🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_27
#ف_مقیمی
#پروانه
از وقتی پریسا فهمیده پناه دارد ترک میکند نرمتر شده
«من که بیعاطفه نیستم آبجی ولی بهم حق بده. وقتی اسمش میاد یاد روزی میفتم که بابا تو بغل مامان سکته کرد. یاد گریههای یواشکی مامان. یادته شب آخر محسن رو با پناه اشتباه گرفت بغلش کرد؟»
هر دو اشکمان در میآید. گذشته با همهی تلخیهاش جلوی چشمم ظاهر میشود. من که حاضر نیستم حتی برای یک لحظه برگردم به آن روزها. پریسا را نمیدانم!
میگویم:«اینا قبول! ولی نبایدم یه طرفه به قاضی رفت! پناه فک میکرده اگه بره دیگه کسی غصهشو نمیخوره. کسی از دیدنش خجالت نمیکشه! چه میدونسته میخواد این بشه»
غیظ میکند:«پناه مگه چی کم داشت؟ غیر از این بود که بابا مامان همیشه هواشو داشتن؟ از بس لیلی به لالاش گذاشتن معتاد شد! وقتیام که بابا فهمید جای ترک، رفت! حتی نکرد یه سر بزنه ببینه ما مردیم یا زنده! بالا بری پایین بیای من میگم اون بابا مامانو دق داد»
هقهقش بلند میشود. نمیدانم چه بگویم. پناه کاری کرده که هیچ دفاعی نمیشود کرد.
پریسا توی دستمال فین میکند: «من مثل تو نمیتونم به این راحتیا ببخشمش! شاید یه روز فراموش کنم ولی الان نه.. فک کردی من یادم میره تو و شوهرت با چه سختیای برام جهاز جور کردید؟ ما حقمون نبود تو اون سن یتیم و سرشکسته شیم»
دستش را میگیرم:«آخه پریسا! مرگ مامان بابا چه ربطی به پناه داره؟ عمر دست خداس. پناه خودش داغونه. حالا که طفلی میخواد جبران کنه روا نیس ولش کنیم. بخدا مامان بابا هم راضی به کار تو نیستن»
دستش را از زیر دستم میکشد و میرود آشپزخانه:«آره! باش تا ترک کنه! خواهر سادهی من!»
خم میشود روی سینک و آخ و اوخش در میآید. دوباره معدهاش به هم ریخته. میروم کنارش:«تو برو یکم بغل پویا بخواب. من قبل اومدن محسن شامتو میپزم»
زیر دندهاش را میمالد:«وا؟ یعنی میخوای بری؟!»
«آره»
با دلخوری میگوید:« پس من چی؟ من که مامان ندارم مراقبم باشه تو هم میخوای ولم کنی تو این شرایط؟»
میگویم:«خب تو بیا» ولی قبول نمیکند.با اخم و تخم میگوید:«ولش کن اصلاً! خودم از پس خودم برمیام!»
از آشپزخانه که بیرون میرود زنگ میزنم به محسن! میخواهم بدانم کی میآید. میگوید دیر میرسم شما شامتان را بخورید
مرغهای روی سینک را میاندازم توی قابلمه و با آب و پیاز میگذارم بجوشد. هود را میزنم. نمیدانم چه کار کنم؟ دوست ندارم شب اینجا باشم!
با سینی چای میروم توی اتاق. پریسا روی تخت دارد با پویا قلقلک بازی میکند. سینی را روی پاتختی میگذارم:«آقا محسن دیر میاد! شام پیشت میمونم غرغرو»
یکهو با خنده مینشیند:«آخجون پس بیشتر پیشمی! اصلا خودم زنگ میزنم به آقامحسن میگم نیاد دنبالت»
بعد هم شروع میکند به برنامهریزی برای زندگی من:«نگرانی نداره که! ناهارشو بره خونه مامانش! شامش میاد اینجا»
همیشه همینطوری است. وقتی چیزی میخواهد باید بهش برسد!
🤝🎭🤝
#محسن
«خب نظرت چی بود؟»
صولت همینطور که سیگارش را روشن میکند این سوال را میپرسد.
خم میشوم روی پیشخوان:«درمورد چی؟»
با کمطاقتی مردمک چشمهایش را حرکت میدهد:«چی نه کی!»
با اینکه منظورش را فهمیدهام ولی خودم را زدهام به آن راه!
با دستی که سیگار دارد میزند به شانهام:« النازو میگم خره! نظرت چی بود در موردش؟»
شانه بالا میاندازم:«منو سننه؟! چطو؟ مگه خبر مبریه بینتون؟»
دودش را فوت میکند توی صورتم:«نه بابا! چه خبری؟ طرف شوهر داره!»
چیزی نمیگویم! با اینکه خیلی سوالها توی سرم است.
صولت چشمهاش را ریز میکند:«چیه؟ توام داری به همونی که من فکر میکنم فکر میکنی؟»
معلوم نیست توی کلهی خرابش چه میگذرد که دنبال همراهی من است. میگوید:«پدرسگ خیلییی خوشگله! یعنی روزیصدبار تو دلم به شوهرش میگم کوفتت بشه»
یاد خندهها و عشوههایش میافتم. لبم را کج میکنم:«خاک برسر بی غیرتش»
اخم میکند:«شوهرشو میگی؟»
«پ کیو میگم؟ مگه میشه مرد باشی و اجازه بدی زنت این مدلی تو خیابون بگرده؟»
با این که از حرفهام جا خورده ولی خودش را نمیبازد:«آره خب..ولی جون محسن عجب هیکلی داره بیشرف. یعنی هر وقت میاد بوتیکم لباسای آسمو میدم بهش تنخورشو ببینم. اصن دلیل اینکه مشتریمه خوشسلیقگیمه»
نگاهی میاندازم به لباسهای لختی روی رگالها، با تعجب میپرسم:« واقعاً اونم برات میپوشه و نظر میخواد؟»
سیگارش را با خونسردی توی جاسیگاری خاموش میکند:«خووو آره! اکثر زنایی که اینجا میان همین کار و میکنن!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_30 #ف_مقیمی #محسن پرسان پرسان آدرس را پیدا میکنم. تابلو را
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_31
#ف_مقیمی
#محسن
دیگر به بنگاه نمیرسم. بر میگردم خانه. از چند روز قبل کمی عدس پلو مانده. همان را گرم میکنم و میخورم. ذهنم درگیر است. تو این یکی دو روز به اندازه کل عمرم اتفاقهای عجیب و غریب افتاده.
هی صورت لیلا و بچهاش توی ذهنم میآید و هی میگویم عجب!
لم میدهم روی کاناپه و همانطور که با خلال لای دندانهایم را پاک میکنم شمارهی پری را میگیرم. اشغال است. تا قطع میکنم خودش زنگ میزند.
میخندم:«چه حلال زاده! داشتم میگرفتمت»
نگران و مضطرب میگوید:«پس چرا نهار نیومدی؟ غذا خوردی؟»
با خلال لثهام را فشار میدهم. عاشق دردش هستم:«آره.همون عدس پلو رو داغ کردم خوردم»
بعد از کمی مکث میگوید:«زنگ زدم بنگاه بهت بگم ناهار بیای اینجا بابات گفت امروز اصلاً نرفتی سرکار»
لابد فکر کرده دیشب با صولت بودم و دوتایی تا صبح خوردیم و کشیدیم و لش کردیم تا لنگ ظهر. ذوقم برا حرف زدن کور شد:«جایی کار داشتم نرسیدم برم.»
«چه کار داشتی که از کارت مهمتر بود؟»
دارم کم کم از کوره در میروم. بیحوصله میگویم:«کی میای خونه؟»
دوباره مکث میکند:«حال پریسا زیاد خوب نیس. میگه چند روزی پیشش بمونم»
خلال را لای دندانم نگه میدارم:«والا دیشب که از تو خیلی سرحال تر بود! بعدشم! مگه مادرشوهر نداره؟ بگه مادرشوهرش بیاد پیشش بمونه که هم محرم پسرشه هم با تجربهتره! ناسلامتی ما هم آدمیما! یه عالمه رخت چرک وسط آشپزخونه ریخته. شام و نهارم که نداریم»
اینبار سکوتش طولانیتر میشود. کمی بعد با صدای آرامتری میگوید:«یعنی چی محسن؟ به نظرت درسته من به عنوان خواهر محلش ندم؟ میخوای خانوادهی شوهرش بگن این دختر بیکس و کاره؟»
منتظر همین حرفش بودم. خلال را در میآورم. عصبی و شمرده میگویم:« پس لطف کن با من این مدلی حرف نزن!اگه خیلی نگران شوهرت هستی که مبادا سرو گوشش بجنبه بشین سرخونه زندگیت حرفم نباشه! شیرفهم شد؟»
از شکل نفس کشیدنش پیداست چقدر ناراحت شده:«دستت درد نکنه»
پاهایم را روی میز وسط میگذارم. دندانهام را به هم فشار میدهم. حقش است! تا او باشد اینقدر من را سینجیم نکند.
میتوپم بهش:«تو فکر میکنی من از لحن و طرز سوال پرسیدنت نمیفهمم چی تو کلهت میگذره؟! »
بغض میکند:«من فقط نگرانت بودم! همین!»
پوزخند میزنم:«من بچه نیستم که نگرانم باشی! بازم تکرار میکنم! اگه خیلی نگرانی مثل زن صولت بشین سر خونه زندگیت تا گربه شوهرتو شاخ نزنه»
این یکی را عمداً گفتم تا خیالش راحت شود پیش صولت نبودم.
انگار یکجورایی موفق میشوم. دلخور میگوید:« حق با توئه. من زن نیستم! الان یه آژانس میگیرم میام خونه »
لحنم را عوض میکنم:«لازم نکرده! بقول خودت بمون پیش خواهرت تا شوهرش بفهمه کس و کار داره! از این به بعد دیگه خانوم خانوما سرش شلوغ میشه! مام باید به کم دیدنتون عادت کنیم. هرچی باشه خانوم میخواد خاله شه عمه شه»
نفسش را محکم میفرستد بیرون:« بذار بچه بهدنیا بیاد بعد شروع کن به طعنه زدن»
بدبخت دیگر دارد کفری میشود. بلند میخندم:«آخه دیوونه من کی به تو طعنه زدم؟! بخدا دارم جدی میگم! چرا به حرفم دقت نمیکنی قربون اون آیکیوت برم»
اینقدر نفسش را فوت کرده تو گوشی که گوشم درد میگیرد.
فرصت را مغتنم میشمارم:«میگم! بنظرت عمه شدن بیشتر حال میده یا خاله شدن؟»
پشت خطی داریم. شاید مامان باشد. منتظرم ببینم اول پروانه چه میگوید بعد قطع کنم. اما خانم میزند به در قهر:«کاری نداری؟»
«اِاِاِ قط نکنیا! یه خبر آس دارم برات که فقط به شرط مژدگونی میگم»
کنجکاویاش را تحریک کردهام:«چه خبری؟ راجب پناهه؟»
کوسن را میگذارم پشت کلهام:«بیمایه فطیره»
حدس میزند:«پناه گفته میخواد زن بگیره؟!»
بلندتر میخندم:«کجای کاری بابا؟ رد کن مشتولوق رو تا بت بگم»
«مسخره بازی در نیار محسن! بگو دیگه!»
عاشق این بالبال زدنشم! حیف است که این خبر را تلفنی بدهم! باید سر سینجیم کردن تنبیه شود.
«قطع کن ببینم پشت خط کیه. تو هم تو این مدت مایهی ما رو کنار بذار. فعلاً »
وسط صحبتش قطع میکنم. کاش برنمیداشتم! مامان است. میخواهد با پری حرف بزند. حالا یک داستان هم با او دارم!
💔🦋💔
#پروانه
توی کیفم یک تراول صد تومنی بود. همان را
گذاشتم کف دست محسن:« وای بهحالت اگر خبرت الکی و به درد نخور باشه!»
تراول را میبوسد و میگذارد توی جیبش:«اگه میدونستم اوضاع و احوال کیفت روبراس کمتر از یه میلیون نمیگرفتم!»
روی مبل کنار پریسا مینشینم و منتظر خبرش میشوم. از قبل آمدنش هزارجور فکر به سرمان زده. کلی قصه بافتیم. شروع میکند به تعریف ماجرا. من و پریسا مات و مبهوت به هم نگاه میکنیم.
پریسا میگوید:«سرکاریه دیگه؟ مگه میشه پناه ازدواج کرده باشه؟ اونم بدون اینکه به مامان بابا بگه؟»
ولی من بیشتر از اینکه شوک شده باشم دلخورم.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_31 #ف_مقیمی #محسن دیگر به بنگاه نمیرسم. بر میگردم خانه. از
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_۳۲
#ف_مقیمی
#پروانه
دیشب نتوانستم خوب بخوابم. فکر و ذکرم پیش پناه و زن و بچهاش بود. انگار تا از زبان خودش نشنوم باورم نمیشود. برای پریسا چند مدل غذای باب میلش را میپزم و خانه را تر و تمیز میکنم. محسن که میآید تکلیفم را که نوشتهام میاندازم توی کیف. با اینکه جلسهی دوم است ولی هنوز از مواجه شدن با دکتر میترسم.
میرسیم مطب. منشی خشک و مغرورش اسممان را توی سیستم وارد میکند و میگوید آقای ترابی که آمد بیرون شما بروید داخل.
کمی معطل میشویم. محسن از وقتی آمدیم دائم سرش توی گوشی است. دارد صفحات اینستا را چک میکند.
دکتر گفته بود بسپارش به من. یعنی میشود بعد از این جلسات گوشی را کنار بگذارد؟!
چشمهایم را میبندم و تمرکز میکنم. بهتر است به جای این چیزها، فکر کنم که تو اتاق چطوری حرف بزنم. نمیدانم چرا تا میخواهم دو کلام حرف درست و حسابی بزنم به لکنت و تته پته میافتم.
صدای باز شدن در اتاق میآید. با هول سرم را از پشتی صندلی برمیدارم و صاف مینشینم. بیمار قبلی با کلی تعظیم و تکریم از دکتر پروانه خداحافظی میکند و میرود سراغ منشی تا لابد وقت بعدی را بگیرد.
دکتر تا چشمش به ما میافتد لبخند دوستانهای میزند و میآید طرفمان. به محسن که سرش تو گوشی است سقلمه میزنم و میایستم: «سلام خوبید آقای دکتر؟»
خیلی گرم احوالپرسی میکند. محسن هنزفریهایش را در میآورد و همانطور که میایستد سلام میکند. دکتر مثل چند روز پیش یک دستش را تو دست محسن میگذارد و دست دیگرش را روی شانهاش. با چاق سلامتی میبردمان توی اتاق. جا میخورم! پس چرا ایندفعه اینطوری کرد؟ من کلی حرف آماده کرده بودم تا برایش بگویم! جلوی محسن که نمیشود! اصلاً ذهنم خالی خالی شد.
پهلوی هم مینشینیم. خیلی معذبم. دکتر مینشیند روی مبل روبرویمان.
بعد از حرفهای معمولی میرود سراغ اصل مطلب:« خب تو این چند روز اوضاع و احوالتون چطور بوده بچهها؟»
محسن نگاهی به من میکند. هر دو میمانیم چه بگوییم! او پیشدستی میکند:« والا چی بگم؟ فک کنم برا پروانهخانوم خوب بود چون مجبور نبود قیافهی ما رو تحمل کنه»
با ناراحتی نگاهش میکنم:«این چه حرفیه؟»
نیشخند میزند و سرخ میشود. دکتر میپرسد:« يعني از هم دور بودين اين چند روز؟»
محسن با خنده میگوید:« تقریباً! البته یک جدایی اجباری بود. چون خواهر کوچیکشون بخاطر بارداریش ایشونو گروگان گرفته بود.»
گونههایم داغ میشود. سعی میکنم به زورِ لبخند مهارش کنم. سرم را میاندازم پایین.
دکتر هم میخندد:« الان ما این صحبت شما رو اعتراض فرض کنیم؟»
برای دیدن محسن سرم را بالا میگیرم. با همان لبخند میگوید:«من غلط بکنم!»
بعد از مکثی میگوید:«خب پروانه زیاد جایی نمیره! جز خواهرشم کسی رو نداره. من خودم بدم نمیاد یکم به خودش استراحت بده ولی مشکل اینجاست که ایشون اونجا هم بیکار نمیشینه»
تمام دردش این است که چرا من برای پریسا کار میکنم. نمیدانم چرا اینقدر از خواهرم بدش میآید.
با من من رو به دکتر میگویم:«من کمک کردن به بقیه رو دوست دارم. اصلاً اینجوری خوشحالترم.»
وقتی جملهام تمام میشود متوجه میشوم دارم میلرزم. شاید از بیاعتماد به نفسی، شاید هم از خشم.
میشنوم که محسن زیر لب میگوید:«نه که خیلی هم شادی!»
تا نگاهش میکنم دستي لاي موهايش میکشد و كمي جا به جا میشود.
دکتر ازش میپرسد:« میشه در مورد این برداشتت بیشتر توضیح بدی؟»
محسن دوباره با صورت قرمز میخندد:« هیچی دیگه! میگم با این فداکاریهای خانوم شادی داره از سرو کول زندگیمون بالا میره»
ضربان قلبم بالا میرود. هر وقت با گوشه و کنایه حرف میزند همینطوری به هم میریزم.
دکتر میپرسد:«فکر میکنی این نبود شادی تو زندگیتون فداکاریهای زیاد پروانه خانمه یا مسایل دیگه هم دخیله؟»
نفسم به سختی بالا میآید. چشم از صورت محسن برنمیدارم. دستپاچه نگاهی به من میکند و رو به دکتر میگوید: «چي بگم والا»
ولی یکهو اخمهاش میرود توی هم و صدایش را میاندازد توی گلو:«اما ببین جناب! حرف اين يكي دو روز نيست که آخه! كلا ايشون برا ديگران زندگي ميكنه. خودشو فراموش كرده.»
نگاه از صورتش میگیرم و به دکتر خیره میشوم. دكتر به من میگوید:«محسن نکتهی درستی رو گفت دخترم. فکر میکنم نگرانی ایشون در مورد شما کاملا به جاست. نظر خودت چيه؟ شما هم فكر ميکني خودتو فراموش كردي؟»
کاش شیشهی ترک خوردهی بغضم نشکند. یک عالمه حرف برای زدن دارم که پیش محسن نمیشود. اگر چیزی بگویم آقا قهر میکند و قید آمدن به دکتر را میزند. وگرنه میگفتم اگر من تو این زندگی شاد نیستم علتش تویی.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_35 #ف_مقیمی فصل_سوم دلم هوس اولویههای لیلا را کرده. غذاها
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_36
#ف_مقیمی
فصل_سوم
#پروانه
دیروز، از مشاوره برگشتنی لیلا را دیدم. باورم نمیشد همچین زنی باشد. زیبا، قوی، جذاب! و با همهی اینها چقدر مهربان و خویشتندار! برایم سوال شده که با وجود چنین زنی چطور پناه کارتن خواب شده؟ اصلاً این دو نفر چطور با هم آشنا شدهاند؟ اینها را از خودش هم پرسیدم. گفت این قصه سر دراز دارد. کاش همین روزها بیاید خانهمان و دربارهی همهی این چیزها حرف بزند.
توی ماشین محسن نشستهام و برای خودم خیالبافی میکنم. داریم میرویم دنبال لیلا. قرار است امروز پناه را ببیند. دل توی دلم نیست. حتماً خودشان هم همین حس را دارند.
دم خانهشان پیاده میشویم. محسن زنگ را میزند. به ثانیه نکشیده لیلا چادر به سر و بچه بغل بیرون میآید. محمد را با ذوق از بغلش میگیرم و بوسهباران میکنم. نمیدانم چون عمه هستم دلم برایش ضعف میرود یا این بچه زیادی شیرین است؟!
لیلا شروع میکند به عذرخواهی! انگار هنوز ما را جزو خانواده نمیداند وگرنه میفهمید که این وظیفهی ماست.
یک روسری زمینه سرمهای زیبا با غنچههای قرمز و آبی سر کرده و مدلدار بسته! عین این مجریهای تلویزیونی شده. هزار اللهاکبر خوشگلی و نجابت از سر و رویش میبارد. خوش به حال پناه که همچین زنی دارد. با هم مینشینیم عقب ماشین. محمد یک سرهمی شیک جین تنش کرده. سرش بوی گل همیشه بهار و نارگیل میدهد. محسن آهنگ میگذارد و من دستهای بچه را به حالت رقص تکان میدهم. نگاه میکنم به لیلا که لبهایش آهسته تکان میخورد و چشمهایش سرخ شده.
