هدایت شده از مجله قلمــداران
تحریک جنسی۱.pdf
5.62M
❗️ این فایل تحقیقات اینستاگرامی یه آقاست درباره محرکات جنسی اقایون و نظرات افراد مختلف که از همه قشری درش هستند و به هر آقایی هم نشون بدید همین اطلاعات را تایید میکنه!
خوندنش و نشرش برای همه #خانم ها بنظرم لازمه!
اگر خانمی اندک انصافی داشته باشه باید خیلی روی این مسائل فکر کنه!
خیلی!...
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
ای مرا با شور شعر آمیخته"
.
بسم الله الرحمن الرحیم🌷
#عاشقانههایابراهیمدرآتش
دستی صورتم را نوازش کرد. چشم باز کردم. دیدم شادی نشسته بالای سرم.
خودش را زیر پتو جا کرد:(خوابِ خوب میدیدی مامان!...مگه نه!؟)
بوسیدمو نوازشش کردم:(از کجا فهمیدی؟)
گوشهی لبهایش را بالا کشید:(آخه تو خواب لبات اینجوری بود)
از جا پریدم. زدم به پیشانی:(بچه تو چرا نرفتی مدرسه؟)
خندید :(اِ!حواست نیست!؟ این هفته بعدازظهریما)
نفس راحتی کشیدم:(هااا! یادم نبود)
بلند شدم. مثل هر روز، رادیو را روشن کردم. صورت شستم. گاز را روشن کردم. چای را که حامد قبل از رفتن به سرِکار، دم کرده بود، گذاشتم گرم شود. میز صبحانه را چیدم. شادی پشت سر هم سوال میپرسید؛ آنقدر که دست گذاشتم روی شقیقه و آخم درآمد. بلندشد. با همان دهان پُر، شقیقهام را بوسید. دیگر چیزی نپرسید.
شِکر توی لیوان چایم را هی هم زدم. دیروز داشتم همین وقتها توی شلوغیِ خیابان راه میرفتم که عطر آشنایی پیچید. یک آن، کل گذشته برایم زنده شد. چشم گرداندم دنبالش. دنبال آدمی که نگاه زیرکش همهی باورهای آدم را آتش میزد و باد هوا میکرد. گشتم دنبال یک جفت چشم سیاه. پُر رنگ و نافذ. اما نبود. یعنی نمیتوانست که باشد! با اینحال گِله کردم از خدا که چرا توی این همه آدم، فقط یک "او" نیست؟!
شبش، رفتم توی حیاط. با هندزفری "هوای جنونِ" قربانی را گذاشته بودم و یک دل سیر گریه میکردم.. یادم نیست تا کی فکر کنم اذان زده بودند که رفتم تو. بیصدا یک گوشه جا انداختمو چشمهام کم کم سنگین شد.
دیدم که ایستاده وسط یک کتابخانهی بزرگ. شعاع نور سفید و سورمهای همهجا را پر کرده بود. هر کدام از کتابها مثل لامپهای نئون میدرخشید. یکی از همان کتابها توی دستش بود. موزیک قشنگی پخش میشد. وقتی بیدار شدم هنوز صدایش توی گوشم بود ولی نمیتوانستم با دهان بزنم. مثل سمفونیهای بِتهُووِن. صدا زدم بابا! برگشت طرفم. صورتش از شوق درخشید. تا دستهایش را باز کرد، دویدم سمتش. اما نیرویی نامرئی جلوی راهم را گرفت. خندید.
گفت:(خونَهتو آب و جارو کن، دارم میام پیشِت)
انگار دنیا را دادند بهم. سبکبال و رها لبخند زدم. کاش شادی بیدارم نکرده بود. کاش لااقل توی خواب کمی بیشتر دیده بودمَش. ولی او گفت دارد میآید پیشم.. بابا هرگز دروغ نمیگوید.
سفره را جمع کردم. استکانها را شستم. برنج خیس کردم.
شادی با بُرُس آمد سروقتم. زیر لب برایش آواز خواندم و موهای فر قهوهایش را شانه کردم. برایش پاپیون بستم. دوباره سوالهایش شروع شد:(مامان از اجزای گل کدوم مهمتره؟ ساقه، ریشه یا گلبرگ؟ کدوم؟)
جوابم کامل نشده بود که پرسید:(راستی مامان قطب شمال سردتره یا جنوب؟ میدونی مامان این برا امتحان قبلی اومده بود؟)
جواب سوالهایش را دادم، باز یک آن، خواب دیشب آمد جلوی چشمم. بابا گفته بود میآید.. او هیچوقت دروغ نمیگفت. از جا پریدم. افتادم به جان خانه، همه جا را برق انداختم. غذای مجلسی بار گذاشتم، دوش گرفتم. دلم میخواست لباس نو تن کنم. پوشیدم. توی آینه به خودمنگاه کردم. چشمهایم برق میزد. اخم کردم:(بیچاره پاک زده به سرت ها!)
ولی من از این خل و چل بازی حس خوبی داشتم. حتی خیال آمدنش هم شیرین بود.
شادی صدایم زد:(مامان؟) رو برگرداندمو نگاهش کردم.توی چهارچوب ایستاده بود. کتابِ باز را چسبانده بود به سینه:(مامان شعاع چه فرقی با قُطر داره؟) لبهایم را به هم فشار دادمو دمغ گفتم:(همین دیروز اینو برات توضیح ندادم؟)
آب دهانش را قورت داد و خندید:(آها مامان حواسم نبود. سوالم یه چیز دیگهس)
برنج را آبکش کردمو گفتم:(خب چیه سوالت؟)
نزدیک آمد، دست زد به پلیسههای لباس بلندم:(میگم مامان امروز مهمون داریم؟)
نگاهش کردم. اشک توی چشمم جمع شد:(نمیدونم.. شاید)
چشم زیتونیاش خیس و لب و لوچهاش آویزان شد.
پنجرهی آشپزخانه را باز کردم:(برو لباس مدرسهت رو بپوش. نزدیکه سرویس بیادا!) رفت بیرون.صدایش را شنیدم که یواشکی با تلفن حرف میزد: (بابا حامد! تو میدونی مهمون امشبمون کیه؟)
رفتم توی هال. نگاه کردم به عکس روی دیوار:( همه کس و کارم. آب و جارو هم کردم. سر قولت باشو بیا)
دوباره به آشپزخانه برگشتم. تکههای مرغ، توی روغن به جلز و ولز افتادند. زیر و رویشان کردم. نشستم کف آشپزخانه. زانو بغل کردم. دلم ضعف رفت برای آن مزاری که بابا خوابیده بود تویش. دلم میخواست دست بکشم روی کندهکاریهای سنگو اسم "ابراهیم "را لمس کنم. هزار بار ببوسمش و صورت بچسبانم به سردی پوستش.بعد هی قربان صدقهاش بروم و شروع کنم به تعریف کردن. اینقدر بگویم وبگویم تا آرام شوم... درست مثل همیشه.
مثل همان وقتها که حامد به زور بلندم میکرد. من پافشاری میکردم. او داد میکشید:(دیوونه، آدم که با سنگ سرد حالو احوال نمیکنه، مُرده چه میفهمه چی میگی)
آخرین باری که این را گفت رو کردم به سنگ. گفتم:(چرا ساکتی؟! خب یه چیزی به این داماد بیشعورت بگو بابا!)
