نفیسه اصلانی نیا:
سلام خانم مقیمی جان.
من عموماً خلاصه گو هستم.
جان امروز،عالی بود و طبیعی.
بیان همه رفتارها و عکس العملها دور از کلیشه نویسی بود.
پروانه خیلی کم حرفه.اصلا احساساتش رو بیان نمیکنه.
به خوبی نشون میدید که اینطوری،چقدر مسائل کش پیدا میکنه.
اگه از اول میگفت که از بارداری ناراحتم به دلیل اینکه با فکر زن دیگه ای بوجود اومده و ...
محسن انقدر افکارش به بیراهه نمیرفت.
من قبلا این رمان رو نخوندم و نمیدونم چی پیش میاد.ولی اینکه آدمها طبیعی هستن و بعد از پشیمونی از کار غلطی، گاهی دوباره انجامش میدن، و اینکه یک شبه متحول نمیشن، خیلی ملموس و موثر هست.مخاطب نباید فکر کنه که اگه بعد از مدتها خودداری، یک بار دچار گناه شد، دیگه قابل اصلاح نیست.
موفق باشید.
امیدوارم خیلی ها امید دوباره بگیرند و تلاش کنند.
آیت الله مکارم یه کتاب قدیمی دارند در مورد خودارضایی بنام : چشمهایت
نمیدونم خوندید یا نه.
فکر کنم اونجا نوشته بود که:
کسی که توبه میکنه از خ ا و بعد دوباره انجامش میده،نباید ناامید بشه. مثل کوهنوردی میمونه که هر دفعه تا یه جایی میتونه بالا بره.دفعه بعد چون قوی تر شده،بالاتر میره.تا اینکه یه روزی به قله میرسه.در واقع هربار تصمیم به ترک گناه، و مدتی خودداری، کم کم نفسش رو قویتر میکنه تا روزی که دیگه برنگرده به اون گناه.
پوشاک نی نی جان
پـــوشـــــاک کــــودک نـــــی نــــــی جان♥️
لباسهای کودک با قیمت مناســب ❤️
ســــــــودِ کَـــــــم = فــــــروشِ بالا♥️
آیدی سفارش👇🏻
@Toba68
لینک دعوت👇🏻
https://eitaa.com/ninijanan
لطفا از کانال تازه تاسیسمون حمایت کنین🙏🏻🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
شبتون بخیر 🌱
تصمیم داریم به مناسبت سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی عزیز و میلاد با سعادت حضرت زهرا سلام الله علیها ۵۰۰۰ کیلو آش ،پخت و توزیع کنیم 😍✨
به میزان ارادتی که به حضرت زهرا سلام الله علیها و سردار عزیزمون دارید هر مبلغی که دوست دارید مشارکت کنید🍃
❤️❤️🌹🌹👇👇👇
6280231228292172ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 تصمیم داریم به مناسبت سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی عزیز
سلام روزتون بخیر 🌹
قرار بود من روز جمعه در مورد اینکه چرا تصمیم گرفتیم ۵ تن آش پخت کنیم و توزیع کنیم صحبت کنم؛ولی متاسفانه چندتا مشکل پیش اومد و شرمنده روی شما شدم 😢
✨بدلیل اینکه امسال میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و شهادت حاج قاسم عزیزمون در یک روز هست و نه میشد مراسم شهادت گرفت و نه جشن،تصمیم گرفتیم یه کار دیگه کنیم😍
اونم پخت آش برای این دومناسبت هست☺️😍
الانم شما هم بیاین کمکی کنید و یه نخود تو این آش بندازین🍃
خدا به برکت وجود این اشخاص، به زندگی و وجودتان برکت بده🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش من امشب تو خونه وقتی می بینم هیچ خبری از کادو و تبریک نیست
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
43.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر این قطعهی محمود کریمی قشنگه😍
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
#ماجراهای_من_و_مامان
#مقیمی_لایف
مامان خیلی به تمیزی و نظافت خونه اهمیت میده. اصلاً هر وقت میخواد پز گذشتههاشو بده برات تعریف میکنه که چطور از ساعت هفت صبح با جارو دستی دو سه دور زیر و روی فرشهاشو جارو میکشیده و بعد خودش و از پنجره آویزون میکرده تا شیشهها رو برق بندازه. همسایهها هم وقتی میدیدن مامان اینقدر کاریه و هر روز کارش اینه، برا اینکه کم نیارن خودشونو از پنجره آویزون میکردن و با یه لبخند دندوننما به مامان میفهموندن ما هم آره😁
حتی یه سری مامان تعریف میکرد سر این چشم و هم چشمیها یکی از همسایهها از پنجره افتاد پایین و پاش شش ماه تو گچ بوده!