میگویم:«امروز وقتی از ملاقات پناه برگشتیم باید بیای خونمون. دوست دارم پویا پسر داییشو ببینه».
تعارف میکند:«ایشالا یه وقت دیگه. فعلاً مزاحمتون نمیشم».
عاشق لهجهی یزدیاش هستم. با اینکه سعی میکند زیاد نشان ندهد ولی تهجملههایش را یکجور خاصی ادا میکند.
با محسن دست به یکی میشویم و اصرار بیشتری میکنیم. بهانهی خاله را میآورد. محسن میگوید:«دکی! ما که اصلاً بدون خاله شما رو تو خونمون راه نمیدیم»
با خنده بهش چشمغره میروم. میترسم لیلا شوخیهای او را بد برداشت کند. بازویش را میگیرم:« شما و خاله رو سر ما جا دارید. خواهش میکنم دیگه تعارف نکن!»
محسن از توی آینه نگاهش میکند:« تعارف چیه اصلاً! یککلام ختم کلام. پناه شما رو به من سپرده. تا وقتی که حالش خوب شه هر چی من بگم همونه»
لیلا بدون اینکه دندانهایش معلوم شود میخندد و بعد از مکثی میگوید:«خدا از برادری کمتون نکنه. حالا اجازه بفرمایِد امروز از خودشون میپرسم، زَمَتتون میدم.»
محسن این را که میشنود از تو آینه برای من چشم و ابرو میآید و بهبه چهچهش بلند میشود. خب مگر من بدون اجازه او جایی میروم؟
به مرکز میرسیم. محمد توی بغلم خوابیده. محسن پیاده میشود و در را برایم باز میکند. بچه را میگیرد تا من و لیلا پایین بیاییم
«آقا من یک فکری دارم.»
سوالی نگاهش میکنیم.
میگوید:«نظرتون چیه پناهو ضربه فنی کنیم؟!»
میپرسم:«چطوری؟!»
موذیانه نگاه میکند به دفتر نگهبانی: «آقابخشی تو این مدت حسابی باهام رفیق شده. حالا که این بچه خوابه بذاریمش پیش این بنده خدا. وقتی پناه لیلا خانومو دید اون وقت از محمدخان رونمایی میکنیم باباش بگرخه!»
میخندم:«دلت میاد داداشمو اذیت کنی؟»
لیلا چادرش را زیر چانه میگیرد:«حالا اول ببینید نگهبانی قبول میکنه؟»
محسن همانطور که سمت دفتر نگهبانی میرود میگوید:«آره بابا! تازه اونجا تختم داره. محمد راحتتره. شما برید من الان میام»
راه میافتیم طرف ساختمان. سردی هوا رفته و بوی بهار میآید. بعد از سالها این اولین باری است که ذوق آمدن عید را دارم. نگاه میکنم به لیلا که با صلواتشمار ذکر میگوید. میپرسم:«از اینکه قراره بعد چند سال پناهو ببینی چه احساسی داری؟!»
خیره به موزاییکهای طوسی صورتی میگوید: «برای خودم هیچی! نگران واکنش اونم. نذر کردم یهوقت با دیدنم غرورش نشکنه»
این دیگر چه جور زنی است؟ اگر اسم حسی که من به محسن دارم عشق است پس حس او چیست؟ مگر میشود یکی ولت کند به امان خدا و بعد تو هنوز نگران غرورش باشی؟
چشمهایم خیس میشود:«لیلا..تو چقدر خوبی!! پناه چطور تونست ولت کنه؟»
میایستد و نگاهم میکند. چشمهایش پر میشود. نوک بینی سفیدش به سرخی میزند:«پناه منو ول نکرد.. خودشو ول کرد!»
این را میگوید و سریع نگاهش را میچرخاند به یک طرف دیگر امّا یکدفعه رنگش میپرد:« ای وای»
رد نگاهش را دنبال میکنم. پناه دست به سینه نشسته روی یک نیمکت آبی. سرش را بالا گرفته به شاخههای درخت زبانگنجشک نگاه میکند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_42 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن خانه و ساختمانش بدک نیست ولی از
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_43
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
آخرین بشقاب را میگذارم توی جاظرفی. با اسکاچ به جان سینک میافتم. بدم میآید رد آب روی سطحش بماند. صدای تک سرفهی پناه از اتاق پویا میآید. امشب با زن و بچهاش آمدهاند اینجا. دور هم شام خوردیم. رفتیم توی کوچه از روی آتش پریدیم و ترقه بازی کردیم.. لیلا و خاله میخواستند بروند خانه ولی من نگذاشتم. دوست داشتم امشب پیش خودم باشند و با هم گپ بزنیم. دستمال خشک را میکشم روی سینک. بدون اینکه بخواهم لبخند دارم!
دستی دور پهلویم قفل میشود. از ترس تکان میخورم.
لیلاست:«الهی بمیرم! خسه شدی بخدا»
برمیگردم و دستش را میگیرم:«خسته چیه؟ کیف میکنم میبینم اینجایین»
یکچادر صورتی سر کرده با گلهای درشت سه بعدی. روسری ساتن یاسیاش را اینقدر قشنگ بسته که آدم هوس میکند محجبه شود! با سر اشاره میکنم به اتاق:«بالاخره خوابید؟»
«آره! کِلافهم کرد. هنوز با پناه غریبی میکنه.»
لبخند میزنم:«نترس! همچین عادت کنه بهش که دیگه سمت تو نیاد»
صندلی را آهسته بیرون میکشم و تعارفش میکنم بنشیند. برای هر دویمان چای میریزم و مینشینم پهلویش.
بیهوا میگوید:«کاش پریسا جونم اومده بود»
با اینکه خودم را برای این سوال آماده کرده بودم ولی بعد به منمن میافتم:«اتفاقاً خیلی دوس داشت ببیندت. ولی طفلی استراحت مطلقه.»
لبخند میزند:«قضاش ممکنه.. منظورم اینه که ایشالا سر فرصت. حتماً اونم مثل خواهر و برادرش ماهه»
تو این مدت هر وقت دربارهی پناه حرف زدیم تعریف و تمجید کرده! هنوز درک نمیکنم اینهمه عشق از کجا میآید. من با اینکه همخون پناهم ولی گاهی وقتها که صورت استخوانی و صدای تو دماغیاش را مجسم میکنم توی ذوقم میخورد. ولی او امشب جوری به پناه نگاه میکرد که انگار یک دختر سیزده چهارده ساله ستارهی محبوبش را پیدا کرده!
لیوان چای را کنار دستش میگذارم. با تردید میپرسم:«از دست داداش من ناراحت نیستی؟!»
انگشتهای کشیدهاش را روی لیوان میگذارد و سر تکان میدهد:«هرگز! من خیلی بش مدیونم!»
اصلاً نمیتوانم درکش کنم. از سرم میگذرد شاید او از این زن های سیاستمدار است که به بقیه نشان میدهد خیلی حالش خوب است و هیچ غم و غصهای ندارد!
چشمهاش پر میشود:« او حتی رفتنشم از رو مردونگی بود»
بله! فکر میکنم او واقعاً یک زن با سیاست است. دارد نقش بازی میکند! بدون فکر میگویم:«بنظرم شما دیگه زیادی عاشقی! شایدم زیادی خوش بین! پناه قبلاً ما رو هم ترک کرده. این اسمش مردونگی نیست.»
کمی از چایش را مینوشد:« والا من دقیق ماجرای رفتن پناه از پیش شما رو نَمیدونم. چون میدونستم گفتنش براش سخته. ولی با شناختی که ازش دارم میدونم بیمعرفت نیس»
آه میکشم:«راستش منم چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم که بابام موقع مصرف میبینتش. خدابیامرز خیلی ناراحت میشه بهش میگه دیگه بچهم نیستی. بعد دیگه پناه برنگشت. شاید چون توقع نداشت بابام بهش اینو بگه. آخه بابام خیلی بهش افتخار میکرد. پناه تو تیزهوشان درس میخوند. سنتور میزد.. شعر میگفت. یعنی وقتی ما فهمیدیم معتاد شده جا خوردیم! ولی هر چی فکر میکنم نمیتونم بهش حق بدم سر این جملهی بابام بذاره بره.. طفلی بابام تمام عمر دنبالش گشت»
با یادآوری آن روزها بغضم میگیرد. لیلا سرش را پایین میاندازد:«خدا بیامرزتشون. آره برا ما قابل توجیه نیست، ولی حتماً چیزهای دیگهای هم هس که ما ازش بیخبریم»
با شک نگاهش میکنم:«شما واقعاً چیزی نمیدونی؟»
شانه بالا میاندازد:« نه! اگه میدونستم بت مِگفتم. ولی باور کن اون بیمعرفت نیست. همیشه از پدرمادرتون حرف میزد»
نگاه میکند به لیوان چای و لبش را جمع میکند. مثل کسی که دل دل کند چیزی بگوید.
میپرسم:«میشه بپرسم چطوری با هم آشنا شدین؟»
بعد از کمی مکث میگوید:«من خیلی زندگی سخت و عجیبی داشتم پروانهجون! بعد از فوت همسر اولم یه روز خوش ندیدم. ولی بذار بت اینجوری بگم.. هیچوقت هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی پناهو به عنوان مرد زندگیم انتخاب کنم.»
بیصدا میخندد:«کلًا من تو زندگیم دو تا انتخاب داشتم که اعتقادم نبوده. یعنی خودمو سورپرایز کردم! پناه دومیش بود»
از حرفهایش سر در نمیآورم:«دوبار سورپرایز شدی؟! اونم از جانب خودت؟!»
سرش را تکان میدهد:«آره ولی جریانش خیلی مفصله. مِترسم حوصلهات سر بره»
دیگر خبر ندارد من از وقتی دیدمش منتظر فرصتم تا کشفش کنم. با اشتیاق خودم را جلو میکشم:«نه.. نه.. تو رو خدا برام قصهتونو بگو»
چادرش میافتد روی شانه:« میدونی که؟ اصلیت ما یزدیه. من دختر یه خونوادهی متدین و سنتی بودم. از اون خیره سرای لجباز! با یه پدر خیلی سختگیر و بداخلاق. البته جدیداً خیلی عوض شده. چهجوری بگم؟! بابام اصلاً هیچ حق انتخابی تو هیچ زمینهای به دخترا نَمِداد.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_43 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه آخرین بشقاب را میگذارم توی جاظ
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_44
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
«بعد از محرمیت اذیت و آزارام شروع شد. حسابی حسینآقا رو اذیت مِکردم. یه بار که اصلاً حلقهی ازدواجو پرت کردم تو صورتش! گفتم یا از زندگیم برو کنار یا خودمو مکشم. حیوونی مونده بود چی بگه؟! فقط ازم مِپرسید چرا؟! مگه من چه کارت کردم؟! با چیچی من مشکل داری؟»
«چندسالش بود؟»
«ده سال با هم اختلاف سنی داشتیم. بیست و هف سالش بود. یه مرد لاغر اندام سر به زیر که اصلاً هیچ شباهتی به من که اگه ولم میکردن دنیا رو رو سرم میذاشتم و میچرخیدم نداشت. بندهی خدا خجالتی بود. یادمه یه بار وقتی خیلی اذیتش کردم بم گفت لیلا خانم، بخدا با اینکه خیلی خاطرتون و مخوام به مادرم گفتم نمیخوامتون که راضی شه این وصلت سر نگیره. ولی مادرم گفته دیگه حرفشام نزن. از این خونواده بهتر کجا میتونِم پیدا کنِم؟
خلاصه ما با چشم گریون و جهاز آنچنانی زن اوشون شدیم. ولی من وقتی خواستم از در خونه بیرون برم، زل زدم تو چشمای گریون مامانم و گفتم: این آخرین باریه که منو میبینِد! مامانم فکر کرد فقط منظورم خودکشیه. در حالیکه من کلا قیدشونو زدم. شب زفاف با آقاحسین شرط کردم حق نداره بم دست بزنه. طفل بینوا! خدا منو ببخشه بخاطر همهی ظلمایی که از روی جهالت در حقش کِردم. یک سال از زندگیمون گذشت. تو این مدت بخاطر صبوریش از خیلی چیزا کوتاه اومدم، ولی هنوز گندهدماغ و لجباز بودم. دائم تو گوشش مخوندم ازت بدم میاد! طلاقم بده.. بابا و مامانم اون اولا وقتی میدیدن نمیرم دیدنشون، میومدن بهم سر میزدن ولی اینقدر ازم کم محلی و سردی دیدن که رفت و آمدشون کم شد. یه اتفاق دیگه هم این وسطا افتاد که خونوادهم بیشتر کفری شدند. اونم این بود که تو گوش حسینآقا خوندم میخوام هر جور شده برم دانشگاه. بیچاره اون بنده خدا گردنش از مو باریکتر بود. هرچی براش بیشتر بهونه میتراشیدم و ناز میکردم بیشتر شیفتهم مِشد. من و تو کلاسای کنکور ثبتنام کرد. انصافاً پشتم بود. دروغ چرا؟ محبتش لوسم کرد. غرور برم داشت. دیگه شرطی شده بودم. هر وقت کاری داشتم باش و چیزی ازش مُخواستم خودمو براش لوس میکردم. اونم وقتی میدید براش اطوار میام، حسابی دورم میچرخید و برام همه کار میکرد. وقتی جواب کنکور اومد و فهمیدم دانشگاه تهران قبول شدم سر از پا نمِشناختم. همه گفتن تهران نمیشه بری. دوباره کنکور بده همینجا قبول شی. ولی من پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا باید منو ببری تهران! بهش میگفتم دلم نمیخواد چشمم تو چشم خونوادهم بیوفته.»
انگار دارد قصهی یک آدم دیگر را تعریف میکند! هنوز گیجم:«یعنی هنوز از خونوادهت کینه به دل داشتی؟! حتی بعد از عوض شدن احساست به حسین آقا؟ »
«آره..تا مدتها نتونستم بخاطر این ازدواج تحمیلی ببخشمشون. خصوصاً پدرم»
از دهانم میپرد:« اصلاً بهت نمیاد کینهای باشی! چطور ممکنه یکی به خوبی و مثبتی تو از پدر و مادرش کینه به دل بگیره؟!»
سکوت میکند. چند لحظهی بعد میگوید:«من بابت رفتارام چوب خدا رو کم نخوردم! الانم پشیمونم.. من خودم مادرم. مِفهمم که چقدر برای یه مادر سخته بچهش بش بگه میرم تا از شرتون راحت شم و نبینمتون. مامانم دلش خیلی شکست. گفت برو ولی بدون خیر نَمیبینی!»
اشک از گونهاش سر میخورد و میافتد توی لیوان. چای میلرزد.
نمیتوانم راحت نفس بکشم. کاش اینها را نمیگفت و ذهنیتم خراب نمیشد. آب دهانم را قورت میدهم:« اصلاً بهت نمیاد!»
خودش را با صندلی عقب میکشد و میایستد:«معذرت میخوام! نباید اینا رو میگفتم! میرم بخوابم»
فکر کنم ناراحت شد. کاش جلوی دهانم را میگرفتم. من حق نداشتم او را قضاوت کنم! چقدر دکتر دربارهی همین اخلاقم تذکر داده بود ولی انگار عادتم شده!
دستهایش را محکم میگیرم و میایستم! به لکنت میافتم: «تو رو خدا ببخشید.. بخدا نمیخواستم قضاوتت کنم»
از گوشهی چشم نگاهم میکند: «ولی کردی! البته حق هم داری! شاید اگه منم جات بودم همین کارو میکردم. ولی پناه این کارو نکرد»
کم مانده از خجالت آب بشوم. دوباره عذرخواهی میکنم. گریهاش میگیرد. شانههایش را میگیرم و مینشانمش روی صندلی.
اشکهایش را پاک میکند:« شاید چون من و پناه خودمون دستی دستی پشت کردیم به خونوادههامون»
اشکم در میآید:«منو ببخش!»
لبخند تلخی میزند: «نه! من واقعاً مقصرم. حق داری عزیزم. پناه هم چون خودش شرایط منو داشت درکم کرد. ایشالا خدا برا کافر نخواد»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_44 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «بعد از محرمیت اذیت و آزارام ش
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_45
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
گریههای مشترک سر درد دلش را باز میکند. نه من دلم میخواهد قصه نیمهتمام بماند، نه او از حرف زدن خسته به نظر میرسد.
«مادر و پدرت اومدن مراسم؟»
سرش را تکان میدهد:«آره.. بابام که سر سنگین بود، ولی مامانم گفت برگرد خونه. دیگه لزومی نداره تهرون باشی!»
«برگشتی؟»
لبهی چادرش را بین دو دست میگیرد و روی هم میمالد:«اولش خواستم برم، ولی تا مادرشوهرم شنید جلو جمع گفت: بله دیگه! بچه منو آوردی اینجا آواره کِردی کشتیش، حالا برگرد شهر خودون یکی دیه رو آواره کن. از اونطرفم تحمل نگاههای سرد بابامو نداشتم. برا همین موندم»
تعجب میکنم: «تو دیگه چه دلگنده بودی!»
«این اخلاقمو از بابام ارث بردم. حاضرم هر سختیای رو تحمل کنم ولی کسی نفهمه بریدم یا چمیدونم بیدست و پام. موندم تو خونه و به فکر کار افتادم. صبحها علی رو دست صابخونه مِسپردم و مرفتم دنبال کار.. ولی کدوم کار؟! کار جن شده بود و من بسمالله! همهجا لیسانس میخواستن. غافل از اینکه من دیگه بخاطر مشکلات مالیمون نتونسته بودم لیسانسمم بگیرم. دیگه کمکم صابخونه هم بخاطر اجارههای عقبمونده صداش در اومد. گیر داده بود برو شهر خودت صلاح نیس یه زن تنها تو تهرون باشه. ولی من کلهشقتر از این حرفا بودم.»
« یعنی مامان بابای حسینآقا هم براشون مهم نبود شما چه اوضاع و احوالی دارید؟ مثلاً علی نوهشون بود!»
لبخند زهرداری میزند:« هیچکس محلم نداد.. خودم میدونستم دلیل کاراشون اینه که بم فشار بیاد و برگردم. حتی بعداً فهمیدم مامانم به صابخونهم زنگ زده بود که بذارتم تو منگنه تا برگردم.»
هر جور حساب میکنم میبینم من و او چقدر با هم فرق داریم. من با اینکه مسئولیت زندگی روی دوشم بود ولی ترسو بودم. قدرت ریسک نداشتم.
میپرسم:«بعد چیکار کردی؟»
«یه جا کار پیدا کردم ولی یک ماه بیشتر نموندم، آخه عقاید مدیرعاملش با من متفاوت بود. بعدم که دیدم کار نیست، تصمیم گرفتم دستفروشی کنم. اولش خجالت مِکشیدم، ولی شکم گشنه که خجالت حالیش نمشه»
تلخی لبخندش دلم را ریش میکند.
تعریف میکند که چطور چند ماه بعد صاحبخونه جوابش میکند و حکم تخلیه میگیرد.
«زنگ زدم به مادرشوهرم گفتم شرایطم اینه. تو رو خدا یه پولی بهم قرض بدین بتونم یه جایی رو اجاره کنم بهتون برمیگردونم. اما هر چی از دهنش در اومد گفت. گفت ما رو حساب اینکه شما یه خونوادهی با آبرو هستین اومدیم جلو. کاش میدونستم اینقدر خیرهسری! شاکی بود که چرا جای اینکه برم دستبوس پدرمادرم، با لجبازی موندم تو شهر غریب. منم دیگه قاتی کردم. دلمو سبک کردم و آخرش گفتم حسینآقا، جونش من بودم و علی. اون دنیا شکایتتون رو بهش میکنم!»
مو به تنم سیخ میشود. صورت خودش موقع گفتن این حرفها جمع شده. با هر جمله چندبار لبش را فشار میدهد و به چادری که لای انگشتهاش گرفته نگاه میکند:« دیگه داشتم کمکم خودمو راضی میکردم برگردم یزد که تلفنمون زنگ خورد. گوشیو برداشتم و سلام احوالپرسی کردم. دیدم یکی داره با گریه تسلیت میگه. گفت من خاله اخترم. اون موقع بندهیخدا رو خوب نمِشناختم فقط تو عروسی دیده بودمش. گفت شمارهمو از خواهرش که مادرشوهرم باشه گرفته و توضیح داد که چطوری بخاطر بیماری و بستری شدنش تو بیمارستان نتونسته مراسم ترحیم حسینآقا بیاد.