حامد سرش را انداخت پایین.. بغضش را پشت غرورش پنهان کرد. از بیشعور گفتنم ناراحت نشد که، او عادت داشت به شنیدنش. اتفاقاً آن روز که بابا آمده بود پیشمان بماند هم، همین را به حامد گفته بودم. گفته بودم بیشعور! جریانش اینطور بود که نشسته بودم سر کلاس. استاد عباسی مبحث شباهتها را از کتاب "هیلگارد"تدریس میکرد، من جزوه برمیداشتم. دختر بغل دستی زد روی شانهام:( چه وضعشه مریم! مرتب بنویس. قراره یه کلاس از رو این بنویسن ها..)
جذب حرفهای استاد بودم. میگفت: (ما معمولا جذب افرادی میشیم که شباهت هایی ولو جزئی با ما داشته باشن. و گاهی سعی میکنیم شبیه کسی باشیم که دوستش داریم)
تقهای به در خورد. بحث قطع شد. حامد بود. دم به دقیقه به بهانههای مختلف میآمد دم کلاس و میکشاندم خانه. مانده بودم این دفعه دیگر بهانهاش چیست؟
استاد بچپ چپ نگاهم کرد: (خانم بهاری می تونید برید ولی اینجوری درست نیست. تِرمای قبل اینجوری نبودید) پیش خودم گفتم چون ترمهای قبل مجرد بودم. تنم یخ زد. نگاه از چشم استاد دزدیدم و کیف و کلاسورم را جمع کردم رفتم بیرون. حامد دست به سینه، تکیه داده بود به دیوار روبهرو:(مجبور شدم بیام. مهمون داریم..بابات با لیدا خانم دارن میان!)
آه بلندی کشیدم. سر تکان دادمو نگاهش کردم:( نمیشد یه ربع صبر کنی کلاس تموم شه؟)
پلههای طبقهی سوم را تا پایین دویدم. با گامهای تند خودم را رساندم کنار ماشین. توی دلم یک بند گفتم:(بیشعور، بی شعور...)
تکیه دادم به ماشین. آمد در را باز کرد. نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنارش.
سر گذاشتم روی کلاسور و بغض کردم. پرسید:(چیزی شده؟)
حرف زدن با او فایده نداشت. گفتم :( از صدای این خوانندههه حالم بد میشه)
خندید:(صدای داریوش مسکن اعصابه)
رسیدیم خانه. لازم نبود دنبال کلید بگردم. در با فشار زانو هم باز میشد. رفتیم تو. موزائیک های تق و لق، پاهامان صدا دادند. توی هال جز تیشرتو شلوار خانگی حامد ریخت و پاش دیگری نبود. دیوارها تازه رنگ شده بودند. درو پنجره را باز گذاشته بودم تا بو برود.
رفتم توی اتاق. یکهو چشمم خورد به گربهی سیاهی که لم داده بود لب پنجره. جیغ زدم. پنجول کشید و پرید بیرون. حامد خودش را رساند:(چی شد؟)
کز کردم یک گوشه :(گربه بود. اینجام جا بود پیدا کردی برا شروع زندگیمون؟)
شانه را تکیه داد به دیوار:(دوست نداری؟)
یک طرف صورتم را گذاشتم روی زانو و نگاهش کردم(جهیزیه و طلاهامو فروختی. این همه قرض کردی که اینجا رو بگیری؟)
سیگاری از جیب در آورد. روشن کرد. پک زد و دودش را فرستاد توی هوا:(اگه بده جَم کن بریم همون زیر زمین خونهی مادرم.)
با اینکه شوخ بود ولی میدانستم سر این مسئله شوخی ندارد. باز به "تته پته" افتادم:(نع!نع! قربون همینجا هم میرم.)
خندید، نزدیک آمد. مقنعه را از سرم درآورد:(پس زود لباستو عوض کن برو آشپزخونه یه چیزی بپز، آفرین دختر خوب)
رفت بیرون از اتاق، ذکر زبانم شد:( بیشعور... بیشعور)
سر کشید داخل:(چیزی گفتی؟)
لباس حریر آبیم را پوشیدمو گفتم :(نه چی دارم بگم)
خندید:( مطمئنی نگفتی بیشعور؟)
کمربند سفید وِرنی را از جا کمربندی رد کردم و بستم. صندلهای سفید را پا کردم. گوشه های شالم را تاباندمو پشت گردن گره زدم. سرم را تکان دادم:( اِممم..آره، مطمئنم).
رفتم توی آشپزخانه. کتری را آب کردم و گذاشتم روی اجاق. حامد با هن و هون آمد. کیسهی برنج و گوشت و میوه را گرفته بود توی یک دست. با دست دیگرش کپسولِ پُرِ گاز را می آورد: (لیدا خانم زنگ زد. من دیگه برم دنبالشون)
بوی سبزی سرخشده کل خانه را برداشته بود که صدای در آمد. تنها دلخوشیم همین بود. این که بابا بیاید و پر و بالم باز شود از دیدارش.
با همان ملاقهی توی دستم پرواز کردم سمتش. خودم را انداختم توی آغوش گشودهاش. پیراهنش عطر بهشت داشت. لیدا بازویم را گرفت. از حصار دست بابا بیرونم کشید:(فقط دو هفتهس ندیدیش ابراهیم. بذار منم بغلش کنم.)
آن شب خیلی خسته شدم. تمام کارها را تنهایی کردم. آخر شب ظرفها را هم خشک کردم و چیدم توی کابینت. کاری نمانده بود. نشستم گوشهی آشپزخانه. کتابم را باز کردم تا مسئله حل کنم. اما ذهنم نمیکشید. رفتم توی اتاق. حامد به پهلو دراز کشیده بود. خواب و بیدارش را نفهمیدم. کِرِم مالیدم به دستهایم و خوابیدم روی تخت. پتو را تا زیر گردن بالا بردم. نگاهم به سقف چوبی بود که صداهای عجیب غریب میداد. اشک از کنار چشمها سُر خورد روی شقیقههام. بعد چکید توی گوشم. آب بینیم را بیصدا بالا کشیدم. حامد خواب آلود پرسید:(باز چته؟)
لبهایم لرزید:(از بار قبل بیشتر بالا آوُرد)
( بعد از هر نوبت شیمیدرمانی همینه دیگه. گاهی بیشتر، گاهی کمتر)
دست گذاشتم روی پیشانی:(ولی امشب لخته خون بالا آوُرد. خودم دیدم.)
به طرفم چرخید. آه کشید:( عوارض بمبهای شیمیائیه که تازه الان داره خودشو نشون میده.. هعی! بنده خدا)
لب گزیدم:(تو از کجا میدونی)
حامد سنگینیاش را انداخت روی آرنج یک دست:(بعد از ظهر که باهاش رفتم مطب. خود دکتر اینا رو گفت. یه چیز میگم پیش هیشکی نگو خب؟)
خون توی بدنم یخ زد:(نمیگم)
با انگشتِ وسط ضربه زد به رانش:(متاستاز کرده. میدونی یعنی چی؟ سرایت کرده به کل بدنش. آدرس چند دکتر دیگه رو هم گرفتم. ولی دیگه فکر نکنم بشه کاریش کرد!)