جالبه اینم بدونید بعد از اینکه جاروبرقی مد میشه مامان همچنان وفاداری خودش رو به جارو دستی حفظ میکنه و برا اینکه بابام بهش گیر نده که چرا جاروبرقیای که خریدم رو استفاده نمیکنی اینجوری برنامه میچینه:«دو دور جارو دستی یک دور جاروبرقی » تا خیالش راحت شه هیییییچ خاکی باقی نمونده... یکی نبود بهش بگه مادر من خونه ای که هر روز داره جارو میخوره و دستمال کشیده میشه دیگه خاکی براش باقی میمونه.
باور کنید بیاغراق میگم این بندهی خدا کاری با هشت تا فرش دستیش کرد که اون آخریها هیچ تارو پودی ازش باقی نموند و دادیم سمساری.
حالا این مقدمهچینی ها رو کردم تا بگم زنی که تا این حد به تمیزکاری خونه زندگیش اهمیت میداد تو این چند سال بخاطر کهولت و کمردرد و پادرد چقدر براش سخته کارش گیر اولاد افتاده.
پارسال یکی دوروزی مونده بودم پیشش. سردرد شدید داشتم و تهوع. خونه یکم ریخت و پاش بود و زینب هم رفته بود نامزدبازی!
من هی خونه رو میدیدم و حرص میخوردم از اینکه مامانم داره حرص میخوره..
بنده ی خدا روش هم نمی شد به خاطر شرایطم بهم بگه براش کار کنم.
شامو خوردند. من نتونستم لب به چیزی بزنم. رفتم دم شیر آب ظرفشویی تا آب بخورم یهو مامان با عصا خودشو کشوند گفت:«به ظرفا دس نزنیا.. خودم الان میشورم»
لحنش جوری بود که اصلا روم نشد بگم بابا اومده بودم آب بخورم. اسکاج و برداشتم و نالیدم:«بچههای من بخورن شما بشوری؟»
«نه لازم نکرده.. مگه خودت لب به چیزی زدی.. بعدشم خالی بچههای تو که نبودن. پسرا هم خوردن»
بعد نشست رو صندلی کنار اجاق و با لحنی که ذوق و شرمندگی درش موج میزد شروع کرد به غر زدن:« این زینبم دیگه خودشو ول کرده.. نه به اون موقع که میگفت شوهر نمیخوام نه به الان که چسبیده به پسر مردم هی میره اینور اونور.. حسینم که اصلا هیییچ.. آقا از سرکار میاد غذاش آماده، بعد نمیکنه دو تا بشقاب خودشو بشوره.. الان یک هفته است میگم برید اون توالتو تمیز کنید مگه محل میده؟ هی میگه فردا.. تا تو رو میبینند میچپن تو اتاق.. نمیخواد بشوری ول کن! مگه وظیفهی توئه؟»
من که هم خندهم گرفته بود هم سرم تیر میکشید گفتم:«چه حرفیه اخه؟ اونا اولادن منم اولادم. وظیفمه»
تو همین حین حسین اومد تو آشپزخونه که از یخچال آب برداره.
