eitaa logo
قلم های بیدار
130 دنبال‌کننده
119 عکس
42 ویدیو
2 فایل
کانال شعر قلم های بیدار
مشاهده در ایتا
دانلود
رنگی از ایمان ندارد پرچمِ اسلام او «قالت الاعراب آمنا و لکن ... اسلموا» من برادر خواندمش با مهر و خواند او کافرم من اگر گل، تیغ آورده است او در گفتگو ما اگر از آبشارِ بی‌قرارِ اشکِ خویش او ولی از جویبار خون ما گیرد وضو این چه اسلام است، خالی از سلام و صلح و صبر؟ حیف تنها خار دارد این گل بی رنگ و بو تا به کی شور شرارت؟ تا به کی جولان جهل؟ تا به کی با مؤمنان کین، با شیاطین نرم خو؟ بر مسلمانی چقدر ای قوم تهمت می‌شوید؟ چند می‌ریزید با خون از خداتان آبرو؟ پر شده امروز تهران از لهیب انتقام مرد و زن: خانه به خانه، پیر و برنا: کو به کو هین! به خود آیید، نک ما ذوالفقار حیدریم هان! کدامین سر شود با تیغ مولا رو به رو؟! @ghalamhaye_bidar
برای آیتِ حق و حقیقت، شیخ شریعت و طریقت حضرت که فقدانش را جبرانی نیست _ ای ستون دین محکم از تو و نماز تو رفتی و به خود لرزید، خاک -جانماز تو- کی سحر برد از یاد، چشمۀ قنوتِ تو؟ در سکوتِ شب جاری‌ست راز تو، نیاز تو بود بس تماشایی، جمع این دو زیبایی: روی دل‌پذیر تو، صوتِ دل‌نواز تو نکته بودی آنک نغز، مغز بودی، آری مغز در میان هم‌قشران، «عقل» امتیاز تو شیخ و عالِم و عامی، جمله مستِ خودکامی کی کنم قیاسی با جانِ پاک‌باز تو کی تو را کشید به بند، فتنۀ زن و فرزند زان‌طرف خدایت چون، میکشیده ناز تو فهمِ آسمان‌جانی، نیست حدّ حیوانی خوب شد زمانه نبرد پی به رمز و راز تو نیست جانِ مهرآیین، نذر خاک، محی‌الدین! رو، اگرچه سوخت مرا، هجرِ جان‌گداز تو ای وداعِ ناباور، کاش این دم آخر می‌شدی که بفرستم جان به پیشواز تو بی‌نصیبم از فردا، من در این شبِ یلدا میهمانِ خورشید است چشم‌های باز تو آیتِ سرافرازی، حائریِ شیرازی سرنگونِ خاک نماند، روحِ سرفراز تو @ghalamhaye_bidar
🔹استقبال شاعرانه از برف نو ... پر از پیغامهای تازه ام لبریز از حرفم که آواز خوشی مانند برف زیر پا دارم پی آتش‌، نَفَسم سوخت‌، ولی شب تازه‌ است‌ گفت راوی: «شب برف است که بی‌اندازه ‌است‌» گفت راوی: «شب برف است‌، شب خنجر نیز ردّ پا گم شده در برفِ گران‌، رهبر نیز برف‌، تنها نه‌، که با صخره و سنگ افتاده ‌است‌ و زمین چشمه نزاده ‌است که طوفان زاده ‌است‌ برفباد است که می‌بارد و کج می‌بارد آسمان خشمی است‌، از دندۀ لج می‌بارد هفت وادی خطر اینجاست‌، سفر سنگین است‌ ردّ پا گم شده در برف‌، روایت این است‌» هو هو زنان بیا نفست حق! پیر سپید جامه رقصان! ای برف... ای شگرف! آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را یک باره از بسیط زمین پاک کرده ای کولاک کرده ای! از نو شده میهمان ما سرزده برف لبخند زده به مردم دهکده ، برف بیرون بزن از خانه، کمی کودک باش برف آمده برف آمده برف آمده برف... ای دیدن تو: طلوع دلتنگی ها خندیدن تو: صبح هماهنگی ها ای برف ببار بر سراپای وجود دلخسته ام از هزار و یک رنگی ها من درختم ؛ زلفکانم شاخسارانش رازها چون مرغ های جنگلی در لابلای گیسوانم لانه ها دارند صبح تا شب نغمه می خوانند: در بهاران نغمه های دلبری وندر زمستان نغمه ی حسرت . . . . پس ببار ای برف روی شاخسار گیسوان من دلبری گر نغمه ای زیباست حسرت از آن نیز زیباتر در نگاه شاعران اندوه بهمن ماه از سرور نوبهاران روح افزاتر شمردم دانه دانه برف های آن زمستان را که بشماریم روزی غنچه هایت در بهاران را کسی که عاشق خاک تو باشد خوب می داند که دنیا می شناسد با خلیج فارس ایران را با چکمه و چتر، برف را بوسیدی بازی کردی، جیغ زدی، خندیدی خوب است، دمت گرم، ولی از سرما آن گنجشک یخ‌زده را هم دیدی؟ @ghalamhaye_bidar