نور کمی از بیرون تابیده بود توی اتاق. سیگاری روشن کرد. دیدم که با شستِ همان دست که سیگار تویش بود، اشک چشمش را پاک کرد:(واقعا حیفه بابات بره..خیلی حیفه)
جان از تنم داشت میرفت با این حرفها. چه بیرحم بودند کلمات. افتادم به جان لبم. پوستش را کندم:(دیگه ادامه نده)
باد پنجره را به هم زد. نالهی آهستهی بابا را شنیدم: (آخ لیدا، راس راسی دارم میمیرم. دیگه تحمل ندارم. بِرس به دادم )
پچ پچ لیدا را شنیدم:(هیسس...من به درک، این بچه ها رو بدخواب نکن. صُب باید برن سرِکار و بارِشون. هی هر روز میگه دارم میمیرم میمیرم)
آمدم بلند شوم که حامد اشاره کرد:(هیچی نگو)
نتوانستم. از جا پریدم. زدم بیرون از اتاق. لیدا هنوز وراجی می کرد. توی تاریکی نگاهم را پرتاب کردم سمتش. زبان توی دهانم خشک شده بود. نتوانستم چیزی بارَش کنم. پردهها را کنار زدم. جیغ چوبپرده درآمد. نور مهتاب پاشید توی خانه.
دست گذاشتم روی پیشانی بابا. داشت توی تب میسوخت:(بمیرم بابا! درد داری؟)
دست های کشیدهاش را بالا آورد. گرفت جلوی چشمهایم:(آخ نوک انگشتهام، حتی این ناخنهامو میبینی اینام درد دارن. دارم میمیرم بابا)
دستهایش را گرفتم توی دست. سر انگشتانش را بوسه زدم:(دردِت به قلبم. تبِت به جونم...الان خوب میشی... خوبِ خوب)
بابا نجوا کرد:(عزیزم مریم...غمخوارم مریم)
لیدا پوزخند زد:( پناه بر خدا. مگه بچهس داری با ماچ کردن و امید الکی خوبش میکنی!؟)
نگاهش کردم.گفتم(چرا که نه؟ بچه که بودم هر وقت میافتادم مامانم سر زانوهامو میبوسید میگفت الان خوب میشی ...بخدا خوب میشدم)
غر زد:«این باید بره بیمارستان بمونه که نمیمونه. داره دق میده منو»
دستمال نمدار برداشتم. کشیدم به تن داغش. زیر لب برایش دعا خواندم.
نجوا کرد:(دخترم مریم....مادرم مریم)
دست گذاشت جلوی دهان. تهوع داشت. پریدم تشت آوُردم. عُق زد. لیدا رو برگرداند و گوشش را گرفت. تشتِ پُر از زردابه را بردم توی حیاط. خالی کردم توی فاضلاب. فشار آب شلنگ را گرفتم تویش.
صدای جیرنگِ النگو آمد. سر چرخاندم. لیدا بود.
" سینهریزش " توی نور، برق میزد. از وقتی بابا مریض شد، دیگر این چیزها به چشمم نه قشنگ میآمد، نه وسوسه انگیز.
همان گوشواره و گردنبند نقرهی خودم هم به نظرم اضافه میآمد.
تشت را شستم و گذاشتم دور باغچهی بِتُنی.
نگاه لیدا مانده بود روی تشت:(دیدی چه سخته مریض داری؟! مریم من هر شب همینم.)
دست کشید به بازوی چاقش: (میگرنم دوباره عود کرده، بس که شبا از نِک ونالِ بابات خواب درست درمون نمیاد به چشمم)
حالا که صورتش را شسته بود چین وچروک گوشهی چشمش عمیقتر نشان می داد. بدون آن خط چشم مینیاتوری صمیمی و معصوم به نظر میرسید.
دست کرد لای موهای روشنش. سرش را نگه داشت روی دست: (محمدسعید، دیگه برا المپیاد نمیخونه. افسرده شده بس که بابای مریضشو میبینه. محمد امینَم بدتر.)
دستم را گرفت توی دست:(میتونی یه مدت هوای باباتو داشته باشی؟ یه مدت پیش خودت نگهِش دار. اینجا براش بهتره. هم به بیمارستان نزدیکه هم به دکتر خودش دسترسی داره. هم اینکه وقتی پیش شماست روحیهی بهتری داره.)
شنل آلبالوییاش را محکم کرد دورِ تنَش. نشست روی چهار پایهی چوبی.
دستها را قفل کرد دور زانو و آه کشید:(پسر خالهم چند تا ویلا داشت... هنوزم داره. تاجره. یه زندگی داره که نپرس ..های کلاس.. تا دلت بخواد مایهدار. خواستگارم بود. میگفت زندگی لیدا رو طلا و الماس می گیرم)
دوباره آه کشید: (بابام خدا بیامرز نذاشت. گفت فقط ابراهیم باید دوماد این خونه بشه. میگفت ابراهیم همکارمه؛ میشناسمش. از بهترین معلمای مدرسهس.. شریفه ، اِله.. بِله.. تا به روز سیاهم نشوند. شدم زن یه مردِ زنمُردهی بچه دار. اینم شد بخت؟!)
روبرویش نشستم. ادامه داد:( میدونم دخترشی. سختته اینا رو بشنوی ولی فکر کن منم رفیقتم. این همه سال نه سفر خارجهای ، نه بیایی ،نه برویی. آخه تو بگو سالی یه بار مشهد و حافظیه رفتن هم شد سفر؟ حالا هم که کَنسِر افتاده به جونش. شده پوست و استخوون. از این مطب به اون مطب... تازه داشت کارامون درست میشد بریما. بخشکی شانس که هیچوقت با من یار نبودی.
حالا زندگی پسر خالمو باید ببینی...)
پسر خاله اش را توی مجلس یکی از اقوام دیده بودم. شکمش به دکمههای لباسش فشار میآورد. همینَش یادم مانده بود. لبهایم را کش دادم و لبخند محزونی زدم:(چشای پسر خالهت، شبیه چشای بابای من هست؟ وارستگی نگاه بابا، توی نگاه اونم پیدا میشه؟)
پوفی کشید و ناامید نگاهم کرد:(بابای تو آدم خوبیه ولی وقتی به من رسید همه اش مریض بود. کاش میفهمیدی منو) بلند شد. پشت به من رفت سمت پلهها. قوز کرده بود و پا روی زمین میکشید.
من هم بلند شدم. سرم را بالا کردم. ستارهها بیخبر از احوال مردم جشن گرفته بودند. شاید تولد ماه بود. خوش به حال ماه که زود به زود تولدش میشد. اصلا خوش به حال ستارهها که ماهشان کاملو سالم بود.
هر شبِ دیگری بود تا صبح مینشستمو آسمان را نگاه میکردم. اما حالا ماه مهربان خودم افتاده بود توی بستر، رفتم پیشَش. چشمهایش بسته و نفسها منظم بود.
دست زدم. خنک بود. آرام لب گذاشتم پشت دستش. پلک باز کرد:(عزیزم مریم.. مهربانم مریم.. نگران نباش ...خوبم.)
اشاره کرد به رادیوی سر طاقچه:( روشن کن ببینم وقت نماز شده یا نه؟)
روشن کردم:(تا اذان خیلی مونده هنوز)
لیدا غُر زد:(مَرد !حالا که دردت کم شده بگیر بخواب، نماز برا چته با این حالی که داری)
بابا با چشمک خندید:(میبینی مریم؟! این مدتی که مریض شدم فهمیدم، مرد که ناخوش میشه، دیگه زنش، نه دوسِش داره، نه ازش حساب میبره)
بغضم را خوردم، زورکی خندیدم:(مریض شدی. لاغر شدی! ولی از ریخت که نیفتادی. هنوزَم کلی فدایی داری به خدا)
لیدا غلتی زد:(همین تو لوسش کردی)
گویندهی راه شبِ رادیو، شنوندگان را دعوت کرد به شنیدن موسیقی، از خوانندهای که بابا خیلی دوست داشت.
