eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوایی‌ست که فضای خانواده رو انباشته. زن خانواده به منزله تنفسه. قشنگ‌ترین نگاه به جایگاه والای زن! میلاد حضرت زهرا مبارک. تبریک به مامانا و خانمای‌ گل.💐💐💐💐💐
مجله قلمــداران
زن هوایی‌ست که فضای خانواده رو انباشته. زن خانواده به منزله تنفسه. قشنگ‌ترین نگاه به جایگاه والای ز
سلام سلام سلام میدونم میدونم میدونم دیر اومدم اما مهم اینه تبریکم‌و آوردم براتون با کلام شیرین حضرت نور😍
من یه اخلاقی که دارم اینه که اگه آدمی رو به خوشنامی بشناسم و بدونم کارش درسته و راهش صراط مستقیمه، تا قیامت پاش وایمیسم‌. حتی اگه کانالش مدت‌ها چیزی توش نیاد. خانم مقیمی سادات، خانم امیرزاده، خانم رمضان‌خانی، جزء کسایی هستند که تاابد دنبالشون می‌کنم.
🔻محورهای جشنواره پلک ✅کانال جشنواره در بله: https://ble.ir/pelkdastan ✅کانال جشنواره در ایتا: https://eitaa.com/pelkdastan
🔻شرایط شرکت در جشنواره پلک ✅کانال جشنواره در بله: https://ble.ir/pelkdastan ✅کانال جشنواره در ایتا: https://eitaa.com/pelkdastan
🔻جوایز و تقویم جشنواره ✅کانال جشنواره در بله: https://ble.ir/pelkdastan ✅کانال جشنواره در ایتا: https://eitaa.com/pelkdastan
بچه‌ها دبیر علمی این جشنواره منم این همه سال نویسنده‌های قلمدار براتون نوشتن بیاید یه یا علی بگید و توی بخش تجربه نگاری جشنواره شرکت کنید. بیاید بگیم که ما هم کم نیستیم. ما هم مطالبه پوشش مطلوب داریم. ما هشتک نمی‌زنیم اما بی صدا توی بیمارستان با اون لباس لختی گان می‌سوزیم ما توی ماشین از این که مرد کنارمون می‌شینه عذاب می‌کشیم ما هم برامون گرفتاری شده پیدا کردن یه مانتوی جلو بسته خریدن یه چادر با قیمت خوب والا ما هم مال همین مملکتی دلمون می‌خواد هزارتا پارک و پاساژ بانوان باشه که توش با آرامش خرید کنیم ورزش کنیم. چرا همش باید پاسخ بدیم به مطالبه بی حجابی؟ چرا ما مطالبه حجاب نکنیم؟ بیاید وسط عقب نکشید دست ما رو پر کنید برای مطالبه حجاب و پوشش
به نام خدا 🌍محصول کشور : انگلستان , ژاپن 🏆جوایز : برنده 1 جایزه اسکار و کاندیدای دریافت 4 جایزه اسکار دیگر فیلمی بیوگرافی و اجتماعی محصول سال ۲۰۱۴ به کارگردانی جیمز مارش می‌باشد. این فیلم زندگی یکی از بزرگترین ریاضیدانان و فیزیکدانان تاریخ استیون هاوکینگ را نشان می‌دهد. داستان فیلم روابط عاشقانه ، رشد علمی و روند بیماری او را طی سال‌ها نشان می‌دهد و… شخصیت استیون خیلی فکرم را درگیر کرد؛ چطور می‌شود دانشمند باشی و در مخلوقاتی غول‌پیکر و عجیب و غریب سیر کنی، اما منکر وجود خالق‌شان باشی؟! فقط یک جواب به ذهنم می‌رسد:《 شیطان برای به زمین زدن انسان خیلی راه‌کار دارد، مثلا می‌تواند علمی شیطانی را به انسان آموزش بدهد. هزاران سال عبادت شیطان یعنی به‌دست آوردن قدرتی که ذره‌ذره جمع کرده تا روز مبادا به کار ببردشان‌؛ و امروز همان زمان است.》 یاد فرازی از تعقیبات نماز عصر می‌افتم: اللهم انّي أعوذ بك من علم لا ينفع : فیلم خوش ساخت و قشنگی بود و درد و مچاله شدن و افتادن و بلند شدن شخصیت را خوب منتقل کرده بود.
مجله قلمــداران
به نام خدا #نظریه‌ء‌همه‌چیز #جیمز‌مارش 🌍محصول کشور : انگلستان , ژاپن 🏆جوایز : برنده 1 جایزه اسکار و
سلام براتون یه فیلم خوش‌ساخت آوردم. براساس واقعیت. از لحاظ تفکری شاید با شخصیت فرسنگ‌ها فاصله داشته باشیم؛ اما همیشه به اندازه تلاش و طلب انسان بهش داده میشه. رمز موفقیت آدم‌ها همیشه تلاش و استمرار تلاشه. حتی اگه حرکت لاک‌پشتی باشه. امیدوارم لذت ببرید. اینکه با خانواده میتونید ببینید یا نه. بسته به محیط زندگی و تفکر شما داره. فیلم تمییزیه‌. دوبله هم داره. البته که فیلم‌های ایرانی هم یبار باید خودمون ببینیم بعد با خانواده.