مامان با اخم و تخم بهش تشر زد:«خواهر مریضت باید ظرف بشوره؟»
حسین هر وقت میخواد خودشو برام لوس کنه میزنه به لهجهی رشتی:«فاطمه خانوم آمانو شرمنده بکودی»
مامان از اون سر گفت:«چقدرم تو شرمندگی حالیته. حداقل اون قابلمهی برنجو از یخچال بیار بیرون خالیش کن تو یه ظرف کوچیکتر»
حسین قابلمه رو اورد بیرون و دنبال ظرف کوچکتر گشت. مامان دوباره شروع کرد:«ادم بدش میاد در یخچالو وا کنه. هر چی دستشون میاد میچپونن اون تو. اخه دو تا برگ کاهو چیه که تو اون ظرف به اون بزرگیه. بگیر هر چی ظرف اضافهست از یچچال خالی کن من بعدا بشورم»
من که میدونستم مامان منظورش اینه تا فاطمه داره میشوره سریع باقی ظرفا رو هم بهش برسون به زور جلو خندهمو نگه داشتم.
خلاصه حسین دو برابر ظرف شام از تو یخچال ظرف خالی کرد و گذاشت کنار سینک.
مامان بهم گفت:«دیگه دس به اینا نزنیا. اینا رو خودم فردا کمکم یجوری میشورم»
گفتم:«نه میشورم»
مامان اصرار کرد:«نه نمیخواد. مگه همیشه تو اینجایی؟ باید خودم از این به بعد کمکم کارامو بکنم. به جهنم که دست و پام درد میکنه. الان از صبح تا حالا میخوام این گازو پاک کنم کتفم درد میکنه»
خب ماموریت دومم هم معلوم شد. باید بعد ظرفا میرفتم اجاق میشستم. گفتم:«چشم من پاک میکنم»
یه تکونی به خودش داد و ابروهاشو بالا انداخت:«تو؟ اصلااااا! خودم پاک میکنم فردا»
ظرفا رو شستم و رفتم سراغ گاز.
حسین رفت تو اتاق تا از کمد دیواری تشک مامانو در بیاره براش پهن کنه.
یهو مامان دستپاچه گفت:«الان وقت تشک انداختنه؟ نمیبینی فرشا پر آشغاله؟ »
حسین گفت:«ساعت ده و نیم شب چه جارویی؟»
«آره دیگه تو که نباید برات مهم باشه؟ تشکمو بردار بدم میاد»
من از کنار اجاق به حسین یه نگاه سوسکی انداختم و خندیدیم.
حسین داشت میرفت تو اتاق خودش که مامان صدا زد:«کجا؟ جارو رو از اتاق بیار»
حسین صداش در اومد: «ماماااان آخه مگه الان وقتشه؟ میخوام بخوابم. بذار فردا میزنم»
مامان گفت:«کسی نخواس تو برام جارو بزنی. خودم میزنم»
من دیگه از تهوع افتاده بودم به تعریق.. هی با خودم دل دل میکردم که خدایا اگه من الان چیزی بگم میشه منت اگه چیزی نگم حالم بد میشه. چون از ظواهر امر مشخص بود که مامان انتظار جارو هم ازم داره.
حسین هم بو برده بود که گفت:«خب من نزنم کی بزنه؟ فاطمه؟ مامااان سر جدت کوتاه بیا رنگ به رخ این طفلی نیس»
مامان اخماشو کرد تو هم و صورتش رو چروک انداخت که:«فاطمه؟؟ اصلا! کی گفته من میخوام به اون جارو بدم؟ مگه خودم اینجوریام.. آاخخخخخ.. درد بیدرمون نگیری که اینقدر از من حرف میکشی»
این آخ و فحش بعدش بخاطر این بود که دستشو کج کرد و به کتفش فشار اومد.
من دستمال کثیف رو شستم و رفتم دستهی جارو رو برداشتم.
مامان با هول گفت:« بیا برووو نمیخواد تو بزنی».
