هدایت شده از Naz Parvaneh
دست های گره کرده
صدای گریه های مهنا پیچیده بود توی گوشم.نگاهشان کردم،دنیا برای ما خراب شده است
یه گوشه حیاط روی دو پا نشستم. هنوز شلوغ نبود.به موبایلم نگاه کردم.انگار عقربه ساعت تکان نمیخورد. تیشرت سیاهم کاملا خاکی شده بود گفتم سیاه درست مثل روزگارمون در این چند وقت که ما شده ایم قصه ی خاموش جهان
صدای مهنا پیچیده بود توی گوشم.دخترک گریه میکرد و داغ دلم تازه می شد....
خوب است که مهنا اشک می ریزد و بغض می ترکاند.صبح دیدمش قبل شنیدن خبر شهادت الیاس،با شمیس و حیفا به نرده های حیاط آویزان شده بودند و میان خانه و خرابه های خاکی، فارغ از هر غمی بودند.
اما حالا شمیس دخترک برادرم ،از دست نرود خیلی کار است ،دوباره نگاهش کردم معلوم است چیزی روی سینه اش سنگینی می کند دوست داشتم دست های گره کرده اش را می گرفتم و می بوسیدم و مقاومت میان دست هایش را از او وام می گرفتم .
یاد حرف الیاس افتادم بچه های فلسطین به دنیا که می آیند با دست های گره کرده برای جهانی آزاد به دنیا می آیند برای مقاومت
هدایت شده از کربلا (: ³¹³
باورش نمیشد،
حتی وقتی پارچه ی سفید را از روی صورت مطهر ابواحمد کنار زدند،با دیدن کبودی های صورت پدر،باز باورش نشد،نونا بی وقفه گریه می کرد،صبرا صبرش طاق شده بود،احمد خم شد،و گونه ی پاک پدر را بوسید ،مادر غرق در سکوت،شیون و زاری را کنج قلب شکسته اش به حبس کشید، اما اسراء باورش نشد،با چشمانی پر از تمنا به صورت ابواحمد خیره شده بود،دستانش را مشت کرده بود،پلک نمی زد ،مبادا سلولی از سلول های بدن پدر بجنبد و از نگاه او به دور باشد،با همان مشت گره شده دست خواهرش نونا را لمس کرد،تا آرامَش کند،به او بگوید باور نکن،مگر میشود پدر، تکیه گاه خانه ی ما،ما را همین طور بی سرپناه رها کند و برود؟
خانه؟سر پناه؟
مشت هایش بیشتر گره شد،دلش می خواست باور نکند،اما حقیقت را با بیمارستان المعمدانی روی سرش آوار کردند،
چه کسی رویای تورا پدر،بر سر روزگار من آوار کرد؟
آرزو داشتی ما را در لباس سپید بخت ببینی،
اما اکنون چشمان ما به سوگ لباس سپید تو نشسته اند....
خلاص؟؟؟؟
هدایت شده از Rkh
آمدیم بالا سرش برای وداع آخر . با نرگس و نسرین و نسترن. حامد کوچک هم در آغوشم بود . میخواستند نوبت به نوبت بابا را ببوسند و ببوسند و ذخیره کنند در قلب هایشان . حامد کوچکم دستش را به دور گردن نسترن انداخت و به روی تو خم شد . میخواست بگوید من جای بابا هستم . اما طغلکی زبان گفتن ندارد . خوش به حال تو که رفتی. فقط نشسته ام و غمهایم را میشمارم . نرگس که تورا دید یک دفعه بزرگ شد. اشکهایش را پشت سکوتش پنهان کرد . نسرین شیطان مان که دندان هایش را از همه پنهان میکرد های های دلتنگی سر داد . و نسترن خودش را زیر بازوان حامد پنهان کرد تا غم بی پدری اش را فراموش کند . اما خودم را . . . دعا کن تا از یاد ببرم
هدایت شده از ف.سادات مدقق
-زهرا عزیزم
سریع کاغذهای ریخته را جمع میکنم و به بیرون سرک میکشم تا کسی مرا ندیده باشد.باهزار زحمت ،پنهانی از صفورا خانم یاد گرفتم چطور میل به دست بگیرم و لابه لای نخ های کاموا ،برای خودم قصه بسازم و زندگی کنم.رج به رج امید بافتم و آزادی نوشتم.به دنبال صدای مادر ،وارد اتاقی که دیگر نه سقفی برایش مانده و نه دیواری میشوم.مادر چرا زود برگشتید؟
نگاه خسته اش به سختی بالا می آید و لرزان می ایستد.
_ایلیا بی تابی میکرد.هانا و دینا نیستند؟
_ با خاله راحیل رفتند مسجد برای کمک.
من هم داشتم کم کم میرفتم.
_خیلی خوب مادر.پس من هم میروم مسجد.تو هم زود بیا.پدرت هم می آید.بعد از نماز با هم برمیگردیم .آنوقت به بقیه کارهایت برس.
_ چشم مادر.
وقتی مطمئن شدم مادر رفته .سریع به اتاق برمیگردم.با خودکارقرمزم قلبی روی کاغذ میکشم و با خوش خط ترین خطی که از خودم سراغ دارم مینویسم : بابا جانم دوستت دارم.تولدت مبارک.❤️اطراف کاغذ را قلب باران میکنم و پلیور پدر را لای آن میپیچم.و با احتیاط گوشه ی اتاق پنهان میکنم.و خندان به سمت مسجد میروم.با تصور چهره ی پدر وقتی هنرمندی دخترش را میبیند میخواهم پرواز کنم.
صدای موشک و راکت لحظه ای قطع نمیشود..........
- بابا مگر تو به من قول ندادی فلسطینمان را با هم آزاد میکنیم؟پس چرا حالا اینجا خوابیده ای؟
پدرالان زمان خوابیدن نیست.ببین هانا و دینا ترسیده اند.
ایلیای طفل معصوم را ببین.ما فرصت سوگواری نداریم.میدانم چقدر خسته ای.و به اندازه ی یک جهان جنگیده ای، من قول میدهم انتقام خون تورا بگیرم.
قول میدهم تا آزادی فلسطینمان گره انتقام از مشت هایم وا نشود.
هدایت شده از وزیری
بابا یادت هست دیشب که سرم روی پایت بود و موهایم را نوازش میکردی، همان موقع که خواهرهایم در صدای موشک ها خوابیده بودن و مادر در تلاش خواباندن برادرم بود برایم از نصرت و پیروزی نزدیک گفتی؟
امروز وقتی جنازه ت را وسط حیاط گذاشتن اشک نریختم دائم کلمات تو در گوشم زمزمه میشد
بابای عزیزم آرام بخواب، من هم مثل تو و حتی قوی تر از تو دستام را مشت میکنم، مثل کوهی در کنار خانواده م هستم و به همان وعده هایی که پیروزی حق بر باطل دادی ایمان دارم.
بابا جای بوسه ت رو پیشانیم هنوز گرم است و من این گرما را در قلبم زنده نگه میدارم خانه های پوشالی شان را روی سرشان خراب میکنم و در مسجد الاقصی آزاد به یادت نماز می خوانم.