تا وقتی هیچی از راه و رسمش نمی‌دانی، مثل آب خوردن است. نوشتن را می‌گویم. با اینکه چیزی بلد نیستی؛ کلمه است که از سر و کول مغزت می‌رود بالا. تا زمانی که قواعدش را بلد نبودم، دوتا دوتا رمان می‌نوشتم. خودم می‌خواندم و کیف می‌کردم. دل نوشته و خاطره که دیگر بماند. سر رمان برگزیده با کانال قلمداران آشنا شدم. آن هم نه فصل اولش؛ وسط های فصل دوم. مادرم معرفی اش کرد. داستان رمانی شده بود ورد زبانش. از همان تعریف های مامان، برگ هام ریخت. هم به خاطر موضوع رمان، هم ماجراهایی که داشت. شروع کردم به خواندن. یک دل نه صد دل شیفته برگزیده و خالقش شدم. شیفته ی دغدغه اش، شیفته صداقتش، شیفته طرز فکر کردنش. از همه مهم تر شیفته قلمش. به خودم گفتم مردم رمان می‌نویسند، من هم به خیال خودم رمان می‌نویسم. دلم سوخت و کلی حسودیم شد. بعد ها اصول نوشتن را از خود مامان مقیمی، خالق برگزیده یاد گرفتم. آنجا بود که نوشتن سخت شد. رمان که سهل است؛ دو خط نوشتن هم کار حضرت فیل بود. دلیلش را نمی‌دانستم؛ اما دیگر کلمه توی ذهنم نبود. قلمم انگار خشک شده بود؛ ولی ادامه دادم. مامان مقیمی هم دستم را گرفت، تا کم کم راه افتادم و درست نوشتن را یاد گرفتم. مهم ترین چیزی که از مامان مقیمی یاد گرفتم نوشتن نبود. مرام نوشتن بود. یاد گرفتم نوشتن و قلم حرمت دارد. یاد گرفتم برای نوشتن باید درد داشت. نوشته بی درد باد هواست. یاد گرفتم برای نوشتن باید هنر داشت. تا بتوانی با هنرت درد ها را دوا کنی. آنجا بود که فهمیدم چرا بعد از یاد گرفتن، نوشتن سخت شده بود. بعد از آن نه هر چیزی نوشتم، نه هر چیزی خواندم. سعی کردم حرمت حفظ کنم. خلاصه که می‌دانم دیر شده. اما روزت مبارک مامان مقیمی. می‌دانم الان تن و ذهنت پر است از درد های نوشته نشده. شک ندارم شما هنر دوا کردن درد ها را هم داری. غصه ی سخت شدن نوشتن را نخور. آخر شما نوشتن را از نوع با مرامش بلدید. با مرام نوشتن،  سخت است. 🖊محیا نوروزی
هدایت شده از M.Eskandari
سلام من هنرآموز نیستم و نوشتن بلد نیستم. ولی عاشق خوندنم.. عاشق داستان و رمان چه از جنس حقیقی و چه از جنس مجازی. اوایل فصل دوم برگزیده بود که بواسطه ی یکی از دوستان با کانال آشنا شدم درست یادم نمیاد چند رمان توی کانال موجود بود ولی قلم بی نظیر قلمداران باعث شد با عشق و ولع و حیرت توی مدت کوتاهی کانال رو زیر و رو کنم و مهمتر از اون اینکه تمام کانالهای رمانی که تا اون موقع دنبال میکردم رو حذف کردم. فرق محتوای این کانال با چیزهایی که قبلا خونده بودم این بود که داستانهای این کانال آدم رو با خودش میبرد. اصلا انگار تو خودت وسط ماجرا ایستادی و همه چیز رو حس میکنی. باور کنین گاهی توی دنیای واقعی به افرادی برمیخوردم که بنظرم آشنا میومدن و انگار یه جایی دیده بودمشون. بعد که فکر میکردم می دیدم شبیه فلان شخصیت از فلان داستانه الان دوست دارم از این یاران هم‌قدم و هم‌قلم تشکر کنم و بگم شما سلیقه ی مطالعه ی من رو تغییر دادین. شما به من یاد دادین که چشم و ذهن و وقت من ارزشمند هستن و هر متن و داستانی ارزش صرف وقت و خوندن نداره. به شما قول میدم با تمام فراز و نشیب های این کانال و با تمام افت و خیزهای کانال قرص و محکم اینجا بمونم و ساکت و منتظر بشینم. ☺️
مجله قلمــداران
سلام من هنرآموز نیستم و نوشتن بلد نیستم. ولی عاشق خوندنم.. عاشق داستان و رمان چه از جنس حقیقی و چه
پیام حال خوب کن خدا حفظت کنه. خیلی مهمه خوراک چشم و ذهن و وجودمون چی باشه‌. آفرین🍀🍀🍀
برگشتن به مسیری که مدت‌ها توی پیچ و خم‌هاش بودی و بین آدم‌هاش زندگی کردی هرچقدر باشکوه ولی ترسناکه.. ترس از این جهت که مبادا دوباره ازشون دور بشی.. دعا کن این‌بار آخرین‌باری باشه که بین من و تو قلم فاصله می‌افته
سلام خوبید امروز سلطان مقیمی پارت می ذاره کانال 😃😃😃😃😃 اعصابتونو امروز زیاد خورد نکنید ، سر داستان لازمش دارید 🤭 دستمال کاغذی ها آماده ، تنفس عمیق...
