نشست کنج سنگر و نوشت:
"هو الشهید
وصیتی برای خانوادهام:
من این نهال را
به خون دل نشاندهام
به اشک چشم آب دادهام
در این مسیر
روبروی هرچه پیشِ روست
ایستادهام..."
نشست کنج سنگر و نوشت:
"به حق سیدِ خمین
جان ناقص مرا قبول کن حسین!
جان ناقصِ مرا
قبول کن!
قبول کن!
حسین..."
نامه را به دوستی سپرد و بعد
لباس رزم...
***
نشست پشت میز و نامه ها یکی یکی رسید
برگه های مهرخورده ی اداری و
نامه های اعتراض و انتقاد و بیقراری و
حقوق ماه جاری و...
ناگهان
میرسد به نامه ای که نامه نیست:
"هو الشهید..."
وصیتی است:
"هو الشهید
برادرم!
امیدِ چشم های قرمز و ترم
نگاه کن
به کوچه های شهرمان نگاه کن
هر کدامشان به نام یک شهید...
شبیه سنگری است
شهردار هم
مدیرِ شهر نه!
که پیشوای لشکری است
و میزِ کارِ تو
گمان نکن چهار تکه چوب ساده است
نه...
در این جهاد
نفربری است...
به دشمنی که پیش روست
به لشکری که پشت سر
نگاه کن
گاه کن...
برای لشکرت تدارک سلاح کن..."
قلم درون دستهای او نشست
به رنگ سرخ -رنگ خون-
گوشه ی وصیت برادرش تعهدی نوشت
دو قطره اشک گرم
روی گونه اش شکست:
الی الحبیب...
به حق هرچه در مسیر عشق دادهایم
در این جهاد
روبروی هرکه روبروست
دشمن است
یا که دوست
ایستاده ایم
این نهال را
-که بعد سالها
درخت محکمی شده است-
به آبروی خویش آب میدهیم
به تیغهای دشمنان و دشنههای دوستان
با دل هزار پارهمان
جواب میدهیم...
بعد از این -برادرم- فقط
وصیت «تو»
بخشنامه ی من است...
#حمیدرضا_فاضلی
#شعر_شهید
#شعر_اعتراض
#نیمایی
@ghalamhaye_bidar