eitaa logo
قلمزن
522 دنبال‌کننده
731 عکس
138 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
قلمزن
#خانه_غبارگرفته روایت یک زندگی👇 @ghalamzann
پیرزن قول گرفته بود به خانه‌اش برویم همان روز که در حراست اداره معرکه راه انداخت که باید بروم در برنامه حرف بزنم! القصه رزق صبح جمعه رسید و راهی خانه پیرزن شدیم، در کوچه‌پس کوچه‌های پایین خیابان، پلاک 31...خانه‌ای که درب ورودی‌اش به جای شیشه با پاره‌های کارتن پوشانده شده، پیرزن جایش جلوی بخاری است روی موزائیک ها یک تکه موکت پهن کرده‌اند و روی همان میخوابد، پسر 45 ساله‌اش بیمار اعصاب و روان است و دختر 35 ساله‌اش عقب مانده ذهنی و شوهری که چندسالیست به رحمت خدا رفته، دخترک فقط نگاه میکند،پسر وقت حرف زدن مدام سرش را با دستش فشار می‌دهد و پیرزن که می‌لنگد و تندتند مشکلاتش را تعریف می‌کند، ارزاق و گوشت و میوه‌ها را در آشپزخانه می‌گذاریم پیرزن دعا می‌کند، خانه به غایت کثیف و شلوغ است با هوایی که قابل تنفس نیست، بوی ماندگی و دارو و کثیفی و بخار کتری با هم مخلوط شده‌اند و آنها در همین فضایی که چنددقیقه هم نمی‌شود تحمل کرد، دارند زندگی می‌کنند! فقر و نداری و انواع بیماری یک وجه زندگی آنهاست، اما ناتوانی در مدیریت زندگی‌، بی‌کس و کاری و تنهایی درد بزرگتریست، مستاجر نیستند، اما وسط یک به هم ریختگی عجیب و انباشتگی تشویش‌برانگیز روزگار می‌گذرانند و هیچکدام توان برپا کردن زندگی را ندارند، کسی یا کسانی باید سر این زندگی را بگیرند، اضافاتش را بتکانند، خانه تمیز شود یعنی مادری کنند برای این سه نفر، کسی یا کسانی باید داوطلب شوند و رونق بدهند به این زندگی که گرد بیماری و افسردگی و ناامیدی رویش نشسته است. @ghalamzann
با عقل آبِ عشق به یک جو نمی‌رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم... @ghalamzann
قلمزن
#احمد_آقا آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد پیرمردی لرزان با دو عصای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احمد آقا آخرین سرباز است. آخرین کشاورز و دامدار با غیرتی که با کمک دو چوب دست راه میرود و سنگر روستایش را حفظ کردست. جسم او با بقیه تفاوتی ندارد و به همان مقدار دچار کهولت و درد و بیماری و خستگیست، اما غیرتش با ما متفاوتست، برای آرامش درد زانویش مبل نشین نشده و برای تسکین درد کمرش بار زندگی اش را به دوش کسی دیگر نینداخته و برای فرار از زحمات روستا به شهر پناه نبرده است. صدای گوشی ات را زیاد کن و صدای قدمهای پر صلابت این آخرین سرباز و سرداربالاروچ رابشنو. سبک زندگی اونشانه سادگی وبیسوادی اونیست بلکه احمدآقاتنهااندیشمندیست که تمام تلاشش رابرای حفظ فرهنگ وزبان ومیراث آباواجدادی مامیکندوبه تنهایی آخرین رشته ریسمان این گنجینه رانگاه داشته است. شایدقابل باورنباشدامااهمیت موضوع به همین بزرگی ودهشتناکیست: هرروزی که احمدآقاازادامه دادن ناتوان گردد، روزخاموشی کامل میراث وفرهنگ کهن بالاروچ است. به قلم سیدمرتضی حاجی وثوق @ghalamzann
D1736654T15427330Web.mp3
5.03M
حتی اگر نباشی، می آفرینمت! چونانکه التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی! با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را...   @ghalamzann