سلام خوبید ببخشید دیر شد. می‌دونید که.. من تازه وقتی همه می‌خوابند دست و بالم باز می‌شه. نشد زودتر بفرستم.
بریم بعد از چند ماه ادامه‌ی داستان رو بخونیم؟
ble.ir/join/AqLN3bHv6y توی بله هم ماجرای این قسمت رو گذاشتم. حتما ببینید. ضمن اینکه می‌خوام خواهش کنم کم‌کم کوچ کنیم اون‌سمتی.. چون گزینه‌ی بازخورد داره بهتره. این قسمت‌های آخر هم اونجا می‌فرستم.
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 من یک کثافتم که چسبیده به سنگ توالت.. یک انگل خطرناک که باید عقیم شود. تمامش می‌کنم.. همه چیز را تمام می‌کنم. «آقا محسن یه لحظه صب کن» دستگیره‌ی ماشین را ول می‌کنم و برمی‌گردم طرفش. هنوز دارم از پشت شانه‌هاش دنبال ردی از پروانه می‌گردم. کاش یک تک پا بیاید این‌وری.. فحشی نفرینی چیزی بدرقه‌ام کند و بعد گورم را گم کنم. پناه در خانه را پیش می‌کند و می‌آید طرفم.‌ اشاره می‌کند به پانسمان شلخته‌ی دور مچم:«نگفتی دسّت چی شده؟» تصاویر زنده می‌شوند. تیغ می‌کشم به مچم. هیچ دردی ندارد. ولی چشمم سیاهی می‌رود. با سر می‌افتم توی چاه توالت فرنگی.. صدای حباب‌های آب.. بوی تند ادرار.. بوی کثافت... می‌توانست مرگم این شکلی باشد اگر جنم رگ زدن داشتم. «بریده» در را باز می‌کنم و می‌نشینم پشت فرمان. می‌زند به شیشه. پنجره را پایین می‌کشم. سرش را می‌آورد تو. _تا کی قراره اینجوری پیش بره؟ دیگر قرار نیست این شکلی پیش برود. سنگ نجس را با جرمگیر و فرچه می‌شورند. فرمان را محکم می‌گیرم. آسمان تاریک و خالی‌است.. همه‌جا پر از دود است و غبار. هوا بوی گندآب می‌دهد. _ فردا می‌خواسم یه سر بیام پیشت. می‌آیید. همه با هم می‌آیید برای بدرقه کردنم. _ بشینم؟ بی‌اجازه می‌نشیند کنارم. _پانسمانت باید عوض شه. نگاه می‌کنم به لک بزرگ خون دور پارچه. جای زخمش درد دارد. خیلی درد دارد. هی حرف می‌زند.. حرف می‌زند. زن‌ها روی کاپوت ماشین لمیده‌اند. پروانه برگشته خانه. تلویزیون را روشن می‌کند و جیغ می‌کشد. پناه هنوز دارد حرف می‌زند:«کارش فقط شده گریه. این‌جوری که نمی‌شه» نه نمی‌شود. اگر بیاید و ببیند چه شبکه‌هایی باز بوده روی قبرم تف هم نمی‌اندازد. گلویم از بغض شکم آورده. «من که نمی‌دونم بینتون چی بوده ولی حداقل به خاطر اون بچه دست بجنبون.» دست جنباندم روی لباسش.. داغ بود.. خیلی داغ. چشم‌های کوچکش هنوز خیره مانده بهم:«جیش کلدم؟» _ فکر کنم حالا لازمه تو یه چیزایی بهت بربخوره با مشت می‌کوبم به فرمان. درد تا مغز سرم تونل می‌زند. «جیش کلدم؟» عر می‌زنم. سرم را می‌کوبم به فرمان. پناه شانه‌هام را محکم گرفته. _ا ا ا چی‌کار می‌کنی؟ بابا آروم باش هلش می‌دهم:«پیاده‌شو.. پیاده شو» _چت شد خب؟ _ پیاده شو گفتم باید برود پایین. باید بگذارد با این درد بمیرم. در را باز می‌کنم و هلش می‌دهم بیرون. تلپی صدا می‌کند. خم می‌شوم در را ببندم که درز در خانه باز می‌شود و صورت پری بیرون می‌افتد. بالاخره آمد. با اینکه برای من نیامده ولی آمد. دوست دارم سیر ببینمش. همین صورت پریشان و چشم‌های خجالت‌زده را. این تصویر واقعی زندگی با من است. باید داد بزنم حلالم کن. باید به پناه بگویم اینها را سپردم دست تو ولی پایم را فشار می‌دهم روی پدال گاز. ماشین از جا کنده می‌شود و کوچه را پشت سر می‌گذارد. باید خودم را جا بگذارم و دنیا را پاک کنم از نجاست. عجب زهرماری شد این آخر و عاقبت! عین کونه‌ی خیار تلخ و به درد‌نخور. شیشه‌ را تا ته پایین می‌کشم. باد از چپ و راست می‌زند زیر گوشم. _روزی شیطون سیرمونی نداره پسرآق ملکی راست