#چالش
به این عکس خوب نگاه کنید. به عقیدهی من که یک نویسنده هستم این عکس یکی از داستانیترین عکسهای جهان است. اول خواستم خودم براش چیزی بنویسم ولی بعد فکری به سرم زد.
به هرکسی که در مورد این عکس یک متن خوب و داستانی بنویسد هدیه خواهیم داد.
اگر فرد برنده نویسنده نباشد در دورهی نویسندگی ما بصورت رایگان شرکت داده خواهد شد.
اگر نویسنده باشد و علاقهای به شرکت در دوره نداشته باشد معادل هزینهی یک ترم، به حسابش واریز خواهد شد.
📌توجه داشته باشید متن ارسالی بیشتر از صد و پنجاه کلمه نباشد.
🟢حتماً به نکتهی دراماتیک تصویر در متن اشاره شود.
🟠متن شعاری نباشد.
🟡دلنوشتهی ادبی در مورد مردم فلسطین نباشد.
🟣حتما حتما حتما مربوط به همین عکس باشد.
🖋نوشتههای خود را به آیدی من و خانم رمضانخانی ارسال کنید.
🇯🇴 فرصت ارسال تا دوشنبه پانزدهم آبان
@moghimstory
@Maede_68
مجله قلمــداران
#چالش به این عکس خوب نگاه کنید. به عقیدهی من که یک نویسنده هستم این عکس یکی از داستانیترین عکسها
از ظهر کلی پیام اومده ولی هیچکدوم نکتهی عکس رو پیدا نکردند
مجله قلمــداران
#چالش به این عکس خوب نگاه کنید. به عقیدهی من که یک نویسنده هستم این عکس یکی از داستانیترین عکسها
برندهی مسابقهی چالشیمون هم انشاءالله فردا اعلام میشه.
هدایت شده از مجله قلمــداران
ثبتنام جدید دورهی نویسندگی😍😍
اونایی که سری قبلی جا موندهبودند عجله کنند
برای اطلاعات بیشتر به این آیدی مراجعه کنید👇🏻👇🏻
@Mehrayara
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیافهی محسن بعد از اینکه پروانه از اتاق بیرون میره
باور کن!
خصوصا تویی که فکر میکنی الان محسن متحول شده
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://daigo.ir/pm/ahmmHX
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
شبتون بخیر 🌱
منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢
مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست
امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید
🖤🖤👇👇👇
6280231228292172ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای ی
سلام شبتون بخیر
دوستان ۷۴۰ تومن دیگه برای این پروژه نیازه
یه هل بدید امشب ان شاء الله جمع بشه
مجله قلمــداران
#چالش به این عکس خوب نگاه کنید. به عقیدهی من که یک نویسنده هستم این عکس یکی از داستانیترین عکسها
از روز جمعه تا دوشنبه متنهای زیادی برای این عکس ارسال شد.
انتخاب واقعا سخت بود ولی حیف که نمیشد بیشتر از یک متن رو انتخاب کنیم.
البته در بین بچههای معمولی کانال، بعضی از هنرجوهای دوره نویسندگی هم دستبه کار شدند و متن فرستادند.
اما وقتی تفاوت قلمها را دیدم احساس کردم این رقابت نابرابر است.
بنابراین بنا را گذاشتم بر اینکه از بین افراد عادی یک نفر و از بین هنرجوها یک نفر را برگزینم.
من متنهای برگزیده رو براتون ارسال میکنم تا شما هم از خواندنش لذت ببرید.
✍️ بهترین متنها از بین هنرجوهای قلمدار:
خانم انسیه شکوهی:
یوما نشست زمین، وقتی شنید بیمارستان را زدند.دلم هری ریخت. نه مثل وقتی که صدای راکت و بمب می آمد.یک جور دیگر. انگار از یک بلندی پرت شوی پایین. همان جا فهمیدم ته دلت خالی شود یعنی چه. توی این ده روز دو بار بیشتر نیامدی خانه.
هر بار روپوش سفیدت جای سفید نداشت.
به مادر گفتی صدها آلا و احمد آنجایند، باید زود برگردم. یادت می آید موقع رفتن دستت را گرفتم. توی چشمهام نگاه کردی. لبخند زدی. آرام در گوشم گفتی، حواسم هست. سه روز دیگر تولدت است. دست دیگرت را گذاشتی روی سرم. پرسیدی هنوز، بزرگترین آرزویت دکتر شدن است؟ دستت را فشار دادم « از ته قلبم »
مادر روپوش شسته را داد دستت. تن کردی. دکمه آخر آویزان بود.توی دست گرفتی، کشیدی. کنده شد. دستم را باز کردی. گذاشتی کف دستم.گفتی، وقتی برگشتم برایم بدوز.
سه روز گذشته است. حواست هست؟
دستم را باز می کنم. به دکمه توی دست نگاه می کنم. یک تکه سنگ از روی زمین برمیدارم. ببخش پدر! دیگر نمی خواهم یک پزشک شوم. حالا یک آرزوی بزرگتر دارم. مشتم را محکم می بندم. تیزی سنگ را حس می کنم.
خانم بتولسادات هاشمی:
همیشه دوست داشتی یک پسر داشته باشی. یکی که جای تو را در گردان، پر کند.
ولی هیچوقت به رویم نیاوردی که سه تا دختر پشت سر هم برایت زاییدم.
روزی که محمد به دنیا آمد، نمیتوانستی شادیات را پنهان کنی. دیگر نمیتوانستی خندهات را بخوری.
همهی طایفه را،که حالا نیستند، شیرینی دادی.
توی بیمارستانی که حالا نیست، بالای سرم ایستادی و دسته گل بزرگی را بغلم دادی.
پیشانیام را بوسیدی. گفتی:« میدونی که چقدر تو و دخترها رو چقدر دوست دارم. پسر رو برای خودم نمیخواستم. میخواستم برای مقاومت.»
حالا که نیستی، حتماً روحت ما را نگاه میکند و محمد را میبیند که چطور دست روی شانهی خواهرش گذاشته و میخواهد جای تو مرد خانه باشد.
خانهای که دیگر نیست.