بابا به فرزندانم می گویم که دشمنی احمق داشتیم که نمیدانست هر داغی که بر دل ما می گذارد عزم مان را راسخ تر میکند.
بابا مهربانم با خیال راحت امشب بدون نگرانی برای ما بخواب چون من و برادر و خواهرانم هستیم و فلسطین را آزاد میکنیم.
و اما متن برگزیده 🇵🇸🇯🇴🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
✍سرکار خانم نازنین زهرا ضیائی:
صدای همهمه ها دیگر برایش مهم نبود
سِر شده بود گویا
انگار توان نداشت.. هرچه تا امروز صبح دلداری داده بود خواهرانش را یک تنه همهاش آوار شد بر سر کوچکش..
هر کس رد میشد نگاهی ترحم انگیز روانه چشمان سرخش می انداخت و میرفت تا به دنبال بدن بی جان عزیزش بگردد.
تا او هم آرزوهایش آوار شود.
با جیغ بلند خواهر کوچکش یکه ای خورد و بیشتر فهمید که این واقعیت تلخ یک کابوس نیست!!
دوباره نگاهی به پیکر بی جان پدر انداخت. عطر تنش بوی گس خون و خاک میداد . دیگر قرار نبود آغوشی را بچشد که بوی گل محمدی میدهد .
حال او مانده بود و مادری ک پیکرش نبود، خواهرانی یتیم و برادری که شیر میخواست .
زنی که از ترحم برادرش را نگه داشته بود تا نبود مادرش دق ندهد قلب کوچکش را .
دست مشت شده اش را روی دست خواهر گذاشت و گفت که بزودی نوبت ما هم میشود …
در مورد باقی متنهای برگزيده یک چیزی همین الان به ذهنم رسید. این دوستان میتونند با تخفیف ویژه در دوره نویسندگی ما شرکت کنند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_73 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه چای تازه دم کردهبودم. میخوا
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_74
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#محسن
سياوش ز گفتار زن شد به باد / خجسته زنی كو ز مادر نزاد
خدابیامرز پدربزرگم اکثر اوقات این بیت را میخواند. خانم بزرگ حرص میخورد، ما هم بیخبر از همهجا میخندیدیم. ولی الان که خودم در موقعیتش قرار گرفتهام تازه میفهمم چه بیت درست و به جایی است. نمیدانم مال کدام شاعر است. سعدی، مولوی یا پروین اعتصامی_ نه بابا کار پروین که نمیتواند باشد! طرف که گلمحمدی نیست دروازهی خودش را باز کند؛ اما هر کس که گفته دمش گرم!
الان من همان سیاوشم که به خاطر حرف زنم افتادهام توی آتش!
اینقدر در این یکی دو روز توی گوشم خواند و خواند که خیال کردم اگر کاری برای مژگان نکنم صاف میروم جهنم. امروز وسط بازی با گوشی بودم که یکهو زنگ زد به مامان. صدا را هم گذاشت روی بلندگو. مامان اول تحویلش نگرفت. بدبخت پروانه! مجبور شد کلی قربانصدقهاش برود تا خانم خودش را بزند به آن راه که نه کدام لحن سرد؟ بیمعرفتی پسر ما به تو چه ربطی دارد؟ شما خودتان خوش باشید ما هیچ چیز نمیخواهیم!
بعد که پروانه خودش حرف را وسط انداخت و گفت به محسن هم حق بدهید دلخور باشد درآمد که اگر بنا به دلخوری باشد ما سزاوارتریم! دست آخر هم همان حرفهایی را زد که مژگان گفته بود. دلش پر بود. صداش میلرزید. بغض کرد. از روزی گفت که زنگ زده بوده به گوشیم و من رد تماس زدم. آنروز دستم بند یک مستأجر خنس کلهخراب بود. گیر داده بود که شما کمیسیون زیاد ازم گرفتید، فلان بنگاه نصف شما میگیرد. در آن هیری بیری مامان هی زنگ میزد. آخر سر گوشی را برداشتم؛ گفتم وقتی رد میزنم یعنی نمیتوانم حرف بزنم. با ناراحتی گفت:«بله! ببخشید!»
در جا فهمیدم لحنم بد بود. پیش خودم فکر کردم کارم که تمام شد، زنگ میزنم از دلش درمیآورم ولی یادم رفت.
«بهش بگو دیگه زنگ نزدم بهت تا یاد بگیری برا مادرت وقت داشته باشی! مگه من هم سن اونم که باهام اینجور حرف میزنه؟ بهش بگو خواستگاری که سهله اگه عروسیشم بود خودم رو کوچیک نمیکردم دوباره زنگت بزنم»
وقتی اینها را با بغض و اشک گفت حالم از خودم به هم خورد. پری گوشی را داد دستم و خودش پویا را بغل کرد، رفت توی اتاق.. من ماندم و مادری که با گریه میگفت لازم نکرده پیغام پسغام بفرستی که نمیخواهی ما را ببینی وقتی من را گذاشتند توی گور بیا دیدن مادرت!
این را که گفت داغ کردم. زدم زیر گریه. فهمید خودم پشت خطم. گفتم خدا نکند یک تار از موهات کم شه.. مگر کوتاه میآمد. همینطور پشت سر هم اشک میریخت و شکایت میکرد. گفت درست است که پدرت اخلاقش تند است ولی تو چرا این پیرمرد را تنها گذاشتی. این چند روز از خستگی حال ندارد. بعد هم قسمم داد امشب بروم آنجا وگرنه شیرش را حلالم نمیکند. هر چه گفتم نمیتوانم قبول نکرد. گفت بیا مژگان را راضی کن حرفش را از پسره پس بگیرد و اجازه بدهد بیاید خواستگاری. تازه فهمیدم که مژگان جدی جدی پسره را جواب کرده.. نمیدانستم باید چه بگویم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پری عین قاشق نشسته از اتاق آمد بیرون و داد زد:«چشم مامان حتما میایم شما هم قرمهسبزی برا محسن بار بذار تا رام شه»
آنجا فقط شعری که آقابزرگ میخواند تو سرم پخش میشد.
با اکراه پروانه و پویا را برداشتم، رفتیم آنجا. با پری طی کردهبودم که قبل از آمدن حاجی برگردیم. او هم چیزی نگفت. ثانیههای اول خیلی سخت بود. از روی مژگان خجالت میکشیدم. اما به محض اینکه صورتش را بوسیدم و گفتم مخلصم، سریع یخش وا شد. انصافاً کینهای نیست. حالا همه نشستهایم دور هم.