می‌گفت کریم. داشتم از گرسنگی بچه‌ی خودم را هم قورت می‌دادم. هر وقت می‌ترسید خودش را می‌انداخت توی بغلم. توی بغل من! توی بغل دراکولا. شیهه می‌زنم. عین مادرمرده‌ها. نه.. عین بلازده‌ها. خیابان‌ها را زیر پا می‌گذارم. قلبم دارد از سینه می‌افتد بیرون. دلم دارد می‌ترکد از بغض‌های پلاسیده. سرازیر می‌شوم توی بزرگراه آزادگان. ماشین‌های کمپرس و کامیون دو برم را چسبیده‌اند. چطور است فرمان را کج کنم و خودم را بیندازم زیر چرخ‌های سنگین و زمختشان. بچسبم کف آسفالت و با کاردک جمعم کنند. پروانه زیپ کیسه را پایین می‌کشد. صورت لهیده‌‌ام را که می‌بیند عق می‌زند. نه من اینطوری مردن را دوست ندارم. می‌خواهم ببیند با چه حالی مردم. بفهمد حالم خوب نبود. رد اشک‌ها را دست بکشد و بگوید حلالت کردم. _ نگار وقت خودکشی به چی فکر می‌کنی؟ _اینکه من یه آشغال حیوونی‌ام _نمی‌ترسی اون دنیا چوب تو آستینت کنن؟ _وقتی نئشه‌ی مرگی از هیچی نمی‌ترسی خدایا خوب شد؟ همین را می‌خواستی؟ کاش نمی‌گذاشتی به اینجا بکشد. کاش می‌زدی توی دهنم. آره زدی.. ولی محکم نبود. نه که محکم نباشد نه. من بی‌عار شده‌ام. عین الاغی که به شلاق‌های صاحبش عادت کرده. وگرنه وقتی امروز بعد از آمدن آن زن، بچه‌ام را ناکار کردی باید گوشی دستم می‌آمد. کاش خیلی قبل‌تر از اینها زیر رکابم را می‌کشیدی. نه حالا که ته همه چیز را بالا آورده‌ام. نه حالا که با سگ به جوال رفته‌ام.. دهانم چایید تو این نزاع نابرابر.. ریقم درآمد تو این مدت که رها بودم.. گه خوردم خدا.. نگاه به دادار دودورم نکن.. من همان محسنم. همان که نصف شب‌ها می‌افتاد روی سجاده و استغفار می‌کرد.
من همان پشگل توی مویزی بودم که تو حسابم نکردی و این شدم. خودت می‌دانی خواستم نشد. زورم نرسید چون دست تو پشتم نبود. دور برگردان را با سرعت می‌پیچم. کم مانده ماشین چپ کند. وانت‌باری تیز از کنارم رد می‌شود و داد می‌زند:«داری چی‌کار می‌کنی گوسفند؟» نمی‌توانم فرمان را کنترل کنم. پدال ترمز را فشار می‌دهم. یک‌هو محکم می‌خورم به گاردریل. همه‌چیز می‌چرخد. «یا قمر بنی‌هاشم» با سر می‌خورم به شیشه. وقت برگشتن به صندلی گردنم جا می‌ماند. دادم می‌رود هوا. صدای جیغ چرخ‌ها و بوق ماشین‌ها عین صوراسرافیل است. با صورت می‌افتم روی فرمان. بوق ممتد.. ضربه‌های روی شیشه. از خط ابرو تا پایین گوشم چیزی سر می‌خورد و قلقلکم می‌دهد. همهمهٔ چهره‌های ناآشنا می‌آید. سرم را از فرمان برمی‌دارم. در قُر شده را باز می‌کنم. _ زنده‌است... دو مرد شانه‌هایم را می‌گیرند و بیرونم می‌کشند. _خوبی؟ جاییت نشکسته؟ صداها دارند دیوانه‌ام می‌کنند. پشت سرم را فشار می‌دهم و داد می‌زنم:«گم‌شید رد کارتون» خودم هم می‌روم رد کارم. جهت خلاف خیابان. درب و داغان. له و لورده. سخت‌جان و سگ‌شانس عین ترمیناتور. روی خط زرد پاهای سستم را می‌کشم. همیشه همین‌طور بودم . پام روی صراط بود ولی خلاف جاده می‌رفتم. کاش می‌شد به عقب برگشت و دوباره شروع کرد. یک تریلی از روبه‌رو می‌آید و نور خرکی‌اش می‌پاشد تو چشمم. دستم را که جلوی چشم می‌گیرم باد معده‌اش را خالی می‌کند رو کل هیکلم و نیش خدا باز می‌شود. دارم زار می‌زنم به حال و روزم. دارم تلف می‌شوم. اشکم را با پشت آستین پاک می‌کنم. رنگ پارچه عوض می‌شود. دویست متر آن‌طرف‌تر پل عابر مثل اژدهای کومودو روی بزرگراه خیمه زده. می‌رسم زیر پاش. بیست و چهارسال از آن روز می‌گذرد و من هنوز جگر نکرده‌ام از پاهای این کومودو بالا بروم. حالا عدل وسط این برزخ خدا ورق زده، زده و این صفحه‌ی شوم را گذاشته پیش چشمم.. می‌روم بالا..