بعد دید حسین داره میره سمت حیاط با همون دستپاچگی داد زد:«،کجا؟ بیا این پتو رو بردار بذار رو مبل، زیرش جارو بخوره.. فاطمه.. میگم جارو رو بذار کنار، نمیخواد بکشی»
و بعد دوباره شروع کرد:«خجالتم نمیکشن. الان اگه بالشهای مبلو برداری زیرش پر آشغاله»
دیگه داشت گریهم میگرفت. بالشهای مبل و یکی یکی برداشتم و زیرشون رو جارو کردم.
مامان هم هر چند ثانیه یکبار تکرار میکرد:«بیا برو نمیخواد جارو بزنی»
بعد جملهاش رو اینجوری ادامه میداد:«اصلا این دختره از وقتی نامزد کرده خونه رو ول کرده. ببین چقدر دیوارا چرکه؟ ایوون هم باید بگم فردا خودش جارو بزنه.. حالا وقتی اومد خونه به حسابش میرسم. اصلا دیگه براش خونه زندگی مهم نیس.. خاموش کن جارو رو.. الهی بمیرم! رنگو روشم پریده... حسسسین! بیا این مبلو بکش جلو خواهرت زیرشو جارو بکشه.. نیگا نیگا صورتشو؟! خب چرا دکتر نمیری تو؟ داستان برات نون و آب میشه؟ الان اعضای کانالت میان پرستاریتو کنن؟ زیر میز تلویزیون که فکر کنم کبره بسته.. نمیخواد نمیخواد میزو بکشی اونور.. وای عجب لجبازیهها.. دختر میگم نمیخواد.. اتاق زینبو دیگه نمیخواد دس بزنی. جون بکنه خودش جارو کنه.. والا بخدا! دیشب اومده کاردستی درست کرده همه جا رو کرده کاغذ و چسب. میگم نرو اونور . همین تو بد عاتشون کردی دیگه! برو یه آزمایش بده میگم.. شاید خدای نکرده چیز دیگهای باشه. الهی بگردم خیس عرق شدی..»
جاروی خونه تموم شد. خواستم سیم جارو رو بکشم داخل که برگشت گفت:«خدا خیرت بده. الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده. اینقدر دیگه حالت بد شد که نتونستی بری ایووونم جارو کنی»
دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم. خودشم خنده اش گرفت..
خلاصه که الکی الکی ایوون و توالتش هم شستم و حیاط رو آب وجارو کردم رفتم توی خونه.
مامان با یه آرامش و ذوقی به کل خونه نگاه میکرد. تا دلتم بخواد برام دعا کرد. وقتی گفت:الهی به حق امام زمان خدا درد و بلا رو از تنت دور کنه تازه یادم افتاد من دیگه درد ندارم! نه خبری از سردرد بود نه خبری از تهوع!
#ف_مقیمی
#دوستت_دارم_مادر
#رفیق_پرکلک_مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رفت با منتقم مادرمان برگردد...
#شهید_القدس
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
خیلی روزهای سختی بود...
من تا یک سال بعد سر حال نیومدم. اون اوایل که تا چهلم عکسای سردار رو در و دیوار شهر پر بود عین مجنونها میزدم زیر گریه
یه سری سوار اسنپ بودم. گیر کرده بودم تو ترافیک. داشتم موزیک خالی گوش میدادم.. همزمان با اون موزیک چشمم خورد به عکسهای حاج قاسم روی بیلبوردها...
زار زار اشک ریختم..
از اون موقع به بعد هر وقت اون آهنگ رو گوش میدم یاد سردار میفتم..
میخوای بفرستم شما هم گوش کنید به یادش؟
📪 پیام جدید
💬پانزده سالم بود یادمه صبح جمعه دیرتر از همه پاشدم،رفتم سر سفره
مثل هر صبح انگار که کوه کنده باشم بی حال نشستم ،میخواستم شروع کنم به خوردن
بابام گفت تسلیت میگم بهت دخترم
ازلحنش فهمیدم هر چی هست مربوط به سیاست واین جور چیزاست ،چون هیچ وقت دیدگاه من و بابام یکی نبود ،حتی اعتقادات و باور هامون.
