#عاشقانهمذهبیدلبرررر😍♥️
عاقد و بقیه از اتاق بیرون میروند. عطیه در را میبندد.
سرم پایین میافتد. از گوشهٔ چشم میبینم که نگاهم میکند.
_قابل نمیدونید خانم؟
گردش خونم بالا میرود و تب میکنم.
لبخند میزنم. با خجالت سر بالا میآوردم و نگاهش میکنم.
تا امروز آنقدر از نزدیک ندیده بودمش.
چشمهایش زیادی مشکی است. ابروهای پُرپُشتش به ریش بلندش میآید.
میگوید:
_اجازه میدی؟
سرتکان میدهم:
_برای چی؟
دستهایش بالا میآید و محکم در آغوشم میگیرد.
نفس را بیرون میفرستد و زمزمه میکند:
_آخیش....
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
#عاشقانهمذهبیدلبرررر😍♥️
عاقد و بقیه از اتاق بیرون میروند. عطیه در را میبندد.
سرم پایین میافتد. از گوشهٔ چشم میبینم که نگاهم میکند.
_قابل نمیدونید خانم؟
گردش خونم بالا میرود و تب میکنم.
لبخند میزنم. با خجالت سر بالا میآوردم و نگاهش میکنم.
تا امروز آنقدر از نزدیک ندیده بودمش.
چشمهایش زیادی مشکی است. ابروهای پُرپُشتش به ریش بلندش میآید.
میگوید:
_اجازه میدی؟
سرتکان میدهم:
_برای چی؟
دستهایش بالا میآید و محکم در آغوشم میگیرد.
نفس را بیرون میفرستد و زمزمه میکند:
_آخیش....
#دستاول
https://eitaa.com/ghalamdaaran/20696
#عاشقانهمذهبیدلبرررر😍♥️
عاقد و بقیه از اتاق بیرون میروند. عطیه در را میبندد.
سرم پایین میافتد. از گوشهٔ چشم میبینم که نگاهم میکند.
_قابل نمیدونید خانم؟
گردش خونم بالا میرود و تب میکنم.
لبخند میزنم. با خجالت سر بالا میآوردم و نگاهش میکنم.
تا امروز آنقدر از نزدیک ندیده بودمش.
چشمهایش زیادی مشکی است. ابروهای پُرپُشتش به ریش بلندش میآید.
میگوید:
_اجازه میدی؟
سرتکان میدهم:
_برای چی؟
دستهایش بالا میآید و محکم در آغوشم میگیرد.
نفس را بیرون میفرستد و زمزمه میکند:
_آخیش....
#دستاول
https://eitaa.com/ghalamdaaran/20696