با پاهای سست. زانوهام به رعشه افتاده. آن‌روز اما می‌دویدم. چست و چابک ، نرم و نازک، با دو پای کودکانه... سرم دارد گیج می‌رود. دهنم طعم زهرمار می‌دهد. نرده‌ی سرد و آهنی را محکم می‌گیرم و خودم را می‌کشم بالا. اکبر گفته بود:«با بابام رفتیم روی پل. دستم به هواپیما رسید.» خرٍ چاخانش شدم و من هم رفتم بالا. قدم را روی پنجه کشیدم و دست دراز کردم طرف آسمان. می‌خواستم پرنده‌ها را بگیرم. تنم به رعشه افتاده. یک‌دفعه هر چه خورده و نخورده‌بودم می‌ریزد کف پل. سرم را تکیه می‌دهم به نرده. انگار جانی به تنم نمانده. زیر پام سست است. آن‌روز اما اینطوری نبود. میله‌ها را گرفته‌بودم و تا کمر آویزان شدم. باد اردیبهشت توی صورتم می‌خورد. دهنم را باز و بسته می‌کردم تا خنکاش برود ته حلقم. انگار نه انگار سر ظهر بود و باید برمی‌گشتم خانه. حالا هم دهان باز می‌کنم اما همه‌اش دود است و کثافت. گوشی همراهم زنگ می‌خورد. هیچ‌کس این وقت شب با من کار ندارد. حتی خود خدا هم پشتش را کرده به من و دارد لیست بلاهای جدید خاورمیانه را می‌نویسد. گوشی را با دست سالمم از جیب درمی‌آورم. پناه است. خودمانیم عجب اسمی دارد این بشر. خوش به حالش که شده پناه زن و بچه‌های مردم. بردارم چه بگویم؟ او که نمی‌داند دارم عین سگ زوزه می‌کشم و منتظرم مرگ از راه برسد. پروانه نشسته پایین قبرم. آجی‌باجی‌ها زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کنند که طفلی بچه‌ش.. خوبیش این است که هیچ‌کس بعد از این خبردار نمی‌شود که آن بچه‌ از دست باباش قسر در رفت. خیک چشمم پاره می‌شود و اشک می‌پاشد بیرون. سرم را هی می‌زنم به نرده.. آدامس سقز زیر دندانم چرق چروق صدا می‌کرد. ناغافل صدای ناله آمد. سر کج کردم آن‌طرف پل. مرد کَت گنده‌ای روی زانو نشسته بود. ریش‌هاش تپه‌ای بود و صورتش سبزه. دستش جلو عقب می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد.. کپ کردم. رفتم جلوتر. چشمش افتاد بهم. تیز و ترسناک نگاهم کرد. تو بگو گرگی بره‌ای را تور کند. چشمم به زیپ باز که افتاد چسبیدم به نرده.. دندان‌های درشتش را نشانم داد. دوید طرفم. من اما فقط توانستم خشتکم را بچسبم که شاشم نریزد. نگاهم دوخته‌شده به گوشی. بالای نوار اعلان اسم پروانه می‌افتد و چند خط پیام:« فقط همینت مونده بود که داداش بیچاره‌‌مم بزنی.. دستت درد نکنه. فردا صبح بیا دنبالم بریم طلاق توافقی. مهرم حلال جونم آزاد. هر چند نه مهری مونده نه جونی» جانش؟ بمیرم نمی‌دانم آزاد می‌شود یا نه. راستی خرج زندگی‌اش می‌افتد دست کی؟ کاش مهرش را داده‌بودم. «ببخش که خط انداختم به جونت. فردا دیره. همین امشب ننگ داشتن من از زندگی‌ت برداشته می‌شه. مراقب خودت و پسرمون باش»
آخ پویا.. پویا.. نگاه می‌کنم به آسمان. هی صداش تو گوشم می‌پیچد. هی گریه‌های چند ساعت پیشش می‌‌آید جلو چشمم و دلم می‌خواهد بغلش کنم. ولی چطوری؟ اصلاً دیگر می‌شود از این به بعد بچه‌ای را بغل کنم و سالم بماند؟ سرم درد می‌کند. از بس که هی کوفتمش به میله. پلک‌هام را محکم به هم فشار می‌دهم تا اشک تویش چلانده شود. باز هم براش می‌نویسم. از اینکه چقدر در حقش بد کرده‌ام و چقدر ناامیدم از تغییر. اما چشمم درست نمی‌بییند. می‌دانم خطم پر از غلط و غلوط است. دکمه‌ی ارسال را می‌زنم. می‌روم توی گالری. عکس‌های پویا را ورق می‌زنم. می‌چسبانمش به سینه. همین چند ساعت پیش توی بغلم بود. بوی شامپوش.. بوی بتادین.. آخ حلالم کن پویا.. وقتی هشتاد نود سال بعد آمدی عقبم می‌فهمی که این تصمیم بخاطر محافظت از خودت بود. میله‌های سرد را دو دستی می‌گیرم و به زور نعشم را بالا می‌کشم. نگاه می‌کنم به زیر پاهام. به چراغ‌های بلند و لاغر دو بر خیابان. به ماشین‌های ریز و درشتی که پر سروصدا رد می‌شوند. گوشی‌ام دارد زنگ می‌خورد. ولی اگر بردارم ممکن است کسی سلام کند که از خدانگهدار گفتن بترسم. همه‌اش حس می‌کنم کسی پشت سرم ایستاده و کشیکم را می‌کشد. چطور آن روز نفهمیده‌بودم آن مرد روی پل است؟ دوباره چشم‌هاش زل می‌زند بهم. دوباره می‌‌دود طرفم. دستم را از روی خشتکم می‌کشد. خودش را محکم می‌چسباند بهم. با زنجموره می‌افتم به التماس:«آقا تو رو قرآن.. آقا ببخشید.. آقا..» بوی ترشک و دود می‌دهد. می‌چرخاندم رو به خیابان. با یک دست دهانم را می‌گیرد و دست دیگرش روی کش شلوار پارچه‌ایم می‌چرخد. با دندان‌های یکی درمیان و کرم‌خورده‌ام زور می‌زنم گازش بگیرم. طعم شور پوستش می‌ریزد توی دهنم. هلم می‌دهد. محکم می‌خورم به نرده. درد می‌پیچد توی قفسه سینه‌ام.داد می‌زنم مامان مامان. پشتم خیس شده‌. حالا ولم کرده و با زانو افتاده کف پل. بلند بلند گریه می‌کند. به تاخت می‌دوم. پل انگار چند فرسخ شده‌. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌روم. نزدیک‌‌است حتی کله‌پا‌ شوم. پام که می‌رسد به زمین، یک جسم سیاه با صورت پشمی می‌افتد کف خیابان... چشم‌های ترسناکش خیره مانده بهم.. تمام این سال‌ها ازش فرار می‌کردم درحالی که او خود خود من بود. او هم یک بدبختی بود عین من. دلم می‌خواهد حلالش کنم. از کمر آویزان می‌شوم روی نرده. با دست‌ سالمم میله را محکم گرفته‌ام. دل و روده‌ام دوباره می‌ریزد بیرون. با اینکه چشمم دودو می‌کند ولی ذرات معلق در هوا را می‌بینم. صدای آژیر میاز کجاست؟ تلفن هنوز دارد زنگ می‌خورد ولی دیگر دلم نمی‌خواهد برگردم. سرم گیج می‌رود. چشمم سیاهی می‌رود. انگار کریم زیر گوشم می‌گوید:«الاغ اون پایین اگه خبری بود الان این بالا نبودی! » دارد کف پام از پل بلند می‌شود که از پشت می‌چسبد بهم. یکهو جای زمین و آسمان عوض می‌شود و پشتم را خاک می‌کند. بالای سرم ایستاده. او اینجا چه کار می‌کند؟ مگر حاجی نگفت مرده؟ نور افتاده یک طرف صورتش‌. گوشی‌ام را گرفته دستش. حنجره‌ام نای کلمه در کردن نداره. از ته گلوم می‌گویم:«خوب شدی کریم؟ چجوری پیدام کردی؟» _ داشتم رد می‌شدم به قرآن.. رو پل. قبل از اینکه چشمم سنگین شود از درز مژه‌هام نگاهش می‌کنم. _حاجی فرستادتت؟ _ کی؟ نور می‌رود و سیاهی چشمم را پر می‌کند. چقدر خوشحالم که اینجاست. چقدر خوشحالم که زنده‌است. _وقتی چشت به آسمون باشه نمی‌میری پسرآق‌ملکی من هم دلم می‌خواهد به آسمان نگاه کنم ولی انگار یکی نشسته روی پلکم. _نمی‌‌تونم _چون هنو گیر زمینی و بعد برایم قرآن می‌‌خواند. عجب صوتی دارد! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋
ببین نظرت خیلی برام مهمه.. حتی به گمونم این پست خوراک تحلیله. پس ازم دریغ نکن https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170 لینک تالار https://daigo.ir/secret/12539884 لینک پیام ناشناس👆