بعد بهم گله کرد که چرا تو این سالا که شما تهران بودید یه سر نیومدید دیدن من. در حالی که من اصلاً خبر نداشتم که خالهی حسین آقا تهرانه. البته در موردش یه چیزایی میدونستم. مثلاً یکیش اینکه خاله تنیشون نبود و رابطشون با خواهر برادرای تنی زیاد خوب نبود. خلاصه دعوتم کرد برم پیشش. منم قبول کردم. اونجا فهمیدم دو تا پسر داره که هر دو کانادا زندگی میکنن و براش چند وقت یه بار پول مِفرستن. به اصرارش شب موندم. نمیدونم چیشد که همه چی رو براش تعریف کردم. تا صبح با هم گفتیم و گریه کردیم. صدای اذان که بلند شد گفت پاشو نماز بخون صبح اول وقت برو وسایلتو جمع کن بیا اینجا»
حالا که فهمیدم ماجرای خاله اختر از چه قرار است بیشتر از قبل دوستش دارم. ناخواسته چشمم میرود سمت اتاق ته راهرو. جایی که او خوابیده.
«تو این مدت علی سراغ باباشو نمیگرفت؟»
سرش را با ناراحتی تکان میدهد:« اصلاً روزی نبود که منتظرش نباشه! اون آخریا انگار خودش فهمیده بود یه جای کار میلنگه! یه شب بیهوا پرسید امام زمان کی ظهور میکنه؟ گفتم نمیدونم! چطور؟ گفت من نمیتونم صبر کنم تا امام زمان بابامو از آلمان بیاره. چطور بابایی برام از آلمان ماشین و اسباببازی میفرسته ولی خودش نمیتونه بیاد؟»
اخم میکنم:«اسباببازی؟»
آه میکشد:«آره. هر چند وقت یبار از طرف باباش براش یه اسباببازی میخریدم میذاشتم کنار بالشش. میگفتم پست آورده.»
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_46
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
صبر میکنم تا باقی حرفش تمام شود:«از اونورم علی کلید کرده بود کار کنه پول بفرسته واسه باباش که از آلمان برگرده. دیدم نه گفتن من داره باعث سرخوردگیش میشه، براش یه ترازو خریدم بشینه تو راستهی یکی از خیابونا. یه حاجآقایی اونجا لوازم خونگی میفروخت قول داد هواشو داشته باشه. منم به هوای اون بچه و مریضی خاله کارمو کم کردم. همین باعث شد قسطام عقب بیفته. ولی اصلاً اسدی به روم نمیاورد. من سادهم فکر میکردم از خوبیشه. یه سری رفتم بهش گفتم شرمنده بابت تأخیر. خندید. به طعنه گفت:«مثل رییسا میای مثل رییسا میری توقع داری بتونی بدهی صاف کنی؟»
گذشت تا یه روز وقت ناهار دیدم لقمهی بچم تو کیفم جا مونده رفتم ازش اجازه بگیرم ببرم براش. تیکه کنایههاش شروع شد. هی بارم کرد.. محل ندادم. پاشدم رفتم دیدم علی نشسته با یکی داره ساندویچ میخوره. منو میگی؟ الو گرفتم.»
صدایش زهر دارد ولی چشمهاش میخندد:«پناه بود! اولین بار اونجا باهاش آشنا شدم»
ذوق میکنم:«عه؟! چطور با علی آشنا شده بود؟! »
«پناه هم اون اطراف دستفروشی میکرد. اون روز دید بچم ناهار نداره رفته بود براش فلافل خریده بود با هم بخورن.»
پناه همیشه همینطور بود. دلش مثل دل گنجشک میماند. دلم برایش قنج میرود.
«دیگه از اونجا با بچم دوست شد. دروغ چرا اولش میترسیدم آدم ناجوری باشه ولی کمکم دستم اومد مرد خوب و سربه راهیه. چند بار دیده بودم پای بساط، نماز اول وقت میخونه. اینا دلمو قرص کرد. خلاصه که وقتی دیدم هوای علی رو داره منم برا دو نفر غذا میکشیدم تا جبران کنم»
از اینکه اینها را در مورد برادرم میشنوم احساس غرور میکنم. کاش محسن هم اینجا بود و میشنید.
«اون موقع متوجه اعتیادش نشده بودی؟»
«نه. زیاد قیافهاش تابلو نبود. یه جوون لاغر با ریش مرتب. چشاشم که به قول گفتنی سگ داشت»
میزنیم زیر خنده.
«بعدها خودش گفت یک ساله ترک کرده و سرمایهی کارش رو یکی از مسئولای کمپ براش جور کرده»
من هیچ کدام از این چیزها را نمیدانستم. نمیدانم چرا پناه تو این مدت برایم نگفت. دلم میخواهد تا صبح لیلا را سینجیم کنم و همه چیز پناه را بدانم. میپرسم:«چیشد که باهاش ازدواج کردی؟»
آه میکشد:«خب ما تو خیلی از زمینهها عین هم بودیم. ولی راستشو بخوای من خیلی به پناه مدیونم. اسدی پناه رو به خاک سیاه نشوند»
چشمهام را درشت میکنم:« اسدی؟ چرا؟»
انگشتهای کشیدهاش را بالا میآورد و نگاهشان میکند:«سر قسطام.. وقتی موعدم تموم شد فهمیدم اون خیر ندیده منتظر بوده مهلتم تموم شه تا نزول پولشو بگیره. یهو وام پنج تومنی شد ده ملیون.»
سرم داغ میکند. یاد کاری میافتم که دکتر در حقم کرد. امان نمیدهم:«وای خدا... عجب بیشرفی بوده! مگه اون موقع با پناه ازدواج کرده بودی؟»
لبخند غمگینی میزند:«نه.. سر همین هم میگم پناه خیلی مرده.. خیلی شریفه»
با تعجب نگاهش میکنم:«از کجا فهمید؟ بعد اصلا چجوری؟ چرا شکایت نکردین از اون مردک؟»
لرزش دستهام شروع شده. رنگ صدام قرمز است. اینقدر با هول سینجیمش کردم که میترسم فکر کند دارم تفتیشش میکنم.
صدای لیلا هم انگار ارتعاش دارد:« چه شکایتی؟ سفته داشت ازم! خنگی از خودم بود که نخونده قراردادو امضا کردم.»
و بعد تعریف میکند که سر همین موضوع با هم جر و بحثشان شد و اسدی اخراجش کرد. به خاله هم چیزی نمیگوید که خجالتش ندهد. اینقدر دنبال کار میگردد تا بالاخره تو یکی از محلههای غرب تهران به عنوان معلم سرخانه استخدام میشود و گهگاهی برایشان لباس میدوزد. بخاطر همین دیگر علی را نمیبرد پیش پناه.
« یه روز علی بونه گرفت که میخواد عمو پناهشو ببینه. دلم براش سوخت. بردمش. وقتی همو دیدن جوری ذوق کردن که حسودیم شد. غروب که رفتم دنبالش پناه منو کشید کنار در مورد شوهرم پرسید. جا خوردم.. بعد طفلی خودش با خجالت تعریف کرد که علی بش گفته میخواد کار کنه باباش از آلمان بیاد. میخواس بدونه چرا شوهرم آلمانه تا اگه مشکل مالی دارم کمکم کنه»
نمیدانم بخندم یا گریه کنم. دلم برای علی بیچاره ریش میشود. خودش هم مدام آب دهانش را قورت میدهد و لبش را جمع میکند.
«نمیدونم چی شد که واقعیتو گفتم. خیلی ازم ناراحت شد. گفت نباید این کارو با این بچه میکردین. گفتم خب حالا که شده. چی کار از دستم برمیاد؟ گفت بسپرش به من. بعدم اجازشو گرفت تا هر روز بیاد وردستش کار کنه. میگفت بذار غرور بچه حفظ شه و فکر کنه داره کاری برای پدرش میکنه. گفتم نمیرسم ببرم و بیارمش. گفت خودم میام دنبالش. ولی شرط گذاشتم که فقط تو تابستون کار کنه.»
موهایم را پشت گوش میفرستم:
«بعد چجوری واقعیتو به بچه گفتین؟»
«بهش گفتیم خدا برا بابا دعوتنامه فرستاده. اونم وقتی دیده علی هوای منو داره ترجیح داده بره پیش خدا.»
چشم ریز میکنم:
«الهی بگردم.. بعد راحت قبول کرد؟»
تلخ میخندم:«آینه عبرت زندگیت بودم»
با حسرت نگاهم میکند:«کاش مثل اون روزا شی. اون وقتا منو بیشتر لایق حرف زدن میدونستی»
سرم را پایین میاندازم. باز به دهانم نمیچرخد بگویم این چه حرفی است؟ از تو لایقتر کی؟
خودش را میکشد طرف کمد و کنارم تکیه میدهد به در.
«یادته اون روز رو ایوون خونه خاله چقدر حرف زدیم؟»
همه را یادم است. مو به مو! خط به خط! بیت به بیت!
«بعد اون همه سال بهم تلنگر زدی ممکنه منم قبل حلالیت گرفتن مادرمو از دست بدم.اگه تو اون روز نمیومدی من هیچوقت شهامت رودررویی باهاشونو پیدا نمیکردم»
نگاهش را میکشد گوشه دیوار:«اگه بنا به بد بودن و تاوان دادن باشه من از تو گنهکارترم. چون به همه بد کردم. همه رو قضاوت کردم»
دستم را فرو میکنم لای موهام:«باز شروع نکن لیلی»
«چرا؟ چون حرفم حقه؟»
«جریان شما با من فرق داشت»
«هیچم فرق نداشت. بدتر بود که بهتر نبود»
میچرخد سمتم:«پناه! خودت دیدی که بابام چطوری تو اینهمه سال دورادور هوامو داشت. با اینکه هنوز اجازه نداده برم دیدنش! وقتی بابای من با اون غرور و کینه پشت نمیکنه بهم، چطور بابا و مامان تو که عاشقتن حلالت نمیکنن؟»
آه بلندی میکشد:«خدا رحمت کنه مادرشوهرمو.. اون روز تلفنی هر چی دهنم بود بهش گفتم ولی یه کلام نگفت اون شمارمو داده خاله تا بیام پیشش.»
سرم را تکیه میدهم به در. خیره میمانم به سقفی که حالا دارد توی حباب چشمهام غرق میشود.
«پناه.. اگه بنا باشه منم عین تو مدام تو برزخ گناهام بسوزم پس چطوری بهشتو نشون محمد بدم؟ بذار اگه مجازاتی هم هست بمونه برا اون دنیا.. من دلم یه بهشت نصفه نیمه میخواد. کنار تو، کنار محمد»
ملاجم را آهسته میکوبم به در:« تو چقدر شوربختی که بهشتت پیش همچین میر غضبیه»
سرم را نگه میدارد:«تو خودت خبر نداری کی هستی»
نگاهش میکنم. اشکش میچکد.
قصد دارم سوالی را که اینهمه سال تو دلم مانده را بپرسم.
«شما.. احتمالاً بابت اون چکا زن من نشدی؟»
چشمهایش را درشت میکند:«منظورت چیه؟»
فکر کنم نتوانستم منظورم را برسانم. جوری نگاه میکند که انگار توی گوشش زدهام.
«من هیچی نداشتم. ولی تو خیلی کامل بودی. گاهی وقتا حس میکنم تو سر اون چکا دلت برام سوخت. »
صورتش قبض شده و لحنش ناراحت است:«دلم سوخت؟!»
دست و پایم را گم کردهام دیگر نمیتوانم حرف بزنم.
زیاد منتظر نمیماند:«بعدِ این همه مدت برگشتی میگی به خاطر پول زنت شدم؟»
«نه.. نه.. منظورم این نبود»
دو زانو مینشیند. مثل کسی که عجله دارد برای بلند شدن:«جواب اینهمه سال عشق و دوری این بود؟ دستت درد نکنه»
شانهاش را میگیرم:«منظورم به الان نبود به خدا.. گفتم شاید اون موقع دلت برام سوخت که.. »
سرش را با ناباوری تکان میدهد. دهانش شکل لبخند باز میشود ولی تو چشمش اشک جمع شده«من فقط یبار دلم برات سوخت اونم الانه.. چون هیشکی به خوبی تو نمیتونست یه شب خاطرهانگیزو خراب کنه »
بازویش را از زیر دستم میکشد بیرون و از اتاق میرود...
💔🎭💔
#پروانه
سیب و خیار قاچشده را میچینم توی بشقاب میوه. میدهم دست پویا.
پویا پایین مبل مینشیند و با اشتها میخورد.
مامان آن طرف هال نشسته پشت میز پذیرایی. یک ظرف بزرگ با سینی سبزی کنار دستش است. ساقهی ریحان را میکند و میاندازد توی ظرف پلاستیکی. از وقتی که آمدم زیاد حرفی نزدیم. لابد از اینکه تو این مدت بهشان سر نزدم ناراحت است.
سر حرف را باز میکنم:«خب تعریف کنین.. چه خبر؟»
با پشت دست عینکش را میدهد بالا و آه کشداری میکشد:«
خبرا پیش شماس! دیگه تحویل نمیگیرید! کم میرید..کم میاین..چیزی از ما دیدین؟»
با اینکه میدانستم دیر یا زود این حرف را میزند ولی جا میخورم. از روی مبل بلند میشوم و میروم سمت میز ناهارخوری. یکی از صندلیها را عقب میکشم و کنارش مینشینم:«چی میخواستین بشه مامانجان! مگه ما جز خوبی از شما چیزی دیدیم؟»
شست دستش را میکشد لای ترهها و از وسط نصف میکند:«اینا که همه تعارفه مادر! اگه خوب بودیم دیر به دیر نمیاومدید»
از اینکه مجبورم جای محسن جور این حرفها را بکشم عصبیام. دلم هم نمیخواهد بفهمند من از دعوای بین مژگان و محسن خبر دارم:«باور کنید اینطور که شما فکر میکنید نیست! محسن دیر میاد زود میره! اصلاً وقت نمیشه مثل سابق جایی بریم.»
در حالی که میدانم این بهانهها قانع کننده نیست. لابد الان دارد با خودش فکر میکند از هول پیدا کردن داداش و زنداداشم محبتشان را فراموش کردهام. شاید هم از دیدشان نمکنشناس و بیمعرفت باشم!
ولی خدا میداند که اینطور نیست. خیلی وقتها بود دلم میخواست بیایم اینجا ولی محسن بهانه میآورد یا یکهو سرو کلهی پناه و زنش پیدا میشد. پریسا هم که این روزها بیشتر از همیشه توقع دارد پیشش باشم.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_56 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن اعتراف کردن همیشه کار سختی بوده!
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_57
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
دیشب کلی حرف آماده کردهبودم برای دکتر. ولی حالا هیچ چیزی برای گفتن ندارم. اینقدر حالم از خودم و محسن خوب است که دوست ندارم در صندوق دلم را باز کنم و کم و کاستیهای زندگیام را بیرون بریزم.
شاید هم دیگر نیازی به ادامه دادن جلسات مشاور نباشد.
فکر میکنم یاد گرفتهام چطور مدیریت بحران داشته باشم. همین که بلدم چطور بداخلاقیهای او را زیر سبیلی رد کنم و با محبت و تغافل سمت خودم بکشمش یعنی کارم را یاد گرفتهام.
دکتر برایم چای میریزد:«خب چه خبر پروانه خانم؟ چه میکنی با این آقامحسن چموش؟»
با لبخند نقاب روسریام را مرتب میکنم:«خیلی خوبم. بنظرم من ومحسن پیشرفت خوبی داشتیم! خداروشکر محسن از نظر اعتقادی هم خیلی خوب شده»
دیگر لزومی نمیبینم که بگویم نمازهایش دیر و زود میشود. گاهی وقتها اگر من یادش نیندازم قضا میرود.
دکتر روی میزش را مرتب میکند:«بسیار عالی. پس اوضاع خوبه»
تا قبل از اینکه سوار ماشین بشوم نه! وقتی نشستم تو لب بود. فکر کردم از اینکه وسط دورهمی زنگ زدم برگردد ناراحت است. چرخید سمتم و زل زد بهم. با ترس و لرز پرسیدم:«چرا راه نمیفتی؟!»
بیهوا گفت:«میخوام نیگات کنم»
هاج و واج ماندم. مژههاش خیس شد:«پری منو ببخش»
سرم را انداختم پایین. تازه فهمیدم چرا خانم خاقانی اینقدر تأکید میکرد به تغافل! بند کیفم را چند دور چرخاندم لای انگشت:«اشکال نداره. لابد بابات خیلی اعصابتو خورد کرده بود»
چیزی نگفت. نگاهش کردم. رنگپریده به نظر میرسید. طفلی حتی از اسم پدرش هم به هم میریزد. پرسیدم:«خوبی؟»
سرش را گذاشت رو فرمان:«نه خوب نیستم پری»
نگران شدم. دستم را گذاشتم رو شانهی داغش:« چرا؟! فکر میکردم وقتی از پیش دوستت برگردی حالت بهتر شه»
سرش را که بالا آورد زیر پلکهایش خیس بود.
«پری! خیلی دلم میخواد یه چیزی رو اعتراف کنم.»
با کنجکاوی نگاهش کردم. گفت:«میخوام بدونی هیشوقت تو زندگیم هیچ کسو اندازهی تو دوست نداشتم. پری..من میدونم خیلی بدم..میدونم..
اینقدر از حالتهاش ترسیدم که خیال کردم شاید میخواهد وصیت کند. خواستم چیزی بگویم که دستم را فشار داد : «بذار حالا که زدم تو این فاز تا آخرش برم. اگه نذاری حرف دلمو بهت بگم بعد هم من تو حسرت میمونم هم تو دو به شک میشی!»
چندبار پلک زد و لب تر کرد. قلبم تحمل این رفتارها را نداشت. احساس خفگی میکردم.
خودم را کشیدم جلو. نفسش را بو کردم. وقتی بوی سبزی را حس کردم از فکرم شرمنده شدم.
« پری! من از همون اول عاشق نجابتت شدم. هیچوقت ندیدم با نامحرم خودمونی بشی. هیچوقت ندیدم بلند بخندی.. تو توی این شیش سال خیلی محبتها در حقم کردی..تو...تو »
بر و بر نگاهش کردم! با دهان باز! با چشمهای از حدقه درآمده و گلویی که میسوخت.
«تو با اینکه خیلی وقته از جانب من ارضای روحی نشدی ولی باز بهم وفادار موندی. من میدونم خیلی مشکلات دارم. به خدا بخاطر همینم بود که ازت فاصله میگرفتم. چون از ناتوانیم زجر میکشیدم! پری..به خدا میمیرم برات»
سرش را گذاشت روی فرمان. شانههایش که لرزید بغضم شکست. مثل حالا که دارم از تصور شکستنش بغض میکنم.
دکتر از بالای عینک نگاهم میکند:«پس الحمدالله همهش خیر و خوبی بوده. هیچ مشکلی نیست.»
قبل از اینکه او متوجه اشکم بشود سرم را تکان میدهم:«اگه هم باشه زیاد با اهمیت نیس»
نگاه میکنم به گلهای پتوس توی گلدان. لبهام از دو طرف کش میآید:« امروز تو ماشین بهم حرفایی زد که تا حالا نگفته بود»
«خیلی هم عالی! حتماً خیلی خوشحال شدی»
نگاهم از روی گلبرگها بالا میرود و مینشیند گوشهی صورت دکتر:« بله! وقتی میبینم متوجه کم و کاستیهای خودش هست و دوست داره جبران کنه حق ندارم ذوق کنم؟»
با لبخند در خودکارش را باز و بسته میکند:«چرا! ذوق داره»
تکیه میدهد به صندلی:«شما چی جواب دادی؟ بازم خجالت كشيدی يا دم به دمش گرفتی؟»
من از خودم بیخود شده بودم! اینقدر از حرفهایش ذوق کردم که زدم به سیم آخر:«منم عاشقتم.. اینو بدون تو فقط شوهر من نیستی. تو ناجی و حامی منی. شاید من برات کم گذاشتم که نتونستی تو این سالها باهام ارتباط خوبی داشته باشی.»
اما اینها را که نمیشود به دکتر گفت! با لبهی روسریام ور میروم:«دیگه تو این مدت از شما و خانوم خاقانی خیلی چیزها یاد گرفتم. نمیگم خیلی خوب شدم ولی خودم میفهمم بهتر شدم!»