مامان جوری بو برنگ راه انداخته که انگار قوم شوهرش آمده. قورمه و زرشکپلو و میرزا قاسمی درست کرده. همه را از دم دوست دارم. تابلو است میخواهد پاگیرم کند. یک زیرانداز پهن کرده وسط آشپزخانه و دارد سالاد شیرازی درست میکند. خیلی سر کیف است. با حوصله نشسته به وراجیهای پویا گوش میدهد و با پری شوخی میکند. مژگان هم بیشتر از قبل بگو بخند میکند. مهدی هی مزه میپراند و پری غشغش میخندد. پیداست که فهمیدهاند معذبم؛ میخواهند فضا را عوض کنند ولی من با این چیزها حالم خوب نمیشود. هر چه به ساعت آمدن حاجی نزدیک میشود اعصابم بیشتر به هم میریزد. دورو برمان خلوت که میشود رو میکنم به مامان:«بیا و بدقلقی رو بذار کنار. من بخاطر تو و مژگان اومدم. شام نمیمونم»
انگار که یک بچه نشسته باشد روبهرویش ابروها را میدهد بالا و میگوید:« بیا و به خاطر من دست بابات رو ببوس بهش بگو غلط کردم.»
چشمهام را درشت میکنم:«خوبی مامان؟! من میگم میخوام قبل اومدنش برم خونمون بعد شما میگی دستشو ببوس؟ بابا دمت گرم.»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_73 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه چای تازه دم کردهبودم. میخوا
چاقو را لای خیار نگه میدارد و آهسته تشر میزند:«خجالت بکش محسن! تو خودت پسر داریا.»
صورتم را برمیگردانم آنطرف. پویا دارد با مهدی پیاس4 بازی میکند. خودش را با دسته، کش میدهد اینور آنور.
«من مثل اون روی خودم رو با بچم وا نمیکنم.»
«خبه خبه! باباتم هم سن تو بود زیاد از این قمپزا در میکرد. اونم به خیال خودش نمیخواست روش تو روی تو باز شه که اینطوری شد.»
پوست خیار توی بشقاب را میگذارم توی دهانم:«باشه! شما باز حرف خودت رو بزن. ولی من نمیخوام باهاش رو در رو شم»
نوک چاقو را با اخم سمتم میگیرد:«محسن! بابات این روزا حالش خوش نیست. اصلا نمیشه باهاش دو کلوم حرف زد اگه الان بفهمه شما اینجا بودید و قبل از اومدنش رفتید خیلی ناراحت میشه. خودت رو بذار جاش»
پوست دیگری میاندازم توی دهان:«نترس! اون از خداشه من ر؟و نبینه. به قول خودش من مایهی ننگشم»
تا پروانه میآید تو آشپزخانه رو میکنم بهش:«بریم؟»
پری با تعجب نگاهم میکند:«الان؟ مامان اینهمه تدارک دیدن»
مامان سگرمههاش رفته توی هم. ظرف سالاد را با ناراحتی بلند میکند و محکم میگذارد روی کابینت.
«نمیومدید سنگینتر بود! منتی هم سر من نمیذاشتید»
عجب گیری کردم. میروم کنارش میایستم:« حاجخانوم چرا اینجوری میکنی؟ خب یکم هم من رو درک کن. تو دوست داری پسرت کوچیک شه؟»
میچرخد طرفم و صداش را میبرد بالا:«هیچم کوچیک نمیشه. سر خم کردن جلو پدر مادر نشونهی بزرگیه»
مژگان از در میآید تو و همان حرفها را تکرار میکند. زورم به هیچکدامشان نمیرسد. سیاوش بخاطر یک زن سوخت من با این سه زن اگر جزغاله نشوم شانس آوردهام. نگاه میکنم به پری که با چشم و ابرو التماسم میکند بمانیم. کاش عقلم را دستش نمیدادم. با غیظ رو برمیگردانم و میروم گوشهی آشپزخانه کز میکنم. مامان سرم را میبوسد:«آفرین. خدا ازت راضی باشه»
خون خونم را میخورد.. فکر دیدن حاجی دارد دیوانهام میکند کافی است از در تو بیاید و ببیند من اینجا هستم آنوقت پیش خودش میگوید پسرهی بزدل عرضه ندارد دو روز پای تهدیدش بایستد برای من گندهگوزی میکند. صدای زنگ خانه بلند میشود. نگاه میکنم به ساعتم. هنوز نه هم نشده!
مامان تندی در خورش را باز میکند و آب زعفران میریزد:«باباته! چند شبه زود میاد. پاشو پاشو بریم دم در، استقبالش»
دل و رودهام پهن آشپزخانه میشود. دست و پا گم کرده میایستم. با حرص نگاه میکنم به آنها.
صدای سلام مژگان را میشنوم ولی جواب حاجی را نه.. میدانم دیگر! کفشها را دیده فهمیده ما اینجاییم خودش را گرفته و جواب سوگلیاش را با سین داده.
پروانه و مامان هم از آشپزخانه میروند بیرون و سلام میکنند. بالاخره صدای حاجی بلند میشود:«به این بچت سلام کردن یاد ندادی؟»
مامان میخندد. از همان خندههای الکی که فقط برای لاپوشانی کارهای شوهرش است.
پری میگوید:« نه باباجون! بچم سرگرم بازی بود متوجه نشد اومدید. پویا جون باباجون اومدهها»
خوشم میآید پویا هم محل نمیدهد.
«بچهی خلف باباشه دیگه! ادب را از همون یاد گرفته»
ببین هنوز من را ندیده چقدر دارد تکه میاندازد. مامان هم که هی میخندد تا بگوید هیچی نشده! کاش یک در مخفی تو همین آشپزخانه داشتیم ازش میرفتم بیرون تا چشمم به چشمش نخورد. سرم را انداختهام پایین و با حرص به حرکت شست پام روی فرش نگاه میکنم. لعنت به من که جوگیر چند قطره اشک شدم..
مژگان با کیسه های خرید میآید توی آشپزخانه. میوهها را روی سینک میگذارد:«ذوق کرده. وقتایی که از دیدن یکی خوشحال میشه و نمیخواد به روی خودش بیاره تیکه میندازه!»
هنوز هم دارند با گوشهای مخملیام ور میروند. شانهام را میگیرد:« برو سلام کن زشته. توقع زیادی هم نداشته باش! رفتارش از دو حالت خارج نیست. یا بهت تیکه میندازه یا روش رو ازت برمیگردونه. در هر دوحالت یعنی از دیدنت خوشحاله ولی اگه جواب سلامت رو داد کلات رو بنداز بالا!»
عصبی میخندم:« تو من رو چی فرض کردی؟»
میخندد:«بخدا هیچ کدومتون قدر من بابا رو نمیشناسید. بابا قلق خودش رو داره. تو دلش هیچی نیست فقط یک کم مغروره. بخدا تو بین ما، بیشتر از همه با تو حال میکنه.»
از در میرود بیرون و آن یکی میآید تو. پری را میگویم. جماعت نسوان بیخیال کلاه ما نمیشوند.
«حرفهایی که بهت زدم رو یادته؟! بابات همینه. نمیتونی عوضش کنی. پس با جون و دل قبولش کن.»
