دستش می‌آید که نمی‌تواند گوش من یکی را ببرد. قرار می‌شود صاحب ملک را راضی کند و خبرش را بدهد. تا سوار ماشین می‌شویم الناز می‌چرخد طرفم و دست‌هاش را به هم قلاب می‌کند:«وااای آقا محسن! خیلی کارت درسته به خدا! همون شد که گفتی» تحت تأثیر لحن و تعریف‌اش لبخند می‌زنم:««اختیار دارید! من کارم همینه! اگه این جماعت‌و نشناسم که کلام پس معرکه‌ست!» چند ضربه می‌زند به داشبورد:«ماشالله دارین به خدا! حالا نظرتون چی بود در مورد خونه؟» راهنما را روشن می‌کنم تا دور بزنم. یقه‌ی لباسم را مرتب می‌کنم و چانه را بالا می‌دهم:« والا بد نیست. البته به شرطی که همون متری چهار حساب کنه» فقط من مانده‌ام نظر شوهرش چه می‌شود؟ رسیده‌ایم به خیابان اصلی. بساطی‌ها پاگرد خیابان‌ را پر کرده‌اند و مردم مثل مور و ملخ هجوم اورده‌اند. راه قفل شده است. پشت نیسان آبی می‌ایستم. می‌پرسم:«جسارتا همسرتون نمی‌خوان خونه رو ببینند؟ بالاخره نظر ایشونم شرطه» یک‌هو رنگ از صداش می‌رود:«هعی! آقا محسن! همسر من خیلی بی‌خیاله! همه چی رو می‌ندازه گردن من! می‌گه تو برو خونه رو ببین هر کدوم‌و خواستی بگو من باهات بیام پای قولنامه!» با اینکه کارش را نمی‌پسندم می‌گویم:«خب این خیلی خوبه که اینقدر بهتون اعتماد داره..» آه می‌کشد:«آره از یه لحاظایی خوبه! ولی راستش من دلم می‌خواد اون همرام باشه! با هم بریم خرید.. با هم بریم گردش!» احتمالاً پروانه هم همین فکرها را درباره‌ی من می‌کند. من هم بیشتر وقت‌ها برای خرید وقت ندارم. دروغ چرا؟ حوصله‌اش هم نیست. آن هم با کسی عین او که خودش نمی‌داند چه می‌خواهد. می‌خواهم همین را برای دفاع از شوهرش بگویم که در می‌آید:«به نظرم شما خیلی به خانمت اهمیت می‌دی نه؟!» جا می‌خورم:«چطور؟»