دکتر انگشتهای دستش را به هم میچسباند:« یعنی میتونی حرفای دلت رو بهش بگی؟ احساساتت رو به زبون مياری؟»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_57 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه دیشب کلی حرف آماده کردهبودم ب
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_58
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
«پناه تو که از بوی سیگار متنفر بودی! چطوری سیگاری شدی؟»
سیگار روی لبش را روشن نکرده میگذارد توی جیب. ذغالها را با انبر مرتب میکند. دود از دل سیاه و نارنجی منقل بالا میآید و صاف میخورد تو صورتش. چشمهاش را جمع میکند: «آدم از خیلی چیزا بدش میاد ولی بش عادت میکنه!»
همانطور نشسته خودم را میکشم سر ایوان: «من نپرسیدم چجور عادت کردی؟ پرسیدم چیشد که سیگاری شدی؟»
پوزخندی میزند و خیره به ذغالها میگوید:« خریت»
معلوم است اینبار هم مثل دفعههای پیش، میخواهد از حرف زدن طفره برود. دلخور میشوم:«خوبه نگفتی رفیق ناباب!»
بیصدا میخندد: «اینم هست ولی بیشتر خریت خودم بود.»
حرف را مزهمزه میکنم:« میخواستی با بابا لج کنی؟»
تیز نگاهم میکند. یک آن میترسم. سریع توضیح میدهم:«آخه چرا؟ بابا و مامان بیشتر از من و پریسا تو رو دوس داشتن! وقتی بابا فهمید کمرش شکست.»
آب دهانم را قورت میدهم:« اینو خودش به مامان گفت! با گوشای خودم شنیدم»
سیگارش را درمیآورد و با ذغالهای سرخ آتش میزند. دستهاش میلرزد. سر سنگین میگوید:«این آتیشه!»
خیلی هول کردهام. میترسم دوباره نسنجیده حرف زده باشم و رنجیده باشد.
بلند میشوم بروم دنبال سیخها. دم چهارچوب لیلا را میبینم که دارد سیخها را توی سینی میآورد. از دستش میگیرم و خودم میبرم.
پناه با حرص سیگار دود میکند. وقتی اخم و تخمش را موقع گرفتن سینی میبینم یخ میزنم. زیر لب عذرخواهی میکنم و برمیگردم طرف خانه. یکهو میگوید:«من فقط میخواستم غم و غصه از یادم بره. خسته شدهبودم»
مینشینم کنارش. محمد و پویا لب باغچه نشستهاند و دارند با جوجه رنگیها بازی میکنند. صدای خندههای پریسا و لیلا از توی آشپزخانه میآید. پناه سیخهای جوجه را میچیند روی منقل.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد میگوید:« لج کردم ولی نه با بابا! با خودم!»
«چرا؟»
تند تند باد میزند:« نمیتونستم ببینم بابا یک تنه جور همه رو میکشه. یه سری داشتم از قلمچی برمیگشتم. سر کوچه بابا رو از پشت دیدم که داره با یه یارویی حرف میزنه. یارو صداش یکم بلند بود. انگار بحث دربارهی قرض و بدهی بود و ازدواج بچهاش. پشت یه نیسان واستادم. بابا هی میگفت زود قرضشو بر میگردونه. طرفم عذرخواهی میکرد که به روش آورده. من به چشم خودم خورد شدن و شرمندگی بابا رو دیدم. از خودم بدم اومد که تا اون سن نفهمیده بودم بابام بدهکاره»
صورت مهربان بابا میآید جلو چشمم. از بغض صدایم میلرزد:«یادته چقدر سفرهمون شلوغ بود؟ محمود عمو خدابیامرز همیشه میگفت ما هر وقت هوس چیزی میکنیم میایم خونه عباسآقا. از بس عین اعیونا میخوردیم و میپوشیدیم»
دوباره سیخها را برمیگرداند. روی صورت لاغرش خط کج لبخند میافتد:«همون دیگه! نذاشت بفهمیم. ولی من غیرتم قبول نکرد. روزها کیف و کتاب برمیداشتم و جای کتابخونه میزدم دنبال کار. بابای دوستم کابینتساز بود. قسم و آیه دادمش به بابا چیزی نگه. رفتم پیشش مشغول شدم.
بیست، بیستو پنج روز از کارم گذشت که یکهو سرمو گرفتم بالا دیدم بابا تو چهارچوب کارگاهه. کارد بش میزدی خونش در نمیاومد. جوری نگام کرد که نزدیک بود خودمو خراب کنم. اومد جلو آقامرتضی دستمو کشید. گفت اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه تو کنکور نداری؟ مهلت نداد حرف بزنم. رفتیم خونه. شما مدرسه بودین. هر چی تو دهنش بود گفت. شاکی بود از اینکه آبرو و حیثتش رو تو محل و در و همسایه بردم!
با تعجب نگاهش میکنم:« مگه کار عار بود آخه؟»
ته سیگارش را پرت میکند توی باغچه: «لابد برا بابا بود. مامانم پشتم در نیومد. طبق معمول حرف بابا رو تکرار کرد. منم دیگه قاتی کردم. گفتم هر اون چیزی که نباید گفته میشد. بش فهموندم خبر دارم وضعش خرابه. گفتم نمیخوام درس بخونمو دوست دارم کار کنم. گفت غلط اضافه میکنی! اینهمه خرجت نکردم که تو روم در بیای بگی شاگردی رو به دانشگاه ترجیح میدی!
گفتم شاگردی کنم بهتر از اینه که الکی ادا پولدارا رو دربیارم جلو زن و بچهام! من دیگه هیژده سالمه خودم میدونم چی صلاحمه. یهو بابا انگار خالی کرد. نشست لب باغچه.
دستشو گذاشت رو قفسهی سینهش. در اومد که اگه میفهمیدی اینطوری غرور باباتو نمیشکستی!»
اشک میریزم به پهنای صورت: «خیلی بد گفتی داداش»
پلکهای خودش هم خیس است. گوشهی دماغش را جمع میکند بالا:« خودم عین چی پشیمون شدم. افتادم به پاش. افاقه نکرد. فقط دلش با قبولی کنکورم نرم میشد.»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_60 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن فکری النازم. از دیشب مدام حرفها
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_61
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
پویا عادت کرده هر روز ببرمش پارک دم خانه. اینقدر با بچهها بازی میکند و میخندد که وقتی به خانه میرسیم رمق ندارد آتش بسوزاند.
امروز ولی به زور آمدهام. هوا خیلی گرمتر از روزهای قبل شده. لباس زیر مانتو به تنم چسبیده. دوست دارم زودتر برگردیم خانه و بروم زیر دوش آب. بعد پهن بشوم روی تخت و فیلم عاشقانه ببینم. این چند وقت عجیب معتادش شدهام. هی میبینم و سرشار از عشق و شور میشوم بعد که میروم تو بغل محسن همه دود می شود میرود هوا. زنهای کنار نیمکت دارند بلند بلند با هم حرف میزنند. هر روز همینجا هستند. گاهی هم باهاشان گرم میگیرم. امروز اما بیشتر شنوندهام و گاهی فقط به یک لبخند بسنده میکنم.
_من که همون آشو میذارم جلوشون! هر دیقه که نمیشه غذا درست کنم
_ وای نه! شوهر و بچههای من اصلاً تکراری نمیخورن!
محسن هم دوست دارد هر روز یک چیز جدید بخورد ولی اگر نشد غر نمیزند. با اینحال من همیشه غذای تازه میپزم. یکی از زنها رو میکند به من:
_ امروز زیاد سرحال نیستی! چیزی شده؟
خودم هم نمیدانم چه مرگم است. سرم درد میکند. بدنم کرخت است. هی مدام خمیازه میکشم و تپش قلب دارم. جواب میدهم:«خوبم! دیشب یکم دیر خوابیدم»
چشمک میزند:«خب شبا کم شیطونی کن با شوهرت!»
هر دو میخندند. صورتم آتش میگیرد. به سختی لبخند میزنم. کیفم را میاندازم روی دوش و با یک ببخشید میروم کنار سرسرهها. پویا دارد با یکی از پسربچهها دعوا میکند.
«چلا با کفش میای لو سلسله؟»
پسر که دست کم ده یازده سال دارد جوابش را نمیدهد و از سرسره مثل کوه بالا میرود.
پویا با بغض نگاهم میکند:«مامان نیگاش کن!»
شانهی پسر را میگیرم و میکشم پایین:«خجالت نمیکشی؟ این چه کاریه انجام میدی؟ بیا پایین ببینم»
اصلا محل به حرفم نمیدهد. یقهی لباسش را از زیر دستم میکشد و با خنده میدود بالا. پویا را بغل میکنم و میگذارمش پایین:« ننه بابا ندارن که! تو طویله بزرگ شدن. بیا بریم»
پا میکوبد به زمین:«نهههه من میخوام بازی کنم»
حوصلهی نق نقش را ندارم. خدایا خودت کاری کن دهنش را ببندد. دستش را میکشم و میبرم سمت خیابان:« بسه دیگه! یکاری نکن دیگه نیارمتا»
محل به غرغرهاش نمیدهم. لحن و قیافهی زن توی پارک هی میآید جلوی چشمم. محسن دو هفته یکبار هم سراغ من نمیآید. وقتی هم خودم میروم یا پشت میکند و خودش را میزند به خواب یا بسمالله نگفته ختم جلسه را اعلام میکند. دیشب توی فیلمه، مرد داستان تا از در تو آمد اجازه نداد زنش نفس بکشد. یک ربع از فیلم فقط توی یک لوکیشن بود. کاش یکبار فقط یکبار محسن آن مدلی میآمد تو. همین چند وقت پیش روی تخت بغلش کردم. سعی کردم خودم را نزدیکش کنم. نمیدانم خواب بود یا بیدار. محکم پسم زد عقب. غر زد که ولم کن اه!
تنم میجوشد از حرارت. هر روز بیشتر از قبل دارم عذاب میکشم ولی خواهرزادهی دکتر میگوید این صبر خودش بخشی از تقواست. دلم برای خودم میسوزد. یکی مثل پریسا از اینکه شوهرش توی بارداری مراعات نمیکند اعتراض دارد، یکی هم مثل من در حسرت یک معاشقهی ساده میسوزد.
«مامان بستنی میخلی؟»
اگر باعث بشود دهانش را ببندد چرا که نه!؟ دم آبمیوه فروشی میایستم. شاگرد مغازه کنار دستگاه ایستاده و برای سه چهار نفری که جلویم ایستادهاند قیفها را پر از بستنی میکند. بعد رویش شکلات مایع میریزد و میدهد دستشان. توی کیف دوشیام دنبال کیف پول میگردم. صفحهی گوشیام روشن است. لابد کسی زنگ زده من متوجه نشدهام. کیف پول را با گوشی بیرون میآورم و تماسها را چک میکنم. سه تماس بیپاسخ از پناه. پسر بستنی را دست پویا میدهد. حساب میکنم و مینشینم روی یکی از صندلیهای خالی که تو پیادهرو چیده شده. زنگ میزنم به پناه تا ببینم چه کار داشته.
«خونه نیستی؟»
«نه .. پویا رو آوردم پارک. چطور؟»
«اومدهبودم دنبالت با هم بریم خونه خاله»
هر چه میپرسم برای چی؟ جواب درست و حسابی نمیدهد. آدرس میگیرد و میگوید چند دقیقه دیگر میآید دنبالمان. نمیدانم این چه حس عجیبی است که به او دارم. وقتهایی که قرار میشود ببینمش دلم پر از شور میشود. فکر میکنم اگر بابا زنده بود همین حس را داشتم. تا پویا بستنیاش را بخورد بلند میشوم و گردن میکشم به آن طرف پیادهرو. دنبال یک مرد لاغر قد بلند میگردم که چشمهای درشت و مژههای بلندش، از دور با دلت حرف بزند. یکهو از تو خیابان صدای بوق یک ماشین میآید:«پروانه»
نگاه میکنم طرف صدا. پناه پشت فرمان یک پراید سفید نشسته و دارد میخندد. از ذوق نمیفهمم چطور دست پویا را میگیرم و خودم را میرسانم بهش.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_65
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
نمیدانم چند دقیقهاست که نشستم روی این مبل پارچهای و گریه میکنم. از اینکه اختیار اشکهام را ندارم عصبیام. هی دستمال گوله میکنم و هی میگویم ببخشید. دکتر سرش را انداخته پایین و ابروهاش گره خورده به هم.
«راحت باش دخترم. این حق توئه که بعد از اون بحران گریه کنی»
نفس میگیرم:« آقای دکتر، من دیگه باید چیکار میکردم تو این زندگی؟ حق من خیانت نبود!»
سکوت کرده. مثل تمام این مدتی که ساکت بود و گوش میکرد. دارم از رنج این مصیبت سکته میکنم. دارم منفجر میشوم:«گفتنش برام خیلی سخته ولی من خیلی وقته فهمیدم که برا محسن هیچ کششی ندارم. اون با این وصلت فقط دنبال تأمین مالی من بود.»
چقدر اعتراف کردن سخت است. حتی اگر آن شخص دکتر پروانه باشد. دستم را میگذارم روی گلو. بغض گره خورده اینجا و دارد خفهام میکند.
سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:« چه رفتارهایی از اون سر زده که باعث شده همچین فکری کنی؟»
چرا مجبورم میکند حرفهایی را بزنم که قبلاً گفتم. دستمال خیس توی دستم را ریز ریز میکنم. صدایم میلرزد:
«شما خودتون بهتر میدونید که من همه چیزمو تغییر دادم. حتی ظاهرم. ولی اون با اینکه دارو مصرف میکنه باز ازم فراریه. اولا خودموگول میزدم که هنوز درمان نشده ولی وقتی اون پیامو دیدم مطمئن شدم که مشکل خودمم»
چشمهام را محکم به هم فشار میدهم تا هقهقم بلند نشود.
« نه.. این فکر رو نکن دخترم. فکر میکنم شما هنوز در مورد مشکل محسن اطلاعاتت کامل نیست. لازم میبینم که روشنتر باهات صحبت كنم. مشكلی نداری؟»
خودم را روی مبل جابهجا میکنم. با تکان دادن سر نشان میدهم منتظر شنیدن هستم.
نفسش را با صدا بیرون میفرستد. لبهایش را غنچه میکند وبعد از مکثی میگوید:« قبلش بذار برای اينكه یکم ذهنت آروم شه بگم من از اون پیام باخبرم. بهت قول میدم ماجرا اونطوری نیست كه تو فكر میكنی. حالا انشاءالله دربارهاش صحبت میکنیم.»
بر و بر نگاهش میکنم. باورم نمیشود که خبر داشته و بروز نداده. دهانش را صدا میدهد و تکیه میزند به صندلی.
«شما خودت میدونی یکی از مشکلات آقامحسن، عذر میخوام زودانزالیه. بابتش هم طول درمان گرفته ولی عنایت داشته باشید که هنوز درمان کامل نشده. متأسفانه ممكنه هيچوقت هم كاملا درمان نشه، چون اين مشكل بيشتر جنبه روانی داره تا جسمی. همسر شما هم که متأسفانه مدت زمان زیادی اعتیاد داشته.»
خدای من! اگر هیچوقت درمان نشود چه کار کنم؟ هر چند دیگر فرقی هم نمیکند. بدم میآید از این به بعد دستش به تنم بخورد. ولی دکتر گفت که از آن پیام خبر داشته. خبر داشته و هیچی بهش نگفته؟
«شما... واقعاً از ارتباط محسن با اون خانوم خبر داشتید؟»
ضربهی آرامی به پیشانی میزند:« شما اصلاً صحبتهای الان من رو شنیدی یا هنوز اندر خم خبر اولم موندی؟!»
خودم هم از اینکه حرف ذهنم را بلند بلند گفتهام خجالتزدهام. با خنده میگوید حالا که ذهنت درگیر مسأله اول است دربارهی همان حرف میزند. هر چه میگویم اشکال ندارد قبول نمیکند:
« من از شما تمرکز میخوام. تا زمانیکه ذهنت درگیر مسألهی اول باشه روی موضوع بعدی دقت نمیکنی. البته ترجيح میدم چند و چون دقيقش رو از خود آقا محسن بپرسی. فقط بگم که موضوع آقا محسن با اون خانم برمیگرده به چند ماه قبل. هیچ رابطهی عاطفیای هم در کار نیست. حتی یکبار آقا محسن حسابی از خجالتش در اومد. منم به سهم خودم یکسری تذکرات به این پسر دادم تا کمتر لوتیگری کنه برا غریبهها. توصیهی من در این مورد خاص به شما اینه که در اولين فرصت طبق اون اصولی كه بهت آموزش دادم با شوهرت حرف بزنی و خوب بشنویش. اشتباه شما تو این قضیه این بود که اصلاً فرصت دفاع و توضیح به ایشون ندادی.»
ذهنم حسابی مشغول شده. با اینکه هنوز نمیدانم آن زن چه کسی است ولی همینکه دکتر گفته از ماجرای بین آنها خبر داشته کمی خیالم را راحت میکند.
دوباره به پایین نگاه میکند:« حالا برگردیم به مشکل آقامحسن. ایشون چون از نوجوونی مبتلا به این اعتیاده
ذهنش شرطی شده. یعنی چی؟ یعنی با ديدن تصاوير مستهجن، شنيدن الفاظ جنسی يا فقط تصور كردنش اغنا و ارضا میشه. برای بعضیها انقدر اين اعتياد شديده كه بعد ازدواج هم نمیتونن ازش دست بردارن. اینجا رو زیاد گوش کن. نکتهی مهمی که قراره بگم اینه..»
ابروهایش را بالا میدهد و انگشت اشارهاش را تکان میدهد:« اینجور آدما اگر پارتنرشون بهترين هم باشه باز ناتوان از برقراری ارتباطند. دلیلش خیلی دردناکه.. چون اونها از بس تو خیالشون جلو رفتند نمیتونند تو مرحله واقعی خوب پيش برن. پس اين اصلا و ابدا ربطی به جذاب بودن يا نبودن، دوست داشتن یا نداشتن طرف مقابل نداره. البته کسی منکر نقش همسر برای كمک به حل اين مشكل نمیشهها اما خب صبر ایوب میخواد»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_65 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه نمیدانم چند دقیقهاست که نشست
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_66
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
چراغ حیاط، اتاق پذیرایی را روشن کرده. صدای جیرجیرک و قرقر کولر دارد روی اعصابم رژه میرود. کاش حداقل خنکا داشت. جان ندارد حتی هوای خانه را عوض کند. پویا غلتی میزند و پایش از تشک بیرون میافتد. ملافه را رویش میاندازم و میروم توی ایوان. اینجا من را میبرد به گذشته، به خانه خودمان. شبهای تابستان سه تایی توی ایوان مینشستیم و یک قل دو قل بازی میکردیم. بیشتر وقتها هم پناه برنده میشد. کاش میشد چند روزی همینجا بمانم ولی نمیشود. آنوقت بقیه شک میبرند. فکرم پیش محسن است. وقتی خاله و لیلا اصرار کردند شب بمانم صورتش به هم ریخت. نگاه کرد بهم. هنوز با هم سرسنگینیم ولی جلو بقیه آبروداری میکنیم. گفت:«هر چی خودش بخواد»
از بس خیالش جمع بود که من قبول نمیکنم. نمیدانم چرا همانموقع مرضم گرفت تلافی دوشب پیش را درآورم. دستهام را گذاشتم رو شانهی پویا که دامنم را گرفته بود و التماس میکرد. گفتم:«باشه»
پویا از خوشحالی جیغ کشید. همه خندیدند. محسن ولی با شک نگاهم میکرد. چطور خودش هر وقت که احساس ناراحتی میکند سریع میزند بیرون؟ پریشب وسط آن بلبشو نکرد محض رضای خدا آرامم کند. نه گذاشت نه برداشت گفت اگر من جای تو بودم شک نمیکردم! حرفش مثل این بود که بگویی من اگر جای تو میزاییدم دردم نمیگرفت. یکی نیست بگوید من با اینهمه صبر و نجابت هنوز در اولویت نیستم بعد اگر زبانم لال خطا کنم نگاهم میکنی؟ اینقدر حرفش برایم سنگین آمده که نمیتوانم هضمش کنم. شاید حق با دکتر پروانه باشد. این زندگی برای من جز زحمت و بیاعتمادی هیچ خیر و ثمری ندارد. پریشب وقتی کلید انداخت توی در، منتظر بودم بیاید پیشم. دستی به سر و مویم بکشد و واقعیت را بگوید. ولی رفت توی اتاق پویا و به ثانیه نکشید که صدای خُرخُرش درآمد. قبل از ظهر هم صبحانه نخورده رفت بنگاه.. من که اصلاً از اتاق بیرون نیامدم. دلم نمیخواست ببینمش. چون خسته شدهام از اینکه همیشه تو تمام دعواها من را بدهکار خودش میکند.