مثل خر گیر کردهام توی گل. با اینکه میدانم حاجی سگ محلم نمیدهد ولی سلانه سلانه میروم بیرون و آهسته سلام میکنم. مثل از دماغ فیلافتادهها گرهای میاندازد به ابرو و سر تکان میدهد. لابد مژگان میخواهد بگوید از سرت زیاد است! بهتر! من هم خوش ندارم زیاد هم کلامش شوم.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_73 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه چای تازه دم کردهبودم. میخوا
مینشینیم سر سفره. جیک هیچکس در نمیآید جز پویا که هی دارد غر میزند گوشت نمیخورد و پروانه که دارد میگوید اگر نخوری بزرگ نمیشوی!
یکهو حاجی در میآید:«بزرگ بشه که چی؟ تو رو بزرگترش درآد و عین گاوی که هیگل گنده کرده لگد بزنه به ظرف شیر؟»
قاشق را توی دستم فشار میدهم. دندانهام را به زور چفت کردهام تا حرفی نزنم که پشیمان شوم. مامان جواب میدهد:«خدا نکنه! نه انشاءالله عاقل و قدردان میشه مثل پدر مادرش»
با صدای بلند پوزخند میزند. قاشق را میاندازم تو بشقاب. هر چه بشنوم حقم است. خودم باعث تحقیر خودم شدم. زن جماعت چه میفهمد غرور یعنی چه..
«بلندشو بریم»
مامان از هول میافتد به سرفه:«کجا؟ هنوز غذات تموم نشده که»
«صرف شد»
پروانه با ترس و لرز بلند میشود. مامان دوباره اصرار میکند:«پروانه جان بشین غذات رو بخور.. محسن بذار غذاشونو بخورن لااقل»
بابا ول کن معامله نیست. از قیافهاش پیداست دارد از تحقیر شدن من لذت میبرد:«چیکارشون داری خانم؟ بذار خودشون برا خودشون تصمیم بگیرن. بسه هر چی دلسوزی بیجا کردی»
بلند میگویم خداحافظ و میروم دم در. حتی نمیخواهم صبر کنم تا پروانه اینها آماده شوند.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
هدایت شده از *n,panahande*
امثال پدر محسن اصولا با واژه تشکر کردن بیگانه هستن. این بیگانگی باعث میشه خوبیهارو نمیبینن و بدیها همیشه تو ذهنشون ماندگاره. چون اهل تشکر کردن نیستن اهل محبت هم نیستن. اگر آدم مذهبی باشن که میشه نور علی نور. چون اللهاکبر نمازشون چسبیده به لاالهالاالله اذان هستش و تسبیح از دستشون نمیافته و انگشت شصتشون بیاختیار دونههای تسبیح رو رد میکنه و به موازات لباشون صلوات رو میفرسته. دیگه فکر میکنن تمومه هرچی اونا بگن درسته، هرطور اونا فکرکنن همونه. حسن خلق هم که براشون تعریف نشده. تعریف نشده که هیچ فکر میکنن هرچه بیشتر تحقیرکنن و تشر بزنن اثر بیشتری داره. دست آخرم طرف مقابلشون هرکاری بکنه میزارن گردن خودش. مثلا حاجی میگه بزار خودشون برای خودشون تصمیم بگیرن ولی نمیگه من چقدر تو این تصمیم تاثیر داشتم.
و اما در مورد پروانه و امثال پروانه که مدام میانجیگری میکنن و فکر میکنن الآن دارن چقدر ثواب میکنن.
میانجیگری خوبه در صورتی که در جای مناسب خودش باشه و یکی دو دفعه بیشتر نباشه.
برداشت من این بود که پروانه بارها اینکارو انجام داده. خب اگر قرار بود تاثیر داشته باشه احتیاج به مدام تکرارشدن نبود.
به قول خانم امیرزاده که آدما باید مسئولیت رفتار خودشون رو بپذیرن.
یادمه یکدفعه از ایشون پرسیدم حتی اگر رفتار آقا باعث بشه دلخوری و دعوا بشه. ایشون هم گفتن بله حتی باعث دعوا بشه. خانم بهتره دخالت نکنه تا آقا خودش متوجه بشه باید مسئولیت رفتارشو بپذیره.
به نظرم خیلیوقتها میانجیگری نکردن تاثیر بیشتری داره تا میانجیگری.
هدایت شده از Zhra T
سلام به نظر من پزوانه زیادی افتاده وسط دعوای خانواده محسن .حرفهاش درباره مژگان وخانواده محسن درسته ولی فقط مجاز به محسن تذکر بده نه با خانواده محسن باید حل مشکل رو بزار به عهده خودشون بعدم برا اشتی کردن محسن با باباش اول بایدمحسن با مژگان کمی صحبت میکرد یکم از موضوع جرو بحثش با حاجی به صورت کلی میگفت واینکه حاجی دچار سوءتفاهم شده وپروانه مطلع بعد مژگان یه کم حاجی رو اماده میکردیه کم اروم میشد خوب پدر بزرگتر ه احساس بی حرمتی کرده بعد محسن اقدام به اشتی میکرد .ضمنا محسن اخلاق باباشو میشناسه باید تنها میرفت که نه غرورش جریحه دار میشد نه خانوادش اذیت میشدن الان باز فشار روی پروانس به خاطر دخالت زیادش .دختر جان حواست به مشکل خودت باشه پدرپسر خودشون میدونن چکار کنن تا حالا چند دفعه تکرار شده ومیشه
مجله قلمــداران
چاقو را لای خیار نگه میدارد و آهسته تشر میزند:«خجالت بکش محسن! تو خودت پسر داریا.» صورتم را برمیگ
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_75
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#محسن
از نظر روحی احتیاج دارم به یک خلوت ممنوعه! دارم از فکرش دیوانه میشوم ولی پروانه عین اجل معلق همهجا هست. شده نگهبان دائمی من! چند ساعت پیش به بهانهی حمام رفتم کار را یک سره کنم که بیهوا در را باز کرد و گیر داد که پویا را بشور. عصبی شدم. گفتم حس و حالش نیست. گفت تا کمر شاشیده. بعد هم شورتم را انداخت توی حمام که صحنه را مناسب سن کودکان کند و بچه را فرستاد تو. پویا هم که قربانش بروم آمدنش به حمام دست ننهاش است و بیرون رفتنش با خدا. نشد که خودم را خالی کنم. آره! میدانم تو ترکم ولی اگر الان انجامش ندهم فکر و خیال و بدبختی میکشدم. فکر نمیکنم با یکبار ناپرهیزی دنیا به آخر برسد؛ گیریم هم برسد! تا به الان این روزگارِ گه چه گلی به سرم زده که منبعد از این بزند؟
هر کسی یک جوری آرام میشود، من هم اینجوری! وقتی با خودم مشغولم حالم بهتر است. همینکه چند دقیقه از فکر و خیال بیرون میآیم خرش میارزد به همهی ساعتهای عمرم.