گل از گلش شکفت: (صداشو بلند میکنی؟)
ذوق کرد، دستهایش را با موزیک تکان داد: (بهبه! ببین داره چی میخونه!؟ نفسِش گرم.)
گوش کردم.
"با یادت ای بهشت من! آتش دوزخ کجاست..
عشق تو در سرشت من با دل وجان آشناست"
آهسته پرسید:(میدونی خلیل خدا رو وقتی انداختند تو آتیش چی خوند؟)
کشدار و متصل جواب دادم :(نههه!)
بالشت را از زیر سرش برداشتو گذاشت پشتش :(شیرین زبونی زیااااد کرد... خودشو برای خدای خودش خیلی لوس کرد، از دل و جون شعلهها رو مسخره کرد، اینقدر خوند آتش دوزخ کجاست وقتی تو بهشت منی که خدا از اون بالا شروع کرد به بوسه فرستادن براش. اینقدری فرستاد که آتیش تبدیل شد به گلستان)
لیدا خوابالود گفت:( هِه! چه بوسه هایی!!.. حتما مجهز به سیستم اطفاء حریق هم بودن!)
داشتم فکر میکردم چقدر بابا شبیه حضرت ابراهیم است. دیدمش که دارد وسط شعله ها سر خوشی میکند.
"صوفی وار" می رقصد و بوسههای خدا مثل برف می بارد روی سرش. بوسههایی که روی زمین شکل گل، میشوند.
سوالی به ذهنم رسید. با اشتیاق پرسیدم:( یوسفچی؟ یوسف توی چاه چی خوند بابا ؟) جواب نداد. خوابش برده بود. لبخندی کُنج لبش نشسته بود.
لیدا، پتو را کنار زد و چار زانو توی جایش نشست: (می خوای بدونی یوسف چی خوند؟ الان می گم برات. یوسف خوند زهر مار، خوند درد، خوند بخواب دیگه صبح شد)
دست گذاشت زیر چانهام:(دخترِ من، عزیز من، این داره تو تب هذیون میگه، تو چرا اینقدر میری تو بحر حرفاش؟)
اخم کردم:(نخیرِشَم! هیچَم هذیون نیست، اینا مکاشفهس!)
لبش را کج کرد :(آره تو راست می گی اصلا! مکاشفهس، مکاشفه های ابراهیم در تب)
خندیدم:(نه... مکاشفه در تب نه! .."عااااشقانه در آتش")
سرش را تکان داد و خندید.
روز بعد حال بابا بهتر بود، حتی عصر رفت بیرون، هوا خوری. برایم دستهگل خریده بود، بی هوا پرسیدم:( به چه مناسبت؟)
دست کشید لای موهایش، بیماری ریشهاشان را سست کرده بود، هر بار تعداد زیادی از موها میریخت روی لباسش:( به مناسبت اینکه پَرپرِشون کنی، بچسبونی رو ناخنات، مثل همون شعر "فروغ " هست که می خونی:
"گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم
برگ گل کوکب می چسبانم"
گلها را گذاشتم توی آبو خندیدم :(ولی من که دلم نمیاد اینا رو پرپر کنم)
.
.
مست خاطرهی عطر آگین گلها شده بودم که کسی توی گوشم جیغ کشید:(ما... ما....ن..)
دست روی قلبم گذاشتم، دهانم باز ماند.
شادی لباس مدرسه تنش بود و میخندید: (مامان حواست کجاس!؟ دو ساعته صدات میکنم! میدونی چند باره میپرسم افراط یعنی چی؟)
تکههای مرغ روی شعلهی کم، حسابی سرخ شده بودند. از روغن درشان آوردم.
دستم را کشیدو تکان داد:(مامان .. مامان)
خوردم به دستهی ماهیتابه. نزدیک بود روغن برگردد رویم. صدایم را بالا بردم: (افراط یعنی زیادهروی کردن توی هر کاری، توی سوال پرسیدن، توی همه چی، توی همه کار)
گوشهی لبهایش آویزان شد. اشک جمع شد توی چشمش. وا رفتو نگاهم کرد. پلو زعفرانی و چند تکه سینه کشیدم توی بشقاب میکی موسیِ مخصوصَش. قهر بود. نخورد. خواهش کردم، نخورد.
محل ندادم. صفحهی گاز را سرسری دستمال کشیدم و رفتم پشت پنجرهی آشپزخانه. چشم بستم. دوباره تصویری از خوابم را دیدم. دوباره صدا زد:(مامان جونم؟)چشم باز کردم.
روبرویم، پشتِ پنجره ایستاده بود.
چیزی گذاشته بود زیر پا. چشم در چشم نگاهم کرد:(مامان قشنگم، من فقط خواستم بگم دوسِت دارم اِف...را.....طی)
خندیدم. دویدم توی حیاط که بگیرمَش. بغلش کنم و حسابی بِچُلانمَش. در رفت. طبیهایم را لِنگه به لنگه پوشیدم و سریدم توی کوچه. سرویس رسیده بود. سوار شد. دست تکان داد:( دوسِت دارم )
کسی کنار در ایستاده بود. دهانم باز و نگاهم خیره ماند روی جسم نحیفش. اشک از چشمش سُر خورد:(درد کِشوندم تا در خونهت مریم، دکترم تشخیص "بدخیمی" داد)
یاد آنروزها افتادم. روزهایی که بابا را تنها گذاشت و رفت.
گفته بود:(دیگه نمیکشم.. دارم خودمم زیر بار پرستاری ابراهیم تلف میشم. یکی باید باشه پسرامو به سرانجام برسونه یا نه؟ اینا حق رفتنو زندگی کردن دارن. ندارن؟)
من التماسش کردم این دم آخری بماند. گریه کرد که طاقت ندارم. دوست ندارم رفتن بابات را ببینم..
بابا صدام زد. آهسته گفت:( اذیتش نکن! تا همینجا هم زیاد زحمتم را کشیده )
من هم گذاشتم برود.. چون اهل اذیت کردن نیستم. بابا اینجوری بارم آوردهبود. لیدا دستهایش را بالا آورد. گرفت جلوی چشمم. تسبیح بابا را بسته بود دور مچ. دانههای سورمهایش برق زد. انعکاس نورهای خوابم یک آن از ذهنم گذشت.
(همه جام درد داره مریم. حتی نوک انگشتام حتی ناخنام) ناله کرد:(چی کشیدی ابراهیم؟..)
نگاهش شبیه آن وقتهای بابا بود. همان روزهای تلخی که درد امانش را میبرید.
بیاختیار دستهایش را بوسیدم:(الان خوب میشه لیدا.. الان خوب میشه)
۱۴۰۲/۱۰/۱ پایان
باز از تو نوشتم هوا معطرشد
✍#فرشتهنابراهیمی
.
#هنرجوی_قلمدار
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
نظرتون دربارهی داستان این هنرجوی شاعر مسلک ما چیه ؟
میدونید چقدر نظراتتون میتونه بهش کمک کنه؟
پس دریغ نکنید
فرشته ابراهیمی!