ببینید یکی از شما چه زبان‌حالی از محسن نوشته 😢👇 پیام ناشناس من: 📪 پیام جدید حال محسن : شاید همه چیز از همان روز شروع شد که آن مرد روی پل به سمتم آمد نمیدانم اما این را میدانم که شروعش با من نبود! اگر اسمش را امتحان هم بگذاریم باز هم بیشتر از توانم بود مگر نمی‌گویند به اندازه توان آدم ها امتحان می‌کنی کو؟ کرمت رو شکر به ما که رسید دنیا برعکس شد؟ تصمیم امشبم شاید برای این بود که بگیرم جلوی آینده بچه ای را که تهش مشخص میشد با این اتفاق. نخواستم پسرکم بشود مثل من . یک لجن . هه! کار خدارو ببین میگویند پدر ها قهرمان زندگی بچه هاشونن من؟ نه من یک اشغالم بیچاره پسرکم که پدرش منم. نمیدانم در عجبم از کارت! نمیدانم چرا ؟ چگونه شد که نزاشتی برم؟ ولی مگر هنوز هم میبینی من دیوانه را؟ در این میان که همه چیز به طور وحشتناکی در هم آمیخته دیگر مانند دفعات قبل التماس نمیکنم. دیگر زجه نمی‌زنم برای درست شدنم . نمیدانم سِرّ این چیست که هر دفعه با وجود تمام کثافت هایم باز نگاهم سمت توست شاید بخاطر نون حلال پدرم نگاهم می‌کنی چرا نگاهت را حس میکنم؟ چرا حس میکنم رهایم نکردی؟ چرا امید دارم درست میشود؟ شاید به زبان بگویم عادت کرده ام به تو دهنی اما نه هنوز دردش را حس میکنم پس بزن رک بگویم منتظرم منتظر ندایی از تو. هنوز کیش و مات نشدم هنوز وزیر را دارم پس بازی تمام نشده شاید دارو دسته سیاه زیاد باشند اما من هنوز وزیر را دارم و امیدوارم..... آدمی به امید زندست شاید به خاطر نون حلال پدرم نگاهم می‌کنی چرا نگاهت را حس میکنم چرا حس میکنم رهایم نکردی چرا امید دارم درست میشود؟ همینکه هنوز پاره نشده بند زندگی ام نمیدانم..... تا همینجا را توانستم بیایم التماس را کنم . از اینجا به بعد رک بگویم خسته ام... تو میدانی و تو و زندگی ای که پاک تحویلم دادی و به گند کشیده میخواستم تحویلت دهم.. من خسته ام... بقیش با تو... Nn.Zz
چه خبر؟ عجب نظرات متفاوتی برام نوشتید. و این خیلی برام جالبه که از همه‌طیف با همه نوع سلیقه و درک از داستان، توی کانالمون هست و وفادارانه تا این لحظه موندند.😍🥺
باورتون می‌شه به عشق خودتون نشستم و یک صحنه‌ی دیگه نوشتم تا جبران اینهمه وفاداری و محبتتون بشه؟ هرچند که نمیشه ولی خب.. دلم می‌خواد بدونید من هم قدردانم.
یه خبر خوب دیگه هم دارم🥺🥺 اگه برسه امشب قسمت آخره اگه نرسم فردا..🥺🥺🥺 باورتون میشه بالاخره داره این غول گنده و ترسناک به تور میفته؟ من که خودم تا نبینم باور نمی‌کنم🤦‍♂
🥺🥺 از اون پیامای حال خوب کن. حس اون پکیج‌فروشه رو دارم که پیام رضایت مشتری می‌ذاره😂😂😂😂 پیام مشتری خوبمون و رضایت ایشون از پکیج نود و هشت قسمتی به جان او. جهت دریافت عدد شش را برای ادمین بفرستید تا از تخفیف‌های ویژه‌مون برخوردار شید😇😇😇 😂😂😂😂😂
بچه‌ها گوش به زنگ باشید تا نیم‌ساعت دیگه 😎
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_97 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن من یک کثافتم که چسبیده به سنگ ت
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 ماسوره‌ی سرم را می‌بندم تا پرستار بیاید و سوزن را از دست محسن جدا کند. چهار روز جانم بالا آمد تا جان به تنش برگشت. اینقدر پشت در آی‌سی‌یو توسل و امن‌یجیب خواندم تا پریروز بالاخره به هوش آمد. دکتر گفت شانس آوردید مرگ مغزی نشد. اینقدر ازش سوال دارم که سرم دارد می‌ترکد. از وقتی برگشته یک کلمه درست و حسابی حرف نزده. فقط هی گریه می‌کند و می‌گوید:«چرا زنده‌م؟» یا سراغ کریم را می‌گیرد. هر چه می‌گوییم آن بنده خدا را خاک کرده‌اند و سوم و هفتش را یک‌جا گرفته‌اند باور نمی‌کند. _می‌گم خودش اومد من‌و از پشت گرفت. _نه قربونت برم. تو رو یه کارتن‌خواب نجات داد. _ کارتن‌خواب کجا بود؟ می‌گم کریم بود. باهام حرف زد. هنوز به آن شب فکر می‌کنم رعشه می‌گیرم. نصف‌شبی با آن پیام جان به لبم کرد. خدا خیر بدهد معتاده را. وقتی جای او گوشی را برداشت نزدیک بود، پس بیفتم. نه گذاشت و نه برداشت گفت شوهرت داشت خودش را پرت می‌کرد پایین. دیگر نفهمیدم چه شد. فقط جیغ می‌کشیدم و می‌زدم تو سرو‌صورتم. خوب شد که پناه بود از یارو آدرس و مشخصات بگیرد. _آب ‌میوه می‌خوری برات بریزم؟ با سر می‌گوید بله. کمکش می‌کنم بنشیند. کلش را می‌خورد. لب و دهانش را با دستمال پاک می‌کنم. _پویا کلی ذوق داره که قراره امروز ببیندت. رو برمی‌گرداند و می‌زند زیر گریه. خیلی زودرنج و دل‌نازک شده. هرچه می‌گویم گریه برایت خوب نیست به گوشش نمی‌رود. _ آخه چرا داری با خودت این‌طور می‌کنی؟ _برو پری.. برو پی زندگیت. به خدا من لیاقتت رو ندارم. اتفاقاً خودم هم دیشب داشتم به همین فکر می‌کردم. قبل از اینکه به هوش بیاید فقط یک آرزو داشتم، آن‌هم این بود که برگردد ولی حالا دوباره تخم ترس افتاده به جانم. وسط برزخی گیر کرده‌ام که یک‌طرفش عشق و وابستگی‌‌است، طرف دیگرش ناامیدی‌. _ برم که دوباره کار دست خودت بدی؟ باز می‌زند زیر گریه. من هم بغضم می‌گیرد. می‌گویم:«آخه من چه گناهی کردم که باید اینقدر عذاب بکشم؟ اون‌وقتی که ازم خواستگاری کردی یادته؟ مگه قول ندادی نمی‌ذاری تو دلم آب تکون بخوره؟ این بود وعده‌هات؟» با شرمندگی سرش را می‌اندازد پایین. دلم برایش می‌سوزد. ببین تو این چند وقت چقدر بهش سخت گذشته که دست به همچین کاری زده.. _همیشه فکر می‌کردم شوهرم هر عیب و ایرادی داره عین کوه محکم و استواره. یعنی خلاص کردن خودت راحت‌تر از تغییر بود؟ مفش را بالا می‌کشد و سرش را با ناراحتی تکان می‌دهد. فکر می‌کردم این‌بار هم قرار نیست چیزی بگوید که ناگاه حرف می‌زند:«نه.. راحت نبود. ولی فکر کردم لااقل این‌شکلی شما نجات پیدا می‌کنید» زهرخند می‌زنم:«نجات؟ من رو بیوه کنی و پسرت رو یتیم که نجاتمون بدی؟ فکر نکردی پویای طفلی بعدها چقدر سرشکسته و داغون می‌شه؟» بی‌صدا اشک می‌ریزد. با نوک انگشت اشکم را پاک می‌کنم:« اگه خیلی ادعای بتمن بودنت می‌شه اعتیادت رو ترک کن نه ما رو» _دیگه روم نمی‌شه قولی بدم. من همه کارت‌هامو سوزوندم پری راست می‌گوید. خودم هم می‌دانم دارم حرف زور می‌زنم. شاید این‌طوری می‌خواهم هر دومان را گول بزنم. تقه‌ای به در می‌خورد. پویا دست بابا را ول می‌کند و می‌دود طرف‌مان. تا چشمش به پدرش می‌افتد خودش را می‌رساند و آویزان تخت می‌شود. خنده و گریه‌ام قاتی می‌شود: _ا‌ا‌ا با کفش؟ کفش‌هاش را در می‌آورم و کمک می‌کنم تا برود بغل باباش. محسن تنگ به خودش می‌فشارد و از زور اشک شانه‌هاش می‌لرزد. می‌شنوم که می‌گوید:«ببخشید پسرم..» فکر می‌کنم همین‌که شرمنده‌ پویاست اتفاق خوبی باشد. نگاه که به مامان و بابا و مژگان می‌اندازم، می‌بینم آنها هم مثل ما دارند از شکوه این لحظه می‌گریند. سلام می‌دهم. یکی‌یکی می‌‌آیند جلو و با محسن خوش ‌و بش می‌کنند. بابا خیلی رفتارش عوض شده. دیگر مثل قبل برای محسن رو تلخ نمی‌کند. دروغ چرا؟ به خیالم اگر می‌فهمید او خودکشی کرده نگاهش نمی‌کند ولی فعلاً اصلا به روی خودش نیاورده. حتی دیشب من را راهی خانه کرد و خودش ماند پیش او. حالا چه حرف‌هایی بینشان در گرفته خدا می‌داند ولی صبح که آمدم جایم را باهاش عوض کنم؛ دم رفتن، سر محسن را بوسید و گفت:«یادت نره چی گفتم.» تاحالا محسن را این‌طوری ندیده‌بودم. صورتش گل‌گلی شد و گفت:«چشم.» پویا با شلنگ سرم ور می‌رود و می‌پرسد: اینا چیه بهت وصله؟ محسن با لبخندی زورکی یکی یکی به سوال‌هاش جواب می‌دهد. بابا تسبیحش را این دست و آن‌دست می‌کند:«سرت بهتره؟» بعد از من می‌پرسد که دکترش چه گفت و چه شد. من هم همه را می‌گویم.