اصلا میخواهم بزنم زیر همهی قول و قرارهام! ول کن بابا. اینهمه مدت صبر کردم چه شد؟ چیزی تغییر کرد؟ وقتی با مصرف دارو هم نمیتوانم با زنم باشم فایدهاش چیست؟ چند شب پیش نشستم عوارض قرصهام را خواندم.. مخم سوت کشید. نشان پری که دادم کرک و پرش ریخت. گفتم هنوز هم میگویی ادامه بدهم؟ گفت سرخود که نمیتوانی قطعش کنی! آره دیگر! معلوم نیست چه کوفت و زهرماری داخلشان ریختهاند که یکدفعه نمیشود گذاشتش کنار! هرچند، من که چند وقت است یکی در میان میاندازم بالا. مگر مغز خر خوردهام جان خودم را بهخاطر چند دقیقه لذت نداشته از بین ببرم؟ اتفاقاً وقتی داشتم پیامهای زیر این سایت پزشکی را میخواندم دیدم چقدر آدمهای مثل من زیادند. یک نفرشان میگفت رفته پیش یک دکتری، برگشته گفته عیب ندارد هراز گاهی از این کارها بکنی. حتی دیدن فیلم هم پیشنهاد داده بود. میگفت پزشکش گفته با زنت بشین پای فیلم. آن اوایل یکبار من همین کار را پیشنهاد دادم به پری قیامت کرد. خوش به حال یارو که زنش پایه است. پری زیادی سخت میگیرد. تاریخچهی گوگل را سرچ میکنم و سایت را پیدا میکنم. میگردم دنبال پیام یارو. همان که از دکترش تعریف کرده بود. قبلا برایش پیام گذاشته بودم که اگر جواب گرفته به من هم معرفیاش کند. خدا کند پیامم را خوانده باشد.
پیدا کردم. ای والله. جواب داده. هم شماره گذاشته هم آدرس. نوشته مجازی هم جواب میدهد.
شماره را سیو میکنم و میروم توی صفحهی چتش در تلگرام پیام میگذارم. خدا را چه دیدی؟ شاید این یکی خوب در آمد. دکتر خودم که خر بارش نیست! فقط هی قرص اعصاب میبندد به خیک ما. هیچی هم به هیچی! پری آن طرف تخت دارد برای پویا لالایی میخواند ولی تمام حواسش به من است. کاش زودتر بخوابد بروم چرخی بزنم تو گوشی. دارم کلافه میشوم. اصلا نمیدانم چرا اینقدر خمارم امشب. گوشی را میگذارم توی جیبم و میروم توالت. میگردم دنبال آیدی الناز. پریروز صولت میگفت بعد از اینکه جان سالم به در برده رفته پیش یکی از دوستهای مطلقهاش. فقط بدبخت خبر ندارد که همین رفیقش هم با شوهرش آره!
خوشم میآید هر کی دور و بر این دخترهاست یک پا فیلم ترکی است. پروفایلش را باز میکنم. باز عکسنوشته گذاشته. از همین شر و ورها که :«فکر کردی بری میمیرم. بقیه دارن جاتو میگیرن و از این گهخوریهایی که مخصوص بچه مدرسهای هاست. دِ اگر بناست کسی جای آن عنتر را بگیرد دیگر چرا لغز میخوانی براش؟ این دندان لق را بکش و برو پی زندگی خودت. عکسهای قبلیاش را نگاه میکنم. اینقدر نئشهام که با همان هم از خود بیخود میشوم.
«محسن؟ محسن؟»
سریع شیر را باز میکنم:«هوم؟»
«خیلی کار داری؟»
نگفتم؟ خانم شده زندانبان من. همهاش در حال کنترلم است
کاش پروانه زودتر بخوابد و در آرامش به یاد صورت او خودم را خالی کنم. شلوارم را میکشم بالا و در را باز میکنم. کفریام از دستش:« یعنی برا شاشیدن هم باید کارت بزنم؟»
میخندد:«خب چیکار کنم؟ پویا میگه جیش داره»
دستم را با آب خالی میشورم و با غرولند میایم بیرون. قبل از من میرود تو اتاق و به زور بچه را میکشد سمت دستشویی. هر چه بچه میگوید جیش ندارم محل نمیدهد.
با پوزخند نگاهش میکنم:«تو که گفتی خودش میگه جیش داره»
«داره ولی چون خوابش گرفته نمیخواد بره»
«چه جالب!»
همه اینجا من را یابو فرض کردهاند. به عمد بالشم را از روی تخت برمیدارم و میروم روی کاناپه. فقط دلم میخواهد بپرسد چرا تا عقدهی دیشب را سرش خالی کنم.بچه را با گریه و زاری از دستشویی میآورد بیرون. چشمش میافتد به من. من که نمیبینمش. از سایهاش میفهمم. «پس چرا نمیری رو تخت؟»
مجله قلمــداران
چاقو را لای خیار نگه میدارد و آهسته تشر میزند:«خجالت بکش محسن! تو خودت پسر داریا.» صورتم را برمیگ
با اخم نگاهش میکنم:«اونم باید ازت اجازه بگیرم؟»
بچه را روانهی اتاق میکند و میآید طرفم:«چرا اینجوری میکنی؟ چیزی شده مگه؟»
صدام را میبرم بالا:« سر به سر من نذار پری. سگم نکن»
«چته؟ دیوونه شدی؟»
محکم میکوبم به پیشانیام:«آره.. برو دور و بر من نباش»
حساب کار دستش میآید. خودش هم میداند بابت کدام غلطش سگ شدهام فقط نمیخواهد قبول کند.
زیر لب چیزی میگوید و با ناراحتی میرود توی اتاق. مجبورم تا یکی دو ساعت گوشی را کنار بگذارم تا خانم فکر نکند بابت این آمدهام رو مبل. تلویزیون را میگذارم رو صدای کم و مستند میبینم. خدایا چه بلایی سرم آمده که از دیدن تن شیر و آهو هم تحریک میشوم؟ ولی دوست ندارم بروم سر وقت پری. بس که عصبانیام از کارهاش. از طرفی نمیخواهم دوباره سنگ رو یخ بشوم. صدای زنگ پیام تلگرامم میآید. یعنی ممکن است دکتره باشد؟
سریع رمز را میزنم و نگاه میکنم:«سلام شب شما هم بخیر. اینطوری نمیشود در مورد بیماری شما نظر داد. برای بررسی بیشتر، نیازمند اطلاعات و آزمایشهای کاملتری هستیم»
مینویسم:«آزمایشهام هست. براتون ارسال میکنم. تو رو خدا اگه راهی سراغ دارید کمکم کنید. نمیدونید چه زجری دارم میکشم. مثلاً همین امروز نیاز دارم به خ. ا ولی هی دارم مقاومت میکنم. سر همین مسأله خیلی عصبی و کلافهام»
«امکان سکس با همسرتون فراهم نیست؟»
«هست ولی وقتی با ایشون وارد رابطه میشم سریع ارضا میشم، شرمنده و عصبی میشم از این وضع. خیلی اعتماد به نفسم اومده پایین. تو رو خدا یه راهی بذارید پیش روم»
«چند وقته دارو مصرف میکنید؟»
«سه ماه ولی تأثیری ندیدم. هنوز زیر چشمام گوده. سردرد و ریزش مو دارم. ضعف نعوظ و مسایل دیگه که خودتون بهتر میدونید هم هست.. دیگه امیدی به درمان ندارم. چند روز پیش تو یک سایتی تعریف شما رو شنیدم. گفته بودند شما خ.ا بد نمیدونید. درسته؟»
برایم صوت میفرستد:«اولا ناامید نباشید. شاید این بیماری درمان قطعی نداشته باشه ولی میشه با دارو و یکسری تکنیکها کنترلش کرد و خودتون و همسرتون از آسیبهاش دور بمونید. در قدم اول توصیه میکنم به مقالهای که نوشتم مراجعه کنید. لینکش را ارسال میکنم خدمتتون. تو این مقاله ما چند راهکار آموزشی دادیم برای انزال دیرتر و رابطهی بهتر. قدم بعدی مراجعه حضوریه. در مورد سوالتون هم، ببینید برخلاف تصور عامه و باورهای مذهبی این کار نه تنها بد نیست بلکه تا هفتهای دوبار لازمه برای بدن. ما چه موقعی این عمل رو رد میکنیم؟ زمانیکه فرد بدون دلیل بره سمتش. که اون هم باید آسیبشناسی شه تا دلایلش مشخص شه. مثلا یک وقت میبینی یه آقایی مشکل از خودش نیس. بلکه همسرش کشش جنسی نداره یا سرده. در اینطور مواقع من یه سری راهکارها میدم به مراجعه کننده که هر دو طرف رضایت داشته باشند.»