تکیه میزنم به پشتی و زانوهایم را جمع میکنم توی شکم. یک دستم را میگذارم روی سری که دارد از درد میترکد. لابد الان بیدار نشسته و دارد فیلمهای آنچنانی میبیند. اگر کسی را آورده باشد خانه چی؟ نباید تنهایش میگذاشتم. انگار توی سرم طبل میکوبند. قلبم دارد از سینه درمیآید. خاک بر سرم که حتی نمیتوانم یک شب از او دور باشم تا برای آینده تصمیم بگیرم. شدهام عین مادری که مدام باید بالا سر بچهی نو پایش باشد تا از بلندی نیفتد. بغضم میترکد. نگاه میکنم به آسمانی که ساختمانهای بلند، قابش گرفتهاند. نیمهی ماه از پشت شاخههای چنار نگاهم میکند. نمیدانم خدا پشت کدام یک از این قابها پنهان شده و تماشایم میکند. یکی میگفت دنبال خدا توی آسمان نگرد. خدا در درون توست. اما کسی که خدا توی رگهاش باشد دلش قرص است. من همیشه حالم بد است. پر از غصه و ترس و سرخوردگیام. اشک از گونهام میچکد روی زانوهام. صدای باز شدن در توری ایوان میآید. با هول خودم را جمع و جور میکنم. خاله میآید بیرون. سریع با گوشهی آستین اشکهام را پاک میکنم. میخواهم بلند شوم که با دست اشاره میزند بنشینم. چادر نماز روی سرش است و دور دستش تسبیح پیچیده. مینشیند کنارم. بدون اینکه نگاهش کنم میپرسم:«چرا بیدارید؟»
چادرش را جمع میکند زیر پاش:«من که خوابمو کردم ولی انگاری شما اصلا نخوابیدی!»
سرم را پایین میاندازم. مثلا دارم با نخ دامنم ور میروم.
«ناخوشاحوالی چرا؟ جات عوض شده؟ یا راز مگو داری پناه بردی به آسمون خدا؟»
دارم میگردم دنبال جواب. راحتترینش این است که بگویم بیخوابی زده به سرم.
«امروز عین همیشه نیستی. ایشالا که خدا خودش دستی بکشه رو اون دلت»
پاهایم را زیر خودم تا میکنم. شست خیسم را فشار میدهم. خدا کند بغضم نترکد.
دستش را میگذارد روی زانویم و هی بلندی میگوید:«ننهآقام...مادر بابامو میگم خدابیامرز میگف غم چنگیز مغوله. بیدعوت میاد تیغ و تیشه میکشه به دل بیصاحاب آدمها»
لبخند میزنم:«چقدر ننهآقاتون قشنگ گفته»
«آره.. ولی خو مغول هم یه روز رفت تو گور..زندگی بالا پایین داره عزیزم. در که همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه»
با خنده جلوی شکستن بغضم را میگیرم:«فعلا که چنگیزخان تو دل من پرچم زده بیرون بیا هم نیس»
با اخم و لبخند نگاهم میکند:«غلط کرده پدر سوخته؟ محل بش نده خودش جُل و پلاسشو جم میکنه میره. از مهمون پررو باید رو برگردوند»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_66 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه چراغ حیاط، اتاق پذیرایی را روش
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_67
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
«گفتیم این دوباره رفته سر وقت اون وامونده. بعد که رفتیم تو حیاط دیدیم ای دل غافل.. سروکلهی پناه زخم و زیلیه. تا لیلا میپرسه چیشده؟ پناه چک و سفتههاشو از جیبش درمیاره. نگو آقا با دو سه تا از این رفیق رفقای اراذلش رفته دم کارگاه اسدی، به زور کتک و تهدید ازش سفتهها رو گرفته.»
خاله جوری تعریف میکند انگار دارم تمام صحنهها را به چشم میبینم. نفسم بالا نمیآید.
« خلاصه.. خانمی که شوما باشی این خوشحال که دیگه اسدی دستش به جایی بند نیس اون یکی هم هراسون و نالون که آخه این چه بیفکریای بود کردی؟»
لبهای خشکش را باز با دو انگشت میگیرد:« هیچی دیگه. فرداش دیدیم دارن در میزنن. حالا علی هم تازه از مدرسه اومده بود براش زودتر از بقیه ناهارش رو کشیده بودم داشت میخورد»
اسم علی که میآید ضربانم تندتر میشود. حتی دلم میخواهد دهانش را بگیرم و بگویم تا همینجا بس است. دیگر نگو. ولی زبانم بند آمده. خاله هم هی نفس میگیرد و دهندهن میکند:« لیلا داشت نماز میخوند. پناه هم نمیدونم کجا دستش بند بود. من بیخبر از همه جا رفتم طرف در. کاش قلم پام میشکست هیچوقت نمیرفتم.»
صورتم را چنگ میزنم:«وای اسدی»
دستش را میگذارد روی دهان و سرش را تکان میدهد:«تنها نبود. اولش یه یارو کت و شلواری از این سانتال مانتالا اومد پشت در گفت اینجا منزل مقصودیه؟ گفتم دامادمه چطور؟ گفت من وکیلم. خونهاست؟ گفتم چیکارش دارید؟ یهو پناه پشت سرم ظاهر شد که شما برو تو من هستم. منم که خبر نداشتم این از طرف کدوم خیرندیدهای اومده! رفتم تو. لیلا با هول اومد طرفم که خاله کاش وا نمیکردی. بعد رفت پشت پنجره. حالا مگه سوال جواب میداد؟ هر چی میپرسیدم میگفت هیس! دیدم اینطوریه منم پرده رو زدم کنار ببینم چه خبره؟ یبارکی دیدم اون ذلیل شده از پشت وکیل اومد تو. »
« علی کجا بود؟»
« به خدا باورت میشه اصلا حواسم نبود کجاس؟ فکر کنم داشت غذا میخورد هنوز»
گوشهی ناخنم را به دندان میگیرم و نگاهش میکنم.
«اون یارو وکیله از پناه اجازه میگیره بیاد دم ایوون حرف بزنن. پناه هم برمیگرده که اگه درمورد این آقاست من صحبتی ندارم. اسدی داغ میکنه ولی وکیله باز آرومش میکنه. خلاصه پناه، ما رو میفرسته تو، خودش لب ایوون میشینه به صحبت. اونجور که صداشون میومد وکیله مثلا داشت با چرب زبونی از سنگینی جرمش میگفت پناه هم هی انکار میکرد که اسدی خالی بسته. بره با مدرک بیاد.
یهویی اون حرمله شروع میکنه به داد و قال که خونهتو آتیش میزنم و این حرفها. بعد نفهمیدم چیشد دیدم اینا افتادن به جون هم. لیلا میخواست بره حیاط گرفتمش گفتم تو دیگه میری که چیچیت باشه؟ زنگ بزن صد و ده بیاد. اومد زنگ بزنه صدا تالاپی چیزی اومد. نگاه کردیم دیدیم اسدی بیشرف از لب حوض، این سه پایهی شیلنگو برداشته میخواد بیفته به جون پناه. دیگه لیلا رفت بیرون. منم رفتم جیغ و داد، بلکه چارتا همسایه جمع شن جلو این بیهمه چیزو بگیرن. ولی یه مسلمون پیدا نشد بیاد کمک. لیلا کیف یارو رو پرت کرد دم در گفت هردوتون گمشید بیرون. وکیله عذرخواهی کرد. گفت خانم من اومدهبودم حرف بزنم. اسدی فحشو کشید به وکیله که تو طرف منی یا اینا؟ هیچی! وکیله دید این وحشیه ترسید رفت. لیلا اومد که مثلا اسدی هم بیرون کنه ولی مگه میرفت بیشرف؟ جلو در و همسایه هر چی فحش زشت بود داد به لیلا. بعدم گف استغفرالله استغفرالله تو زیر خواب من بودی که مثلا آتیش پناه و تند کنه. تندم کرد.. لیلا اومد زد زیر گوش اسدی. اونم با مشت کوبید تو سر این طفل معصوم»
حرفش به اینجا که میرسد بیصدا اشک میریزد.«مادرش براش بمیره که خبر نداره از این مصیبتها. یهو من نفهمیدم علی چجوری از زیر دست و پای من رد شد. رفت وسط اونا. هر چی جیغ کشیدم بیا اینور نمیشنید. رفته بود که مثلا از مادرش دفاع کنه»
سرش را خم میکند لای پر روسری و شانههایش با صدا میلرزند:« رولهم علی.. بچم علی.. قربون غیرتش علی»
صورتم خیس اشک است. دست و پاهایم توی این سرما یخ کرده.
«یهو قیامتی شد. پناه حمله کرد بهش. علی هم از اونور اومد با مشت و لگد افتاد به جون اسدی بیهمه چیز. این بیشرف حرمله زورش به پناه نرسید یه لگد زد به پهلو این بچه. به این وقت عزیز طفلی یه متر پرت شد اونور. پناه و لیلا دیگه اونو ول کردن اومدن بالا سر این طفل معصوم. خاله من نفهمیدم این اسدی ذلیلمرده چهجوری رفت میلگرد رو از گوشهی این باغچه برداشت دویید طرف پناه که بزنتش..»
میزند زیر هقهق. من هم اشک امانم نمیدهد. میان گریه با صدای بریده بریده میگوید:« من داد زدم پناه میلگرد. پناه نمیدونم چرا جا خالی داد. میله صاف اومد رو سر علی.. فرق بچمو شکافت.. رستگار شد.. مثل صاحب اسمش.. وای رولهم علی ..وای عمرم علی»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_68 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن «چایی دارید پسر آقای ملکی؟» سرم ر
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_69
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پروانه
_فقط همین؟!
محسن این را به پرستاری که لمیا توی دستش است میگوید. پرستار میخندد:«توقع داشتین بیشتر باشه؟»
با اینکه دلم نمیخواهد بخندم ولی نمیتوانم. انگار او هم دنبال همین بوده که زیرزیرکی نگاهم میکند و بیشتر دور برمیدارد:« خدایی از اون هیکل، این بچه نوبره؟ گفتین چند گرمه؟»
«آقا گرم چیه؟ دوکیلو و هشتصده»
پرستار بچه را با خنده میگذارد توی بغل من:« جلو این شوهرت رو بگیر. خیلی شیطونه»
میدانم او قصد بدی از گفتن شیطنت نداشت ولی گمانهای بد مثل مار ترسناکی چنبره میزند توی دلم. زندگی من مدتهاست بخاطر همین شیطنتها دارد از هم میپاشد. میروم توی اتاق. لمیا را میگذارم روی تخت کوچکی که دیوارههایش شیشهای است. پریسا سراغ مهرداد را میگیرد.
«رفته یکم خرت و پرت بگیره. میاد حالا»
ناله میکند:«بهش یاد بده برام یه سبد گل شیک بخره بیاره. جاریم داره میاد نمیخوام این دسته گل معمولی رو میز باشه»
موهای کنار صورتش را میدهم زیر کلاه:«من روم نمیشه همچین چیزی ازش بخوام. بنظرم خرج اضافهست»
دستش را به نشانهی ناراحتی بالا میآورد:« گوشیمو بده خودم زنگ بزنم»
گوشی را از روی میز برمیدارم میدهم دستش. محسن صدایم میکند. میروم دم در. دستش را جلو میآورد:«من دارم میرم خونه. چیزی احتیاج نداری برات بگیرم؟»
ساک آورده بودم که بمانم ولی نمیدانم چرا یکهو به دلم بد افتاده. خصوصاً حالا که خودش دارد پیشقدم خداحافظی میشود:«صبر کن مادرشوهرش برسه منم باهات میام.»
چشمهاش را درشت میکند:« نمیخوای پیش خواهرت بمونی؟»
«نه.. بیمارستان خصوصیه! پرستارها مدام بهش سر میزنن.»
بیشتر اصرار میکند:«بابا بمون پیشش زشته. یادت رفته سر پویا، کنارت موند؟»
نمیدانم در مقابل اینهمه اصرار چه واکنشی نشان بدهم؟ فقط نگاهش میکنم.
لابد به خیالش سکوتم نشانهی رضایت است که میگوید:«آره عزیز. بمون زشته. نگران خونه و پویا هم نباش. کاری نداری؟»
حرصم را از پرههای بینی بیرون میفرستم:«میشه بپرسم چرا اینقدر اصرار داری من اینجا بمونم؟»
«چون میدونم خودتم دوست داری بمونی!»
«من بهت گفتم دوس دارم بمونم؟»
صبر نمیکنم تا جواب بدهد. میروم توی اتاق و به پریسا میگویم:« شب کسی پیشت میمونه؟»
پریسا با تعجب نگاهم میکند:«مگه تو نمیمونی؟»
با اینکه میدانم شر میشود ولی میگویم نه. ایندفعه جای اعتراض و ناراحتی فقط میگوید هر چی صلاحه. میفهمم همین هم از روی دلخوری است ولی چه کار کنم؟ او که نمیداند من تو این زندگی چه دردسرهایی دارم. به قول دکتر تنهایی برای او سم است. اگر میدان را برایش خالی کنم زندگی خودم را به تیربار بستهام.
.
.
ساعت یک ربع به سه است. دیروقت بود دیگر نرفتیم دنبال پویا. مادرشوهرم میگفت پهلوی مژگان خوابیده. بعد از مدتها این اولین بار است که من و محسن با هم تنهاییم. لباسها را از توی ماشین لباسشویی درمیآورم و روی رختآویز پهن میکنم. نمیدانم آخر کی پیش پریسا ماند؟ مادرشوهر یا جاریاش؟ میترسم زنگ بزنم خواب باشند. محسن هنوز نخوابیده. لم داده روی راحتی و با گوشی مشغول است. زیر چشمی نگاهش میکنم. انگار دارد تند تند چیزی تایپ میکند. دلهره میگیرم. این وقت شب با کی چت میکند؟ دارم دیوانه میشوم. از وقتی که با دکتر حرف زدهام حتی یک روز هم نتوانستم نقش بازی کنم و لبخند بزنم. انگار این سردی و سرسنگینی دارد بیشتر به ضرر زندگیام تمام میشود. ولی چطور لبخند بزنم وقتی که از آن هفته تا حالا هنوز یک توضیح مختصر هم نداده؟
پیراهن محسن را از ته سبد برمیدارم و پهن میکنم روی بند رخت.
«نمیخوای بخوابی؟»
انگار لحنم متهمکننده بود. چرا نمیتوانم کمی مهر بپاشم توی لهجهام؟
حتی سر بالا نمیکند ببیند قیافهام چه ریختی است. با صدای گرفته میگوید:«خوابم نمیاد.»
کنارش می نشینم.
«مگه نباید صبح بری بنگاه؟»
هیچی نمیگوید. فقط تند تند در حال نوشتن است. کاش همین چند کلمه حرف هم نمیزدیم. تو این چند روز جرأت نداشت گوشی دستش بگیرد ولی حالا با اینکه میبیند کنارش نشستهام دارد چت میکند. گوشی را جوری میگیرد که نبینم. قفسهی سینهام تنگ میشود.
_ این وقت شب با کی چت میکنی؟
پوستش سرخ شده و غبغبش میلرزد. حرصم میگیرد از اینکه به عمد نادیدهام میگیرد. تقصیر خودم است که روی خوش نشان دادم. جواب بدی همیشه خوبی نیست. گاهی وقتها چشمپوشی کردن، اثر ناراحتی را پیش چشم طرف کمارزش میکند. دندانهام را به هم فشار میدهم:«اینقدر طرف مهمه که جای جواب من، داری تند تند براش تایپ میکنی؟ »
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_72 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن بهرامی از دیروز کلید کرده شریکش
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_73
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
چای تازه دم کردهبودم. میخواستم وقتی مژگان از در بیرون آمد برایش ببرم، نمیدانستم محسن با آن فضاحت او را از خانه بیرون میکند. صدایش که بالا رفت ماندهبودم بروم توی اتاق یا خودم را جایی در خانه گم و گور کنم تا یکوقت مژگان شرمنده نشود. حالم خیلی بد است. بیشتر از اینکه بخاطر محسن عصبانی باشم از خودم ناراحتم که چرا در را برای مژگان باز کردم.. آنوقت اینطوری سنگ رو یخ نمیشد. تو چهارچوب در اتاق میایستم. محسن لبهی تخت نشسته و دستهایش را گذاشته روی سر. دمغ و اخمو جوری که با یک من عسل هم نمیشود خوردش. توی سرم کلی حرف دارم ولی مگر میخ آهنین میرود در سنگ؟ اگر او از من حرفشنوی داشت که این حال و روزمان نبود. طفلی مژگان را بگو! بعد مدتها تازه از یکی خوشش آمدهبود بهخاطر داداشش پشیمان شد. نمیتوانم اجازه بدهم سرنوشتش را خراب کند. دارم از تو میلرزم. نفسم به سختی بالا میآید:«میدونم اگه الان حرف بزنم یه چیزی میگی تا پشت گوشم سرخ شه ولی نمیذارم با آیندهی خودتو خواهرت بازی کنی»
همینکه چیزی نمیگوید جای شکرش باقی است:«من تاحالا مژگان رو با گریه ندیده بودم. تو امروز جلوی ما خوردش کردی..چرا محسن؟ چرا؟»
کنارش روی تخت مینشینم. دستم را میگذارم روی پایش:«نمیدونم وقتی اونجوری باهاش حرف میزدی اصلا حواست به گذشته بود یا نه؟ یادت بود ما چقدر مدیون مژگانیم؟ یادت بود چقدر سر ازدواج کمکمون کرد؟! وقتی پویا یک سالش بود و بستری شد یادته چجوری سفر کاریش رو لغو کرد موند پیش من تو بیمارستان؟ محسن! مژگان خیلی فراتر از یه خواهر بوده برات. همونطور که من هیچ وقت حس نکردم اون خواهرشوهرمه!»
دستهاش را از روی سرش برمیدارد و خودش را بغل میگیرد. این یعنی خودش هم عذاب وجدان دارد. مثل همهی وقتهایی که از کوره در میرود. التماسش میکنم:«تو رو خدا زنگ بزن بهش. تو که نمیخوای بعد از اینهمه مدت، بخاطر تو بختش بسته بمونه؟!»
یکدفعه دستم را از روی پایش پس میزند و میچرخد طرفم:« چی هی در گوش من ور ور میکنی تو؟ فکر کردی چون ساکتم دارم به حرفات گوش میدم؟! صدبار گفتم فضولی زندگی ما به تو نیومده، دحالت نکن!»
انگار روی هیکلم شلنگ آب گرفتهاند. باز مثل دفعههای قبل کلمات را داس کرد و افتاد به جان ریشهام. از درد تحقیر بغضم میگیرد. چقدر احمق بودم که فکر میکردم چیزی بین ما تغییر کرده. من برای او فقط یک زنم! همین!
بلند میشوم که بروم ولی اینبار نه مثل یک تو سریخور! باید او را سر جایش بنشانم حتی اگر کار به جای باریک کشیده شود:« میدونی یک حرفهایی تو دلمه که ربطی به خونوادهت نداره ولی مطمئن نیستم دلت بخواد بشنویش! آخه تو عادت داری منو نشنیده بگیری! اما باید ایندفعه گوش کنی. میدونی اون حرفها که سنگینه و سالهاست رو دوشمه چیه؟ یه زبون تلخ و عین زهرماره که هروقت حس میکنه من دارم حرف به درد بخور میزنم سریع با تمسخر، میزنه تو دهنم. به یاد ندارم یهبار باهات حرف بزنم و تو ذوقم نزنی! تو یادت میاد؟»
صداش را میبرد بالا:« اومدی گند بزنی به اعصاب من؟»
من هم میزنم به سیم آخر. داد میزنم:«آره! چرا باید همیشه اونی که گند میزنه به اعصاب همه تو باشی؟ چرا همیشه تو باید از دیگرون بنالی؟! بذار یه بار یکی دیگه گند بزنه به حالت؟!»
پوزخند میزند:«ببند بابا! تو خودت یکی از همونایی هستی که همیشه رو اعصابمی.»