دو سال پیش جزو اولین کسانی بود که تو دوره نویسندکی ثبتنام کرد.
از همون پیامهای اول احساس کردم روحیهی شاعرمسلکی داره.
میدونستم کار کردن با همچین افرادی هم شیرینه هم سخت
شیرین از این حیث که طبع لطیفشون سر ذوق میاردت
سخت از این حیث که اینجور ادمها خیلی حساس و شکنندهاند.
ابراهیمی جزو هنرجوهایی بود که با گروگذاشتن ریش ثبتنام کرده بود.
آخه شوهرش زیاد از این قرتیبازیها خوشش نمیاد. با اینحال همیشه سر وقت توی کلاسها حاضر میشد.
ولی یه عیب بزرگ داشت. اونم این بود که تمرین ارسال نمیکرد تو گروه.
گاهی وقتها تمرینهاشو میفرستاد شخصیم
منم که بقول هنرجوها از اون معلم مهربونای خفن بودم یک روز حسابی بهش توپیدم. گفتم تمرین کلاسی جاش تو کلاسه نه پیوی..
گفت: خجالت میکشم
گفتم: برا چی؟
گفت: چون قلمم به نسبت بچهها ضعیفه
گفتم: ثبت نام کردی که قلمت تقویت شه پس خحالت رو بذار کنار و تمرینات رو ارسال کن تو گروه..
چشمی گفت و تمرینهای کوتاهش رو فرستاد.
گاهی تشویق میشد و گاهی تنبیه..
ترم داستان نویسی شروع شد. دیدم غیبش زد. میدونستم استعداد زیادی داره. هر چی شمارهاش رو گرفتم جواب نداد. منم که پیگیر😂 اینقدر زنگ زدم تا مجبور شد جواب بده
پرسیدم: عزیزم کدوم گوری هستی؟ 😂
طفلی گرخید. فکر نمیکرد اینجور سریشش شم. گفت خانم مقیمی بخدا میترسم این کاره نباشم. کفتم بیخود! میای سر کلاس. اومد ولی برعکس بقیهی بچهها داستان ننوشت. گفتم باید بنویسی. نوشت و کلی ایراد از داخلش در اومد. ولی این سری ابراهیمی یه تغییر بزرگ کرده بود. و اون این بود که باور کرد نویسنده شده. چند روز پیش این داستان رو بی سرو صدا فرستاد تو کارگاه.
تو دلم گفتم: باریکلا دختر.. دیدی تو اینکارهای؟
ابراهیمی! دیدی این کاره ای؟😍😘
#ف_مقیمی
غروبی سردرد شدید داشتم. علی از سرکار اومد جاتون خالی پیراشکی گرفته بود. گفت بیزحمت یه نسکافه درست کن با این بخوریم. با اینکه ممنوعم ولی گفتم چشم..
حالا به لطف اون نسکافه تا الان بیدارم..
داستان هم نوشتم☺️
انشاءالله فردا قبل از بعدازظهر ویرایش میکنم و میفرستم براتون
دوستتون دارم😘😘
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_82 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن کیفم کوک است. انگار تازه دارد ز
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_83
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#پروانه
آنروز صبح حالم خوب نبود. تا چشم باز کردم سیما زنگ زد و با حرفهایش اعصابم را ریخت به هم. میگفت خبردار شده صولت فروشندهی زن آورده. میخواست بداند من هم میدانم یا نه؟ گفتم:«آره خبر داشتم»خیلی ناراحت شد. توقع داشت عین خودش باشم و تلفن دست بگیرم. بعد هم شروع کرد به عز و جز و ناله که شوهرم را دستی دستی ازم قاپیدند. هیچوقت نتوانستم احساس او را به صولت درک کنم! نمیفهمم چرا باید هنوز عاشق کسی باشد که اینهمه به او بیتوجه است. تعریف کرد که یک روز از دم بوتیک رد شده که دختره را پشت پیشخان دیده.
«آتیش نگرفتم؟! میدونستم صولت خبر مرگش رفته باشگاه؛ آمارشو داشتم. رفتم به بهونهی مشتری داخل مغازه تا سر و گوشی آب بدم نگو که سلیطهخانوم خبر داره من زن صولتم!»
وقتی اینها را میگفت مو به تنم سیخ شد. دلم بیشتر درد گرفت. جوری که نشستم روی مبل.
«بهم گفت حیف تو نیس وقت خودتو تلف اون کردی؟ گفت من اینجا با این آدم کار میکنم خبر دارم چه کثافت کاریهایی میکنه. برگشتم گفتم اگه آدم عوضی و لشیه پس تو چرا باهاش کار میکنی؟! اونم نه گذاشت نه برداشت جواب داد آخه منم لنگهی خودشم!»
خلاصه اینقدر گفت و گریه کرد تا اذان شد. وقتی قطع کرد توی سرم نبض میزد. استخوانهایم گزگز میشد. خواستم سرم را با کار گرم کنم. دو هفتهای میشد که دست به خانه نزدهبودم. همه جا را خاک و خول برداشته بود. خانه را جمع کردم و پویا را نشاندم روی مبل تا تلویزیون تماشا کند. رفتم جارو بکشم که دیدم بلند شده و یک مشت آجیل توی مشتش گرفته با آهنگ عموپورنگ بپر بپر میکند. دوباره روی فرش پر از پوست پسته و مغز بادام شد. جوری داد کشیدم سرش که جیکش در نیامد. رفت روی مبل کز کرد و خیره شد به تلویزیون. دلم برایش سوخت ولی چه کار کنم؟ دیگر نه روحم میکشد نه جسمم توان کار دارد.
داشتم هنوز غر میزدم که صدای ضعیف آیفون بلند شد.
پناه آمده بود تا سوغاتیهایی که مادر لیلا آورده بود را بدهد.دوست نداشتم در آن وضعیت پر التهاب ببیندم.
زیر شکمم تیر محکمی کشید و حس کردم لباسم خیس شد.
محل ندادم. وقتی کیسههای سوغاتی را گذاشت روی میز آشپزخانه تمام بدنم ضعف میرفت.
پرسید: خوبی آبجی؟
توان نداشتم زبان بچرخانم. به زور تشکر کردم و رفتم سراغ کتری. پناه رفت سر وقت پویا. فنجان خالی را گذاشتم توی سینی. امدم کتری را بلند کنم که درد کشندهای پیچید دپر پهلو و زیر شکمم. انگار داشتند از وسط نصفم میکردند. کتری را گذاشتم سر جاش.. لغزید و کمی ریخت رو شکمم.
ناله ام رفت هوا. ضربان قلبم تند شد. بیشتر از هر چیز تیغ اضطراب داشت زخمم میکرد. یکی داشت کنارم چیزی میگفت ولی نمیفهمیدم. دلم میخواست جیغ بزنم ولی خجالتم میآمد. فقط دعا دعا میکردم پناه زودتر برود تا خودم را توی دستشویی چک کنم.
نشستم روی صندلی. دستم بیاختیار رفت روی کمرم.
پناه سراسیمه ایستاد کنارم. صدا زد:
«پروانه؟ پروانه چته؟! چرا رنگ و روت عین میت شده»
دیگر نتوانستم تحمل کنم. چفت دهانم را باز کردم و از زور درد نالیدم. هم نالیدم هم باریدم..