با ذوق مینویسم:«میشه بفرمایید اون راهکارها چیه؟»
«تشریف بیارید مطب حضوری صحبت میکنیم»
و بعد آدرس و تلفنش را میگذارد و خداحافظی میکند.
نمیدانم چرا حس خوبی به این یکی دارم. یعنی میشود جواب بگیرم؟ فردا یک سر میروم پیشش. گفت این کار اگر بیدلیل باشد عوارض دارد. من که خیلی وقت است نرفتم سراغش. حالا مگه چه اشکالی دارد الان خودم را خالی کنم؟ میروم گوگل پلی. باید یک فیلترشکن دانلود کنم.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
یک مدت بود وقت نمیکردم پیامهای ناشناس رو چک کنم
الان رفتم دیدم . میخوام باهاتون به اشتراک بگذارم👇👇👇
#پیام_ناشناس
بابای محسن پسرشو دوست داره. آرزوشه که پسرشون سالم و صالح باشه. الان بابای محسن داره میبینه پسرش صالح نیست و کاری ازش برنمیاد. دیگه بچه نیست با کتک زدن و زندانی کردن اصلاح بشه. خطاهای پسرش رو میفهمه و دلش میسوزه. پدر محسن، پسرش روو دوست داره ولی وقتی خطای محسن پشت خطا رو میبینه مستاصل شده این تبدیل شده به خشم، اعتراض که من ازت راضی نیستم. اینکه بگیم روش درست چیه مال توی کتاباست که بخونیم و ژست روشنفکری بگیریم، درست رفتار کردن در مقابل خطای عزیزان خیلی سخته. محسن هم باباش رو دوست داره. خیلی سخته کسی رو که دوست داری ازت ناراضی باشه و تو نتونی رضایتش رو بدیت بیاری. محسن نمی تونه رضایت باباش رو بدست بیاره چون تو یه باتلاقی افتاده که بیرون اومدن ازش خیلی سخته. درگیری محسن با خودش و حس عذاب وجدانی که داره، اینکه باباش کسی که دوست داشت باعث افتخارش بشه از خطاهاش خبره داره و شنیدن تیکههاش شرایط رو سخت میکنه. بازم موندن و تیکه شنیدن و احترام پدر رو نگه داشتن ژست روشنفکرانه است. خیلی سخته تحمل کردن طعنه و سکوت کردن. فلذا هر کدوم رفتار طبیعی خودشون رو دارن سخت نگیر بابا..گور بابای این زندگی
#پیام_ناشناس
چقدر خوبه اینقدر طبیعی و واقعی مینویسی...
آدمهای قصهات با یه تلنگر متحول و عارف نمیشن، آدمهای خوبت اشتباه میکنن و معصوم نیستن، آدمهای بیخود قصه هم روزنهای از نور دارن که اگه پیاش را بگیرن از بیخودی درمیان...
خلاصه که دمت گرم
#پیام_ناشناس
بنظرم چون موضوعی هست که نمیتونن پروانهومحسن با هم درموردش راحت صحبت کنند و مشکلات رو چاره اندیشی کنند،ما که صحبت های یکیشون رو میخونیم فکر می کنیم که مقصر رومیشناسیم و راهکار میدیمدرحالیکه پروانه خبر نداره تویذهن محسن چه خبره
#پیام_ناشناس
سلام . وقتتون بخیر چقدر حال پروانه رو درک می کنم . الان توی این شرایط گیر کردم . شوهرم با خانواده اش سر یک موضوع الکی قهر کرده . با مادرش قهره . با خواهرش صمیمی ام موضوع رو بهش گفتم . در جریان بود . گفتم که یه کاری کنید اینا با هم آشتی کنن . خیلی بده آدم توی این شرایط باشه خیلی فشار عصبی به آدم وارد می شه . مشکل اینجاس خانواده اش از چشم من می بینن . می گن اگر تو بخوای اینا با هم آشتی می کنن . درصورتی که من هم با همسرم صحبت کردم هم با خواهرش که مشکل حل بشه . ولی خب فایده نداشته . من باید چی کار کنم . موندم واقعا 😭 . مادرش هم یه زن قدیمی هست با افکار عجیب و غریب که صحبت من باهاش فایده ای نداره و کار بدتر می شه . حالا شوهرم افتاده رو دنده ی لج که اول باید مادرم کوتاه بیاد . تو رو خدا اگه راهکاری دارید بگید 😭
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_75 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن از نظر روحی احتیاج دارم به یک خ
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_76
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#محسن
«به به! راه گم کردی آقامحسن! فکر کردم دیگه قابل نمیدونی یه سر به ما بزنی!»