«چرا؟! چون همه جوره تحملت میکنم؟! چون توهینها و تحقیرات رو میبینم و سکوت میکنم!؟ من تو اتاق نیومدم باهات دعوا کنم. یعنی خیلی وقته دیگه حوصلهی دعوا ندارم. اومدم بهت بگم دست از این رفتارای زشتت بردار. اینقدر از همه طلبکار نباش. اومدم بهت بگم زشته آدم نمکنشناس باشه. اونم در مقابل کسایی که نمکشون تا خرخره تو گلوشه.. ولی جنابعالی پزت خیلی بالاست! انگار گفتن این حرفها از زبون من به ذائقهت خوش نمیاد! خب به درک که خوشت نمیاد! اصلا مگه مهمه؟»
صورتش مثل اژدهای رم کرده سرخ میشود. با دستهای مشت کرده میایستد. ولی من خیلی وقت است دیگر از او نمیترسم. پویا احتمالاً کنار در ایستاده. صدای گریهاش بلند شده و جیغ میزند. طفلی چند وقتی میشد شاهد این صحنه ها نبود ولی بعضی چیزها انگار اجتنابناپذیر است.
«حواست باشهها پری! داری زبونت رو خیلی دراز میکنی!»
برمیگردم به طرف پویا:«مامان الان تموم میشه. برو تو اتاق درو ببند من و بابایی زود میایم پیشت بریم بیرون»
امیدوارم حرفم را گوش کند. محسن میخواهد از کنارم رد شود که سینه سپر میکنم و راهش را سد میکنم:« اگه یکبار تو کل زندگیم حرف درست زده باشم الانه! هفت ساله دارم ازت یه جمله میشنوم. من از بابا کفریام..من با بابا مشکل دارم..چرا؟ چون بابام منو آدم حساب نمیکنه. چون بابام مدام تو ذوقم میزنه!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_76 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن «به به! راه گم کردی آقامحسن! فک
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_77
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
جمعه عقدکنان مژگان است. از صبح با محسن تمام مغازههای شانزهلیزه و پاساژهای کوچه برلن را بالا پایین کردیم ولی هیچ لباسی چشمم را نگرفته. نه که نگرفته باشد، یکی دو تایی را پسندیدم ولی به قیمتش نمیارزید. محسن کلافه شده! هی غر میزند کلک کار را بکن! انگار آمدهایم پیاز و سیبزمینی بخریم!
«باید با لیلا میومدم خرید، تو خیلی بدعنقی»
«بابا خوش انصاف! پام تاول زد! شش ساعته داری منو دور خودت میچرخونی!»
با لب و لوچهی آویزان چیزی زیر لب میگوید و پشت فرمان مینشیند. من هم سوار میشوم. کیفم را میگذارم روی پاهام و صورتم را میچرخانم سمت پنجره. هرچه بعد از این غر میزند محل نمیدهم. صمٌ بکم! چون میدانم هر چه یکه به دو کنم بدتر میشود.
دق دلیهایش را که خوب خالی کرد پوف محکمی میکشد و پیشنهاد میدهد:«میخوای یه سر بریم بوتیک صولت؟ اون جنساش خیلی آسهها»
ترجیح میدهم لباس کهنههایم را بپوشم ولی او را نبینم.
انگار که صدای ذهنم را شنیده باشد میگوید:«بعید میدونم خودشم باشه، شنیدم شاگرد آورده. میخوای بریم یه سر لباسای اونجا هم ببینی؟!»
«همین کم مونده فقط برا یه دست لباس چشمم بیفته به صورت نحس اون»
تابه حال اینقدر رک احساسم را نسبت به رفیقش نگفته بودم. ولی بدم نمیآید بفهمم هنوز روی او تعصب دارد یا نه.
تند و عصبی جواب میدهد:«بهت میگم شاگردش مغازه رو میگردونه. تو چیکار داری به خودش؟»
پس همچنان آقاصولت خط قرمزش است. چقدر سادهام من! خودم را کنترل میکنم:«فردا با لیلا میرم»
«دیگه خود دانی! طرف همه جنساش آسه بعد این خانم داره ناز میکنه! اینقدر حالیت نیس که بحث خرید با احساسات شخصی فرق داره»
راست میگوید. مدلهای بوتیک صولت حرف ندارد. خودم هم از صبح هی حسرت میخوردم که چرا عدل هر چه جنس شیک هست رفته تو مغازهی او، ولی دوست ندارم قیافهاش را ببینم. نمیدانم غیرت محسن کجا رفته که با وجود ماجراهایی که او و زنش برای مژگان درست کردند همچنان به او علقه دارد!
«تو از کجا میدونی که خودش نیست؟ »
صداش نرمتر میشود:«کاری داره مگه؟ یه سر میریم اونجا یواشکی دید میزنم»
نمیدانم چه کار کنم؟ اصلاً حالا که فکر میکنم میبینم بد هم نمیشود سر و گوشی آب بدهم.
مسیر را کج میکند به طرف بوتیک او. بعد پیاده میشود و میرود کنار مغازه. با دست اشاره میکند پیاده شوم. دلم شور میزند. با اکراه وارد مغازه میشوم. بوی ادکلن و سیگار و پارچهی نو همه جا را برداشته. چند زن دارند بین رگالها میچرخند. یک جوان لاغر گردندراز پشت پیشخان ایستاده، تا ما را می بیند جلو میآید و با محسن دست میدهد:«چه عجب از این طرفا؟ صفا آوردید. »
محسن سینه جلو میدهد و دستهاش را میبرد توی جیب:«چاق شدی!»
معلوم نیست چه بوده که تازه چاق شده! یک سلام سرسری میکنم و خودم را با تماشای رگالها مشغول میکنم.
محسن میپرسد: « احمد جان ژورنال لباس مجلسیهاتون کجاست؟!»
برمیگردم طرفشان. احمد یک ژورنال بزرگ از روی میز برمیدارد و میدهد دستم.
«خواهش میکنم بشینید. مدل زیاده»
بعد هم میرود سر وقت مشتریهاش. یکی دو موردی چشمم را میگیرد. محسن هم خوشش میآید.
برمیگردد:«چیزی پسند شد؟»
محسن ژورنال را مقابلش میگیرد و ورق میزند: « اینا رو داری؟!»
احمد نگاهی به رگالها میاندازد و ژست متفکرانه به خودش میگیرد:«احتمالا داریم. یعنی مشکی و قرمزش و مطمئنم داریم ولی این کله غازیه که تو ژورناله رو شک دارم داشته باشیم. اینقدر قشنگ بود رنگش رو تموم کردیم. الان از آقا صولت میپرسم»
دستپاچه میگویم:«نه نه نیازی نیست»
محسن برایم چشمغره میرود. خب دلم نمیخواهد او بفهمد من اینجا هستم! مگر زور است! رو به احمد میگوید:«نمیخواد زنگ بزنی بهش»
احمد از پشت پیشخان در میآید:«نه بابا همینجاست. تو انباره.»
دنیا روی سرم خراب میشود. نگاه میکنم به محسن. صورتش به هم ریخته ولی شک ندارم بخاطر واکنشهای من است نه رویارویی با او.
از روی رگال دو مدل درمیآورد و دستم میدهد:«حالا شما اینا رو بپوشید. اتاق پرو اون سمته.»
از خدا خواسته میچپم توی اتاق کوچک و گرم ته مغازه. صدای صولت را که میشنوم حالم گرفته میشود :«بهههه. داش محسن! این طرفا»
گوش تیز میکنم جواب محسن را بشنوم ولی خبری نیست. زیپ لباس را تا نیمه بالا میکشم. رنگش عین ژورنال یاسی است. پهلوهایم را قشنگ جمع کرده. چقدر بهم میآید. تقهای به در میزنم.
محسن در اتاق را با احتیاط باز میکند.چشمهاش میدرخشد:«من میگم اصلا دیگه باقی رو ولش کن.. همینو بخر بریم!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_78 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن هر چه بیشتر میگذرد حالم خرابت
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_79
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
آخرهای مهر است. مهر بیمهری! مهر بیبارش! مهر دود و چرک و سیاهی! دارم به هر ضرب و زوری شده روزها را دوتا یکی میکنم و میگذرم..
دههی اول محرم است. توی محل بوی اسپند و رنگ عزا پاشیدهاند. در دلم اما خیلی وقت است سیاهی زدهاند. دست پویا را گرفتهام برویم مسجد، بلکه با روضه اشک بریزم ولی تکیههای شربت و چای برای او جذابیت دیگری دارد. بند کرده برایش شیر صلواتی بگیرم و کیک. هفت هشت نفری جلوتر از ما ایستادهاند. چند دختر بد آرایش و بد لباس هم پشت سرم هستند. صدای یک نفرشان بدجوری روی اعصابم است. عین زنگ بلبلی خانههای قدیمی، هرهر میخندد و از اینکه چطور از امیر نامی یک نخ سیگار کش رفته و به سرفه افتاده حرف میزند. زیرچشمی نگاه میکنم به سر و ریختش. موهای قهوهایاش را اتوکشیده و چتریهاش تا روی پلکش آمده. اینقدر آرایش کرده که باید با کاردک صورتش را تمیز کنی.. بعید میدانم بیشتر از هجده نوزده سالش باشد. دلم میگیرد.. انگار محرمها سروکلهی این تیپ آدمها بیشتر میشود. جوری لباس میپوشند فکر میکنی دارند میروند عروسی! بعد یکی مثل شوهر من هم چشمش میخورد بهشان و ...
من که حلالشان نمیکنم.. کاری به این حرفهای قشنگ قشنگ هم ندارم که باید برایشان دعای خیر کرد و مهم دل است..
این بیانصافها زندگی من را ناامن کردهاند. رختخواب من سرد شده بخاطر عرض اندام این آدمها! همین دیشب وقتی با محسن از این مسیر رد میشدیم دیدم که چطوری زل زده به پر و پاچهی یکی از همینها... داشتم باهاش حرف میزدم ولی حتی یک کلمه هم نشنید. خر که نیستم! میفهمم! پویا پایین چادرم را میکشد:«مامااان بریم جلو دیگه»
دختره بیاجازه لپش را میکشد:« آخی نازی.. چه چشمایی داره»
دست پویا را محکم میکشم و با اخم میروم جلو. میخواهم بفهمند که ازشان متنفرم. ولی حیف که نمیفهمند.. صدای هر و کرشان تا هفت محله آنطرفتر میرود. از روی میز یک لیوان شیر ولرم برمیدارم. مسئولش میگوید کیک تمام شده! مجبور میشوم از دکهی کناری یک کیک بخرم بدهم دست پویا تا ونگ نزند. صدای روضهخوان از بلندگوی مسجد میآید. بلندتر از صدای حسین حسین این تکیه! یک زن و مرد با دو دختر بچه وارد حیاط مسجد میشوند. آرزو به دلم ماند یکبار با محسن برویم مسجدی ،هیئتی، حسینیهای! نه که اهلش نباشد؛ فقط انگار عارش میآید با من برود اینطور جاها! تا پارسال و پیارسال که با صولت میرفت هیئت؛ امسال را نمیدانم با چه کسی میپلکد. اگر شب به شب غذای نذری نمیآورد شک میکردم به عزاداری کردنش! وقتی نه نماز میخواند نه از چشمش محافظت میکند عزاداری کردنش به چه درد میخورد؟! راستش دیگر بهش اعتماد ندارم! احساس میکنم یک رودهی راست هم توی شکمش نیست. دیشب برای یک لحظه چشمم خورد به نوار اعلانهای گوشیش؛ نوشته بود صیغهخونه یک عکس فرستاد! گر نگرفتم؟ داشتم از تنگی نفس میمردم ولی به روی خودم نیاوردم! چون دردی ازم دوا نمیشد. نهایت کتمان میکرد و با چهارتا حرف درشت مجبورم میکرد لالمونی بگیرم. سینهام سنگین است. دوست دارم پرواز کنم تا مسجد. های های گریه کنم برای بدبختیهام.
« سریع بخور میخوام برم مسجد»
پویا رام و مطیع سر تکان میدهد و کیکش را گاز میزند.
یکهو از پشت سر کسی صدایم میکند. صدای سیماست. دوست ندارم برگردم ببینمش ولی وقتی میزند به شانهام کاری نمیشود کرد.
برمیگردم. ده قلم آرایش کرده و موهای بلوندش را از زیر شال انداخته بیرون. گمان نکنم فقط این باشد. احتمالاً لبها و گونههاش را هم پروتز کرده؛ قبلا اینقدر برجسته نبود!
به زور لبخند میزنم و سلام احوالپرسی میکنم.
درجا میپرسد:«چقدر لاغر شدی؟ رژیم میگیری؟»
این چند وقت همه همین را میپرسند. کسی چه خبر دارد از دل من؟
«بابا مگه با این وروجک دیگه جونی برام باقی میمونه؟»
میخندد و لپ پویا را میکشد:«چقدرم ماشالله نازه این پسرت. عین دسته گل میمونه»
پویا خودش را پشت چادرم قایم میکند. میترسم شیر از دستش بیفتد:« سریع بخور مامان دیر شد»
«چادری شدی؟!»
نگاهی گذرا به چادرم میاندازم:« مگه تاحالا ندیده بودی؟ من همیشه محرمها چادر میپوشم»
شالش را جلوتر میکشد:«ئه..باریکلا..نه ندیده بودم..خب چه خبر؟! خیلی وقته ندیدمت»
نخیر! انگار تازه چانهاش گرم شده! اصلا حال و حوصلهاش را ندارم. گوشم به مداحی است. حواسپرت میگویم:«سلامتی» و اشاره میکنم به مسجد:« داشتم میرفتم مسجد. پویا گیر داد دسته ببینیم و شیر بگیریم. ولی اینقدر فساد زیاده آدم حالش بد میشه»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_79 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه آخرهای مهر است. مهر بیمهری!
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_80
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
دیشب دوباره دعوا کردیم. اینسری دلیلش سیما بود. همچین که رسید خانه با اخم و تخم آمد تو آشپزخانه. ظرف غذای نذری را گذاشت روی میز. بدون پرسوجو بازخواستم کرد که چرا با فلانی تو خیابان راه رفتی؟ طرف خراب است. پشتش حرف است. درست است که دل خوشی از سیما ندارم ولی دلم سوخت. چون داشت تهمت میزد. گفتم:« مثلا هنوز زن رفیقته، این وصلهها چیه که بهش میچسبونی؟»
گفت:« لابد یک چیزهایی میدونم که میگم!»
گفتم:«خب به من هم بگو بدونم!»صداش را کلفت کرد و گفت:« تا همینجا بسه! تو فقط به هوش باش که دورو برت نپلکه»پرسیدم:«نظر صولت دربارهی زنش چیه؟» باز درآمد که اینش به تو ربطی ندارد. من هم قاتی کردم و هر چه از دهنم درآمد نثار صولت کردم. گفتم:«چطوره که تموم شهر میگن رفیقت عیاشت هرز میپره صدات رو میندازی توی سرت و میگی دروغه بعد خودت پشت سر ناموس مردم صفحه میذاری؟ وقتی هم میگیم اثبات کن جواب سر بالا میدی؟ به فرض که این وصلهها بهش بچسبه؛ من و تو رو سننه؟ اتفاقاً خدا در و تخته را جور کرده»
ولی حسم میگوید او ترس چیز دیگری را دارد. میترسد با سیما صمیمی شوم آمارشان را بهم بدهد. خدایا من که راضی به مرگ کسی نیستم ولی کاش این صولت سربهنیست شود تا از دستش خلاص شوم. تو این چند ماه اینقدر به خاطر او و ملحقاتش جروبحث داریم که حسابش از دستم رفته. کاش میشد یک قرص بیخیالی خورد و چشم رو تمام بدبختیها و بدقلقیها بست. گاهی وقتها فکر میکنم امثال پناه حق دارند معتاد شوند. شاید آنها هم مثل من به نقطهای رسیدهاند که دلشان میخواهد سِرّ باشند. پویا را گذاشتهام پیش پریسا و آمدهام دکتر زنان. هنوز به محسن نگفتهام که باردارم. آنوقتها هر موقع توی فیلمی میدیدم زن قصه به شوهرش نمیگوید باردار است لب و دهنم را کج میکردم و میگفتم چهقدر غیر واقعی! مگر میشود زن همچین خبر مهمی را دیر به شوهرش بدهد؟ حالا فهمیدهام که نه همچین غیر واقعی هم نیست. وقتی خوشحال نباشی دست و دلت به خوشخبری نمیرود..
هه! خوشخبری! از وقتی فهمیدهام شبی نیست که با گریه نخوابم. میدانم اگر محسن بفهمد کل محل را شیرینی میدهد ولی من توی دلم حلوا پخش میکنند.
دکتر روسری گلدار و کوتاهش را گره خوشگلی زده و با دقت به آزمایشهام نگاه میکند. آن ماه قبل از اینکه بفهمم باردارم یک چکاپ کامل داده بودم و همان را آوردهام تا وضعیتم را ببیند. از پشت عینک نگاهی صورتم میاندازد. با مهربانی میگوید:« خب مامان! آزمایشت بد نیس. ولی با توجه به شرایطی که از وضعیت جسمیت گفتی و چیزی که من در معاینهی اول متوجه شدم شما باید یکم مراقب باشی. چند وقته تپش قلب داری؟»
دستهای عرقکردهام را در هم گره میزنم:« یکی دوسالی میشه»
«دکترت نگفته بود بارداری برات خطرناکه؟»
لبخند غمگینی میزنم:«فکر نمیکردم باردار شم»
«اشکالی نداره عزیزم. شما اولین کاری که میکنی اینه که پیش یک متخصص قلب و غدد میری تا اونها با توجه به شرایط بارداریت برات داروهای لازم رو تجویز کنن. یک رژیم هم واست نوشتم که طبق همون جلو میری!»
دستهاش را روی هم میگذارد:« از همه مهمتر استراحته! به هیچوجه حق انجام کارهای سنگین نداری. رحمت ضعیفه. با توجه به چیزی هم که از شوهرت گفتی احتمال ضعیف بودن نطفه هم هست پس به عقیدهی من استراحت مطلق!»
با اینکه دوست ندارم این بچه بماند ولی هول میافتد به دلم:«یعنی خطرناکه؟»
میخندد:« نه مامانجان. اینها فقط در حد احتمالات و پیشگیریه. نگران سلامت جنینت هم نباش چون فعلا که سونوت چیز خاصی رو نشون نمیده ولی با توجه به شرایطت بهتره رعایت بعضی احتمالات رو بکنیم. قبول؟»
اینقدر صورتش ناز و لحنش مهربان است که وقتی با لبخند میگوید قبول دلم میخواهد من هم لبخند بزنم و بگویم قبول.
نسخه و آزمایشها را تحویلم میدهد و با یک به سلامت بدرقهام میکند. روی دلم غم بزرگی نشسته .
کاش همان وقتی که دکتر پروانه حق انتخاب مقابلم گذاشت ترک این زندگی را انتخاب میکردم.
آه... دکتر پروانه..چقدر دلشم برای معجزهی کلمات او تنگ شده. دلم میخواهد بنشینم روبهرویش و در صندوقچهی قلبم را باز کنم.
پویا را از پیش پریسا برمیدارم و میروم سمت خانه.
هرچه پریسا اصرار کرد که شام بمانم گوش نکردم. بهش هم نگفتم برای چه رفتهام دکتر. دوست ندارم هیچکس خبردار شود.
پویا که سرگرم کارتون میشود دراز میکشم روی تخت و شمارهی خانم خاقانی را میگیرم. باید با یکی حرف بزنم وگرنه دق میکنم. یکی که بگوید نگران نباش! یکی که امیدوارم کند این بچه پاک است و بیگناه..
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_81
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
پویا را دادم به پناه ببرد خانهی خودشان. دیگر حوصلهی سر و کله زدن باهاش را ندارم. تا همین چند وقت پیش دلم نمیخواست یک لحظه از خودم جدایش کنم ولی حالا این زندگی با من کاری کرده که وابستگیهایم را فراموش کردهام. دانههای تسبیح بیهدف از لای انگشتهام سر میخورد پایین. یک ساعت از نمازم گذشته ولی حس و حال بلند شدن ندارم. خیره شدهام به قاب عکس سه نفرهمان روی دیوار. روی لب من و محسن لبخند است. از همین لبخندهای الکی که فقط کار عکاس را راه میاندازد. پویا اما دارد به یک جای دیگر نگاه میکند. آن روز را خوب به یاد دارم. با هم سر اینکه دیر به خانه آمد قهر بودیم. بعد کاشف به عمل آمد که آقا با صولت رفته سرچشمه ماهی و سبزی محلی بخرد. پویا خیلی بدقلقی میکرد توی راه یکریز ونگ میزد. حتی در آتلیه هم نمیگذاشت لباسهایش را عوض کنم. یکهو گوشی محسن زنگ خورد. شروع کرد به حال و احوالپرسی و تعریف کردن ماجرا. پیش خودم فکر کردم لابد مژگان یا مادرش پشت خطاند. چند دقیقهی بعد صولت آمد آنجا. آنوقت ها هنوز اینقدر ازش بدم نمیآمد. تا من را دید آبجی آبجی گفتنش شروع شد. بچه را از دستم گرفت و با مسخرهبازی لباس تنش کرد. عکاسه که یک زن شیتان پیتان بود از کارهایش ریسه میرفت. به خیالش صولت و محسن برادرند. خودش میگفت! تو این عکس هم پویا دارد به او نگاه میکند...
