مجله قلمــداران
🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃🥀🌃 🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃 🌃🥀🌃 🥀🌃 🌃 🥀 🌃 #من_زنده_نیستم #قسمت_چهارم #ف_مقیمی بغ کرده کنار تل
🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃
🥀🌃
🌃
🥀
🌃
#من_زنده_نیستم
#قسمت_پنجم
#ف_مقیمی
محبوبه میگوید:
_ عب نداره مامان. از رضا دلخور نباش. اونم لابد تحت فشار، یه چیز گفته.. تو که میدونی اون چقدر دوستت داره
مادرشوهرم همانطور که سرش را گرفته خیره شده به نقطهای و خودش را تکان میدهد:
_ گفت هیشکی مثل زنم بهم نرسیده. منظور از هیشکی من بختبرگشته بودم دیگه. منی که یک عمر بپاش سوختم به اینجا رسوندمش .تا دست آخر بهم برگرده بگه زنم ازت بهتره!
اگر صدای رضا را نمیشنیدم باور نمیکردم او اینها را به مادرش گفته! آن هم بخاطر من! پس چرا آن لحظه گفت به من مربوط نیست؟ خودت مشکلاتت را حل کن؟ تو بدبینی! چرا به خودم اینها را نگفت؟ چرا نگفت که من خوب به او رسیدگی میکنم. اگر میگفت همانجا آرام میشدم و کارم به دعوا و گریه و گلایه نمیکشید! حالا که مردم میفهمم حق با مادرشوهرم است. من همیشه گلایهی آنها را به رضا میکردم. چون به خیالم آنها را بیشتر از من دوست داشت. محبوبه هنوز هم طرف من بود:
_ مامان خوب هر عروس دیگهای هم باشه همین فکرو رو میکنه. پروین انقدر خانوم بود که تو این مدتی که داداش بهمون کمک مالی میکرد یبار خم به ابرو نیاورد. خودت بارها شنیدی از داداش که میگفت پروین خودش میگه باید هواتونو داشته باشم.
چطور شد؟ من اصلاً خبر نداشتم که او خرج خانوادهاش را میدهد!
_ میدونم.. من که گفتم پروین از سرمونم زیاد بود. خدا رحمتش کنه. ایشالا حلالمون کنه..
پر روسری را به چشمهایش میچسباند و هقهق میکند.
پس چرا هیچ وقت رضا به من نگفت؟ نکند فکر میکرد من ناراحت میشوم؟! بخدا خوشحال هم میشدم. چرا اینهمه سال کارش را از من پنهان کرد؟ خوبی مردن این است که جواب همه ی سوالها را بلدی. حتی اگر سختترین معادلهی ریاضی باشد!! رضا از من میترسید. از بس گلهی مادرش را کرده بودم فکر میکرد باز داستان میشود. ولی خدا میداند که در تمام این سالها ناراحت بودم که این زن چطور بدون داشتن مرد از پس هزینه ها برمیآید. حتی به خودش گفته بودم که طفلک مادرت! البته فقط همین! نه یک کلمه بیشتر! من که زن بدجنسی نبودم! چرا نگفتم!؟
مادرشوهرم هنوز دارد زبان میگیرد:
_ کجا رفتی پروین؟ بیا سر زندگیت. رضام بیپناه شد. دیگه از امروز بچم شاد نیست. دیگه گل از گلش نمیشکفه
جدی؟ پس چطور خودم متوجه نشده بودم. به عقبتر برمیگردم. چرا شکفتن نگاه او را مادرش دیده بود و من نه؟!
اگر زنده بودم الان باید گریه میکردم. باید قلبم گرومپ گرومپ میزد.
صدای ذهن محبوبه را میشنوم:
_ مامان راست میگه. پروین خیلی زود قضاوت میکرد. زودم خبر به گوش داداشم میرسوند. اگر من ازدواج کردم این کارو نمیکنم!
خب! این هم دشت اول بعد از مرگمان.. حالا من برای خواهرشوهرم درس عبرت شدم!
⛔ ارسال این داستان بدون ذکر نویسنده ⛔
⛔ و آدرس کانال حرام است. ⛔
https://t.me/joinchat/AAAAAEY6QIKH1VXSx4DEyw
https://eitaa.com/joinchat/103874687C45db8c17f0
🌃
🥀
🌃
🥀
🌃
🥀🌃
🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