من و سلطان سر کلاس استاد یثربی با هم آشنا شدیم. تنها چادریهای کلاس....
کنار هم مینشستیم تا احساس غربت نکنیم.
یک روز گفت من چندتا داستان قبلا نوشتم یکیش رهایی از شب بود که خیلی سر و صدا کرد.
پیش خودم گفتم:"چی میگه سر و صدا کرد. اگه چیز به درد بخوری بود که من تا حالا اسمشو شنیدهبودم."
گذشت تا شاید چند ماه بعد یک شب توی همین وب گردیهای شبانه چشمم خورد به رهایی از شب.
شروع کردم به خواندن. فکر کنم بیست قسمتی خواندم که نگاه کردم به اسم نویسنده. یادم به حرف سلطان افتاد. گفتم؛"نکنه اینو همون همکلاسیم نوشته."
پیام دادم و پرسیدم:
_ ف.مقیمی تویی؟
گفت:
_اره
گفتم:
_ خدا نکشته تو رو تا الان دارم میخونم.
بلند خندید.
یک شب تا صبح نشستم و رهایی را خواندم.
نصف شبی هم شاید ساعت سه پیام داد:
" فردا میای خونمون؟"
گفتم:
_ آره
رفتم و نمکگیرش شدم....
تا آن روز داستان نوشتن برای من یک کار بیخود بود. یه کاری که آدمهای بیکار انجام میدهند. آدم درست و حسابی مثل من....
آن منِ پروار، آن منِ پر از نخوت، پژوهش میکند، نه این که دروغ سرهم کند...
رفتم و فاطمه سادات مقیمی را دیدم.
الهام اصغرنیا را دیدم
و بعدها مائده رمضانخانی را شناختم.
یک سوزن خورد به آن بادکنک تو خالی....
من ترکیدم.
از درون...
دعا کردهبودم؛ خدا از خودم قویترها را نشانم بدهد. از خودم بهترها را نشانم بدهد و خدا قلمدارها را به من نشان داد....
و خدا ف.مقیمی را به زندگی من هدیه کرد.
کسی که از نظر من در داستانپردازی نابغه است و به من دریچه داستان برای انجام وظایف آرمانی را نشان داد.
کسی که به من مسیر هنر متعهد را نشان داد.
روزی که با هیجان چشمهایش برق میزد و شبیه یک خواب داستان برگزیده را برایم تعریف کرد. فکر میکنم اگر خیلی هم مودبانه گفته باشم گفتهام؛
_خیلی مسخره است.
اما برگزیده مسخره نبود. این باورهای من بودند که مسخره و توخالی بودند.
و ف.مقیمی برگزیده را نوشت
و من را به قلم مومن کرد.
به جادوی نوشتن مومن کرد.
میگویند بهترین آثار آنهایی هستند که به تپش قلبها بینجامد نه فقط به تغییر نگرشها
و برگزیده اینگونه بود.
برگزیده عصاره سه سال تلاش خانم مقیمی و عده زیادی از آدمهای پشت صحنه است که از همینجا دست تک تکشان را میبوسم.
دلم میخواهد فاطمهالسادات مقیمی را در صحنههای بینالمللی ببینم که میدرخشد و خواهم دید.
امیرزاده.
#لامصب_تموم_شد
#دیدی_نمردی