#چهلقدمماندهبهدار
#تخت تکان میخورد.
_گریه میکنی مونا؟
صورتم را روی زانوهایم میگذارم. حالا شانههایم میلرزد.
#بوسههایش نصیب پیشانیام میشود و زمزمههای #عاشقانهاش کنار گوشم فرود میآید!
_میخوای بابکو #بکشی؟ کم برات نگرانم که حالا باید #اشکهاتو هم ببینم؟ بیانصافی نیست؟
کمی مکث میکند و بعد با تردید میگوید:
_اینجوری کمتر #زجر میکشیدی.
پشتم تیر میکشد و رد زهرآگینش به #قلبم سرایت میکند!
زانوهای بیارزشم را رها میکنم و به گنجینۀ زندگیام #چنگ میزنم.
صورتم را روی شانهاش میگذارم. به عادت همیشه پشتم را آرام ماساژ میدهد. دنبال کلمات میگردم تا اثبات کنم پوریا برایم از بابک عزیزتر نبوده.
الان اینجا فقط بابک برایم اهمیت دارد. تنها #انسان موجود در زندگیام.
_تو اگه جای پوریا رفته بودی، الان حالم بدتر بود.
فشار دستش را بیشتر میکند.
کنار گردنم میگوید:
_ #دوستتدارم مونا...
مورمور میشوم! جسمم از #حرارت نفَسش، و روحم از گرمای #محبتی که هرگز دریغ نمیکند.
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cab0291e317
#یکعاشقانهاختصاصی 😍
#ماروحمایتکنید