خودم میدانستم چشمش بهم بخورد طعنه میزند. حق هم دارد! یکدفعه جلسات مشاوره را رها کردم و گذاشتمش تو خماری. الان هم اگر آمدهام فقط به این دلیل است که برایش از دکتر جدید بگویم. نمیدانم چرا با اینکه از روشهاش جواب گرفتهام ولی ته دلم میترسم. یک جور عذاب وجدان.. یکجور جنون که نمیگذارد از زندگیام لذت ببرم. منتظرم تا او یکدلهام کند و بهم بگوید نگران نباش! همه چیز مرتب است. عینکش را از دماغش بالا میدهد و ابروها را به هم نزدیک میکند:«اوضاع روبهراهه؟»
پروانه فقط تو همین هفته دو بار کنارم خوابیده و به قول خودش لحظههایی را تجربه کرده که اینهمه سال نکرده! احساس غرورم برگشته و دست به خودارضایی نزدهام! همهی اینها یعنی رو بهراه بودن اوضاع! فکر کنم دچار وسواس شدهام! میخندم:«خداروشکر! خوبم.. خوب خوب»
صورتش از هم باز میشود:«خیلی هم عالی! چقدر خوشحالم اینو میشنوم. پس داری از درمانت جواب میگیری»
میزنم به در دملیسی و مجیزگویی:« این رو که مدیون شمام. هر اتفاق خوبی برا من و پروانه خانم بیفته پایهاش رو شما محکم کردید»
به یک لبخند اکتفا میکند:«اختیارداری آقا! اول از همه عنایت خدا بعد تلاش خودتون بوده. خیلی خوشحالم کردی جوون! فکر کردم دیگه داروهات رو نمیخوری»
خودم بهش اینجوری گفته بودم. چند شب بعد از ماجرای الناز، بهم پیام داد و حالم را پرسید. حال و روز مناسبی نداشتم. گفتم میخواهم دور دوا درمان را خط بکشم:«خب عوارضش خیلی زیاد بود دکتر»
«من منکر عوارضش نیستم ولی باید طول درمان کامل شه»
یکهو چشمهاش را ریز میکند:« انشاءالله همچنان استفاده میکنی دیگه...؟»
حالا که رفتهام زیر نظر دکتر جدید، ابایی ندارم از گفتن حقیقت: «دارو که مصرف میکنم ولی دیگه تحت نظر دکتر شمسایی نیستم. یه دکتر پیدا کردم، عالی! خیلی هم پیگیرم هستن. یک جلسه رفتم پیششون، هر شب هم تو تلگرام بهشون پیام میدم راهنماییم میکنن»
چشم و ابروهاش بالا میپرد:« مگه تخصصشون چيه؟»
چه بود اسمش؟ سکس چیچی بود؟ آها:«سکس تراپ!»
گوشهی بینیاش را با سر خودکار میخاراند:«چیشد که رفتی سراغ همچین متخصصی؟ تا جایی که من میدونم شما فعلاً باید با یک اورولوژیست کارت رو جلو ببریها »
سینهام را جلو میدهم و پشت گلو صاف میکنم:« جسارته دکتر ولی اشتباه من این بود که از همون اول بسم الله رفتم سراغ اورولوژ. بخدا کاری که این سکستراپه با من کرد قرصای مزخرف اون دکتره نکرد!»
دمغ میشود:« چه عرض کنم؟ به نظر من ایشون کیس مناسبی برای مورد شما بود. حالا اگه فکر میکنی انتخاب خوبی نبود من معذرت میخوام معرفیش کردم»
اصلاً حواسم نبود او شمسایی را معرفی کرده! چقدر بد شد اینجوری حرف زدم!
«نه بابا..شما تشحیصتون درست بود ولی راستش رو بخواین دکتر شمسایی یه مقدار زیادی شلوغش میکرد. بخدا من حالم اونقدرهام بد نبود. بقول این سکس تراپه بابا هیچکس اعتیاد و یک دفعهای قطع نمیکنه. گاماس گاماس..»
سر تکان میدهد:« خب؟ جالب شد. میتونم بپرسم روش درمان ایشون چی بوده كه اینقدر راضی هستی؟»
مطمئن نیستم بگویم یا نه.. میروم به همان روزی که سکس تراپه معاینهام کرد. اسمش شهروز اسلامی است. یک جوان خوشتیپ و کرواتی که آدم میترسد زنش را ببرد پیشش! مطبش جای سوزن انداختن نداشت! همه سانتال مانتال! آدم حسابی! چقدر هم تعریفش را میکردند! وقتی رفتم تو کلی تحویلم گرفت. انگار یک عمر میشناختم. با حوصله معاینهام کرد و بعد مثل یک رفیق صمیمی نشست کنارم. گفت:« نباید پیش اورولوژیست میرفتی. مشکل شما بخشیش ذهنیه بخش دیگهاش برمیگرده به پارتنرت. آره دیدن این فیلمها به شدت نهی میشه ولی نه برای شمایی که اعتیاد به دیدنش داری. اعتیاد رو نمیشه یک شبه ترک کرد! من روشم اینه که اول دوز مصرف رو پایین مییارم بعد کمکم قطع میکنم. کاری که تو با بدنت کردی سرکوب میل جنسیه نه کنترلش!»
«خب باید چطوری کنترلش کنم؟»
دستهای سفید و کشیدهاش را روی میز به هم چسباند:«یکم حرفی که میزنم خطرناکه ولی پیشنهادم اینه وقتی نیاز به فیلم داری تماشا کن ولی محدود و با شرایط خاص»
«چه شرایطی؟»
«فیلمهایی رو ببین که من برات میفرستم. و بعد از اینکه تحریک شدی بلافاصله برو سروقت همسرت»
«یعنی چی؟»
«گوش کن پسر خوب. باید بپذیری که تو با سابقهی پونزدهسال اعتیاد، خیلی بلاها سر روح خودت آوردی. ذهنت شرطی شده. تنوع طلب شدی. و هر چقدر خودت رو به در و دیوار بزنی دیگه خانمت برات جاذبه نداره. تنها راهی که در قدم اول پیش روت داری اینه که فعلاً با همون فیلمها تحریک شی و بعد به جای استمنا بری سراغ خانمت»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_75 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن از نظر روحی احتیاج دارم به یک خ
باورم نمیشد چنین تجویزی کند! تا چند دقیقه بر و بر نگاهش میکردم ولی وقتی شب شد و راهکارش را اجرا کردم پروانه از شوق به گریه افتاد! طفلی معلوم نبود چقدر تحت فشار بوده که سفت بغلم کرد و جای اینکه بابت بیدار کردنش فحشکشم کند هی تشکر میکرد.
«تعریف نمیکنی؟»
دکتر پروانه از پشت عینکش دارد نگاهم میکند. خودم را جلو میکشم. جریان را سربسته تعریف میکنم.
اخم میکند:«گفتی چند وقته طبق راهکار ایشون داری میری جلو؟»
« ده دوازده روزی میشه. هفتهای دوبار برام فیلم میفرسته البته نه از نوع خشنش.. فیلمهایی که آرامشبخش باشه و حس خوبی به آدم بده. همهاش هم تأکید میکنه حق نداری جز این فیلمها فیلم دیگهای ببینی! بعد بهم یاد میده عین همون کارا رو با خانمم بکنم تا هر دو طرف راضی باشیم. دکتر اونم عین شما میگه پروانه برا من جاذبهای نداره و بخاطر همین من اینطوری سردم در مقابلش. میگه اون بنده خدا که نمیتونه تو رو سر شوق بیاره پس لااقل خودت باید برا حفظ زندگیت یه حرکت بزنی.»
با جدیت نگاهم میکند:«قرار نشد گفتگومون رو تحریف کنی! من از شما پرسیدم آیا خانمت برات جاذبه داره یا خیر که شما هم گفتی بله مشکل من از خودمه. الان نظرت عوض شد؟»
چقدر هم حواسش جمع است! انگار بهش برخورده همچین جملهای بهش نسبت دادم! ولی حالا که فکر میکنم میبینم دکتر جدیده درست میگوید. پروانه بخواهی نخواهی برای من جذاب نیست!