علیه‌السلام 🔹اذن جنون🔹 نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق: کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟ به موجِ اشک، کِی آخر توان به اوج رسیدن؟ کجا حریفِ تو باشد دلِ شکستۀ قایق؟ نه فهمِ رنج تو آسان، نه درکِ اوج تو ممکن زبان ناطقه الکن؛ سکوت، یکسره ناطق مگر که اذنِ جنونم دهی چو «جابر جعفی» وگرنه عقل ندارد رهی به کوی حقایق تویی که علم یقینی، به دین اول و آخر تویی که معنی دینی، به علم سابق و لاحق چو طفل مکتب تو «بوحنیفه» است چه گویم ز حلقۀ تو بجویم اگر مشایخ واثق به حکم توست اگر زد «هشام» تیغ تکلّم ز کیمیای تو «جابر»، حکیم گشته و حاذق چه داشت خرقۀ «سفیان» به جز ریا -و چه عریان-؟ تو خرقهپوشِ خدایی نهان ز چشم خلائق زبان گشودی و آنک شکست حقّۀ کافر نگاه کردی و آنگه پرید رنگ منافق عیار عقل تو بودی به گفتگوی مکاتب مراد علم تو بودی ز جستجوی دقائق تویی تو چشمۀ جوشان، تویی تو بحر خروشان شکستهزورقِ ساحل، منم، به سوی تو شائق ز خویش میروم امشب به سوی غربت دریا سیاهپوش عزای امام جعفر صادق @ghalamhaye_bidar
بهاریه با توسل و تبرک و تخلص به نام مبارک ( سلام الله علیه) بهار آمد، هلا زندانیان عصر تنهایی! نگاهی تر کنید اکنون به این تصویر رویایی اگر جسم شما دربند، اما چشم آزاد است از این روزن، توان دل را فرستادن به صحرایی زمان را! جامهٔ فرسوده از تن می‌کند بیرون زمین را! می‌رود رو سوی دوران شکوفایی ببین بر میله‌های بند، تاکی دست‌افکنده برآورده سر از دیوار زندان، سرو رعنایی ببین گل بی‌مهابا آمده از خانه‌اش بیرون عجب تصویر زیبایی! عجب تصویر زیبایی! روانِ پاک را باکی نباشد از شب زندان تو هم روشن چراغی کن گر از یاران فردایی تو هم در خود چراغی باش، بشکن این زمستان را که نور است آنچه ما را می‌برد زین فصل یلدایی و یادی کن از آن خورشیدمردی که تمام عمر سلاحش بود زیر تیغِ نامردان، شکیبایی چه شب‌هایی که تنها زیر باران غل و زنجیر تنش در چاه زندان بود و دل در ماه‌پیمایی زنی ناپاک آوردند تا پاکیش بستاند سرانجامش چه شد؟ بانوی پاکِ راهب‌آسایی کجا دیده کسی اینگونه یوسف را که در زندان مسلمان گردد از زیبایی زهدش، زلیخایی «شقیق» آن پیر صوفی، نزد او از وهم شد آزاد «شطیطه» آن زن درویش، از او یافت والایی و یادت هست آن شب «بشر حافی» را رهایی داد که عمری بود در بند سرابستان دنیایی؟ و یادت هست آن نوروز، با اندوه عاشورا به پیری روضه‌خوان بخشید خلعت‌های اهدایی؟ و یادت هست در زندان «علیّ بن مسیّب» را به آنی برد با خود در سفرهایی تماشایی؟ به یادآر و چراغی باز روشن کن به یاد او که بود آیینهٔ آزادی و رادی و دانایی گشایش‌بخش ما هم از شب این رنج رایج اوست که هم باب‌الحوائج اوست در اوج توانایی غریبان راست یاور، گرچه خود تندیس غربت هم یتیمان راست مأوا، گرچه خود در عین تنهایی نمی‌پرسی چرا باران چنین بی‌تاب می‌گرید؟ نمی‌دانی نسیم از چیست سرگردان و سودایی؟ بهار امسال از راه آمده، اما غریبانه به قلب خویش دارد آتش داغی معمایی به دوش خویش دارد می‌کشد تابوت دریا را چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی... تو هم مانند باران، دیده‌ای ترکن به داغ او چنان طوفان، تو هم در جان خود انگیز غوغایی بباید تا که رنگی باشد از معشوق در عاشق که وامق بود عذرایی، که مجنون بود لیلایی «امام رافضی‌ها»یش لقب‌دادند بدکیشان که شاید خنجر اسمی شود زخم مسمایی «امام رافضی‌ها» او و ما هم «رافضی»، به‌به! خوشا اینگونه بدنامی! خوشا اینگونه رسوایی! # برای او که چیزی نیست این دیوار و این زندان شگفتا می‌شکافد نیل را آن چشم موسایی غم و درد مرا در دم مداوا می‌کند نامش شگفتا روح تسکین است آن قلب مسیحایی به او برگرد و با او باش و هم در چنتهٔ او بین: کرامت‌های موسایی و حکمت‌های عیسایی بهار ماست چشم او، قرار ماست چشم او همان چشمی که دارد جذبه‌ای از چشم طاهایی به فرزندان او روشن قم و شیراز و مشهد شد به یمن اوست ایران جمله مولایی و زهرایی زمستان گر که فرعون است و بیماری سپاهانش بهار موسوی آمد، که دارد قصد دعوایی؟! # دلا دائم مقیم درگه موسای کاظم باش اگر که سالک عشقی و بی‌خویشی و شیدایی @ghalamhaye_bidar