بیست سالگی سن عجیبی است
انگار روی قلهای ایستادهای که به سختی دامنهی آن را پیمودهای و حالا با یک شور و حرارتی میخواهی سرازیر شوی
با سرعت
با تمام توان
پر شتاب
به بیست سالگیام فکر میکنم ...
انتهای اتوبوس جوان سیر ایثار
در سفر راهیان نور
با بچههای بسیج دانشجویی امیرکبیر در راه هویزه
جزوه های رستاخیز جان را که با ذوق آماده کرده بودیم در دست دارم و بنا دارم آنها را بین بچهها پخش کنم
راوی از شهید علم الهدی میگوید
از سن و سالش و اینکه او فقط بیست و یک سال داشت
و غرق تمنای شهادت میشوم و با حسرت فکر میکنم که چقدر خوب میشود من هم تا قبل از رسیدن به بیست و یک سالگی شهید شوم ...
سالها پس از آن روزهای عزیز
در کلاس درس به آرزوهایی رویاییتر هم فکر میکنم
معلم و شهید دو واژهای که وقتی در هم تنیده میشوند قابل وصف نیستند
فکر کن معلم مکتب سلیمانی باشی
شهیده باشی
در دیار مقاومت به سردار مقاومت بپیوندی
و دستت آنقدر باز باشد که شاگردان تاریخ را با خود همراه کنی و با نور پیوند دهی
و مگر از این باشکوهتر هم داریم...
حالا روبهروی خبری بس سنگین اما رویایی و باشکوه ایستادهام
خبر شهادت یک معلم
معلم مکتب سلیمانی ، شهیده فائزه رحیمی
و من ناگاه با حسرت به تمام آرزوهایم که دختری بیست ساله آن را یکجا نوش کرد و به جانش نشست، فکر میکنم
و سیلاب اشک روانه میشود ...
با او نجوا میکنم آیا میشود روزی ...
و باز اشک امانم نمیدهد
مبارکت باشد خواهرِ معلمِ شهیدهام
گوارای روح و جانت
✍ فاطمه جلائیان
#کرمانم_تسلیت
#معلم_مکتب_سلیمانی
#هرکهراصبحشهادتنیستشاممرگهست