«نه نظرم عوض نشده. من فقط اون موقع روم نمیشد واقعیت رو بگم»
تکیه میدهد به صندلی و نفسش را با صدا بیرون میدهد:«به قول دکتری که پیشش رفتی مشکل از جاذبههای خانمت نیست. شما متاسفانه جای اينكه به كشف زيبايیهای همسرت بپردازی با نگاه كردن به اون فیلمها ذائقهات رو تغيير دادی. این یک خطای شناختیه که فکر کنی جذابيت زنانه يعنی زنهای اون مدلی»
عینکش را در میآورد:« و اگه عقیدهی من رو بخوای روش پزشک جدید موقتیه و کمکی بهت نمیکنه»
نمیدانم چرا با وجود اینکه ته دل خودم هم همین است از نظرش جا میخورم. اصلا برای چه بهم بر خورد؟
« خب این دکتره هم میگه موقتیه دیگه.. میخواد کمکم ترکم بده»
دارد با یک لبخند عاقلاندرسفیه نگاهم میکند. دست و پا میزنم:«اصلا همین قدر که پروانه راضیه به همه چی میارزه»
«من حالت رو میفهمم ولی گوش کن چی میگم بهت جوون! این حال تو مثل حال فقيری میمونه كه میره دزدی برا سیر کردن شکمش و از امكاناتی كه نصيبش میشه شاد و راضيه اما چون كاری خلاف فطرتش انجام داده يا از عذاب وجدان دق میكنه يا كم كم به شتر دزدی میافته»
خیره شدهام به میز وسط و دو فنجان چای دست نخوردهاش! توی دلم ولوله است. گرز دست نفسم و شمشیر لای پنجهی فطرتم است. دارم همان حرفهایی که تو این ده دوازده روز توی سرم اکو میشد را از زبان دکتر میشنوم.
« یعنی این دکتره خودش حالیاش نیس چی داره میگه؟ بابا یارو این کارهاست! مطبش کیپ تا کیپ آدم نشسته!»
توی لحنم التماس قلمبه کرده و دارد همین یک جو آبرویم را میبرد. التماس اینکه بگوید حل است و هلم بدهد توی چاهی که میدانم تهش جهنم است.
لبخند میزند:« علم خیلی گستردهاست پسرم. ولی اون علمی اثرگذاره که مطابق با شرع و آیین منطقهای باشه که طرف توش زندگی میکنه. همهی برداشتهای علمی غرب قابل استناد نیست. غرب میگه استمنا ایرادی نداره! علمِ مشروع میگه اتفاقا داره عوارضش هم اینه و اینه و اینه! دروغ هم نیست. چرا؟ چون علم تجربی هم میگه آره من شاهدم! اینم نمونه کارم!»_دو دستی من را نشان میدهد_
«غرب فیلم پورن تجویز میکنه برا زوج سردمزاج، شرع میگه نه! این راه غلطه! عوارضش هم اینه و اینه و این! تجربه هم به تاییدش مییاد»
با پوزخند خودم را نشان میدهم:«میگه اینم نمونه کار»
شانههایش را با خنده بالا میدهد:«خدا خیرت بده. بنظر میرسه این جناب دکتر شما، متدش کاملاً غربیه. من نه از روی پدرکشتگی با غرب بلکه از روی تجربه میگم تو از این راه به مقصد نمیرسی جانم. شما عوارض اين كار رو به عينه ديدی! پسر خوب شما بخاطر همین مسئله دچار زودانزالی شدی. ادامهی این راه یعنی کوچك شدن مغز، یعنی تضعیف قوای جسمی و جنسی! از اون طرف چون كارت با فطرتت منافات داره هميشه عذاب وجدان مثل خوره روحت رو میخوره و باعث پرخاشگری و عصبانيت زود هنگام میشه»
حالم گرفته است. همهی حرفهاش درست است ولی نمیدانم چرا تو کتم نمیرود.
«خب ایشون که نگفته من استمنا کنم.. گفته تا تحریک شدم برم سراغ حلال خودم»
دوباره لبخند میزند. از آن لبخندهایی که فقط کریم دودی معنیاش را میفهمد:« با چی بری سراغ حلال خودت؟ با گناه ذهنی؟»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_75 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن از نظر روحی احتیاج دارم به یک خ
به تته پته میافتم..
ولکن نیست:« ببین من وظیفه ندارم اینجا موعظه کنم. اگه دارم یه سری حرفها بهت میزنم رو این حسابه که پسر رفیقمی و میدونم معتقدی! با این روش كم كم نفست بر فطرتت غلبه میكنه و ذهنت، تو رو به سمت عملی كردن اون گناه میكشونه! برای از تو چاله در اومدن قلاب توی چاه رو نگیر»
بغض رسیده تا خرخرهام. حالم خراب است. گوشیام را توی دستم فشار میدهم:« همه حرفاتون درست..آره. من خودم با خریتم ذائقهم رو عوض کردم ولی بهم بگید این انصافه که تا ابد بخاطر اون غلطم عذاب بکشم؟! پروانهی بدبخت چه گناهی کرده این وسط؟! از کجا معلوم اون بخاطر کم کاری من از راه به در نشه؟! هان؟! شما تضمین میکنی که پری تو این شرایط پاک بمونه؟!»
سرش را با تأسف تکان میدهد:« خیلی خوبه که نگران همسرتی ولی پروانه و امتحان سختش رو بسپر به خدا و اول به فكر درمان خودت باش! ضمن اینکه تو میتونی نيازهای همسرت رو با روشهای ديگه هم تأمين كنی. اگه هم دوست داری تحت نظر سکستراپ باشی من یکی رو میشناسم که مناسبه.»
آها که اینطور! آقا دنبال این میگردد که دوست و رفیقهای خودش را به ما بیندازد؟ من که عمرا بروم پیش کسی که او معرفش است! همان شمسایی برای هفت پشتم بس است!
رک میگویم:«ممنون ترجیح میدم یکبار هم با روش ایشون برم.. من چیزی برا از دست دادن ندارم. دل و دماغ شروع کردن با یکی دیگه هم نیست»
تکیه میدهد به صندلی:« من آن چه شرط بلاغست با تو میگويم/تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال!»
جوری این بیت را میخواند که داد میزند گمشو بیرون وقتم را نگیر! کاش قلم پایم میشکست و نمیآمدم اینجا! این چند روز هی پشت سر هم سنگ رو یخ میشوم. دست به هر کاری میزنم یکی پیدا میشود بگوید خوب نیست. بلند میشوم و به زور لبم را به خنده کش میدهم:«ممنون از وقتی که گذاشتید »
سرسنگین با هم دست میدهیم و میزنم بیرون. مردهشور این زندگی را ببرد که با یک ندانم کاری خودم را منتر همه کردم... کاش زودتر بمیرم راحت شوم..
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
ببخشید دیر شد.. هنوز سر اون ویروسه رو نیومدم.
یا خوابم یا بیحال.
انشاءالله بتونم جبران کنم