چون چشمها خوب میدانند چه وقت ببارند! چون چشمها خطر را میشناسند، حس میکنند!
چیز گرمی از لای پاهام ریخت پایین.. نگاه کردم به زیر صندلی.. خون بود..
یکی تو سرم داد میزد دیدی نفرینهات جواب داد؟ این درد کشندهای که داری با سر زمین خوردن کودکی است که مدام ازت میشنید نمیخواهیش.
حالا دارد میرود. با پای خودش هم میرود.
چون اینقدر غرور داشت که وقتی حس کرد اضافه است خودش را از زندگی ات کنار بزند. درست برعکس تو که چند سال است خبر داری زیادی هستی و مثل زالو چسبیدی به این زندگی!»
وقتی وجدانم بلند بلند اینها را میگفت تازه یادم افتاد مادرم...دیر بود ولی پشیمان شده بودم. دیر بود ولی هنوز امید داشتم. پناه را التماس کردم که زنگ بزند اورژانس.
بیچاره پناه قالب تهی کرد. سراسیمه نگاهی به پایین پام انداخت.. فکر کنم رد خون روی سرامیک را دید که دو دستی زد توی سرش و داد کشید:«یا امام حسین»
من هم توی دلم همین را گفتم. از آن لحظه تا وقتی که دکتر گفت باید کورتاژ شی.. ولی دیر شده بود. از دست امام هم کاری برنمیآمد.. چون بچهام تلف شده بود. من هم لایق این نبودم که آقا مردهام را زنده کند. اصلا انگار او رفت تا تلافی ناشکریام باشد. حالا همه فهمیدند که من تو راهی داشتم. یکی یکی آمدند ملاقاتم. هر کس چیزی میگفت برای قوت قلب. لیلا و پریسا گله کردند چرا زودتر خبردارشان نکردم. هیچ دفاعی نداشتم.. آنها از زندگی من چه میدانند؟ سر همین هم گفتم هیچکس پیشم نماند. اما پریسا شب دوم با یک ساک بزرگ آمد و وسایلش را چپاند توی اتاق پویا. هر چه گفتم برو گوش نکرد.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_82 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن کیفم کوک است. انگار تازه دارد ز
لمیا را میخواباند و برایم کاچی میپخت؛ غذا درست میکرد؛ خانه را برق میانداخت و شب به شب که مهرداد میآمد مثل پروانه دورش میچرخید و قربانصدقهاش میرفت. تازه فهمیدم چقدر از من تو شوهرداری کاربلدتر است. شوهرداری به کنار، انصافاً فکر نمیکردم اینقدر پرستار خوبی باشد.
بعد من وقتی که او لمیا را زایید، یک شب هم نرفتم پیشش که چه؟ مثلا شوهرم به گناه نیفتد.. به قول خاله آدمها را فقط میتوان یکجا شناخت.. وسط حوادث غیر منتظره! اما محسن در این مدت مدام از من فاصله میگرفت. روز اول که تا رسید بیمارستان پرسید:«چیکار کردی که سقط شد؟»
خیال میکرد من بچهام را کشتم.. اگر دکتر نمیگفت که نطفه ضعیف بوده و جسم من نحیف حالاحالاها بهم انگ میچسباند. روز چهارم به عمد از جا بلند شدم. میدانستم پریسا خسته شده؛ با اینکه هنوز درد داشتم ولی رفتم پای گاز. پریسا آمد کفگیر را از دستم بگیرد نگذاشتم.
گفتم:« نه نه حالم خیلی خوبه. دکتر هم گفته باید تحرک داشته باشم! امشب دیگه برو طفلی مهرداد گناه داره»
وقتی شب شانه به شانهی شوهرش از پیشم رفت احساس کردم توی دلم خالی شد. بغض نشست بیخ گلویم. پویا هم عزا گرفت که دیگر کسی نیست با او بازی کند. راست میگفت. پریسا از هر فرصتی استفاده میکرد تا سر او را گرم کند. نشاندمش روی پایم. هنوز نمیدانست دردم چیست. خودم خواستم که نفهمد. بهش گفتم خودم باهات بازی میکنم. ولی وقتی که این قول را میدادم خودم مطمئن نبودم.. پریسا روح خانه بود. وقتی که رفت من و پویا شدیم یک نعش خالی! محسن هم انگار هیچ بود و پوچ!
شبها دیر میآمد و شامی میخورد بعد خودش را میزد به خواب!
در این مدت چندبار به خودکشی فکر کردم. بعد که به خودم میآمدم تعجب میکردم! بهنظرم تحمل محسن خیلی بهتر از جهنم است. امشب با اینکه روز هفتمم است ولی دردم زیاد
شده. غروبی مامان و مژگان آمدند دیدنم. هنوز نرفته لیلا و پناه هم سر رسیدند. همین باعث شد که کمرم درد بگیرد و نتوانم پای گاز بایستم. محسن که آمد یک املت درست کردم و شام خوردیم. خواستم از پشت میز بلند شوم که کمرم تیر کشید. یکهو محسن زیر بغلم را گرفت و با مهربانی گفت :«برو یکم استراحت کن عزیزم»
اینقدر تعلل کرده بود در این مدت که تا این جمله را گفت قلبم فشرده شد. حالا آمدهام روی تخت. دارم زور میزنم بغضم نشکند. در اتاق باز میشود. محسن میآید تو و لبهی تخت مینشیند. دستهایم را بعد از یکهفته میگیرد توی دستهاش. خون میدود توی رگهام. چقدر ما زنها احمق و فراموشکاریم! انگار نه انگار که او عامل بیشتر بدبختیهایم باشد دوست دارم در خودش حلم کند.
دستش را با احتیاط میگذارد روی شکمم. از شوک برخورد انگشتهاش روی پوستم میلرزم. ناگهان خم میشود و همانجا را میبوسد. اشکم درمیآید. وقتی سر بلند میکند چشم خودش هم خیس است. احساس کردم چیزی زیر لب گفت ولی جرأت پرسیدن ندارم.
نگاهش پر از حرف است. پر از شرمندگی! چیزهای دیگری هم باید باشد ولی به سواد من قد نمیدهد.
زیر لب نجوا میکند:«دوستت دارم پری.. منو ببخش اگه اذیتت کردم»
چشمهام را می بندم و آه میکشم.
درست مثل دختری که داغ مادر دیده و بعد از شنیدن تسلیت از زبان یک دوست صمیمی، دلش میخواهد در آغوش او، خودش را خالی کند!
پویا از توی هال داد میزند:« آب میخوام دهنمو بشولم»
همیشه باید وسط اتفاقهای خوب یک بهانهی مسخره پیدا شود! انگار قرار نیست حس و حال خوب من بیشتر از چند ثانیه باشد. محسن پیشانیام را میبوسد و میگوید:« فردا میخوام ببرمت شمال.. خودم و خودت.. دوتایی! به جای ماه عسلی که ازم طلب داشتی»
این را میگوید و میرود سراغ پویا. توی سرم کلی سوال ریخته.. مگر میشود پویا را نبریم؟ اصلا چرا اینقدر بیخبر؟ چرا یکهو محسن عوض شد؟ صدای کلکلش را از دستشویی میشنوم:
«چیه توله هویج خونه رو گذاشتی رو سرت؟ این چه وضع مسواک کردنه؟! کفای دور لبش رو ببین! از شتر لب گرفتی؟»
صدای قهقههی پویا بلند میشود:«از شتر چی؟!»