قلمزن
حتی اگر نباشی، می آفرینمت! چونانکه التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی! با چو
"حتی اگر نباشی می‌آفرینمت..." یکی از معدود اشعار خیلی دوست‌داشتنی همین شعر است، اوج نیاز آدمی را به داشتن به بودن به مهرورزیدن روایت می‌کند، او کیست یا چیست بحثش جای دیگر است، اما اینکه آدمی بال بال می‌زند تا دوست داشته باشد تا بورزد تا بی‌تاب و بی‌قرار باشد حکایت این شعر است، آدمیزاد محبوب را می‌آفریند آنقدر می‌گردد تا پیدایش کند و بعد دورش بگردد و در فراقش بی‌قراری کند، "ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی!" اینکه او چه می‌کند و چه پاسخی می‌دهد فرع موضوع است اما این خواهش این حب ورزیدن این عاشقی کردن است که نیاز فطری آدمی‌ست و آنان که محبوب را مطابق با فطرت‌شان می‌یابند، با همه رنجی که می‌کشند، درهایی به رویشان باز می‌شود که درک و دریافتش برای آدمهای ممکن نیست، عشق، منِ آدمیزاد را شکاف می‌دهد می‌ترکاند و به می‌رساند یک تلاشی عجیب که نور می‌پراکند و به شهود می‌رساندش... @ghalamzann
خدا یه کاری بکن بال پرنده نشکنه... @ghalamzann
دانشجویی برای من یعنی یک بغل خاطرات خوب و سازنده که مسیر زندگی را برایم تغییر داد ، درست در زمانی که چراغ‌ها داشتند یکی یکی برایم روشن می‌شدند و من دل به راهبری یک استاد بسته بودم که بی‌شک اگر نبود این آشنایی و این ارتباط ، جاذبه‌های دیگری در دانشگاه جایگزین می‌شدند. دانشجویی من در همان ترم اول با یک سفر آغاز شد و من دانشجوی به اصطلاح امروز "ترمکی" در همان دوماه اول دانشجویی با یک گروه از فعالان دانشگاه راهی یک همایش بزرگ در تهران شدیم! همایش در دانشگاه تهران بود و فعالان دانشجویی از سراسر کشور آمده بودند در یک جمعیت بزرگ و قرار بود حرفهای سیاسی ردوبدل شود، چیزی که با آن سنخیت نداشتم و اتفاقا استاد هشدار داده بود که قبل از پختگی وارد دنیای سیاست شدن یعنی اشتباه کردن...و من بازیگوشی کرده بودم و به جماعت دانشجویان سیاسی پیوسته بودم.یادم نیست موضوع همایش چه بود و چه‌ها گفته شد اما یادم هست که همانجا متاثر از فضای غیردوست‌داشتنی و سیاست‌زده تالار، شعری سرودم و لابه‌لای سوالات فرستادم بالا... ناگهان صدایم زدند که بروم بالا و شعر را بخوانم! دخترک 18 ساله‌ای که هنوز الفبای جمعیت آن هم در آن حد و حدود را نمی‌دانست و به سختی میشد دانشجو خطابش کرد، باید میرفت وسط یک مناظره سیاسی پر از خشونت کلامی، شعر می‌خواند!جسارت کردم و بالا رفتم، جنس شعر از جنس همایش نبود جمعیت منتظر بودند چیزی خوانده شود که با حال و هوایشان بخواند اما بالا که رفتم ابتدا نوشته مشهور از شهید را خواندم و "آی دخترک دانشجو" و "آی پسرک دانشجو"هایش را محکم‌تر خواندم که قوت نوشته شهید و تشرهایش نفس‌ها را حبس کرد و بعد شعری که همانجا سروده بودم و اینطور شروع می‌شد "چه سخت است در نقابِ خالی انسان‌نما بودن، فروبودن، تهی بودن، زراه بیراهه را دیدن، به گلهای میان راه خندیدن، چه سخت است بودن و انسان نبودن‌های آنانِ مترسک وار را دیدن، دهان هارا فروبستن، میان درد خود خفتن، غروب صبح را با چشم خود دیدن، صفای دلکش روح منزه را به دست خویش برچیدن ..." شعر که تمام شد جمعیت فقط کف میزد از آن کف‌های طولانی که مثلا یعنی خیلی موافقیم...