انگار رد این مرد قرار نیست هیچوقت از زندگی نکبتبارمان پاک شود. کاش میفهمیدم محسن چه چیزی در او دیده که بیخیالش نمیشود. شاید به قول سیما از هم آتو دارند.. نمیدانم! فقط میدانم که هیچوقت تا این میزان ناامید و سرخورده نبودهام.
اشکهایم را کنار میزنم و زانوهام را روی سجاده جمع میکنم توی بغل. زیر دلم تیر میکشد. انگار از وقتی باردار شدم قلبم افتاده زیر شکمم. تا غمم میگیرد هی سوزن سوزن میشود. صدای زنگ خانه تنم را میلرزاند. چشمم میدود طرف ساعت. قلبم محکم میکوبد به سینه. کاش حالاحالاها خانه نمیآمد. تا میخواهم بلند شوم خودش کلید را میاندازد توی در.. حالت نماز به خودم میگیرم و الکی لبم را تکان میدهم. خودم هم نمیدانم چرا ولی انگار اینجوری بهتر است. سایهاش از چهارچوب اتاق میافتد روی سجاده. مثلا سلام نماز را میدهم و نگاهش میکنم. یک دست مشکی پوشیده و موهای سرش ژولیدهاست.
«پ چرا نشستی تو تاریکی؟ پویا کجاس؟»
سجاده را جمع میکنم:«خونهی پناه»
«چه خبر بوده اونجا؟ جدیدا دولت خودمختار زدی؟»
خدا کند یک امشب را آتشبس بدهد. کشش جنگ ندارم. بلند میشوم و سجاده را میگذارم روی تخت:«بچهاست دیگه! دلخوشیش به اینه که بره با محمد بازی کنه»
لباسهایش را یکی یکی درمیآورد:«کرهبز بیشرف! آدم شده..»
خب خدا را شکر که لحنش برگشت به حالت شوخی!
«زنگ بزن به پناه بگو بیارتش»
این را میگوید و با آواز میرود حمام.
زنگ میزنم به پناه و مشغول آماده کردن شام میشوم. صدای آوازش قطع میشود. گوش تیز میکنم. انگار دارد یک جوری نفس میکشد. ضربان قلبم یکدفعه تند میشود. خدا لعنتت کند مرد.. خدا از سر تقصیراتت نگذرد. چرا باید به او خبر بارداریام را بدهم وقتی که دلیلی برای خوشحالی وجود ندارد. ولش کن! هروقت شکمم جلو بیاید خودش میفهمد..
الهی که این بچه نماند و نفهمد چه زندگی کوفتیای انتظارش را میکشد. نمیتوانم جلوی اشکهام را بگیرم. میز را با نفرین و ناله میچینم و میروم توی اتاق. نمیدانم کلید روی در کجا افتاده وگرنه در را قفل میکردم تا ریخت نحسش را نبینم. پتو را میکشم روی سرم. در حمام باز میشود و میآید توی اتاق. صدای به هم کشیده شدن حوله روی سرش میآید و بعد هیکلش را میاندازد روی تخت. پتو از روی سرم کنار میرود.
«پ چرا اینجایی تو؟»
بغض و خشم نمیگذارد حرف بزنم.
«با توأم؟ چت شد؟ تو که الان حالت خوب بود»
دستش که به شانهام میخورد دادم میرود هوا.. بلند بلند هق میزنم. سکوتش بوی بهت و ترس میدهد. خر است اگر نفهمیده باشد از چه ریختهام به هم.. چرا نمیروی پروانه؟ چرا هنوز تمرگیدی توی این خانه؟ به چه امید داری زندگی میکنی؟
«پری؟ حالت خوبه؟ چیشده؟»
بغلم میکند و سرم را با بازوهای سفتش محکم میچسباند به سینه:«بسمالله! این چرا جنی شد یهو؟ میگم چیشده؟ تو که الان خوب بودی؟»
خودم را به زور از لای بازوهاش میکشم بیرون:«دست بهم نزن»
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم میکند. انگار یک موجود فضاییام! چرا حتی درصدی به این شک نمیکند که من میفهمم هر بار حمام میرود چه غلطی می کند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_82 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن کیفم کوک است. انگار تازه دارد ز
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_83
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
آنروز صبح حالم خوب نبود. تا چشم باز کردم سیما زنگ زد و با حرفهایش اعصابم را ریخت به هم. میگفت خبردار شده صولت فروشندهی زن آورده. میخواست بداند من هم میدانم یا نه؟ گفتم:«آره خبر داشتم»خیلی ناراحت شد. توقع داشت عین خودش باشم و تلفن دست بگیرم. بعد هم شروع کرد به عز و جز و ناله که شوهرم را دستی دستی ازم قاپیدند. هیچوقت نتوانستم احساس او را به صولت درک کنم! نمیفهمم چرا باید هنوز عاشق کسی باشد که اینهمه به او بیتوجه است. تعریف کرد که یک روز از دم بوتیک رد شده که دختره را پشت پیشخان دیده.
«آتیش نگرفتم؟! میدونستم صولت خبر مرگش رفته باشگاه؛ آمارشو داشتم. رفتم به بهونهی مشتری داخل مغازه تا سر و گوشی آب بدم نگو که سلیطهخانوم خبر داره من زن صولتم!»
وقتی اینها را میگفت مو به تنم سیخ شد. دلم بیشتر درد گرفت. جوری که نشستم روی مبل.
«بهم گفت حیف تو نیس وقت خودتو تلف اون کردی؟ گفت من اینجا با این آدم کار میکنم خبر دارم چه کثافت کاریهایی میکنه. برگشتم گفتم اگه آدم عوضی و لشیه پس تو چرا باهاش کار میکنی؟! اونم نه گذاشت نه برداشت جواب داد آخه منم لنگهی خودشم!»
خلاصه اینقدر گفت و گریه کرد تا اذان شد. وقتی قطع کرد توی سرم نبض میزد. استخوانهایم گزگز میشد. خواستم سرم را با کار گرم کنم. دو هفتهای میشد که دست به خانه نزدهبودم. همه جا را خاک و خول برداشته بود. خانه را جمع کردم و پویا را نشاندم روی مبل تا تلویزیون تماشا کند. رفتم جارو بکشم که دیدم بلند شده و یک مشت آجیل توی مشتش گرفته با آهنگ عموپورنگ بپر بپر میکند. دوباره روی فرش پر از پوست پسته و مغز بادام شد. جوری داد کشیدم سرش که جیکش در نیامد. رفت روی مبل کز کرد و خیره شد به تلویزیون. دلم برایش سوخت ولی چه کار کنم؟ دیگر نه روحم میکشد نه جسمم توان کار دارد.
داشتم هنوز غر میزدم که صدای ضعیف آیفون بلند شد.
پناه آمده بود تا سوغاتیهایی که مادر لیلا آورده بود را بدهد.دوست نداشتم در آن وضعیت پر التهاب ببیندم.
زیر شکمم تیر محکمی کشید و حس کردم لباسم خیس شد.
محل ندادم. وقتی کیسههای سوغاتی را گذاشت روی میز آشپزخانه تمام بدنم ضعف میرفت.
پرسید: خوبی آبجی؟
توان نداشتم زبان بچرخانم. به زور تشکر کردم و رفتم سراغ کتری. پناه رفت سر وقت پویا. فنجان خالی را گذاشتم توی سینی. امدم کتری را بلند کنم که درد کشندهای پیچید دپر پهلو و زیر شکمم. انگار داشتند از وسط نصفم میکردند. کتری را گذاشتم سر جاش.. لغزید و کمی ریخت رو شکمم.
ناله ام رفت هوا. ضربان قلبم تند شد. بیشتر از هر چیز تیغ اضطراب داشت زخمم میکرد. یکی داشت کنارم چیزی میگفت ولی نمیفهمیدم. دلم میخواست جیغ بزنم ولی خجالتم میآمد. فقط دعا دعا میکردم پناه زودتر برود تا خودم را توی دستشویی چک کنم.
نشستم روی صندلی. دستم بیاختیار رفت روی کمرم.
پناه سراسیمه ایستاد کنارم. صدا زد:
«پروانه؟ پروانه چته؟! چرا رنگ و روت عین میت شده»
دیگر نتوانستم تحمل کنم. چفت دهانم را باز کردم و از زور درد نالیدم. هم نالیدم هم باریدم..
چون چشمها خوب میدانند چه وقت ببارند! چون چشمها خطر را میشناسند، حس میکنند!
چیز گرمی از لای پاهام ریخت پایین.. نگاه کردم به زیر صندلی.. خون بود..
یکی تو سرم داد میزد دیدی نفرینهات جواب داد؟ این درد کشندهای که داری با سر زمین خوردن کودکی است که مدام ازت میشنید نمیخواهیش.
حالا دارد میرود. با پای خودش هم میرود.
چون اینقدر غرور داشت که وقتی حس کرد اضافه است خودش را از زندگی ات کنار بزند. درست برعکس تو که چند سال است خبر داری زیادی هستی و مثل زالو چسبیدی به این زندگی!»
وقتی وجدانم بلند بلند اینها را میگفت تازه یادم افتاد مادرم...دیر بود ولی پشیمان شده بودم. دیر بود ولی هنوز امید داشتم. پناه را التماس کردم که زنگ بزند اورژانس.
بیچاره پناه قالب تهی کرد. سراسیمه نگاهی به پایین پام انداخت.. فکر کنم رد خون روی سرامیک را دید که دو دستی زد توی سرش و داد کشید:«یا امام حسین»
من هم توی دلم همین را گفتم. از آن لحظه تا وقتی که دکتر گفت باید کورتاژ شی.. ولی دیر شده بود. از دست امام هم کاری برنمیآمد.. چون بچهام تلف شده بود. من هم لایق این نبودم که آقا مردهام را زنده کند. اصلا انگار او رفت تا تلافی ناشکریام باشد. حالا همه فهمیدند که من تو راهی داشتم. یکی یکی آمدند ملاقاتم. هر کس چیزی میگفت برای قوت قلب. لیلا و پریسا گله کردند چرا زودتر خبردارشان نکردم. هیچ دفاعی نداشتم.. آنها از زندگی من چه میدانند؟ سر همین هم گفتم هیچکس پیشم نماند. اما پریسا شب دوم با یک ساک بزرگ آمد و وسایلش را چپاند توی اتاق پویا. هر چه گفتم برو گوش نکرد.
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_85
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
اینقدر ناگهانی جلو راهش سبز شدهام که حتی مجال جمع کردن دست و پاهایش را پیدا نکرده. شاید هم دلیلی برا قایم کردن گناهش نمیبیند! قلبم مثل اسب مسابقه دارد طول و عرض سینهام را میدود.
« يه عمره دارم میبينم و میسوزم ولی دم نمیزنم!»
ناله میزنم:« میفهمی یه عمر يعنی چی؟! یک عمر دیدم و لال شدم!»
بالاخره خودش را جمع و جور میکند. سرش را میبرد لای زانوهاش مثل کبکها! شاید از شرم، شاید هم توجیه!
دست لرزانم بیحال و بیرمق میافتد پایین. داد میزنم:« دم نزدم چون خجالت میكشيدم به روت بيارم. تو چی؟! خجالت نكشيدی؟! اونقدر به این كثافت كاريت ادامه دادی تا منو به اين روز انداختی. اینقدر عذابم دادی تا بچم سقط شد!»
اشکهام میریزند:«تازه هميشه دوقورتونيمت هم باقیه.
هی به خودم گفتم اشکال نداره! مریضه! شاید کمکاری از منه. خودمو تغییر دادم! ولی احمق بودم احمق! تو فقط وانمود میکردی خوب شدی!»
میکوبم به سینه:« اما ديگه بسه! ديگه بريدم! ديگه نمیكشم!»
دستم را نزدیک لبم میگیرم:« به اينجام رسيده. میفهمی يا بازم مثل هميشه نفهمی؟»
لال لال است. زل میزنم بهش. هنوز منتظرم از خودش دفاع کند تا تهماندههای خشمم را خالی کنم تو کل این خانه!
درد توی کمر و شکمم چنبره زده! از بالا تا نوک انگشتهام دارد میلرزد:«چیه؟! چرا ساکتی؟ پاشو از خودت دفاع کن! پاشو مثل طلبکارها حرف بزن. پاشو لرزش صدا و دستم رو مسخره کن. چرا سرت پایینه هان؟ چراااااا سرت پایینه؟!»
جیغ میکشم:«نشون بده زورت زیاده! بگو دلم خواست. بگو دیدم تو مریضی مجبوووور شدم!»
بالاخره سرش بالا آمد:«بسه..خواهش میکنم»
به زور صدایش را میشنوم! در عمرم ندیده بودم که اینقدر سر به زیر و آرام حرف بزند!
«نه نشد! داد بزن! ناسلامتی مردی گفتن زنی گفتن! بگو هر کار دلم میخواد میکنم زنمم که کسی رو نداره میمونه پام»
قلبم از غم این حقیقت میسوزد:«د حرف بزن دیگه..»
داد میزنم:«چرا لالی؟ حرف بزن..»
یکهو میایستد و فریاد میزند:«چی بگم؟!»
از بلندی صداش تنم تکان میخورد. رگهای گردنش قمبل کرده. صورتش زیر نور، ترسناک شده. کم مانده مویرگهای چشمش پاره شود و خون شتک کند بیرون.
«چی میتونم بگم؟»
دو دستش را لای موهایش میاندازد؛ پشت میکند بهم و خم میشود روی زانوهاش. شانههاش میلرزد. میدانم دارد گریه میکند ولی این اشکها به چه درد من میخورد؟ کدام درد من را تسکین میدهد؟
چشمم به گوشی روی مبل میافتد! گفته بود توی این سفر سمتش نمیرود! میدانستم حرفش باد هواست! اصلا همان شبی که این را خرید دنیا روی سرم خراب شد. دلم میخواست بهش بگویم آیفون خریدی تا کیفیت تصویرها بهتر باشد؟ حیا کردم چیزی نگفتم. رفتم تو لب. آمد از پشت بغلم کرد و یک جعبهی کوچک دیگر نشانم داد. خیال میکرد اگر برای من هم گوشی بخرد دهانم بسته میماند. خیال میکرد من هم مثل خودش دنبال این چیزهام. در حالیکه من زندگی بدون گوشی را بیشتر میپسندم.
اصلا او کاری با من کرد که هر جا گوشی میبینم انگار هووی هرزه و خائن خودم را دیدم.
خم میشوم و تلفنش را از روی مبل برمیدارم. برمیگردد و دستپاچه به من و هوویم نگاه میکند.
«رمزت رو بزن»
به لکنت میافتد:«بخدا چیزی ندارم توش»
حالم به هم میخورد از اینکه مثل آب خوردن قسم دروغ میخورد.
«اگه چیزی توش نداری چرا رمز داره؟!»
منگ و هول دستش را جلو میآورد برا گرفتن گوشی. اما اینبار فرق دارد. دستم را عقب میکشم:«رمزشو بزن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!»
با اینکه صداش میلرزد ولی هنوز تخس و غد حرف میزند:«بسه پری..شلوغش نکن. تو الان عصبانیای.. بدش من. میگم چیزی توش نیست. به جون خودت..به جون پویا»
چقدر راحت جان ما را قسم میخورد و دروغ میگوید!
قفسهی سینهام تیر میکشد. احساس سر گیجه دارم.
گوشی را پرت میکنم طرفی. محکم میخورد به دیوار و برمیگردد رو سرامیک. صدای خرد شدنش دلم را خنک میکند:«چطور میتونی بخاطر این گوشی جون من و بچمو قسم بخوری هان؟ چطور میتونی؟»
هاج و واج نگاه میکند. خیال نمیکرد زنش تا این حد دیوانه باشد. آره این منم! خوب نگاهم کن! تو این بلا را سرم آوردی! در تمام این سالها هزار بار این صحنهها را توی ذهنم چیدم ولی میل به ادامه دادن نگذاشت عملیاش کنم. حالا رسیدهام به همان نقطه ای که ازش میترسیدم و تو باور نمیکردی! از حالا به بعد دیگر هیچوقت پروانهی سابق را نمیبینی.
زیر پاهام انگار میلرزد. تکیه میزنم به دستهی مبل. نمیدانم من دارم میچرخم یا زمین!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_87 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن خیلی وقت است که پشت در ایستاده
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_89
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
چراغ را خاموش میکنم تا جهان اتاق هم بشود عین بختم. سرم را از پنجره بیرون میبرم. سوز سرد میریزد روی صورت نمدارم:«چرا گذاشتی بچه رو ببره؟»
پناه میایستد توی حیاط و دست به کمر نگاهم میکند:«باباشه خب قربونت برم! بگم بعد سه ماه نبر بچهتو؟!»
هر چه میگردم پی یک جواب منطقی، پیدا نمیکنم. پنجره را میبندم و راه میافتم توی اتاق. هی بالا.. هی پایین.. صدای خاله از بیرون میآید:«این بچه هم گیر کرده بین اینا طفل خدا»
مراعات حالم را کرد. وگرنه خوب میدانم دلش از من پر است. همین چند روز پیش نشست کنار بخاری و به هوای دان کردن انار، حرف شوهرداری خودش را پیش کشید. که آقا اسداللهش سر یک دقیقه دیر حاضر شدن غذا، خانه را روی سر میگذاشت. که یک روز صبح جلو چشم مادر خدابیامرزش حسابی به باد کتکش گرفت و عذرخواهی نکرد.. میخواست به هر طریقی شده بهم بفهماند مردهای قدیم بدقلقتر و جاهلتر بودند و زنها عاقل و حرفشنو! میخواست بهم بفهماند که قدر محسن را بدانم و با زبان رامش کنم.. چه میفهمند درد من چیست؟ این چند وقت هی آسمان ریسمان بافتم که محسن گفته تو بچه را عمدا کشتی. گفتم محسن حاضر نیست قید شراکتش را با بهرامی بزند. فکر میکردم همینها کافیست چه میدانستم دید بقیه هم مثل خودم است! چه میدانستم زنهای دور و برم عقیدهشان این است که مرد هر چه بود و هر چه کرد زن اگر زنیت داشته باشد درستش میکند.. نمیدانم.. شاید اگر من هم جای آنها بودم همین حرفها را میزدم. الهی بمیرم برا غربت دلم که هیچکس محرمم نشد. کاش مامان بود.. مهم نبود چقدر شماتتم میکند بابت این تصمیم، همینقدر که سرم را میگذاشتم روی شانههاش کافی بود تا آرام شوم. بغض دارد خفهام میکند. نمیدانم چرا کیسهی اشکم خالی نمیشود. جلوی آینه میایستم و گلویم را فشار میدهم.
«پری منو خوار نکن»
الهی بگردم براش..نباید اینطوری ردش میکردم.. چقدر زیر چشمهاش به کبودی میزد. اصلا از ریخت و قیافه افتاده بود.