من هم خندهام میگیرد. زیر دلم تیر میکشد.
کاش همیشه زندگی مثل همین چند دقیقه بود..
کاش نه چیزی از گذشته به خاطر میآوردم نه از آینده میترسیدم!
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
نفیسه اصلانی نیا:
سلام خانم مقیمی جان.
من عموماً خلاصه گو هستم.
جان امروز،عالی بود و طبیعی.
بیان همه رفتارها و عکس العملها دور از کلیشه نویسی بود.
پروانه خیلی کم حرفه.اصلا احساساتش رو بیان نمیکنه.
به خوبی نشون میدید که اینطوری،چقدر مسائل کش پیدا میکنه.
اگه از اول میگفت که از بارداری ناراحتم به دلیل اینکه با فکر زن دیگه ای بوجود اومده و ...
محسن انقدر افکارش به بیراهه نمیرفت.
من قبلا این رمان رو نخوندم و نمیدونم چی پیش میاد.ولی اینکه آدمها طبیعی هستن و بعد از پشیمونی از کار غلطی، گاهی دوباره انجامش میدن، و اینکه یک شبه متحول نمیشن، خیلی ملموس و موثر هست.مخاطب نباید فکر کنه که اگه بعد از مدتها خودداری، یک بار دچار گناه شد، دیگه قابل اصلاح نیست.
موفق باشید.
امیدوارم خیلی ها امید دوباره بگیرند و تلاش کنند.
آیت الله مکارم یه کتاب قدیمی دارند در مورد خودارضایی بنام : چشمهایت
نمیدونم خوندید یا نه.
فکر کنم اونجا نوشته بود که:
کسی که توبه میکنه از خ ا و بعد دوباره انجامش میده،نباید ناامید بشه. مثل کوهنوردی میمونه که هر دفعه تا یه جایی میتونه بالا بره.دفعه بعد چون قوی تر شده،بالاتر میره.تا اینکه یه روزی به قله میرسه.در واقع هربار تصمیم به ترک گناه، و مدتی خودداری، کم کم نفسش رو قویتر میکنه تا روزی که دیگه برنگرده به اون گناه.
پوشاک نی نی جان
پـــوشـــــاک کــــودک نـــــی نــــــی جان♥️
لباسهای کودک با قیمت مناســب ❤️
ســــــــودِ کَـــــــم = فــــــروشِ بالا♥️
آیدی سفارش👇🏻
@Toba68
لینک دعوت👇🏻
https://eitaa.com/ninijanan
لطفا از کانال تازه تاسیسمون حمایت کنین🙏🏻🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
شبتون بخیر 🌱
تصمیم داریم به مناسبت سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی عزیز و میلاد با سعادت حضرت زهرا سلام الله علیها ۵۰۰۰ کیلو آش ،پخت و توزیع کنیم 😍✨
به میزان ارادتی که به حضرت زهرا سلام الله علیها و سردار عزیزمون دارید هر مبلغی که دوست دارید مشارکت کنید🍃
❤️❤️🌹🌹👇👇👇
6280231228292172ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 تصمیم داریم به مناسبت سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی عزیز
سلام روزتون بخیر 🌹
قرار بود من روز جمعه در مورد اینکه چرا تصمیم گرفتیم ۵ تن آش پخت کنیم و توزیع کنیم صحبت کنم؛ولی متاسفانه چندتا مشکل پیش اومد و شرمنده روی شما شدم 😢
✨بدلیل اینکه امسال میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و شهادت حاج قاسم عزیزمون در یک روز هست و نه میشد مراسم شهادت گرفت و نه جشن،تصمیم گرفتیم یه کار دیگه کنیم😍
اونم پخت آش برای این دومناسبت هست☺️😍
الانم شما هم بیاین کمکی کنید و یه نخود تو این آش بندازین🍃
خدا به برکت وجود این اشخاص، به زندگی و وجودتان برکت بده🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش من امشب تو خونه وقتی می بینم هیچ خبری از کادو و تبریک نیست
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
43.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر این قطعهی محمود کریمی قشنگه😍
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
#ماجراهای_من_و_مامان
#مقیمی_لایف
مامان خیلی به تمیزی و نظافت خونه اهمیت میده. اصلاً هر وقت میخواد پز گذشتههاشو بده برات تعریف میکنه که چطور از ساعت هفت صبح با جارو دستی دو سه دور زیر و روی فرشهاشو جارو میکشیده و بعد خودش و از پنجره آویزون میکرده تا شیشهها رو برق بندازه. همسایهها هم وقتی میدیدن مامان اینقدر کاریه و هر روز کارش اینه، برا اینکه کم نیارن خودشونو از پنجره آویزون میکردن و با یه لبخند دندوننما به مامان میفهموندن ما هم آره😁
حتی یه سری مامان تعریف میکرد سر این چشم و هم چشمیها یکی از همسایهها از پنجره افتاد پایین و پاش شش ماه تو گچ بوده!
جالبه اینم بدونید بعد از اینکه جاروبرقی مد میشه مامان همچنان وفاداری خودش رو به جارو دستی حفظ میکنه و برا اینکه بابام بهش گیر نده که چرا جاروبرقیای که خریدم رو استفاده نمیکنی اینجوری برنامه میچینه:«دو دور جارو دستی یک دور جاروبرقی » تا خیالش راحت شه هیییییچ خاکی باقی نمونده... یکی نبود بهش بگه مادر من خونه ای که هر روز داره جارو میخوره و دستمال کشیده میشه دیگه خاکی براش باقی میمونه.
باور کنید بیاغراق میگم این بندهی خدا کاری با هشت تا فرش دستیش کرد که اون آخریها هیچ تارو پودی ازش باقی نموند و دادیم سمساری.
حالا این مقدمهچینی ها رو کردم تا بگم زنی که تا این حد به تمیزکاری خونه زندگیش اهمیت میداد تو این چند سال بخاطر کهولت و کمردرد و پادرد چقدر براش سخته کارش گیر اولاد افتاده.
پارسال یکی دوروزی مونده بودم پیشش. سردرد شدید داشتم و تهوع. خونه یکم ریخت و پاش بود و زینب هم رفته بود نامزدبازی!
من هی خونه رو میدیدم و حرص میخوردم از اینکه مامانم داره حرص میخوره..
بنده ی خدا روش هم نمی شد به خاطر شرایطم بهم بگه براش کار کنم.
شامو خوردند. من نتونستم لب به چیزی بزنم. رفتم دم شیر آب ظرفشویی تا آب بخورم یهو مامان با عصا خودشو کشوند گفت:«به ظرفا دس نزنیا.. خودم الان میشورم»
لحنش جوری بود که اصلا روم نشد بگم بابا اومده بودم آب بخورم. اسکاج و برداشتم و نالیدم:«بچههای من بخورن شما بشوری؟»
«نه لازم نکرده.. مگه خودت لب به چیزی زدی.. بعدشم خالی بچههای تو که نبودن. پسرا هم خوردن»
بعد نشست رو صندلی کنار اجاق و با لحنی که ذوق و شرمندگی درش موج میزد شروع کرد به غر زدن:« این زینبم دیگه خودشو ول کرده.. نه به اون موقع که میگفت شوهر نمیخوام نه به الان که چسبیده به پسر مردم هی میره اینور اونور.. حسینم که اصلا هیییچ.. آقا از سرکار میاد غذاش آماده، بعد نمیکنه دو تا بشقاب خودشو بشوره.. الان یک هفته است میگم برید اون توالتو تمیز کنید مگه محل میده؟ هی میگه فردا.. تا تو رو میبینند میچپن تو اتاق.. نمیخواد بشوری ول کن! مگه وظیفهی توئه؟»
من که هم خندهم گرفته بود هم سرم تیر میکشید گفتم:«چه حرفیه اخه؟ اونا اولادن منم اولادم. وظیفمه»
تو همین حین حسین اومد تو آشپزخونه که از یخچال آب برداره.