مامانم گفت آره خیلی ناراحت میشی
چشم غزه ای به هردوشون رفتم گفتم یعنی چی حرفا؟
مامانم گفت سردار سلیمانی رو کشتن
گفتم چرا سر صبحی با خط قرمزام این جوری آزارم میدید؟
بزارید صبحونه ام رو بخورم
بابام گفت نگاش کن فکر میکنه دروغ میگیم
بلند شدم با حرص رفتم سراغ تلویزیون،شبکه خبر رو باز کردم،چرا سیاه زده بالای تلویزیون ؟!،چرا زیرنویس ،شبکه قرمزه؟،چرا بغداد؟،چرا فرودگاه؟،چرا شب جمعه ؟،چرا سردار ؟،نه دروغه دارم خواب میبینم،اون روز چند ساعتی نشستم جلوی تلویزیون،اگه به من بود تا چهلم میشینم اما نمیشد بابام گیر میداد هنوزم گیر میده،یه بار از ته دلم واسه سردار گریه نکردم از اون روز به بعد نه من آدم قبلی شدم نه زندگیم زندگی قبلی!هیچ وقت فکر نمیکردم روزی واسه کسی که یه بارم ندیدمش این همه اشک بریزم.)
#پیام_ناشناس
خبه خبه
دیگه خودتون رو جمع کنید
خود سردار هم امشب خوشحالند و دارند کنار مادرشون از حوض کوثر پارچ پارچ شراب اصیل نوش جان میکنند
شما هم بجای اینکه هی گریه کنید و غصه بخورید پاشید یه هدیهی مشتی براش بفرستید که همچین حالش جا بیاد.
قران و سجاده دم دستته؟
هدایت شده از حَسْبُنَا الثَّقَلَان
ای قربون مامانم برم،که مادامی که من خونه شون هستن در صورتی آرامش داره ومیشینه که من سرپا باشم،حالا شایدم کاری نباشه ها،اما من باید سرپا باشم،آماده باش،که نکنه یه بچه خواست بره دستشویی،مواظب باشم با پای خیس بیرون نیاد،یا کسی دست نبره داخل ظرفهاش یه استکان برداره،یا بچه ای پاش را روی بالشتی نگذاره،یا دستش را به دسته در یخچال نگذاره، یا یا یا....حالا اگه قصد یه روضه یک روزه بکنه که من باید سه روز مرخصی استعلاجی از شوهر و بچه هام بگیرم و برم خونه بابا😜،یک روز قبل روضه،یک روز همون روز روضه ،ویک روز تمیز کردن نهایی...😊وخدا بخیر کند که بابام همیشه قبل محرم ده روز روضه داره حالا ببینید چند روز مرخصی لازمه و چقدر من میتونم بنشینم🥴قربونشون برم که تو کارآفرینی نمونه اند به خصوص بابام...ما کار میکنیم وایشون میگن آفرین آفرین😂😂😂
فکر کنم اون روز که خانم مقیمی دستور دادند که جمعیت را ببرید بالا رفتم مادرم را هم عضو کانال واین گروه کردم،احتمالا الان داره این متن را میخونه وگرنه بقیه اش را براتون تعریف میکردم🤐
مگه نمیگن خاک سرده؟
مگه نمیگن زمان فراموشی میاره؟
پس چرا بعد از چهار سال از دیشب حالم آنقدر بده...
تا نیمه شب پهلو پهلو شدم. صبح هم بیحوصله افتادم رو تخت و فقط زل زدم به سقف... به مرزی که یادت میاره چقدر با اون بالا فاصله داری!
ساعت دو بلند شدم. به خودم گفتم بسه دیگه... مثلا ولادت خانمه... جمع کن خودتو...
رفتم دوش گرفتم و لباس گلگلی تنم کردم. یه لبخند نیم بند هم توی آینه تحویل خودم دادم. همین که کارم تموم شد و نشستم به چک کردن گوشی، دنیا آوار شد روی سرم... زخم باز سرباز کرد و افتاد به خونریزی...
به نظرم سرد بودن خاک رو اونایی ساختن که تو زمانشون حاج قاسم نداشتن!