به جای خودم که برگشتم دانشجوهای دانشگاه خودمان که هنوز خیلی نمی‌دانستند این دخترک تازه وارد کی دانشجوی دانشگاه شده با خودشان پچ پچ می‌کردند و احتمالا بابت آبرویی که از دانشگاه برده بودم شرمنده بودند، همایش که تمام شد عده زیادی جمع شده بودند تا مطلب و شعر را بگیرند و بنویسند و من ایستاده بودم و دانشجوها برگه دستنویسم جلویشان بود تا شعری که دلشان را خنک کرده بود به یادگار داشته باشند و این اتفاق شد اولین تجربه چشیدن طعم دانشجویی با همه‌ی جسارت و شوری که باید داشته باشد. امروز که دخترک شده همان دانشجوی "ترمکی" پر از دغدغه و شور و هدفگذاری، دویدن‌هایش برایم قابل درک است حتی اگردر نگاه مادرانه قابل قبول نباشد، اما این شور را می‌فهمم، این همه دغدغه و مطالعه و دوره‌های مختلف آموزشی و گعده‌های جورواجورش را می‌فهمم و می‌دانم عشق و علاقه‌ای که برای رسیدن به معلمی و مربی‌گری دارد و برایش صبح و شب تلاش می‌کند چقدر به جنس دانشجو بودنش می‌خورد و چقدر دلش می‌تپد تا بهترین باشد. دانشجویی می‌تواند بهترین دوران زندگی هر کسی باشد با همه‌ی انرژی و نشاطی که برای دویدن و رسیدن وجود دارد مشروط به اینکه خودت را به جایی متصل کنی به "حبل" ی مطمئن و محکم که اشتباه رفتن‌هایت را ببیند و هر بار جهت را دوباره و چندباره نشانت دهد و قوّت روح و جانت باشد، اگرچه در تصورم این است که اگر برگردم بخش‌هایی از آن روزها را حذف خواهم کرد اما می‌دانم که برگشتن به آن روزها یعنی تکرار همان تجربیات و همان دغدغه‌ها و این یعنی ما فرزند زمان خودمان هستیم. دوستان دانشجو قدر اراده و انگیزه دوران دانشجویی را بدانید و این ظرفیت بزرگ را به کار بیندازید که بهترین زمان برای رشد و جهش و حق‌طلبی و به حق رسیدن است. @ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلمزن
#احمد_آقا آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد پیرمردی لرزان با دو عصای
چه کسی جز خداوند می‌دانست که وقتی اینجا از احمدآقا نوشته شود و از علاقه‌اش به زیارت، کسی پیدا می‌شود و داوطلب که احمدآقا را به زیارت بیاورد حتی وقتی بگویی احمدآقا این اطراف نیست و در کوهستان زندگی می‌کند و بیش از 1000 کیلومتر فاصله دارد! عزمشان را جزم کرده‌اند که بروند و احمدآقا و همسرش عروس خانم را برای زیارت آقا بیاورند، به نام قدم برمی‌دارند نامی که اسم و رسم خودشان را پوشانده است، نامی که به مردانگی و غیرت می‌شناسیم و کسی هم پیدا شده که دلش خواسته خانه‌اش را یک‌هفته در اختیار آنها بگذارد و میزبان‌شان باشد! احمدآقا و عروس خانم همین روزها زائر آقا می‌شوند تا امثال من یاد بگیریم که حساب و کتاب این عالم جای دیگری رقم می‌خورد... @ghalamzann
شازده کوچولو گفت: "از کجا بفهمم وابسته شدم" روباه جواب داد: "تا وقتی که هست نمی‌فهمی" @ghalamzann