پنجه میکشم به موهام. صداش کل سرم را پر کرده:
«پری برگرد خونه. بخدا خسته شدم.. پری من هنوز همون گوشی رو دارم»
اگر واقعاً این دفعه ترک کرده باشد چی؟ نکند امشب از لجم باز بیفتد به گناه؟ مینشینم کنج دیوار. همانجایی که وقتی آمد نشستم. محال است ترک کرده باشد! وقتی که سایهی زن و بچه تو زندگیاش بود توبه نکرد حالا که تنها شده و کسی وقت و بیوقت مزاحمش نمیشود توبه کند؟ نه... این مرد درستبشو نیست. خود دکتر پروانه هم گفت ترک آن کار ساده نیست. اراده میخواهد. صدای گریهی محمد از بیرون میآید. لیلا با لحن نازکش میگوید:« الهی بمیرم.. نه .. نه.. چیزی نیس مامان»
لابد دوباره وسط بدو بدو خودش را زده به در و دیوار. چقدر پویا دیر کرد؟ اگر دیگر برش نگرداند چه؟ بلند میشوم و میروم سمت در. اما نمیتوانم دستگیره را تکان بدهم. دوست ندارم چشمم به بقیه بیفتد. کاش برای خودم جایی داشتم. این روزها نگاههای خاله خیلی اذیتم میکند. دیگر مثل قبل خریدارم نیست. حق هم دارند.. حسابی با این اتفاقها خودم را از چشم و روی همه انداختم. احساس میکنم سربارم.. الان پیش خودش میگوید هر کدام از اینها یک داستانی دارند. پیشانیام را میچسبانم به در و بیصدا هق میزنم. حتی خانوادهی محسن هم دیگر دوستم ندارند. یکدفعه تنها و بیکس شدم. یکشبه همه دارو ندارم رفت.. اینهمه سال صبر کردم تا این روزها را نبینم ولی دیدم. چقدر هم بد دیدم! خدایا چرا مصائب من تمام نمیشود؟ نکند دیگر ولم کردی به حال خودم؟ کاش لااقل میگفتی کجا خطا کردم که اینقدر نگونبختم؟ در تقهای میخورد. از هول میروم عقب. دستپاچه مینشینم کنار پنجره و سر میگذارم روی زانو. یکی در را باز میکند و نور میپاشد زیر پام. باید لیلا باشد. مثل همیشه آمده تا آرامم کند ولی مگر بعد از دیدن محسن این دل آرام میگیرد؟ دستی مینشیند روی شانهام. زمان زیادی میگذرد ولی جز آه چیزی نمیشنوم. بالاخره حرف میزند:«اگه تصمیمت رو گرفتی دیگه گریهت واس چیه؟»
پناه است. سرم را بالا نمیآورم:«برو داداش.. میخوام تنها باشم»
«لازم نکرده. با زانوی غم بغل گرفتن که چیزی حل نمیشه»
آره.. هیچ چیز حل نمیشود. این چیزی است که سالها رسیدم بهش. گرههای زندگی من کلاف کور و سردرگم است. من هم گربهی تیرهروز لب بامم که اتفاقی پنجهام گیر کرده به کلاف های توی سبد.
«واقعا دیگه نمیخوای باش زندگی کنی؟»
چهقدر بیرحمانه سوال میپرسد. هیچ فکر نمیکند شاید قلبم درد بگیرد. حالم بد بشود. سه ماه آزگار است دارم همین سوال را از خودم میپرسم ولی هنوز نمیدانم چند چندم؟ از یک طرف فکر برگشتن دیوانهام میکند از طرف دیگر دلم پر میکشد برای خانه و زندگی خودم. خدا میداند چقدر هوای کفگیر ملاقههام را کردم.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_91 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_92
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
پویا چسبیده به سینهی پدرش و زل زده به من. آب دماغش راه افتاده. میخواهم با گوشهی دستمال پاکش کنم که عنق پسم میزند. آرام کردنش مصیبتی بود. مگر میگذاشت سرش را بخیه کنند؟ بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. دکتر میگفت شانس آوردیم به گیجگاهش نخورده وگرنه..
به خیالم طفل معصوم را بردهبودم پارک؛ چه میدانستم دوتا نرهغول بیهوا میدوند و اینطوری بچه را هل میدهند سمت الاکلنگ..
شانس آوردم به گیجگاهش نخورد وگرنه چه کسی میخواست جواب پدرش را بدهد؟ هنوز نفسم درست و حسابی بالا نمیآید. عقب میروم و تکیه میزنم به دیوار. هنوز هیچی نشده طرف اخمهایش را ریخته پایین. مثل تمام وقتهایی که عصبانی است و دلش میخواهد آوار شود روی سر یک نفر دیگر! حالا دارد از زیر زبان پویا حرف میکشد بیرون:«چیشده بود بابا؟ سرت خورد به چی؟»دستهام میلرزد. قایمشان میکنم زیر همدیگر. یعنی مثلاً حرف ما را باور نکرده؟ پویا توی شوک است بچهام. در جواب فقط سرش را چسبانده به شانههای او. دوست ندارم نگاهشان کنم. احساس میکنم این قاب جعلی است؛ برای من نیست. احساس میکنم اینجا زیادیام. نه مرد روبهرو را میشناسم نه این بچه که یادش نیست تا چند دقیقهی پیش مادری داشته. بغض چسبیده به حلقم. اشک پشت در نشسته و هر لحظه ممکن است سیلاب شود. کاش پناه زودتر از داروخانه بیاید؛ دست پویا را بگیریم برویم. ولی اگر پویا پایش را بکند تو یک کفش و از بغل باباش پایین نیاید چی؟
پناه با کیسهی داروها یک راست میرود طرف محسن. دستی به سرو گوش پویا میکشد و برمیگردد طرف من:«بریم؟»
اشاره میکنم بچه را از محسن بگیرد. جای اینکه حرفم را گوش کند رو میکند به او که :«آقا بریم؟»
او بچهبغل جلو میافتد و من و پناه با یکی دو قدم فاصله از پشت سرش راه میافتیم.
آهسته میگویم:«نبریمش یه جا دیگه؟»
پناه با خونسردی سرش را بالا میدهد:«عکس گرفتیم ازش دیگه.. چیزی نیست. به خیر گذشت»
خودم هم این را میدانم فقط خواستم چیزی گفته باشم. از بس که معذبم و ناراحت. میرویم طرف ماشینها. همانطور که فکر میکردم پویا حاضر نیست از بغل باباش پایین بیاید.
او هم انگار همچین بدش نمیآید بچه بچسبد بهش. دروغ چرا؟ با وجود تمام حسهای بد، خودم هم راضیام اینجا باشد. واقعا از اینکه توی این شرایط دور و برم است خوشحالم. شاید چون برای اولین بار دق دلیهاش را خالی نکرد روی سرم. حتی برایم آبمیوه خرید و زورم کرد بخورم تا قندم بالا بیاید. دم سالن اورژانس هم دستم را گرفت ولی پس زدم. راستش عذاب وجدان دارم از اینکه بهش کم محلی کردم. ولی خب؛ دست خودم نیست! هنوز ازش دلچرکینم
آغوشم را باز میکنم:«پویا جان نمیای بغلم؟ محمد منتظرهها»
بدقلقی میکند:«نه! بابایی!»
باباش میگوید:«خب بابا من که اینطوری نمیتونم پشت فرمون بشینم. باید بری بغل مامانت»
زرنگتر از این حرفهاست. سرش را از شانهی باباش برمیدارد و نگاهی به ماشین میکند:«بریم خونه. محمد نه!»با قهر میگویم:«باشه پس حالا که دوس نداری من تنها میرم پیش محمد..»
میزند زیر گریه:«نهههه.. بریم خونه.. تو هم بیا.. بیاااا.. بریم خونه»
محسن اخمهایش پایین میریزد. دست میکشد به سرو گوش پانسمان شدهی بچه که«گریه نکن قربونت برم.. میریم خونه.. گریه نکن»
پناه میگوید:«شوما سوار ماشین آقا محسن شو»
چشم و ابرو میآیم که نه.. ولی بدجنس در عقب را باز میکند و بلند به پویا میگوید:«بفرما داییجون. مامانم داره میاد.»
هلم میدهد تو. بهش چشمغره میروم که من خانه برو نیستم. با لب و دهن پچ میزند:«بچه داره حرص میخوره.»
اینبار با صدای بلند میگویم:« فقط تا خونهی خالهها؟»
پناه با خنده گوشهی مانتوام را از زیر پام جمع میکند:«باااشه.. امان از دست شماها»
خوشم نمیآید از کارش. کلا از آدمهای جوگیر خوشم نمیآید. وقتی رسیدیم خانه حتماً به خودش هم میگویم.
محسن پویا را میگذارد توی بغلم و پشت فرمان مینشیند:«نمیای؟»
این را به پناه گفت. پناه جواب میدهد:«بعد کی ماشین خودمو برونه؟»
با هم خوش و بش میکنند جوری که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته! وای چه هولی افتاده به دلم! تو بگو نشستم روی ذغال داغ..پویا میچسبد به سینهام. ناله میزند که سرش درد میکند.
زبان میگیرم که اشکالی ندارد. زودی خوب میشوی. دوباره یادم میافتد چطوری پرت شد سمت الاکلنگ و قلبم هری میریزد. وای اگر ضربه مغزی میشد چهکار میکردم؟ آنوقت همین آدم کوتاه میآمد؟ دیگر منبعد نباید ببرمش پارک. مسئولیت دارد. از توی آینه چشمم میخورد به چشمهاش. چقدر گود افتاده! موهاش هم سفید و کمپشت شده. انگار یک سال است ازش بیخبرم. کاش آدم بود. کاش آنقدری که من خودم را برای این زندگی به آب و آتش زدم او هم خطر میکرد.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_95 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دلم گرفته! عین خری که افتاده تو
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_96
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
نشستهام لبهٔ حوض. دلم میخواست آب داشت و انعکاس ماه را میانداخت توی چشمهام.
اما هیچ جای زندگی من شبیه این فیلمهای عاشقانهای که هر شب میبینم نیست؛ حتی این حوض کمآبِ لجن بسته. امشب از همیشه تاریکتر است و باد خودش را میسابد لای برگ درختها.
داشتم پویا را هول میدادم. هربار که میرفت بالا غشغش میخندید. آنقدر شیرین که من هم خندهام گرفته بود. اگر به خودم بود دلم میخواست تا صبح فردا هولش بدهم و صدای خندهاش را بشنوم ولی چند بچهی دیگر توی صف بودند. یکیشان خیلی نق میزد. با پدرش آمده بود. معذب شدم. سرعت تاب را کم کردم و در گوش پویا گفتم:« بسه دیگه مامان. نوبت بقیهس.»
توی ذوقش خورد. بند کرد که دوباره دوباره..
یکی از مادرها بدتر از من اعصاب نداشت. با لحن بدی گفت که«پسرجون بیا پایین دیگه! تاب رو که نخریدی!»
نه که فقط به همین بسنده کند، پشتبندش هی آمد.. هی آمد.. حرصم گرفتهبود. در جوابش گفتم :«مثل اینکه شما از دخترتون هولترید؟ داره میاد پایین دیگه»
ولکن نبود. مدام هم نگاه میکرد به آدمهای اطراف که چمیدانم! لابد ازشان تایید بگیرد.
آقایی که پشت سرم بود پسرش را گذاشت روی تاب و آهسته لب زد که ولش کن.. محلش نده.
خودم هم حوصلهی کلکل نداشتم. دست پویا را گرفتم و رفتم سمت چرخ و فلکی. سوارش کردم و توی ذهنم یک دعوای حسابی با زنه راه انداختم. پویا که رفت بالا دوباره خندید. یکی بغل گوشم گفت:« گل پسرتون انگار از ارتفاع خیلی خوشش میاد»
همان مرده بود که بچهاش را نشاند روی تاب. هم قد و قوارهی محسن. چهارشانه. به تیپ و قیافهاش میخورد مدیر بانکی، مدیر شرکتی چیزی باشد. از این تیپهای رسمی!
نمیدانم چرا جای اینکه اخم کنم و عقب بروم لبخند زدم. شاید چون زیادی صورتش متعهد و امن به نظر میرسید.
گفتم:«آره عاشق پروازه»
گفت:«آرزوی بیشتر پسرا همینه. منم تو بچگی دلم میخواست خلبان شم»
نگاهم را از صورت پویا تکان ندادم ولی هنوز لبخند داشتم. میترسیدم بیادبی باشد.
دیگر با من حرفی نزد. ولی داشت پسرش را راضی میکرد سوار شود.
«ترس نداره بابا.. نگاه کن! ببین چقدر دوستت داره اون بالا میخنده»
داشت با انگشت پویا را نشان میداد. احساس کردم باید پسرش را نگاه کنم. باید چیزی بگویم.
با لبخندی که از جنس لبخندهای خودم نبود دست کشیدم رو موهای فر پسرش:«عزیزززم.. از چرخفلک میترسی؟»
بند سویشرتش را انداخت زیر دندان و چسبید به باباش.
رو کردم به مرده که پس همه پسرها عاشق پرواز نیستن!
خندید و سر تکان داد. پسر بچه شروع کرد به بلبلزبانی:«من پرواز دوس دارم. ولی سوار چرخفلک نمیشم»
باباش پرسید:«چرا خب بابایی؟»
«چون خطرناکه. ممکنه بیفتم»
خوشم آمد. رو کردم به پدرش و از روی تحسین گفتم:«که آفرین پس بحث ترس نیست. محتاطه پسرتون.»
روز بعد برای بچهها بستنی خرید. معذب شدم ولی روم نشد دستش را رد کنم. توی دلم گفتم سری بعد جبران میکنم. همین کار را هم کردم. پویا و پسرش با هم شدند همبازی.. این از سرسره بالا میرفت، آن یکی هلش میداد. اسم پسرش مهیار است. مهیار اسماعیلی! دو سه ماه کوچکتر از پویاست. مادرش پزشک است و بیشتر وقتش را در مطب میگذراند. آقای اسماعیلی هم معاون مالی یکی از بانکهای دولتی است. ظهرها که مادره میرود مطب، او بچه را ضبط و ربط میکند. یکروز وقتی داشتند بچهها بازی میکردند بیهوا از زندگیاش گفت. از اینکه چقدر حالش با مهیار خوب است و گاهی وقتها که از زندگی خسته میشود به او فکر میکند.
من هم بیادبی کردم و پرسیدم با کار خانمش مشکلی ندارد؟
جواب داد نه.. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن از خانهداری و شوهرداریش..
«خانومم خیلی تو این زندگی سختی کشید. پابهپام جلو اومد برای پیشرفت. زن و شوهر باید همین باشن دیگه. ما با هم درس خوندیم. با هم پیشرفت کردیم»
موبایل توی دستم میلرزد. جرأت ندارم نگاهش کنم!
تو این یک ماه روزی نبود که با نگاه دنبالش نگردم. عادت کردهبودم ببینمش و حرفهایش را بشنوم. همیشه سر وقت میآمد. از دور با انگشت پویا را نشان مهیار میداد و لبخندزنان نزدیک میشد. سربهزیر و محترم سلام میکرد و با دستهای روی هم گذاشته عقب میایستاد.
هیچوقت هیچ سوالی از زندگیام نپرسید. اینکه شوهرم کجاست؟ چندتا بچه دارم یا کجا زندگی میکنم.. همیناش را دوست داشتم. ولی اشتباه کردم شمارهام را دادم بهش. به زور خودم را راضی کرده بودم ازش تقاضای وام قرضالحسنه کنم. او هم شمارهام را خواست تا خبرم کند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_97 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن من یک کثافتم که چسبیده به سنگ ت
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_98
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
ماسورهی سرم را میبندم تا پرستار بیاید و سوزن را از دست محسن جدا کند. چهار روز جانم بالا آمد تا جان به تنش برگشت. اینقدر پشت در آیسییو توسل و امنیجیب خواندم تا پریروز بالاخره به هوش آمد. دکتر گفت شانس آوردید مرگ مغزی نشد.
اینقدر ازش سوال دارم که سرم دارد میترکد. از وقتی برگشته یک کلمه درست و حسابی حرف نزده. فقط هی گریه میکند و میگوید:«چرا زندهم؟» یا سراغ کریم را میگیرد. هر چه میگوییم آن بنده خدا را خاک کردهاند و سوم و هفتش را یکجا گرفتهاند باور نمیکند.
_میگم خودش اومد منو از پشت گرفت.
_نه قربونت برم. تو رو یه کارتنخواب نجات داد.
_ کارتنخواب کجا بود؟ میگم کریم بود. باهام حرف زد.
هنوز به آن شب فکر میکنم رعشه میگیرم. نصفشبی با آن پیام جان به لبم کرد. خدا خیر بدهد معتاده را. وقتی جای او گوشی را برداشت نزدیک بود، پس بیفتم. نه گذاشت و نه برداشت گفت شوهرت داشت خودش را پرت میکرد پایین.
دیگر نفهمیدم چه شد. فقط جیغ میکشیدم و میزدم تو سروصورتم. خوب شد که پناه بود از یارو آدرس و مشخصات بگیرد.
_آب میوه میخوری برات بریزم؟
با سر میگوید بله. کمکش میکنم بنشیند. کلش را میخورد. لب و دهانش را با دستمال پاک میکنم.
_پویا کلی ذوق داره که قراره امروز ببیندت.
رو برمیگرداند و میزند زیر گریه. خیلی زودرنج و دلنازک شده. هرچه میگویم گریه برایت خوب نیست به گوشش نمیرود.
_ آخه چرا داری با خودت اینطور میکنی؟
_برو پری.. برو پی زندگیت. به خدا من لیاقتت رو ندارم.
اتفاقاً خودم هم دیشب داشتم به همین فکر میکردم. قبل از اینکه به هوش بیاید فقط یک آرزو داشتم، آنهم این بود که برگردد ولی حالا دوباره تخم ترس افتاده به جانم. وسط برزخی گیر کردهام که یکطرفش عشق و وابستگیاست، طرف دیگرش ناامیدی.
_ برم که دوباره کار دست خودت بدی؟
باز میزند زیر گریه.
من هم بغضم میگیرد. میگویم:«آخه من چه گناهی کردم که باید اینقدر عذاب بکشم؟ اونوقتی که ازم خواستگاری کردی یادته؟ مگه قول ندادی نمیذاری تو دلم آب تکون بخوره؟ این بود وعدههات؟»
با شرمندگی سرش را میاندازد پایین. دلم برایش میسوزد. ببین تو این چند وقت چقدر بهش سخت گذشته که دست به همچین کاری زده..
_همیشه فکر میکردم شوهرم هر عیب و ایرادی داره عین کوه محکم و استواره. یعنی خلاص کردن خودت راحتتر از تغییر بود؟
مفش را بالا میکشد و سرش را با ناراحتی تکان میدهد.
فکر میکردم اینبار هم قرار نیست چیزی بگوید که ناگاه حرف میزند:«نه.. راحت نبود. ولی فکر کردم لااقل اینشکلی شما نجات پیدا میکنید»
زهرخند میزنم:«نجات؟ من رو بیوه کنی و پسرت رو یتیم که نجاتمون بدی؟ فکر نکردی پویای طفلی بعدها چقدر سرشکسته و داغون میشه؟»
بیصدا اشک میریزد.
با نوک انگشت اشکم را پاک میکنم:« اگه خیلی ادعای بتمن بودنت میشه اعتیادت رو ترک کن نه ما رو»
_دیگه روم نمیشه قولی بدم. من همه کارتهامو سوزوندم پری
راست میگوید. خودم هم میدانم دارم حرف زور میزنم. شاید اینطوری میخواهم هر دومان را گول بزنم. تقهای به در میخورد. پویا دست بابا را ول میکند و میدود طرفمان. تا چشمش به پدرش میافتد خودش را میرساند و آویزان تخت میشود.
خنده و گریهام قاتی میشود:
_ااا با کفش؟
کفشهاش را در میآورم و کمک میکنم تا برود بغل باباش.
محسن تنگ به خودش میفشارد و از زور اشک شانههاش میلرزد.
میشنوم که میگوید:«ببخشید پسرم..»
فکر میکنم همینکه شرمنده پویاست اتفاق خوبی باشد. نگاه که به مامان و بابا و مژگان میاندازم، میبینم آنها هم مثل ما دارند از شکوه این لحظه میگریند.
سلام میدهم. یکییکی میآیند جلو و با محسن خوش و بش میکنند.
بابا خیلی رفتارش عوض شده. دیگر مثل قبل برای محسن رو تلخ نمیکند. دروغ چرا؟ به خیالم اگر میفهمید او خودکشی کرده نگاهش نمیکند ولی فعلاً اصلا به روی خودش نیاورده. حتی دیشب من را راهی خانه کرد و خودش ماند پیش او. حالا چه حرفهایی بینشان در گرفته خدا میداند ولی صبح که آمدم جایم را باهاش عوض کنم؛ دم رفتن، سر محسن را بوسید و گفت:«یادت نره چی گفتم.»
تاحالا محسن را اینطوری ندیدهبودم. صورتش گلگلی شد و گفت:«چشم.»
پویا با شلنگ سرم ور میرود و میپرسد: اینا چیه بهت وصله؟
محسن با لبخندی زورکی یکی یکی به سوالهاش جواب میدهد.
بابا تسبیحش را این دست و آندست میکند:«سرت بهتره؟»
بعد از من میپرسد که دکترش چه گفت و چه شد. من هم همه را میگویم.