مامان با اخم و تخم بهش تشر زد:«خواهر مریضت باید ظرف بشوره؟»
حسین هر وقت میخواد خودشو برام لوس کنه میزنه به لهجهی رشتی:«فاطمه خانوم آمانو شرمنده بکودی»
مامان از اون سر گفت:«چقدرم تو شرمندگی حالیته. حداقل اون قابلمهی برنجو از یخچال بیار بیرون خالیش کن تو یه ظرف کوچیکتر»
حسین قابلمه رو اورد بیرون و دنبال ظرف کوچکتر گشت. مامان دوباره شروع کرد:«ادم بدش میاد در یخچالو وا کنه. هر چی دستشون میاد میچپونن اون تو. اخه دو تا برگ کاهو چیه که تو اون ظرف به اون بزرگیه. بگیر هر چی ظرف اضافهست از یچچال خالی کن من بعدا بشورم»
من که میدونستم مامان منظورش اینه تا فاطمه داره میشوره سریع باقی ظرفا رو هم بهش برسون به زور جلو خندهمو نگه داشتم.
خلاصه حسین دو برابر ظرف شام از تو یخچال ظرف خالی کرد و گذاشت کنار سینک.
مامان بهم گفت:«دیگه دس به اینا نزنیا. اینا رو خودم فردا کمکم یجوری میشورم»
گفتم:«نه میشورم»
مامان اصرار کرد:«نه نمیخواد. مگه همیشه تو اینجایی؟ باید خودم از این به بعد کمکم کارامو بکنم. به جهنم که دست و پام درد میکنه. الان از صبح تا حالا میخوام این گازو پاک کنم کتفم درد میکنه»
خب ماموریت دومم هم معلوم شد. باید بعد ظرفا میرفتم اجاق میشستم. گفتم:«چشم من پاک میکنم»
یه تکونی به خودش داد و ابروهاشو بالا انداخت:«تو؟ اصلااااا! خودم پاک میکنم فردا»
ظرفا رو شستم و رفتم سراغ گاز.
حسین رفت تو اتاق تا از کمد دیواری تشک مامانو در بیاره براش پهن کنه.
یهو مامان دستپاچه گفت:«الان وقت تشک انداختنه؟ نمیبینی فرشا پر آشغاله؟ »
حسین گفت:«ساعت ده و نیم شب چه جارویی؟»
«آره دیگه تو که نباید برات مهم باشه؟ تشکمو بردار بدم میاد»
من از کنار اجاق به حسین یه نگاه سوسکی انداختم و خندیدیم.
حسین داشت میرفت تو اتاق خودش که مامان صدا زد:«کجا؟ جارو رو از اتاق بیار»
حسین صداش در اومد: «ماماااان آخه مگه الان وقتشه؟ میخوام بخوابم. بذار فردا میزنم»
مامان گفت:«کسی نخواس تو برام جارو بزنی. خودم میزنم»
من دیگه از تهوع افتاده بودم به تعریق.. هی با خودم دل دل میکردم که خدایا اگه من الان چیزی بگم میشه منت اگه چیزی نگم حالم بد میشه. چون از ظواهر امر مشخص بود که مامان انتظار جارو هم ازم داره.
حسین هم بو برده بود که گفت:«خب من نزنم کی بزنه؟ فاطمه؟ مامااان سر جدت کوتاه بیا رنگ به رخ این طفلی نیس»
مامان اخماشو کرد تو هم و صورتش رو چروک انداخت که:«فاطمه؟؟ اصلا! کی گفته من میخوام به اون جارو بدم؟ مگه خودم اینجوریام.. آاخخخخخ.. درد بیدرمون نگیری که اینقدر از من حرف میکشی»
این آخ و فحش بعدش بخاطر این بود که دستشو کج کرد و به کتفش فشار اومد.
من دستمال کثیف رو شستم و رفتم دستهی جارو رو برداشتم.
مامان با هول گفت:« بیا برووو نمیخواد تو بزنی».
بعد دید حسین داره میره سمت حیاط با همون دستپاچگی داد زد:«،کجا؟ بیا این پتو رو بردار بذار رو مبل، زیرش جارو بخوره.. فاطمه.. میگم جارو رو بذار کنار، نمیخواد بکشی»
و بعد دوباره شروع کرد:«خجالتم نمیکشن. الان اگه بالشهای مبلو برداری زیرش پر آشغاله»
دیگه داشت گریهم میگرفت. بالشهای مبل و یکی یکی برداشتم و زیرشون رو جارو کردم.
مامان هم هر چند ثانیه یکبار تکرار میکرد:«بیا برو نمیخواد جارو بزنی»
بعد جملهاش رو اینجوری ادامه میداد:«اصلا این دختره از وقتی نامزد کرده خونه رو ول کرده. ببین چقدر دیوارا چرکه؟ ایوون هم باید بگم فردا خودش جارو بزنه.. حالا وقتی اومد خونه به حسابش میرسم. اصلا دیگه براش خونه زندگی مهم نیس.. خاموش کن جارو رو.. الهی بمیرم! رنگو روشم پریده... حسسسین! بیا این مبلو بکش جلو خواهرت زیرشو جارو بکشه.. نیگا نیگا صورتشو؟! خب چرا دکتر نمیری تو؟ داستان برات نون و آب میشه؟ الان اعضای کانالت میان پرستاریتو کنن؟ زیر میز تلویزیون که فکر کنم کبره بسته.. نمیخواد نمیخواد میزو بکشی اونور.. وای عجب لجبازیهها.. دختر میگم نمیخواد.. اتاق زینبو دیگه نمیخواد دس بزنی. جون بکنه خودش جارو کنه.. والا بخدا! دیشب اومده کاردستی درست کرده همه جا رو کرده کاغذ و چسب. میگم نرو اونور . همین تو بد عاتشون کردی دیگه! برو یه آزمایش بده میگم.. شاید خدای نکرده چیز دیگهای باشه. الهی بگردم خیس عرق شدی..»
جاروی خونه تموم شد. خواستم سیم جارو رو بکشم داخل که برگشت گفت:«خدا خیرت بده. الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده. اینقدر دیگه حالت بد شد که نتونستی بری ایووونم جارو کنی»
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم. خودشم خنده اش گرفت..
خلاصه که الکی الکی ایوون و توالتش هم شستم و حیاط رو آب وجارو کردم رفتم توی خونه.
مامان با یه آرامش و ذوقی به کل خونه نگاه میکرد. تا دلتم بخواد برام دعا کرد. وقتی گفت:الهی به حق امام زمان خدا درد و بلا رو از تنت دور کنه تازه یادم افتاد من دیگه درد ندارم! نه خبری از سردرد بود نه خبری از تهوع!
#ف_مقیمی
#دوستت_دارم_مادر
#رفیق_پرکلک_مادر