قرارمان برایش اسم بود و اینکه حتما زینب‌سادات صدایش کنیم یادم هست دوران کودکی و نوجوانی‌ام هیچ کدام از دوستانم زینب نبودند در سال‌های مدرسه هم زینب نداشتیم و زینب در نسل‌های پیش از ما شهرتش به غمخوار بودن بود، و "زینب غمخوار" صفتی بود که به آدم‌های رنج‌کشیده می‌دادند کسی دلش نمی‌خواست نام فرزندش را زینب بگذارد چون می‌گفتند زینب‌ها رنجکش و غمخوار می‌شوند، اما زینب را دوست داشتم با همه معنای عجیبی که دارد و مسمای بی‌نظیرش، زینب یکی از زیباترین اسامی دنیاست و پشت این نام دنیایی از فهم و دانش و عشق و معرفت و اراده و انگیزه نهفته است. نامش را زینب گذاشتیم و همه ملزم شدند زینب سادات صدایش کنند و هرسال روز ولادت بانو که می‌شد برایش هدیه می‌گرفتیم و کیکی و تبریکی، و چقدر در همان دنیای کودکی‌اش کیف می‌کرد و به نام قشنگش می‌بالید، زینب فقط یک نام نیست هربار که این اسم را صدا میزنی، عظمت بانوانه‌ی یک بخش مهم از تاریخ روایت انسان برایت زنده می‌شود، تاثیر نام‌ها و کلمات را باید بیش از اینها دید و جدی گرفت و برایش برنامه داشت. @ghalamzann
سه نفری آمده‌اند و پیله کرده‌اند و نمی‌روند درست عین آدم‌بزرگ‌ها، به نیت اعتراض و تحصن آمده‌اند، سعی می‌کنند قیافه‌های جدی بگیرند و با شوخی‌های من نخندند، یکی که زبل‌تر است اخم‌هایش را خیلی تابلو در هم کشیده و به شکل مادرانه‌ای مراقب است بقیه هم بند به آب ندهند و تسلیم شوخی‌های مکرر من نشوند، جدی میشوم و می‌گویم بفرمایید فرمایشتان چیست خیلی جدی می‌گویند آمدیم اعتراض، و این قصه یکماهه اخیر آنهاست! کمی "ننه‌من‌غریبم" بازی درمی‌آورم که باز شروع شد و اینهمه حرف زدیم... اما بیخیال نمی‌شوند یکی‌شان می‌گوید جواب درست به ما بدهید شما سرمان را گرم میکنید! راست می‌گوید دخترک زرنگ کلاس ششمی، و این سخت‌ترین لحظه دنیاست وقتی در مقابل کودک و نوجوان جوابی نداری که قانع‌کننده باشد چون جنس جواب حقیقی مناسب سن‌شان نیست و پیچاندن را هم خوب می‌فهمند! آنقدر شوخی میکنم که ریسه می‌روند و باز یادشان می‌آید که قرار بوده جدی باشند، برایشان شکلات می‌آورم اول خودشان را می‌گیرند که نخورند، ترفندها جواب می‌دهد و حالا دارند شکلات می‌جوند و همچنان در حال اعتراضند، یکی می‌گوید قرار است کودتا کنیم میپرسم کودتا را کجا یاد گرفتید؟ می‌گوید در کتاب تاریخ! گوشی را برمیدارم و می‌گویم الو 110، باز می‌خندند و روی صندلی پهن می‌شوند و دوباره بزرگترشان نهیب می‌زند که یادشان باشد برای چه آمده‌اند! برای بار چندم شروع می‌کنند به حرف زدن، آنقدر جدی و بزرگانه که دلم غنج می‌رود برایشان، گوشی را باز میکنم و دگمه ضبط ویدئو را فشار میدهم اول متوجه نمی‌شوند اما تا می‌فهمند سرشان را در صندلی فرو می‌کنند، ساعتی به همین کش‌وقوس‌ها می‌گذرد و با وعده وعیدی میفرستم‌شان که بروند، شب است و نباید بیش ازین بمانند، می‌روند اما دخترک کلاس ششمی همچنان بغض دارد، یکساعت بعد پیام می‌دهد که من در تراس خانه هستم و هنوز لباسم را درنیاوردم با ایموجی‌های اخم و قهر می‌نویسم چرا... می‌گوید به نشانه اعتراض... می‌گویم سرد است دختر، پدرومادرت اذیت می‌شوند، می‌گوید حوصله کسی را ندارم و تریپ افسرده‌ها را می‌گیرد... عزم‌شان را جزم کرده‌اند که در چالش پیش رویشان پیروز میدان باشند و جوابی بگیرند که تابحال نگرفته‌اند و نمی‌دانند که دنیای آدم‌بزرگ‌ها - بزرگهای سن و سالی- همیشه حرفهایی برای گفتن دارد که قابل گفتن نیستند. @ghalamzann